eitaa logo
بهار🌱
20هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
606 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت233 گر گرفتگی گونه‌هام رو حس می‌کردم. دو دو زدن چشم‌هام رو نمی‌تونستم کن
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست می‌تونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال هم هیئت‌ها به کمک شما نیاز دارن. تو غدیر که سنگ‌تموم گذاشتید 😍 پول برای ائمه خرج بشه برکتش برمیگرده به زندگیتون با هر مبلغی که در توانتون هست یا حسین بگید و دست ما رو بگیرید برای پخت نذری عاشورا هیُت ما نیاز به دیگ و اجاق گاز و .... هیئتی داره این دیگ و اجاق برای هیئت مینونه و شما با کمک امسال تو ثواب هر سال شریکید 🙏🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
بهار🌱
امسال هم هیئت‌ها به کمک شما نیاز دارن. تو غدیر که سنگ‌تموم گذاشتید 😍 پول برای ائمه خرج بشه برکتش برم
عزیزان ما خییری که بهمون کمک کنه تا وسایلهای مورد نیاز هئیت رو تهیه کنیم نداریم. همیشه دعا میکنم میگم خدایا میشه از اون در گاه رحمتت یکی از اون بازاری های پولدار رو برای ما بفرستی که درمواقع مراسمات و تهیه وسایل دست ما رو بگیره ولی انگار که مصلحت ما نیست و این اتفاق نمیفته. لذا ما دست همکاری به سمت شما دراز میکنیم. الان اجاق گاز و یه قابلمه هیئتی نداریم. و موقع پخت غذا آشپز هئیت ما واقعا به زحمت میفته چون باید چند تا قابلمه و گاز ردیف کنیم تا این بنده خدا عذای نذری رو درست کنه. اجرتون با سید الشهدا کمک کنید ما این وسایل رو بخریم. و ان شاالله ثوابشم برای شما صدقه جاریه میشه🤲🌷🖤
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت236 سرم رو پایین انداختم و برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم: - ظرفها رو ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 اقا مهدی گلویی صاف کرد و محکم گفت: -خوب پس گوش کن. این دختر رو مادرت پسندید و من همه جوره در موردش تحقیق کردم. هیچ لکه سیاهی تو گذشته‌اش نداره. مهیار سریع گفت: - کتایون هم نداشت. ته صداش پوزخند رو حس می‌کردم. اقا مهدی گفت: - کتایون رو تو بد کردی. - چی کارش کردم؟ حالت صدای مهیار این بار جدی بود. اقا مهدی گفت: -بگذریم، نمی‌خوام حرف گذشته رو وسط بکشم. کتایون تموم شده. مکثی کرد و ادامه داد: - من تو شیراز وکیل تو بودم و پدر بهار. هنوزم همونم. یعنی پدر بهارم و به عنوان پدرش دو هزار و پونصد تا سکه برای مهریه‌اش در نظر گرفتم و البته یه جشن کوچیک. مهیار با تاخیر و تعجب گفت: -چی؟ دوهزار و پونصد تا! هر دو ساکت شدند و مهیار بغد از چند ثانیه گفت: - بابا مگه من سر گنج نشستم! اگه همین فردا بگه می‌خوام، از کجا بیارم؟ آقا مهدی بی‌خیال گفت: -خب، بهش می‌دی. مهیار کلافه گفت: - بابا شما وضعیت من رو می‌دونی و این رو می‌گی! - آروم باش. اگه یه روزی خواست، من هزار و پونصد تاش رو تضمین پرداخت می‌دم، می‌گم تو عقد نامه هم ذکر کنند، بقیه ‌اش رو هم خودت می‌دی، مگه اینکه عرضه‌اش رو نداشته باشی. - باز هم زیاده. - من حتی یه سکه هم کوتاه نمیام. این دختر هیچکس رو نداره. فکر می‌کنم مهری برات تعریف کرده باشه. تنها کس و کارش یهوعمو بوده که اونم به تازگی به رحمت خدا رفته. اینکه که چطور حاضر شده، به تو بله بگه، بر می گرده به شرایطش، وگرنه من در مورد پرس و جو کردم، همه چی تمومه. می‌خوام یه پشتیبانی مالی داشته باشه، برای اون موقع که... صدای نفس پر صدای اقا مهدی رو شنیدم. باقی اون جمله‌اش رو نگفت و ادامه داد: - به هر حال، الان هم تا هفت روز بهت محرمه که یه روزش رفت. توی این شیش روز می‌ری دنبال کارهای عقدتون و سعی می‌کنی، بیشتر بشناسیش و با خود دائم تکرار می‌کنی که آقای دکتر مهدی گوهربین پشت این دختر وایستاده و همه جوره حواست رو جمع می‌کنی. می‌فهمی که چی می‌گم؟ مکث کرد و بعد از چند ثانیه گفت: -اگر هم پشیمون شدی، خودت می‌دونی و مادرت. ولی، اگر، دوباره، اتفاقی، برای قلبش بیوفته، من می‌دونم و تو. لحظه‌ای همه جا ساکت شد و دوباره صدای مهیار اومد. - جشن، حتما باید باشه؟ یعنی اینکه بهش قول دادید. - هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه و بهار هم مستثنی نیست. البته خودش گفت که جشن نمی‌خواد، ولی ...
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت237 اقا مهدی گلویی صاف کرد و محکم گفت: -خوب پس گوش کن. این دختر رو مادر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 با صدای آی گفتن مهسان، سر چرخوندم. مهبد پشت گردنش رو گرفته بود و فشار می‌داد. مهسان عقب کشید و مهبد همونطور که گردن خواهرش فشار می‌داد، گفت: -این کارها چیه به زن داداشت یاد می‌دی؟ کم خودت عین موش همه جا سرک می‌کشی! مهسان با ناله گفت: - ول کن مهبد، دردم گرفت. مهبد دستش رو برداشت. مهسان کمی پشت گردنش رو ماساژ داد و گفت: _ اه، مهبد! نزاشتی بفهمم چی می‌گن. تازه داشت می‌رسید به جاهای هیجان انگیزش. جشن، عروسی. مهبد قیافه بدجنسی به خودش گرفت و گفت: -می‌دونی جای هیجان انگیزش کجاست؟ ابرو بالا داد و گفت: -اون جایی که من می‌رم بیرون و به بابا می‌گم که شما دو تا گوش وایستاده بودید. چرخی به طرف در زد و خواست قدمی برداره که سریع گفتم: - آقا مهبد! ایستاد. نگاهم کرد و ابرو بالا داد. آروم و ملتمس گفتم: - خواهش می‌کنم. کمی متفکر به اطرافش نگاه کرد و گفت: - باشه، چون زن‌داداش خواهش کرد باشه، نمی گ‌گم، به شرطی که یکی‌تون شونه‌هام رو ماساژ بده، اون یکی هم برام قهوه درست کنه. بعد روی صندلی نشست و پاش رو روی صندلی دیگه‌ای گذاشت و با لبخند گفت: - زود باشید. مهسان با حرص پشت سرش ایستاد و من هم مشغول قهوه درست کردن شدم. مهسان غر می‌زد و مهبد هر چند لحظه یک بار برای رفتن و گفتن خیز بر می‌داشت و با خواهش من می‌نشست. فنجون قهوه رو روی میز گذاشتم. کل‌کل‌های مهسان و مهبد رو رها کردم و به فکر رفتم. آیا مهریه به این سنگینی، واقعا درسته؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت238 با صدای آی گفتن مهسان، سر چرخوندم. مهبد پشت گردنش رو گرفته بود و فشا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 از پنجره به ماه نگاه می‌کردم و فضای نصفه و نیمه کوچه رو از نظر می‌گذروندم. یه روز گذشته بود و نمی‌دونستم حسام در چه حالیه. به خونه نمی‌تونستم زنگ بزنم و شماره حسام رو هم حفظ نبودم. تازه، اگر هم زنگ می‌زدم، چی می‌گفتم؟ گفتنی ها رو قبلا گفته بودم و اون باور نکرده بود. فکر می‌کرد روانی شدم. تمام امیدم به نامه‌ای بود که نوشته بودم و امیدوار بودم که پیداش کنه. با صدای تقه‌هایی که به در می‌خورد، افکارم پاره شد. نگاهی به در انداختم و گفتم: - بفرمایید. -مهیارم. با شنیدن صدا و اسمش، ضربان قلبم بالا رفت. مهیار؟ اینجا چه کار داشت؟ لحظاتی رو بلاتکلیف به در خیره موندم. به خودم تشر زدم. بهار، خجالت بکش! تو با دو تا پسر و تو یه خونه بزرگ شدی. پسر‌هایی که بهت محرم نبودند. این که دیگه بهت محرم هم هست، ترس نداره، خجالت نداره، این همه با پسرهای دانشجو همکلاس بودی، چند تا استاد مرد داشتی! نهیبی که زدم کارگر شد. دست و پام رو جمع کردم و از پنجره فاصله گرفتم. لب تخت نشستم. شالی رو که روی سرم بود مرتب کردم و گفتم: - بیایید تو. در رو باز کرد و داخل شد. ناخودآگاه ایستادم. سعی می‌کردم آروم باشم، ولی چهره زیادی جدی و اخمش دلهره به دلم می‌انداخت. در رو بست و به در تکیه داد. خیره و عمیق به من نگاه کرد. با نگاهش ته دلم خالی شد. از در فاصله گرفت و چند قدم بهم نزدیک شد. ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می‌رفت. این مرد به من محرم بود و تنها بودنش باهام توی اتاق هیچ اشکالی نداشت. پس باید به خودم مسلط باشم. اخم داره که داره، جذبه داره که داره، قراره شریک زندگیم باشه و من باید بشناسمش. لب تخت نشستم. مهیار هم با فاصله کنارم نشست. فاصلمون زیاد بود و این تمرکز من رو بالا می‌برد. بعد از چند دقیقه سکوت که برای من به اندازه سال‌ها طول کشید، گفت: - چند سالته؟ با تعجب بهش خیره شدم. واقعا به خاطر پرسیدن سنم به اینجا اومده بود؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت239 از پنجره به ماه نگاه می‌کردم و فضای نصفه و نیمه کوچه رو از نظر می‌گ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 یعنی تو این مدت، کسی در مورد سنم چیزی بهش نگفته بود! نمی‌شد که تا ابد تو جذبه جدیتش بمونم. پس گفتم: _ باور کنم که نمی‌دونید؟ سربلند کرد و با ابروهایی بالا انداخته، به من نگاه کرد. انگار انتظار نداشت از من این پاسخ رو بشنوه. - چرا، گفتند. ولی من می‌خواستم سر حرف رو باز کنم. لبم رو خیس کردم و گفتم: - پس اگه اینطوره، من بهار اعتمادی هستم. بیست و دو سالمه. اهل شیرازم. پدر و مادرم فوت شدند و خواهر و برادری هم ندارم. تمام بچگیم رو تو خونه عموم ... وسط حرفم پرید. - اینها رو که می‌دونم، یه چیزی بگو که نمی‌دونم. - خوب نمی‌دونم، شما چی می‌دونی! -مطمئن باش که خیلی بهتر از خودت بهم معرفیت کردند. حدود دو ماهه هر وقت مامان یا مهگل رو می‌بینم، حرف به یه شکلی می‌کشونند سمت تو و یه قسمتی از شخصیتش رو بهم معرفی می‌کنند. - پس چی رو می‌خواهید بدونید؟ -من تو رو تا حدودی می‌شناسم و البته اختیار رو دادم به پدر و مادرم. تو برای چی، ندیده و نشناخته، به من جواب مثبت دادی؟ این سوالیه که ذهنم رو مشغول کرده. این سومین نفری بود که تو این بیست و چهار ساعت، این سوال رو از من می‌پرسید و منتظر جواب بود. سرم رو پایین انداختم، لبهام رو به هم فشردم. باید یه جواب قانع کننده می‌دادم. _ خب، حدود چند هفته‌ای هم هست که از شما و شخصیتتون برای من می‌گن. کمی مبهم نگاهم کرد و گفت: _ این یعنی اینکه تا حدودی من رو می‌شناسی. به تایید سر تکون دادم. دروغ هم نگفته بودم. به اندازه چند تا کلمه می‌شناختمش. به گفته مهری خانوم، حساس. به قول آقا مهدی، مغرور، لج باز، یه دنده. به گفته مهسان، بی‌احساس. به قول مهبد، بدشانس و چیزی که خودم دیدم، مرموز و عجیب و البته خوشتیپ. مهیار بعد از کمی سکوت گفت: - من سرم خیلی شلوغه، نمی‌خوام کشش بدم. توی همین پنج شیش روز باید همه چیز تموم بشه. پس اگر شناسنامه‌ات دم دسته، بهم بده که فردا برم دنبال کارهای عقد. باورم نمی‌شد، قرار بود شماسنامه‌ام رو به کسی غیر از حامد بدم تا برای کارهای عقد... به خودم تشر زدم. همین الان هم این مرد شوهرت محسوب می‌شه، پس فکر نامحرم نباید به خلوتتون نفوذ کنه. به طرف چمدونم رفتم و شناسنامه رو برداشتم و به سمتش گرفتم. همونطور که شناسنامه رو از دست من می گرفت، گفت: - بابا اصرار داره که حتما جشن بگیریم، ولی من ... می‌دونستم موافق جشن نیست، منم که توی این شرایط روحی، فقط بزن و بکوب رو کم داشتم. تازه، از طرف من کسی نبود که تو جشن شرکت کنه، پس همون نباشه، بهتره سریع گفتم: _ من با جشن موافق نیستم، ولی باز هم هرچی خودتون صلاح می‌دونید. ابرو بالا داد و گفت: -اتفاقا منم موافق نیستم. یه عقد محضری و نهایت یه ناهار خونوادگی. - به نظر من هم اینطوری خیلی بهتره. - پس من به بابا می‌گم تو اصرار داشتی که عقد ساده باشه. باهاش موافقت کردم. ایستاد و از جیب شلوارش کارتی رو بیرون کشید و به طرفم گرفت و گفت: _ احتمالا فردا مهگل بیاد که برید برای خرید. این پیشت باشه. کارت رو گرفتم. خودکاری از جیبش در آورد و گفت: -دستت رو بیار. با تعجب نگاهش کردم و دستم رو جلو بردم. دستش رو زیر دستم گذاشت و با خودکار، عددی رو روی دستم نوشت. - این رمز کارتمه، حفظش کن. شماره دیگه‌ای زیرش نوشت و گفت: -اینم شماره موبایلمه، یه تک بزن شماره‌ات بیوفته. -ولی گوشی من شکسته. من الان موبایل ندارم. سر بلند کرد و توی چشم‌هام نگاه کرد. - پس حفظش کن، تا یه موبایل بخری. چیزی نگفتم و فقط سرم رو تکون دادم. خودکار رو سر جاش گذاشت و گفت: - خیلی خسته‌ام. باید برم بخوابم. کاری نداری؟ از خدام بود که زودتر بره. وجودش ضربان قلبم رو بالا می‌برد. - نه، شب بخیر. کمی نگاهم کرد و لب‌زد: - شب بخیر. از کنارم رد شد و بعد از چند لحظه از اتاق خارج شد. گرمای دستش هنوز پشت دستم بود. پشت دستم رو کمی مالیدم. نشستم و به مکالمه ی خودم با مهیار فکر کردم. یه مکالمه خشک و رسمی. برای اولین بار بد نبود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت237 اقا مهدی گلویی صاف کرد و محکم گفت: -خوب پس گوش کن. این دختر رو مادر
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست می‌تونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت جلوی پله‌ها دستم رو کشیدم و گفتم: -هنوز اینقد بی کس و کار نشدم که ای
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 پیشونیم رو به دیوار چسبونده بودم و به صفحه موبایل زل زده بودم. صفحه کلیدش رو بالا آورده بودم، ولی هیچ برنامه‌ای نداشتم. صدای باز شدن در اتاق با خاموش شدن صفحه موبایل یکی شد. غیر از راستین کس دیگه‌ای نمی‌تونست باشه. تغییر حالت ندادم، ولی صفحه خاموش شده موبایل رو دوباره روشن کردم. کنارم نشست. موهام رو کنار زد. -زنگ نزدی؟ تو همون حالت سرم رو به معنی نه تکون دادم. نگاهش کردم و گفتم: -جوابمو ندادی، کی عقد می‌کنیم؟ کمی نگاهم کرد و گفت: -چی شده امروز که تو گیر دادی به این موضوع؟ موبایل از دستم افتاد، برش نداشتم و گفتم: -امروز تو مرکز بهداشت، من هیچ مدرکی نداشتم، هیچی... نه گواهی تولد برای کیارش، نه تو شناسنامه تو اسم من بود، نه کیارش... نه یه مدرک برای اینکه ثابت کنم زنتم. دکتره پرسید، گفت می‌خوام پرونده برات تشکیل بدم، سمیه ماست مالیش کرد ولی من خیلی بهم برخورد. اشکم پایین چکید و گفتم: -دکتره هیچی نگفت ولی من می‌دونم الان با خودش چی فکر می‌کنه. -گوه می‌خوره چیزی فکر کنه. -خوبه، از فردا راه میوفتیم تو کوچه خیابون و به همه می‌گیم گوه می‌خورید فکر کنید... بچه من اگه شناسنامه نداره دلیلش حرومزادگیش نیست، حلاله، همین که خودمون می‌دونیم کافیه شمام گوه می‌خورید، مادر بچه هم از بدبختیش با پدرش با هم فرار نکردن، بابابزرگش می‌دونست، منتها چون می‌ترسید به دخترش گفت با راستین فرار کنه، حالا چرا من شناسنامه ندارم و تو هنوز منو عقد نکردی .. . دستش رو به معنی سکوت بالا آورد و گفت: -صبر کن، دنده‌اشو گرفته و داره میره. کی اینا رو به تو گفته که تو اینجوری شدی. -حتما باید بگن؟ من تو یه محله مثل همین جا بزرگ شدم، بابای من معتاد بود ولی دزد نبود، هیز نبود، آزارش به مورچه هم نمی‌رسید، اعتیادش ما رو اذیت می‌کرد ولی به بقیه کاری نداشت. منتها تو کوچه ما، خونه هر کی رو دزد می‌زد، همسایه‌ها به ما بد نگا می‌کردن، تو کوچه سر ناموسشون با هم دعواشون می‌شد، فرداش همسایه‌ها جواب ما رو نمی‌دادن، یه حسینیه تو محلمون بود که محرما هر روز یکی بانی می‌شد، روزی که عمه من بانی می‌شد، کسی چایی برنمی‌داشت، حلوا برنمی‌داشت، یه بار تو روی یکیشون گفتم مگه حرومه که نمی‌خوری، گفت امام حسین از شما قبول کنه ما باید بریم بمیریم، عزا داری باید پولش حلال باشه. انگشت‌هام رو بالا گرفتم و گفتم: -ببین دست منو، ما همه‌امون کار می‌کردیم، پول حلال بود ولی مردم فقط شمایل بابامو می‌دیدن و فقر ما رو، بعدم راحت قضاوتمون می‌کردن. بعد تو انتظار داری در مورد بچه‌ای که شناسنامه نداره و سر و وضع مادرش تو