eitaa logo
بهار🌱
20.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
601 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت203 حسام پرسید: -بهتری؟ به معنای آره سر تکون دادم. - بریم دکتر؟ - نه
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 نگاهی به گوشی کرد. در حالی که می‌ایستاد، گوشی رو جواب داد. همین طور که با مخاطب حرف می‌زد، به طرف در انبار رفت و از انبار خارج شد. فکر اینکه قراره با زن‌عمو توی خونه تنها باشم، ته دلم رو خالی ‌کرد. با فکری که به سرم زد بلند شدم. نمی‌دونم یه دفعه این همه انرژی از کجا تو استخون‌هام تزریق شد! وارد فضای فروشگاه شدم. به هیچ کس و هیچ چیزی نگاه نکردم. مستقیم به سمت در فروشگاه رفتم و ازش خارج شدم. دور و برم رو نگاه کردم. چشمم به نیما خورد. با دیدن من خوشحال شد. اهمیتی ندادم و به طرف آسانسور رفتم. اینقدر حواسم به عملی کردن فکرم بود که به فضای خفه کننده آسانسور فکر نکردم. آسانسور درش باز بود. واردش شدم. کسی هم پشت سر من وارد شد. دستم رو روی شماره آخرین طبقه فشار دادم. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. نیما بود. با چهره‌ای بشاش به من نگاه می‌کرد. - نیما هستم. فکر می‌کنم اسم شما هم بهار باشه. اسم برازنده‌ای دارید. البته اخم روی صورتتون اصلا به اسمتون نمیاد. جوابش رو ندادم. کمی جا به جا شد و با همون نیش باز گفت: -چه عجب! این آقا حسام اجازه داد شما یه لحظه تنها باشید. من خیلی وقته که می‌خوام به شما نزدیک بشم، ولی با وجود اون نمی‌شد. عصبانی نگاهش کردم، ولی نیما حواسش به حرفهایی بود که مدتها بود می‌خواست به من بزنه. -هدف من آشنایی با شماست. کارتی رو به سمتم گرفت. - این شماره منه. خوشحال می‌شم شمارتون رو داشته باشم. بدون اینکه کارت رو ازش بگیرم، گفتم: - فکر نکنم کار به اونجاها بکشه. در کشویی آسانسور باز شد. خواستم خارج بشم که گفت: - پس یه قراری همین‌ جا بذاریم؟ نگاهی عصبانی بهش انداختم و گفتم: - قبرستون چطوره؟ سر قبر من. شاید همین فردا، شاید هم یکی دو روز دیرتر. با تعجب بهم نگاه کرد. از کنارش رد شدم و از آسانسور خارج شدم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت204 نگاهی به گوشی کرد. در حالی که می‌ایستاد، گوشی رو جواب داد. همین ط
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 طبقه چهارم بود، ولی من می‌خواستم برم پشت بوم. بقیه‌اش رو باید خودم می‌رفتم. صدای بهار گفتن حسام از پشت سرم می‌اومد. اهمیتی ندادم و از پله‌ها بالا رفتم. باز هم صدای حسام از پشت سرم اومد. - بهار، بهار! بی هیچ اهمیتی پاگرد رو رد کردم. هنوز دو تا پله بالا نرفته بودم که مچ دستم کشیده شد. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و تا خواستم برم، بازوم کشیده شد و محکم به دیوار کوبیده شدم. صورت عصبانی حسام حالا رو‌به روم بود. تو صورتم فریاد زد: _چته تو؟ سرت رو انداختی پایین و عین یابو داری می‌ری؟ نفس نفس می‌زد. احتمالاً به خاطر اینکه تمام مسیر رو دویده بود. من هم نفس نفس می‌زدم. احتمالاً به خاطر اینکه ترسیده بودم. نه از حسام، از کاری که می خواستم انجام بدم. حسام گفت: -این پسره نیما، باهات حرف زد؟ با حرص گفتم: - آره، گفت که اسمم قشنگه، گفت می‌خواد باهام آشنا بشه، می‌خواست با هم قرار بذاریم. حتی شماره‌اش رو می‌خواست بهم بده. منم باهاش قرار گذاشتم، می‌دونی کجا؟ جواب خودم رو دادم: -قبرستون. سر قبر خودم. بهش گفتم یا فردا یا شاید هم یه کم دیرتر. وقتی حرف می‌زدم با جملات اولم هر لحظه سرخ‌تر می‌شد، ولی با جمله‌های آخر، تعجب رو راحت می‌شد تو صورتش دید. از کنارش رد شدم و به طرف پشت بوم رفتم. درش قفل نبود. بازش کردم و وارد فضای پشت بوم شدم. هوای خنک اول پاییز به صورتم خورد. حسام دوباره بازوم رو گرفت. -چی کار می‌خوای بکنی؟ -یه کاری که همه از دستم راحت بشن. تو، زن عمو، حامد. اونجوری دیگه مامانت نگران نزدیکی من به پسرهاش نیست، تو هم از سمت بادیگاردی من راحت می‌شی، حامدم راحت می‌شه، چون دیگه کسی نیست که بشینه اون سر دنیا و فکر کنه ممکنه به کس دیگه‌ای فکر کنه. می‌خوام یه کاری کنم من رو هم ببری بغل مامانم بخوابونی، کنار بابام. سینه قبرستون. - این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ زده به سرت! - به نظرت کسی از طبقه چهارم بیوفته زنده می‌مونه، فکر نکنم. با اخم و عصبانیت نگاهم کرد و بازوم رو کشید و به طرف پایین پله‌ها کشید. دستم رو روی نرده‌ها گذاشتم و مقاومت کردم. داد ‌زدم: - ولم کن، ولم کن، می‌خوام بمیرم. با سیلی که خوردم، ساکت شدم. دست آزادم رو روی صورتم گذاشتم. خیره به حسام عصبانی نگاه کردم. بغضم ترکید. همونجا روی زمین نشستم و گفتم: - من خودم رو می‌کشم. الان نزاری خودم رو پرت کنم، فردا خودم رو دار می‌زنم. با همون نفت‌هایی که زن‌عمو گذاشته تو زیرزمین، خودم رو آتیش می‌زنم. مرگ موش می‌خورم. یه تیغ بر می‌دارم می‌رم توی حموم و رگم رو می‌زنم. فریاد زد: -خفه می‌شی یا خودم خفه‌ات کنم! با همون هق هقی که می‌کردم، گفتم: - اگه اینکار رو کنی که در حقم لطف کردی. - بهار تو چته؟ صداش آروم شده بود. - اگه بگم، باور نمی‌کنی. مثل قبل که باور نکردی. کنارم نشست. - تو بگو، اینکه باور کنم یا نکنم رو بزار به عهده خودم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت205 طبقه چهارم بود، ولی من می‌خواستم برم پشت بوم. بقیه‌اش رو باید خودم م
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: _ تو بری من خیلی بی پناه می‌شم. توی این یه هفته که نیستی، همه چیزم به باد می‌ره. اون خونه با وجود مامانت برای من امن نیست. اون مرد دیروزی رو مامانت فرستاده بود. ایستاد و داد زد: -بسه بهار! این حرفها چیه می‌زنی؟ -دیدی باور نکردی! اون مرده کلید داشت، از کجا آورده بود؟ کی بهش داده بود؟ بهش گفته بودند که من تنهام. از کجا می‌دونست؟ یه ربع قبل از این که اون بیاد، زن عمو رفت بیرون. زن عمو نذاشت شکایت کنیم. خودش هم بهم گفت که اون مرده رو خودش فرستاده. گفت این فقط یه تهدید بود. گفت اگه من توی اون خونه بمونم، دفعه بعد ... اشک‌هام روی صورتم می‌ریخت و دلیل مدرک رو می‌کردم. حسام کلافه بود. دستش رو لای موهاش می‌کشید. پله‌ها رو پایین می‌رفت و بالا می‌اومد. دستش رو به کمرش می‌زد و کلافه دور خودش می‌چرخید. سر آخر روی پله نشست. سرش رو بین دست‌هاش گرفت. نمی‌دونم چند دقیقه اونجا نشستیم، ولی تمام مدت من گریه می‌کردم و حسام سرش رو توی دست‌هاش گرفته بود. صدای زنگ موبایلش باعث شد، سرش رو رها کنه و موبایل رو از جیب شلوارش در بیاره. - الو! -یه موضوعی پیش اومده، من فعلا نمی‌تونم بیام. -یه سری مشکلات شخصی پیدا کردم، فعلا نمی‌تونم. - شما برید. شاید دوباره برم مریوان. -نه، خداحافظ. ایستاد و به چهره من نگاه کرد. - پاشو بریم. وقتی دید حرکتی نمی کنم، گفت: - همه این کارها رو کردی، من ترکیه نرم دیگه! نمی‌رم. می‌مونم تا حامد بیاد. توان ایستادن نداشتم. همونطور بی حرکت نشسته بودم و خیره بهش نگاه می‌کردم. دستش رو زیر بازوم گرفت و بلندم کرد.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت203 حسام پرسید: -بهتری؟ به معنای آره سر تکون دادم. - بریم دکتر؟ - نه
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست می‌تونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تردیدم رو دید عقب رفت. -گیت مک...گیت. قلاده سگ رو کشید. چند قدمی ف
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 میون دو تا تپه پر از درخت ایستادیم. مردی برگشت و رو به بقیه گفت: -این قسمت تنها جاییه که تک تیرانداز دید نداره. ماشین‌هایی هم که از اینجا رد می‌شن، توقف نمی‌کنن، ولی بعضیاشون شل می‌کنن، باید زبل باشید. بپرید تو ماشین. جا بمونید باید صبر کنید ماشین بعدی. اگرم موفق نشید و بیوفتید و دست و پاتون بشکنه، کسی برنمی‌گرده کمکتون کنه. زن به من نگاه کرد و گفت: -می‌تونی تو؟ بچه‌اتو من ... میون حرفش پریدم: -بچه‌امو بده... من بدون راستین هیچ جا نمی‌رم. دستم رو برای گرفتن کیارش دراز کردم. با تردید و کلی مکث، بچه رو به سمتم گرفت و گفت: -احمق نباش، معطل کنی معلوم نیست چی بشه. کیارش رو تو بغلم گرفتم و به سمت درخت قطوری رفتم و کنارش نشستم. -مگه نمی‌گید این تنها جاییه که میشه ازش رد شد، خب راستینم باید بیاد همین جا دیگه. مرد گفت: -شاید دستگیر شده باشه، صدای شلیک اومد، شاید زخمی شده، شاید کشته شده باشه. چشم‌هام از اشک گرم شد و گفتم: -اونوقت اصلا برنمی‌گردم. پاهام رو جمع کردم. مرد گفت: -خودت می‌دونی، هر کی رفتنیه بیاد سر جاده. مردها رفتند، ولی زن موند. نگاهش نمی‌کردم ولی متوجه نزدیک‌ شدنش به خودم شدم. از این زن حس خوبی نمی‌گرفتم. -ارزششو داره که اینقدر عاشقش باشی؟ نگاهش نکردم. کنارم نشست و گفت: -جفت پامو کردم تو یه کفش که شاهین رو می‌خوام، بابام گفت این در شان ما نیست، گفتم من دوستش دارم، هر چی گفت من حرف خودمو زدم، زنش شدم، سر شیش ماه نشست زیر پام که بیا بریم اروپا، زندگی خوب اونجاست، منم احمق، از نظرم هر چی اون می‌گفت درست بود. هر چی طلا و جهاز بابام بهم داده بودو فروختم، ماشینمم فروختم، پول رهن خونه‌ای که اونم بابام داده بود رو هم گرفتم و راهی شدیم ترکیه، قانونی، با پاسپورت، رسیدیم اینجا، پولا رو همه رو به باد داد، بعد یه روز دیدم با یه دختر ترکه، دل میدن قلوه میگیرن، پریدم بهش که این کیه، منو کشید کنار گفت، من قصدم موندنه، تو هم به نفعته برگردی ایران، منم با این دختره که ازدواج کنم، اقامت می‌گیرم. نگاهم به سمتش کشیده شد. صورتم که کامل به سمتش چرخید گفت: -اینه که می‌گم ارزششو داره یا نه. بغضم ترکید و گفتم: -داره. -دستتو ول کرد. -دستش ول شد. صدای ماشینی از دور اومد. دیدم که مردهای کنار جاده ژست دویدن گرفتند. نگاه زن هم به سمت جاده رفت. ماشین سرعتش کم شد و مردها سوار شدند. -تو نمی‌ری؟ -میخوام با تو برگردم، میخوام ببینم عشق ارزشش رو داره یا نه. مال من که نداشت. به کیارش نگاه کرد و گفت: -من دارم با سر پایین برمی‌گردم پیش بابام، فرقی نداره امروز یا ده روز دیگه. -به ده روز نمیکشه. میاد. به کیارش اشاره کرد و گفت: -این بچه چند ساعته شیر نخورده؟ سرم رو تکون دادم. -نمی‌دونم. صداش بالا رفت. -نمی‌دونی؟ این بچه از ضعف زیاد رنگش پریده. شیرش بده، شوهرت که نیست، حداقل بچه‌اتو داشته باشی. به کیارش نگاه کردم. زن راست می‌گفت، بچه رنگ لبهاش پریده بود.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت میون دو تا تپه پر از درخت ایستادیم. مردی برگشت و رو به بقیه گفت: -ای
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 روسری دور گردنم رو باز کردم. سخت بود تو این شرایط شیر دادن به بچه ولی چاره‌ای نبود. کیارش دهنش رو باز نمی‌کرد. زن با اخم به کیارش نگاه می‌کرد. -بدش به من بچه رو ببینم. با ترس به کیارش نگاه می‌کردم. -تو مگه بلدی؟ کیارش رو گرفت. پتوی دورش رو باز کرد. کلاهش رو هم در آورد. قمقمه‌ای از توی کوله‌اش در آورد. موبایلش رو دیدم که از کوله‌اش بیرون افتاد. یکی داشت بهش زنگ می‌زد، یه شاهین نامی. -چی کار می‌کنی؟ به قمقمه اشاره کرد. -آب بریز رو انگشتم. نمی‌دونم چرا ولی اعتماد کردم. انگشت خیسش رو به زور تو دهن کیارش کرد. چند قطره آب تو دهنش ریخت. دستش رو دوباره خیس کرد و به صورت کیارش کشید. کیارش تکون خورد. انگشتش رو دوباره خیس کرد، کیارش انگشتش رو با لبهاش گرفت. بچه رو تو بغلم گذاشت. -بزار سینه‌اتو دهنش. صدای ناله کیارش بلند شد. سریع اقدام کردم و اون مثل همیشه مشغول خوردن شد. کمی مکیدنش رو نگاه کردم و بعد به زن خیره شدم. -ممنون. لبخند زد و گفت: -این کارو از یه زن عرب یاد گرفتم، تو کمپ. لبخندش پرید و گفت: -فکر کنم تنها خاطره خوبم همین باشه از اون کمپ...اگه شوهرت نیاد می‌خوای چی کار کنی؟ -میاد. می‌دونم داره الان دنبالم می‌گرده حتی ذره‌ای شک نداشتم که نمیاد. -پس خدا کنه به ذهنش برسه که اینجایی، چون منم با گروه بعدی میرم. به درخت تکیه دادم. شیر خوردن کیارش تموم شد. پتو رو دوباره دورش پیچیدم. از نظرم زمان زیادی می‌گذشت ولی ساعت موبایل زن می‌گفت که نیم ساعت بیشتر نگذشته. گفت شاهین رو می‌خواسته و یه شاهینی هم بهش زنگ زده بود. به موندنش حس خوبی نداشتم. نگاه‌هاش اذیتم می‌کرد، تمام حواسش هم به کیارش بود. اگر بچه رو ازم می‌گرفت و می‌رفت من چه غلطی می‌کردم. صداهایی از دور اومد. زن ایستاد. از جام بلند شدم. به من نگاه کرد و گفت: -می‌خوای بچه‌اتو من نگه دارم؟ لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: -می‌تونم خودم. گروهی مرد از سراشیبی پایین اومدند. زن به جمعیت لبخند زد، دیدم که مردی هم به لبخندش واکنش نشون داد. این زن برای من نمونده بود، حتی نمونده بود که از ارزش عشق بین من و راستین مطلع بشه. مونده بود تا اون مرد برسه. تلفنی باهاش حرف نزده بود ولی کلی پیام تایپ کرده بود. نمی‌خواسته که جلوی من حرف بزنه، اما چرا؟ تو جمعیت چشم چرخوندم، راستین بینشون نبود. کیارش رو روی دستم جابه‌جا کردم، موندنم اصلا جایز نبود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنویس :من آرامم ... آرام بودن را تمرین کن آرام خوردن آرام راه رفتن آرام فکر کردن آرام صحبت کردن و آرام آرام به خودت نزدیک می‌شوی
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت206 اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم: _ تو بری من خیلی بی پناه می‌شم. توی این
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝💝 چند تا پله رو پایین رفتم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم. وارد آسانسور شدیم و به طبقه دوم برگشتیم. بی‌حال‌تر از اونی بودم که بتونم تند تند راه برم. به خودم بود همون وسط می‌نشستم. حسام متوجه حالم شده بود، خیلی آروم راه می‌رفت تا بتونم باهاش هم‌قدم بشم. به نزدیکی در فروشگاه که رسیدیم. نگاهی به مغازه کوچیک نیما انداخت و رو به من گفت: - تو برو، من الان میام. بدون اینکه منتظر جواب من بمونه، با قدم‌های بلند و کشیده خودش رو به بوتیک نیما رسوند و وارد بوتیک شد. به دقیقه نکشید که سر و صدا از بوتیک بلند شد و چند دقیقه بعد نیما و حسام در حالی که با هم درگیر بودند، از مغازه بیرون اومدند. مردم از اطراف جمع شدند. همه سعی داشتند که از هم جداشون کنند. حرکات حسام یه طور خاصی بود. انگار که از قبل دوره دیده باشه. این طرز زدن رو از کجا یاد گرفته بود؟ از لب نیما خون می‌اومد. سرشونه‌اش از آستین لباس پاره‌‌ای که حاصل عصبانیت حسام بود، بیرون زده بود. کم نمی‌آود ولی بیشتر از حسام کتک خورده بود. به هم بد و بیراه می‌گفتند و همدیگر رو تهدید می‌کردند. مردم هم سعی تو دور نگه‌داشتنشون از هم می‌کردند. همینطور دعوا رو نگاه می‌کردم و دعا می‌کردم که حسام بس کنه که صدایی از پشت سرم تو گوشم پیچید - نشد دیروزر بهمون خوش بگذره، نظرت درباره دفعه بعد چیه؟ با وحشت برگشتم. کسرا! پس حدسم درست بود، مردی که دیروز من تا مرز مرگ برد و برگردوند، خودِ خود عوضیش بود. وحشت زده و ترسیده، عقب عقب رفتم. قدمی جلو گذاشت و جدی گفت: - بهتره از اون خونه زودتر بری. برو خونه یکی دیگه از فامیلاتون، وگرنه اتفاقات بدی برات میوفته. به دعوای حسام و نیما نگاه کرد و ادامه داد: - راستی، به فکر شکایت از من هم نباش، چون همون موقع چهار نفر هستند که شهادت بدن، من پیششون بودم. لبخند چندش‌آوری زد و از من فاصله گرفت. دستی به پشتم خورد که با وحشت برگشتم. این یکی فریبا بود. - اینجا چرا وایستادی؟ اونم با این حالت! وایستادی فحش مردونه بشنوی؟ دستم رو گرفت و به داخل فروشگاه برد. نزدیک میز کارم شدیم. اون گفت: - کجا رفتی یه دفعه؟ اونم با این حالت! بشین یه لیوان آب قند برات بیارم. رفت و چند دقیقه بعد با لیوانی برگشت. لیوان رو دستم داد. محتویات لیوان رو مزه کردم. شیرین بود. از شیشه قدی فروشگاه به دعوای بیرون نگاه ‌می‌کردم. حسام گفته بود که یه بلایی سر نیما میاره، اگه با من حرف بزنه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝💝 #پارت207 چند تا پله رو پایین رفتم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم. وارد آسا
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 یه نفر نیما رو گرفته بود و تقریباً سه چهار نفری حسام رو. بقیه هم تماشا می‌کردند. فریبا گفت: - نمی‌دونی سر چی دعوا شده؟ به فریبا نگاهی انداختم و گفتم: -سر من. با تعجب به من خیره شد. فکر اینکه بتونم یه مدتی رو با خانواده فریبا سر کنم، توی ذهنم رنگ گرفت. تنها راه نجات بود. شاید اگر می‌گفتم قبول می‌کرد. نگاه متعجب فریبا حالا به چپ‌چپ تبدیل شده بود. - یه دقیقه رفتی بیرون، شر به پا کردی؟ صورتم رو وارسی کرد و گفت: -کتکم که خوردی. تا اومدم لب باز کنم، سر و صدای دم در توجهم رو جلب کرد. آقا مصطفی با چند نفر دیگه، داشتند سعی می‌کردند، حسام رو به داخل فروشگاه بیارند. -حسام جان، اینجا محل کسبه، از تو بعیده! حسام هنوز عصبی بود و کافی بود که ولش کنند. با صدایی بلند و فریادگونه می‌گفت: - اینا رو برو به اون بگو. مردک بی ناموس، هرچی بهش می‌گم دنبال فروشنده‌های من نباش، تو کله اش نمی‌ره. آقا مصطفی رفت و چند دقیقه بعد با یه لیوان آب و یه کیسه یخ برگشت. کیسه یخ رو آروم گوشه ی چشم حسام گذاشت. حسام کمی خودش رو جمع کرد و بعد به حالت عادی برگشت. چند دقیقه‌ای گذشت. آقا مصطفی حرف‌های پدرانه می‌زد. حسام بی حرف گاهی گوش می‌کرد و گاهی جواب می‌داد. بالاخره به من که بی حس روی صندلی نشسته بود رو کرد و گفت: -پاشو بریم خونه. اسم خونه که می‌اومد، تمام تنم یخ می‌کرد. -من خونه نمیام. و بلافاصله گفتم: -می‌خوای من رو بزاری خونه، خودت برگردی. کلافه چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید و گفت: -برنمی گردم، می‌مونم خونه. با این حرفش خیالم راحت شد. کیفم رو برداشتم و ایستادم. از آقا مصطفی خداحافظی کرد. دنبالش رفتم. سوار ماشین شدیم. سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم. دلم یه آغوش بی‌ریا و مادرانه می‌خواست. به حسام که سعی داشت آروم باشه نگاه کردم و گفتم: -من رو می‌بری پیش مامانم؟ با عصبانیت تقریبا داد زد: -بهار، داری دیوونم می‌کنی! با همون صدای آروم و ملتمس لب زدم: - جدی می‌گم. من رو می‌بری سری خاک مامان و بابام؟ خواهش می‌کنم! نفسش رو سنگین بیرون داد. نیم نگاهی به من کرد و با صدایی آروم گفت: - اگه آروم می‌شی می‌برمت. سرم‌ رو به شیشه تکیه دادم و لب زدم: -آروم می‌شم. اولین بریدگی رو دور زد و راهش رو به سمت قبرستون کج کرد. توی این روزهای تنهایی و بی‌پناهی، اگر حضور حسام نبود، نمی‌دونم باید چیکار می‌کردم. تا چند ماه پیش هم فکر نمی‌کردم، اینطور برادرانه برای من تلاش کنه و حالا خودش رو به هر آب و آتیشی می‌زد. به قبرستون رسیدیم. به خواهش من دنبالم نیومد و از دور فقط نگاهم کرد. سر خاک مامانم نشستم. سنگ قبر رو طوری بغل کردم که انگار جسم مادرم رو توی بغلم گرفتم. چشم‌هام رو بستم تا حضورش دو حس کنم. اشک‌هام سیلی شده بود و روی صورتم رو خیس می‌کرد. لب به سنگ چسبوندم و آروم آروم حرف زدم: - مامان، من اشتباه کردم. نباید قلب تو رو می‌شکستم. بچه بودم. عقلم نمی‌رسید. تو رو خدا حلالم کن. بیا و دعا کن، همه چی تموم بشه و دوباره خوشحالی به زندگیم برگرده، یا عمرم تموم بشه و بیام پیشتون. گریه می‌کردم و حلالیت می‌خواستم. فاتحه‌ای خوندم و بلند شدم و به طرف حسام رفتم. پشتش به من بود و با تلفن حرف می‌زد. جلوتر که رفتم صداش واضح شد. -خانم دکتر، باید آماده‌اش کنم. اخم کردم، دکتر؟ -نه، خودش نمی‌دونه. - بله اول باید باهاش صحبت کنم، هم آماده‌اش کنم، هم راضیش کنم. -بله، برای پس‌فردا خوبه! -حتما، حتما، خداحافظ. چرخید. با دیدن من کمی رنگش پرید، ولی خودش رو نباخت. گوشی موبایل رو توی جیبش فرو کرد و گفت: - آروم شدی؟ بریم؟ سر تکون دادم و همراهش به طرف ماشین رفتم. دلم می‌خواست بپرسم برای کی وقت دکتر می‌گرفتی، ولی توان حرف زدن نداشتم. ماشین حرکت کرد، به سمت جهنم کوچیکی که زن عمو برام درست کرده بود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت208 یه نفر نیما رو گرفته بود و تقریباً سه چهار نفری حسام رو. بقیه هم تما
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 وارد خونه شدیم. زن عمو به گرمی از هر دومون استقبال کرد. حتی گونه من رو بوسید. اهمیتی به نگاه‌های تاسف بار حسام ندادم و وارد اتاقم شدم. تا غروب توی اتاق موندم. گاهی صدای صحبت و گاهی پچ‌پچ می‌شنیدم، ولی برعکس همیشه هیچ اهمیتی ندادم. خیلی دلم برای مادرم تنگ شده بود. دنبال آلبومش گشتم، ولی نبود. حتما زن عمو برده و گذاشته توی زیر زمین. روسری روی سرم انداختم و به طرف زیر زمین رفتم. لامپ کم نور زیر زمین رو روشن کردم و نیم نگاهی به بشکه‌های نفت انداختم. لحظه‌هایی که از دست کسرا فرار می‌کردم، جلوی چشمم اومد. زانو‌هام کمی شل شد، ولی بدجوری دلم هوای مامانم رو کرده بود. صحنه‌ها رو پس زدم و مشغول گشتن شدم. بعد از حدود نیم ساعت بالاخره پیداشون کردم. لبخندی به نتیجه تلاشم زدم و به طرف در زیرزمین رفتم که صدای حسام رو شنیدم. مشغول حرف زدن با تلفن بود. صداش تقریبا از بالای سرم می اومد. رو ایوون قدم می‌زد و حرف می‌زد. _ همه این آتیش‌ها از گور تو بلند می‌شه. بهت گفتم صبر کن، من همه چیز رو آماده کنم، وقتش که بشه، اونوقت برو جلو. تو چیکار کردی؟ - حامد، خفه شو! اگه دستم بهت برسه دوتا کشیده آبدار می خوابونم زیر گوشت، که به خاطر ندونم کاری تو نه شب می تونم درست بخوابم، نه روز درست کار کنم. _ امروز غافل شده بودم، خودش رو از بالای ساختمون پرت کرده بود پایین. _ بله، همین بهار خانوم شما. - چه می‌دونم چه مرگش شده! نشسته یک سره به این فکر می‌کنه که مامان داره براش نقشه می‌کشه. - اونم داغونه، همه‌اش هم زیر سر تو آدم بی فکره. - با یه دکتر روانشناس صحبت کردم. برای پس فردا وقت گرفتم. -آره دیگه، بهار رو. - باید اول آماده‌اش کنم. خودش هنوز نمی‌دونه. - نخیر، لازم نیست باهاش حرف بزنی. حالش رو بدتر می‌کنی. حرف زدن بلد نیستی. برای چی امروز بهش گفتی پای کس دیگه ای وسطه؟ دختری که با من می ره با من میاد پای کی وسط زندگیشه؟ -احمقی دیگه! -البته یه چیز دیگه هم هست. مهربون شدن یه دفعه‌ای مامان هم مشکوکه. البته نه در این حد که بهار می‌گه، ولی عادی نیست. - زهرمار و داداش، دلم می‌خواست اینجا بودی یه دل سیر می‌زدمت. ترکیه رفتنم هم به خاطر جنابعالی کنسل شد. می‌ترسم برم بزنند همدیگه رو بکشند.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت209 وارد خونه شدیم. زن عمو به گرمی از هر دومون استقبال کرد. حتی گونه م
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 ‌ خوشحال بودم از اینکه حسام حرف هام رو تا یه حدی باور کرده بود، ولی از اینکه فکر می‌کرد مشکل روانی پیدا کردم، ناراحت شدم. از پله‌ها بالا رفتم. بدون اینکه بهش نگاه کنم به طرف در سالن حرکت کردم. زن عمو سفره پهن کرده بود و من بی توجه به کارهاش به داخل اتاقم رفتم. آلبوم‌ها رو جلوی روم گذاشتم و دونه دونه ورق زدم. با هر عکسی که می‌دیدم آه می‌کشیدم و بوسه‌ای به عکس می‌زدم. زن عمو برای شام صدام زد. اشتها نداشتم، حوصله اصرارهای مادرانه‌اش رو هم نداشتم. سر سفره نشستم، ولی فقط با غذا بازی کردم. زن عمو از سر سفره بلند شد و من مشغول جمع کردن شدم، که حسام گفت: - حواسم بود، هیچی نخوردی! نگاهش نکردم و گفتم: _ حوصله نداشتم زن‌عمو جلوی تو برام نقش یه مادر خوب رو بازی کنه. وگرنه اشتها نداشتم، نمی‌خواستم بیام سر سفره. -شمشیر رو از رو بستی؟ - تو اینطوری فکر کن. سر بلند کردم و تو چشم‌هاش زل زدم. - درضمن، آقای اعتمادی! وقتی رو هم که از دکتر گرفتی، کنسل کن. من روانی نیستم. با کمی مکث گفت: _ تو کی می‌خوای این اخلاق گوش ایستادنت رو ترک کنی؟ -تا وقتی که دیگران باهام رو راست نیستند، همینه! دیگه چیزی نگفت. اون هم توی این چند روز، خیلی تحت فشار بود. سفره رو جمع کردم، حوصله ی شستن ظرفها رو نداشتم. به من چه! حالا که مادر مهربون شده، بزار خودش بشوره. پس به اتاقم رفتم و سعی کردم بخوابم. صبح با نوازش دست خورشید بیدار شدم. صبحونه چند لقمه‌ی کوچیک خوردم که ضعف نکنم. آماده شدم و توی حیاط منتظر حسام ایستادم. با صدای زنگ خونه به طرفش رفتم و در رو باز کردم، ولی با دیدن کسانی که پشت در بودند، خشکم زد. نیما با سر و صورت کبود و پانسمان کرده و با دستی که توی گچ بود، همراه یه مامور نیروی انتظامی. هاج و واج بهشون نگاه کردم که مامور گفت: - منزل آقای حسام اعتمادی! - بله. - هستند؟ سر تکون دادم و به طرف حیاط چرخیدم. حسام به سمت در اومد. - کیه؟ با همون لحن مات زده‌ام جواب دادم: _ با تو کار دارند. حسام در رو کامل باز کرد. زن عمو از توی ایوون رو به من گفت: - کیه اول صبحی؟ - پلیس. زن عمو اخم کرد و چادرش رو از روی نرده‌های ایوون برداشت و به طرف در رفت. دیگه چیزی نفهمیدم. فقط وقتی حواسم جمع شد که حسام رو برده بودند و زن عمو هم داشت تلفنی با لیلا خانوم صحبت می‌کرد.