بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت240 یعنی تو این مدت، کسی در مورد سنم چیزی بهش نگفته بود! نمیشد که تا ا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت241
شال رو از سرم کشیدم. به تخت و جای خالیش نگاه کردم.
فشار همین چند دقیقه باعث تشنگیم شده بود.
اهمیتی ندادم. به جملاتم با مهیار فکر میکردم.
چی گفته بود؟ که من به بابا میگم تو اصرار داشتی عقد ساده باشه! داشت توپ رو توی زمین من میانداخت. پس از پدرش حساب میبرد.
کارتی رو که بهم داده بود بالا گرفتم و اسمش رو خوندم؛ مهیار گوهربین.
چرا خودش من رو به خرید نمیبرد؟
چه انتظاراتی داشتم، برای خواستگاریش نیومد، دنبالم تا فرودگاه نیومد، بعد ببرم خرید!
تازه، بهتر که برای خرید نمیاومد، دو دقیقه اینجا بود، تمام عضلاتم گرفت از بس که خودم رو جمع کردم.
چون غذای کمی خورده بودم کم کم ضعف به سراغم اومد.
کمی جابه جا شدم. کارت مهیار رو روی میز عسلی گذاشتم و سعی کردم بخوابم.
چشمهام رو بستم. انواع فکرها به مغزم حمله کردند. غلتی زدم و سعی کردم افکار رو کنترل کنم، اما نشد.
نشستم. با حرص شالم رو برداشتم و روی سرم انداختم. از اتاق بیرون اومدم.
نگاهم رو توی راهرو چرخوندم. متوجه مهسان شدم که پشت در اتاق پدر و مادرش ایستاده بود و تقریباً گوشش به در چسبیده بود.
با تعجب بهش نگاه کردم. داشت حرفهای پدر و مادرش رو گوش میداد.
نگاهی به من انداخت. انگشت روی بینی گذاشت و بعد با حرکت دستش من رو به طرف خودش دعوت کرد.
نزدیکش رفتم. صاف ایستاد و آروم گفت:
- دارند راجع به تو و مهیار حرف میزنند.
گوش ایستادن زشت بود، مخصوصا جلوی دختری که خواهر شوهرم محسوب میشد.
اما ... اما اسلحه کنجکاوی قویتر بود. باهاش همکاری کردم. سرم رو به در نزدیک کردم.
صدای مهری خانم میاومد، شاکی بود و شکایت گونه صحبت میکرد.
- این چه حرفی بود که زدی؟
آقا مهدی گفت:
- چه حرفی زدم؟
-همین که به زرین خانم گفتی، که خونه پسرم تکمیله و به چیزی احتیاج نداره!
مکثی کرد و ادامه داد:
- تو که میدونی کتایون همه جهیزیهاش رو با خودش برد. الان چیز زیادی توی اون خونه باغ نیست. حالا اگه بهار هم چیزی با خودش نیاره، باید مهیار خودش بخره، دست مهیار هم که حسابی خالیه. من میتونم براش بخرم ولی تو میگی بزار رو پای خودش وایسته.
-کی گفته بهار چیزی با خودش نمیاره! من برای پسرت کلاس گذاشتم. عموی مرحوم بهار یه مبلغی رو برای خرید جهیزیه برادرزادهاش کنار گذاشته بوده. زرین خانوم به من گفت که از قبلم یه سری وسایل خریده و گویا تو انبار خونه یکی از اقوام گذاشته که میفرسته، ولی چون خواستگاری و عقد عجلهای شده، پولی رو که باقی مونده، واریز میکنه تا خودمون براش از اینجا بخریم.
- پس اینجوری که سرمون ...
دستم یه دفعه کشیده شد. تا به خودم بیام دیدم که مهسان من رو به طرف پلهها میکشه.
به اولین پله که رسید بلند گفت:
-وقتی غذا نمیخوری، همین میشه دیگه! معده درد میگیری.
با تعجب و کشون کشون دنبالش رفتم. چند تا پله رو پایین رفته بودیم که سعی کردم دستم رو از دستش در بیارم.
ایستاد و نگاهی بهم انداخت. با چشم و ابرو به پشت سرم اشاره کرد.
- بی خود مقاومت نکن. باید یه چه چیزی بخوری. مهبد راست میگه که بهار با هیچی زنده است.
مقاومت رو کم کردم. دنبالش رفتم و گفتم:
- چی شد یه دفعه؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت241 شال رو از سرم کشیدم. به تخت و جای خالیش نگاه کردم. فشار همین چند د
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت241
نفس عمیقی کشید. به پشت سرم نگاه کرد و آروم گفت:
- در اتاق مهبد یه دفعه باز شد. اول فکر کردم مهبده ولی بعد دیدم مهیاره. مهبد رو میشه گول زد، ولی مهیار رو به هیچ عنوان. من رو که میکشت، تو رو نمیدونم.
کمی نگاهم کرد و گفت:
- راستی، برای چی از اتاق اومده بودی بیرون؟ چیزی احتیاج داشتی؟
-خیلی ضعف کردم.
لبخند زد.
- پس دروغ نگفتم.
دوباره دستم رو گرفت و گفت:
-بیا بریم یه چیزی بدم بخوری.
به طرف آشپزخونه رفتیم. مهسان ظرف غذایی رو از یخچال برداشته و داخل مایکروفر گذاشت.
یادش بخیر، از همین ماکروفر تو فروشگاه اعتمادی هم داشتیم.
بعد از چند دقیقه غذا گرم شده رو داخل ظرفی کشید و جلوم گذاشت.
دست دراز کردم تا قاشق رو بردارم که نگاهش به کف دستم افتاد. بهش اشاره کرد و گفت:
_ عدد نگاری میکنی کف دستت؟
نگاهی به کف دستم انداختم و گفتم:
-بالایی شماره رمز کارت آقا مهیاره، پایینی هم شماره موبایلش. خودش نوشته کف دستم.
سر بلند کردم که با قیافه مضحک شده مهسان روبرو شدم. ابرو بالا داده بود. لبخند کجی روی لبش بود و یکی از چشمهاش رو ریز کرده بود.
-جلوی ما ادای آدمای با شرم و حیا رو در میارید... اون به تو نگاه نمیکنه، تو خودت رو جمع میکنی، بعد میرید اون پشت مشتا با هم جیک جیک میکنید!
زبون به دفاع باز کردم.
- نه اتفاقا،ً خیلی رسمی با هم حرف زدیم.
با چشمهای ریز شده گفت:
- آدمهایی که با هم رسمی حرف میزنند، کف دست هم شماره نمینویسند. خودت رو سیاه کن.
بعد دستهاش رو به هم کوبید و گفت:
- اگه به مامانم بگم، یه مژدگونی خوب ازش میگیرم.
قیافهاش ملتمس شد و با همون حالت مسخره گفت:
- میشه تا صبح پاکش نکنی؟
چیزی نگفتم و مشغول خوردن شدم، ولی مهسان همین طور حرف میزد.
- منه خنگ، فکر میکردم داداشم بیاحساسه! نگو احساساتش رو نگه داشته برای پشت درهای بسته.
کلافه و کمی با لبخند گفتم:
-مهسان، بسه! به خدا اونطوری نبود. فقط یه صحبت معمولی بود.
لبش رو غنچه کرد و به من خیره شد. سرم رو کج کردم و گفتم:
- باور نمیکنی؟
حالتش رو معمولی کرد و گفت:
-چرا... از اون خشک بیاحساس همچنین رفتارهایی بعید نیست که بیاد با نامزدش رسمی حرف بزنه.
_ میدونم که من انتخاب خودش نبودم. فقط میخوام بدونم، مامانت یا مهگل از چیه من خوششون اومد که من رو انتخاب کردند؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت241 شال رو از سرم کشیدم. به تخت و جای خالیش نگاه کردم. فشار همین چند د
به درخواست دوستان دو تا از پارتهای رمان بهار رو الان گذاشتم.
انشاالله روند همین طور بشه
یعنی دو پارت صبح، دو تا شب🌹
هدایت شده از 🌹 مسجد جامع مهدی موعود(عج)شاتره 🌹
چالش محرم
شماره ۱۳:
آتنا خانم فرازی
👇ارسال عکسهای خود به آیدی 👇
@Yahoseinshahidd110
🔸مسجد جامع مهدی موعود(عج)شاتره 🔸
▪️پیامرسان ایتا▪️
eitaa.com/Mosque_Mahdimouod
🌐وبسایت مسجد🌐
WWW.Mosque-Mahdimouod.ir
هدایت شده از 🌹 مسجد جامع مهدی موعود(عج)شاتره 🌹
چالش محرم
شماره ۱۲:
آقا رادمهر فرازی
👇ارسال عکسهای خود به آیدی 👇
@Yahoseinshahidd110
🔸مسجد جامع مهدی موعود(عج)شاتره 🔸
▪️پیامرسان ایتا▪️
eitaa.com/Mosque_Mahdimouod
🌐وبسایت مسجد🌐
WWW.Mosque-Mahdimouod.ir
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت241 نفس عمیقی کشید. به پشت سرم نگاه کرد و آروم گفت: - در اتاق مهبد یه د
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت242
مهسان کمی فکر کرد و گفت:
_ باید تا حالا فهمیده باشی که مهیار خیلی آدم متعصبیه. این رو هم بگم که مذهبی نیست، ولی به یه سری چیزها خیلی حساسه. مثلاً اگر اون اینجا باشه و من بخوام برم بیرون و آرایش کرده باشم یا عطر تند زده باشم، یا یه کاری می کنه من کلا پشیمون بشم، یا اشکم رو در میاره. بابام اینطوری نیستا، مهبد هم اینطوری نیست. به خاطر همین مامان میگفت دختری رو که انتخاب میکنیم باید خودش و تربیتش یه جوری باشه که با این اخلاقهای مهیار اذیت نشه، که سمانه تو رو معرفی کرد.
همین طور نگاهش میکردم. مهسان مکثی کرد و ادامه داد:
-البته مهیار هم از اول اینجوری نبودا، من که خیلی یادم نمیاد، ولی مهگل میگه بعد از این که نامزدیش رو با پریا به هم زد، اینطوری شد.
- پریا، نامزد اولش بود؟
سر تکون داد و گفت:
- آره، دخترداییمون هم هست. البته به من گفتند این چیزها رو با جزییات برای تو تعریف نکنم ولی من خیلی دهن لقم. تو هم به کسی نگو که من بهت گفتم.
دستهاش رو روی میز گذاشت و گفت:
- از بچگی اسم پریا و مهیار رو با هم میآوردند. مهیار در حد پرستش پریا رو دوست داشت. تازه دانشگاه قبول شده بود، پریا هم برای کنکور میخوند که برای هم نشونشون کردند. یه سالی با هم نامزد بودند، یه صیغه محرمیت هم بینشون خونده شده بود، که یه دفعه رفتارهای مهیار عوض شد. زد زیر همه چیز و گفت پریا رو نمیخواد. پریای بیچاره خیلی گریه زاری کرد. بابا وقتی حال پریا رو دیده بود، اومد خونه و هرچی از دهنش در اومد به مهیار گفت.
من که ندیدم، ولی مثل اینکه یه دونه هم خوابونده بود تو گوشش. از خونه هم انداختش بیرون. ولی مهیار یک کلمه گفت، نمیخوام که نمیخوام.
بابا گفت، مهیار دیگه حق نداره پاشو بزاره تو این خونه. یه چند ماهی درگیر بودند. مهیار تو این مدت رفته بود خونه عمو میثم.
چند ماه بعد هم پریا دوباره نامزد کرد. مامان هم کلی گریه زاری کرد و از بابا خواهش و تمنا کرد که بزاره مهیار برگرده خونه و بالاخره با وساطت عمو میثم، بابا و مهیار با هم آشتی کردند.
بعد از اون اتفاقات، مهیار کلا عوض شد. شد یه آدم خشک، بیاحساس و شکاک، که به همه چیز گیر میده. خیلی کم پیش میاد مهیار از ته دل بخنده. فقط زمانی که با پویا بازی میکنه خیلی سرحاله، اون هم خیلی زود گذره.
این دومین باری بود که اسم پویا رو توی این خونه میشنیدم. دفعه قبل هم مهری خانم به مهبد میگفت وسایل پویا رو از اتاق بردار، پس پرسیدم:
- پویا کیه؟
لبخند کجی زد و ناباور گفت:
-یعنی تو نمیدونی؟
سرم به معنای نه تکون دادم و شونه بالا انداختم.
لبخند مهسان محو شد و گفت:
- ولی مامان میگفت که همه چی رو به تو گفتند.
همینطور سوالی بهش نگاه میکردم. مهسان کمی فکر کرد و بلند شد و گفت:
- الان میام.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت242 مهسان کمی فکر کرد و گفت: _ باید تا حالا فهمیده باشی که مهیار خیلی آ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت243
مهسان از آشپزخونه بیرون رفت. مشغول خوردن بقیه غذا شدم.
لیوان آبی برداشتم و جرعه جرعه سر کشیدم که مهسان و مهری خانوم وارد آشپزخونه شدند.
مهری خانوم با لبخند من نگاه کرد و گفت:
- ضعف کرده بودی؟
لیوان رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- یک کم.
روبروم ایستاد. اضطراب رو توی نگاهش میدیدم.
دل دل کرد و گفت:
- عزیزم، ما اون روز که تو رو از زرین خانوم برای مهیار خواستگاری کردیم، همه چیز رو گفتیم و قرار شد اون برای تو تعریف کنه. حتی روزی که برای خواستگاری اومدیم خونتون من پرسیدم که آیا گفته شده به تو یا نه، که زنعموت تایید کرد که تو همه چیز رو میدونی.
یادمه که شب خواستگاری این رو پرسیده بود و زرین بانو هم با هول و ولا گفته بود که همه چیز رو گفته، ولی چیزی نگفته بود.
شونه بالا دادم و گفتم:
- من از آقا مهیار همون اندازه میدونم که توی این یکی دو روز از شما شنیدم، البته زن عمو هم یه چیزایی گفت ولی نه خیلی.
- الان دقیقا چی میدونی؟
- این که من تجربه ی نامزدی سوم و ازدواج دومشون محسوب میشم.
نگران روی صندلی آشپزخونه نشست و کمی فکر کرد و گفت:
- الان دیر وقته.
رو به مهسان گفت:
- مهسان، با بهار برید بالا، تا فردا من همه چیز رو خودم براش تعریف کنم.
انگار چارهای نبود، برای دونستن یه چیزهایی باید تا صبح صبر میکردم.
با مهسان از آشپزخونه بیرون اومدم. لحظای سر چرخوندم و دیدم که مهری خانوم تلفن رو برداشته و کناره گوشش گذاشته.
با کی کار داشت، اونم این وقت شب؟
همراه مهسان راهی طبقه ی بالا شدم. به اتاقم رفتم و سعی کردم کمی بخوابم.
صبح با نوازشگری آفتاب بیدار شدم. لباس مناسبی پوشیدم و سجادهام رو که بعد از نماز صبح هنوز پهن بود جمع کردم.
از اتاق بیرون اومدم که با مهیار چشم تو چشم شدم. سلام و صبح بخیری گفتم که با سر جوابم رو داد. به طرف سرویس رفتنم. آبی به صورتم زدم و راهی طبقه ی پایین شدم.
وارد آشپزخونه شدم. همه مشغول خوردن صبحونه بودند. آقا مهدی نبود. سلام کردم و روبهروی مهیار نشستم و مشغول شدم. مهسان و مهبد با هم حرف می زدند و گاهی سر به سر هم میذاشتند، ولی مهیار ساکت بود. حتی به من نگاه هم نمی کرد.
مهری خانوم هم ساکت بود. کمی هم نگران بود. دلم میخواست بهش بگم، مهری خانم صبح شده، چی قرار بود بهم بگی، ولی ساکت موندم تا خودش به وقتش همه چیز رو بگه.
11.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه کلیپ دیگه از رمان زیبای بهار
خدا منو ببین ...
این زندگی رویای من نیست ...
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خودش بود، این عمه بود. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم. ورم توی گلوم به قدر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
از من بدش نمیاومد!
گفت دورت بگردم، قربونت برم!
بلند زدم زیر گریه.
-سفیده داره گریه میکنه، بیا یه چیزی بگو.
نمیتونستم حرف بزنم.
راستین گوشی رو از دستم کشید.
مقاومتم فایدهای نداشت و تلاشم برای گرفتن گوشی به جایی نرسید.
راستین با حرکت دستش آروم کرد و آیکون بلندگو رو لمس کرد.
-سحر، سحر جان عمه خوبی؟ جواب بده.
راستین گوشی رو بین من و خودش گرفت و گفت:
-سلام حاج خانم! خوبه سحر، فقط ... داره گریه میکنه.
صدای عمه دور شد.
-سفیده یه مرده داره حرف میزنه.
صدای سپیده اومد.
-بزن رو آیفون... بده به من عمه ...الو.
زانوهام رو تو شکمم جمع کردم.
راستین جواب داد:
-الو، سلام، راستینم.
-راستینه، شوهرش.
عمه گفت:
-بپرس کجان...بده خودم...اسمش راستکی بود؟
وسط گریهام لبخند زد، لبخندی که عمق وجودم رو میسوزوند.
راستین گفت:
-خونه برادرم هستیم.
عمه گفت:
-به سحر بگو حرف بزن مادر.
-نمیتونه، احساساتی شده، داره گریه میکنه، رو آیفونه، بگید میشنوه.
-میشنوه؟ عمه جان سحر، پاشو بیا خونه...
مکث کرد و با صدای بغض آلود گفت:
-... پاشو بیا عمه، ما میدونیم چرا رفتی، اصلا خوب کردی رفتی...
صدای گریهاش بلند شد.
چهار زانو شدم.
گوشی رو از راستین گرفتم و لب زدم:
-عمه!
صداش اومد.
-عمه قربونت بره، پاشو بیا دلمون برات یه ذره شده ... اون سیمای ذلیل شده اومد گفت نظر قلی چه خوابی دیده بوده برامون.
-چیو ... گفت؟
صدای گریههای عمه رو میشنیدم، نتونست حرف بزنه که سپیده گفت:
-سحر ول کن اینا رو، پاشو بیا.
سپیده هم بغض کرده بود.
به راستین نگاه کردم.
راستین سرش رو نزدیک آورد و گفت:
-میارمشون، ولی الان دیره آخه.
سپیده با مکث گفت:
-میاریشون؟
راستین به من نگاه کرد و بعد به کیارش.
جواب این سوال سپیده رو ندادم و گفتم:
-سپیده...سالار... سا...
عمه گفت:
-سالار چی؟ تو فقط بیا، مگه این خونه بزرگتر نداره که تو میگی سالار!
صدای تق تقی اومد و بعد صدای بم حسین بود که پرسید:
-چی شده؟
عمه یه هیچی به حسین تحویل داد و صدای سپیده تو نزدیکترین حالت ممکن گفت:
-شمارهات همینه؟
سعی داشت معمولی حرف بزنه، بدون بغض.
صدای عمه رو میشنیدم که داشت دور میشد.
-تو چرا عین یابو میای تو...در...
صدای عمه دیگه نمیاومد.
اشکهام رو پاک کردم و تو جواب سپیده گفتم:
-آره.
-پس تو دسترس باش، بهت زنگ میزنم، باشه؟
میدونستم اونجا چه خبره، باید بقیه رو آماده میکردند.
باشهای گفتم و با اومدن مجدد صدای حسین تماس قطع شد.
با چشمهای اشکیم به راستین نگاه کردم.
راستین لبخند زد و گفت:
-راحت شدی؟
راحت؟
نه.
عمه هنوز عمهام بود، بهم گفت دورت بگردم و ازم خواست که به خونه برم.
سپیده هم خواهرم بود، مثل قبل.
از بابا هم خیالم راحت بود اما نمیدونستم که سالار و حسین هنوز برادرم هستند یا نه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از من بدش نمیاومد! گفت دورت بگردم، قربونت برم! بلند زدم زیر گریه.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
چند تقه به در خورد و بعد صدای سمیه اومد.
-سحر جان.
نا نداشتم که جواب بدم.
راستین به جای من گفت:
-بیا تو زنداداش.
در باز شد و سمیه پا توی اتاق گذاشت و گفت:
-با سحر...
به وضعیت من و راستین نگاه کرد.
من و منی کرد و گفت:
-راستین...یه دقیقه بیا کارت دارم.
نموند و از اتاق بیرون رفت.
راستین یکم نگاهم کرد و گفت:
-پاشو برو یه آب به دست و صورتت بزن.
حال از پله پایین رفتن نداشتم، بی حرف سر جام دراز کشیدم.
از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
چشمهام رو بستم.
با اینکه نمیدونستم چی قراره پیش بیاد ولی احساس سبکی میکردم.
اینقدر سبک که دیگه هیچی نفهمیدم.
با قطرههای آبی که به صورتم میخورد، لرز به تنم اومد.
صدای سمیه که اسمم رو صدا میزد تو گوشم میپیچید.
ضربههایی به صورتم میخورد و من رو از خماری و اون حس سبکی بیرون کشید.
-سحر... سحر جان، یکم بخور از این.
مایع شیرینی رو توی دهنم حس کردم و سرم رو کشیدم. سمیه گفت:
-فشارش افتاده... نگفتم بهت زنت افسردگی بعد از زایمان گرفته.
-زن داداش به خدا من اذیتش نکردم، چرا هی میری سر خط شما، میگم زنگ زد خونهاشون اینجوری شد.
-زنگ زد خونهاشون، مگه این بیچاره کسی رو هم داره غیر از اون باباش که زنگ بزنه و به این حال بیوفته. معلومه دعواتون ادامه دار شده که این اینقدر گریه کرده.
-ای بابا!
چشمهام رو به زور باز کردم.
راستین گفت:
-عزیزم... خوبی؟
سمیه نگاهم کرد و گفت:
-خوبی؟... تو که ما رو جون به سر کردی دختر! پاشو اینو بخور ببینم.
کمک کردند و من نشستم.
سمیه لیوان رو به لبم نزدیک کرد و من کمی از آب شیرین توی لیوان رو خوردم.
با نگاهم دنبال کیارش گشتم.
نبود.
با هول به راستین نگاه کردم.
منظورم رو فهمید که گفت:
-گشنهاش شده بود، تو هم تو این حال بودی، زن داداش بردش داد به این زن همسایه بهش شیر بده. میارش الان.
اخمهام تو هم رفت.
بچه من رو یه زن دیگه شیر بده!
سمیه گفت:
-بدت نیاد، بچه گشنهاش بود، تو هم تو این حال، شیرتم حتما تا حالا اگه ترش و تلخ نشده باشه، اینقدر حرصیه که اون بچه نخوره بهتره.
سمیه درست میگفت، اما منطق مادری من این حرفها حالیش نبود، کیارش پسر من بود.
راستین از جاش بلند شد و گفت:
-برم بیارمش.
سمیه رفتنش رو نگاه کرد، وقتی که رفت نگاهم کرد.