کوچه اینه و قبلا هم چو افتاده که دختره با راستین فرار کرده، چی فکر کنن. لبهام رو برای لحظه‌ای تو دهنم جمع کردم تا بغضم رو کنترل کنم، نشد. موبایل رو رها کردم و دستم رو روی دهنم گذاشتم. دست راستین روی پام نشست. -سحر... دستم رو شل کردم و لب زدم: -نمی‌خوام سر بچم پایین باشه، به قد کافی من کشیدم. کلافه‌تر از قبل به کیارش خیره شد. -من که حرفی ندارم، از اولم قرارمون این بود که عقد کنیم بعد بریم... که... نگاهم کرد و گفت: -تو گفتی صیغه، یادته؟ درست می‌گفت، پیشنهاد این صیغه مال من بود. فکر نمی‌کردم اینجوری بشه، گفتم میریم ترکیه، عقد می‌کنیم، بعد میریم اروپا. همه‌اش رویا بود. -شناشنامه من هست، برای تو رو هم میریم می‌گیریم. نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت: -یه چیزی میشه دیگه. به صفحه خاموش شده گوشی نگاه کردم. باید به یکی زنگ می‌زدم، اما کی؟ شماره سپیده رو که نداشتم. سری قبل زنگ زده بودیم و سعید برداشته بود. سالار هم که هیچی... بابا... نه، نه... فقط یکی می‌موند، عمه. چشم‌هام رو بستم. باید شماره‌اش رو به خاطر می‌آوردم. پیش شماره‌اش که با مال سپیده یکی بود. چشم باز کردم و پیش شماره رو گرفتم. چند باری چند تا عدد دیگه رو هم تایپ کردم و پاک کردم ولی بالاخره یه شماره نوشتم که مغزم می‌گفت همینه. دایره سبز رنگ رو لمس کردم. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. قلبم نا آروم می‌زد. جوری به در و دیوار سینه‌ام می‌کوبید که هر لحظه منتظر بودم که بیوفته وسط اتاق. طول کشید. کاش یکی برمی‌داشت، اینطوری تکلیفم مشخص بود، می‌فهمیدم که شماره درست بوده یا نه. صدای بوق‌ها قطع شد و به جاش صدایی قبل از الو دادن گفت: -اون ماچه سگو بگیر...پدرسگ انگار بزه که به همه چی دندون میزنه. و بعد صداش نزدیک شد. -الو.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت پیشونیم رو به دیوار چسبونده بودم و به صفحه موبایل زل زده بودم. صفحه
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 خودش بود، این عمه بود. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم. ورم توی گلوم به قدری بزرگ شد که راه نفسم رو بست. آخرین باری که دیدمش وقتی بود که مثلا داشتم می‌رفتم آرایشگاه. جلوی در هال ایستاد و با حرص گفت: -دربه در بزار شوعرت بیاد دنبالت. پوزخند زدم و گفتم: -وسط راه قرار گذاشتیم. - چرا اینجوری بهم میخندی؟ دهنش رو کج کرد و گفت: -رو آب بخندی اینجوری، یه شب دیگه اینجایی، کم بچزون ما رو... گم شو، با اون لب و لوچه‌اش. پلک زدم و گلوله درشت اشک پایین افتاد. -لالی چرا تو؟ لال نیستم عمه، روی حرف زدن ندارم. -لال بمیری الهی، مزاحم خاک تو سر... بگیر اونو توله سگو دیگه! جمله اخرش صدا دور شد و بعد هم دیگه هیچ صدایی نیومد. قطع شده بود. دستم رو از دهنم برداشتم. به راستین نگاه کردم. -خوبی؟ با دهنم هوا رو عمیق گرفتم و سرم رو تکون دادم و گفتم: -بابام میدونست من و تو با همیم، مگه نه...فرار نبود رفتن ما، مگه نه؟ فقط با مال بقیه فرق داشت! دستش رو برای گرفتن گوشی دراز کرد. دستم رو عقب کشیدم و اون در حالی که به ظاهر تسلیم شده بود گفت: -داری خودتو اذیت میکنی خوشگلم، بده من حرف بزنم. سرم رو تکون دادم و به صفحه موبایل نگاه کردم. یه بار دیگه می‌گرفتم، این بار حرف میزدم. شماره رو دوباره لمس کردم. چند تا بوق خورد و صدای الو گفتن عمه تو گوشم پیچید. نتونستم حرف بزنم، فقط به صدای پشت گوشی گوش می‌دادم. ثریا اونجا بود، صداش می‌اومد. صدای حسین هم بود. حالا که فکرش رو می‌کردم من چقدر خوشختی داشتم و قدرشون رو نمی‌دونستم. من حسین رو داشتم و ثریا رو داشتم، عمه رو داشتم، سالار و سپید و حتی بابا رو داشتم و حس بدبختی داشتم. -اگه زنگ زدی واسه اون خواهر گور به گورت حلالیت بگیری برو بمیر، ایشالا هیچ وقت نمیره، هیچ وقت، هی رو قبله دراز بشه و جوت به سرش بیاد و بمونه، هی خبرش بیاد و من بگم خدا بزرگیتو شکر. میری شماره عوض میکنی که مثلا من نفهمم تویی، بی غیرت ... خاک تو -عمه... این عمه گفتم کاملا ناخواسته بود، اینقدر ناخواسته که خودم هم شوکه بودم. سکوت اون طرف خط یعنی عمه هم شوکه بود. لبهام رو محکم به هم فشار دادم تا کلمه دیگه‌ای ازش خارج نشه. سکوتمون خیلی طول کشید ولی این عمه بود که سکوت رو شکست. -سحر. اروم گفت ولی گفت، من رو یادش نرفته بود. هق هقم بلند شد. دست روی دهنم گذاشتم. -سحر...عمه تویی؟ حالت صداش خاص بود، پر از تردید و خواهش. به خودم جرات دادم و در خالی که سرم رو تکون میدادم لب زدم: -آ...آره. -وای...وای...وای... نمی‌دونم چرا ولی قطع کردم. زانوهام رو بین دستهام جمع کردم و زدم زیر گریه. -سحر، داری خودتو اذیت می‌کنی. بغلم کرد. از کارش استقبال کردم. نیاز داشتم به این آغوظ. صدای زنگ تلفن بلند شد. راستین گفت: -بده من جواب بدم. به صفحه گوشی نگاه کردم. عمه بود. -نه. تماس رو وصل کردم و گوشی رو به گوشم چسبوندم. صدایی الویی که از پشت گوشی می‌اومد صدای عمه نبود، سپیده بود. جوابش رو دادم. -سپـ...سپیده. -سحر! ناباور اسمم رو صدا زده بود. صدای عمه اومد. -سحره عمه؟ سپیده جواب داد: -آره، آره سحره. صدای خش خش اومد و بعد صدای عمه. -دورت بگردم قربونت برم، کجایی تو؟
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزان ما خییری که بهمون کمک کنه تا وسایلهای مورد نیاز هئیت رو تهیه کنیم نداریم. همیشه دعا میکنم میگم خدایا میشه از اون در گاه رحمتت یکی از اون بازاری های پولدار رو برای ما بفرستی که درمواقع مراسمات و تهیه وسایل دست ما رو بگیره ولی انگار که مصلحت ما نیست و این اتفاق نمیفته. لذا ما دست همکاری به سمت شما دراز میکنیم. الان اجاق گاز و یه دیگ هیئتی نداریم. و موقع پخت غذا آشپز هئیت ما واقعا به زحمت میفته چون باید چند تا قابلمه و گاز ردیف کنیم تا این بنده خدا عذای نذری رو درست کنه. اجرتون با سید الشهدا کمک کنید ما این وسایل رو بخریم. و ان شاالله ثوابشم برای شما صدقه جاریه میشه🤲🌷🖤 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ لواسانی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -