بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت231 لبخندی به لحن شوخش زدم که مهسان گفت: - تو قرار نیست بری سرکار؟ یه ر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت232
مهسان شاکی گفت:
- خانه گلاب، شادی که خستگی نمیاره.
- برای تو که ماشالا هر چی خوردی پس ندادی نه، ولی برای اون که یه پاره استخونه میاره.
- پس چی کار کنیم؟
- بیایید به من کمک کنید.
- خاله گلاب!
گلاب همونطور که به طرف آشپزخونه میرفت گفت:
- اگه نیایی، شب به مامانت میگم.
روسریم رو از کنار سالن برداشتم و به طرف آشپزخونه رفتم.
مهسان غرغر کنان دنبالم راه افتاد. تا شب به خانه گلاب کمک کردیم.
خیلی دلم میخواست که مهسان دائم از مهیار برام بگه، ولی خجالت میکشیدم. پس به همون چند تا جمله کوتاهی که خودش گفته بود، بسنده کردم.
هوا رو به غروب بود که صدای ماشین از توی حیاط اومد. از پنجره سالن به حیاط نیمه روشن نگاه کردم. از پشت پرده توری، چیز واضحی نمیشد دید. مهسان کنارم ایستاد.
-اومدند؟
سر تکون دادم. نگاهم کرد و گفت:
- پس چرا آرایش نکردی؟
- همین طوری خوبه.
لبخند زد و هر دو به در سالن خیره شدیم. ضربان قلبم دو برابر شده بود. آیا بالاخره میاومد این داماد فراری؟
جمعیتی که نزدیک ظهر از خونه بیرون رفته بودند، یکی یکی وارد شدند. آخرین نفری که وارد شد، مردی بود که فقط یه سایه روشن از چهرهاش تو خاطرم مونده بود. مهیار، بالاخره اومد.
به قد و هیکلش نگاه کردم. شاید هم قد حسام، شاید هم کوتاهتر، ولی چهارشونه و پهن بود. با نگاه اول، خیلی راحت میشد فهمید که با یه ورزشکار طرفی.
شلوار جین آبی و پیراهن آبی نفتی تنش بود. ریش داشت، مثل دفعه ی قبل. با این تفاوت که دفعه پیش موهاش مرتب بود و الان حسابی به هم ریخته. اخم کرده بود . لباسهاش حسابی خاکی بودند.
ضربهای آروم به بازوم خورد و صدای مهسان تو گوشم پیچید.
-وقت کردی پلک هم بزن.
خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. دسته گلی دست مهری خانوم بود. با زیر چشم نگاه میکردم. دسته گل رو به طرف مهیارگرفت و با چشم و ابرو به من اشاره کرد.
مهیار با بی حسی دسته گل رو از مادرش گرفت. سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو تا میتونستم به زمین دادم.
مثل همیشه چشمهام همکاری نمیکردند و دائم بالا و پایین میشدند. به طرف من اومد. دسته گل رو به طرفم گرفت و آروم لب زد:
-سلام، خوش اومدی!
دسته گل رو گرفتم. سه تا شاخه گل رز قرمز که لای کاغذی سفید پیچیده شده بود. آروم تر از خودش لب زدم:
- سلام، ممنون.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت229 مهبد ابرو بالا داد و گفت: -تو که راست میگی. به من نگاه کرد و گفت:
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کیارش رو سر جاش خوابوندم، کنجکاو بودم که این زن کیه و چرا حرف زدن راست
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به کیارش نگاه کرد و لبخند زنان گفت:
-باز این خوابه که!
منتظر بود لبخند بزنم و یه جواب مزاحگونه بهش بدم، ولی من حواسم پیش اون زن بود و شناسنامه سفیدم و حرفهای سمیه که مثل مته روی جمجمهام میرفت.
نگاهم کرد.
دستش به سمت دکمه بالایی پیرهنش رفت و بازش کرد.
-چه خبر؟
-تو بیرون بودی، از من میپرسی چه خبر!
خم شد و صورتم رو بوسید و گفت:
-تو بیرون نبودی؟
- خبری که گزارشش رو از پایین گرفتی خبر سوخته است، گفتن نداره.
لبخند از لبش پاک شد.
یکم نگاهم کرد و دومین دکمه رو هم باز کرد.
نیش دار حرف میزدم و اگر ادامه میدادم قطعا دعوامون میشد و من نمیتونستم بپرسم که اون زن کی بود و چی به هم میگفتید که نیش هر دوتون بسته نمیشد.
به بسته پوشک اشاره کرد و گفت:
-پوشک گرفتم، گفتی میخوام.
به بسته پوشک نگاه کردم و دهنم رو محکم بستم که نگم کور نیستم، خودم دیدم.
به سمت پنجره رفت و کنارش نشست.
-نیومدی پشت پنجره، داشتی بچه شیر میدادی؟
-اتفاقا اومدم، مرتضی رو دیدم، امیرعلی هم که اومد تو حیاط دیدم ولی تو نبودی، دلم شور زد، رفتم اون یکی اتاق و از پنجره اونجا نگاه کردم، داشتی با یه خانمه حرف میزدی.
تو چشمهای راستین زل زده بودم بلکه چیزی بفهمم، ولی هیچی نصیبم نشد.
نگاهش رو به کوچه داد.
بلند شدم و مثل خودش به کوچه نگاه کردم.
راستش دنبال اون زن بودم.
مرض شک مثل خوره کل وجودم رو داشت میخورد.
من اینطوری نبودم، حرفم رو مستقیم و محکم میزدم، ولی الان ترس همه وجودم رو برداشته بود.
من غیر از خودش هیچ کس رو نداشتم، هیچ پناه دیگهای نداشتم.
پلهای پشت سرم جوری خراب شده بود که به هیچ کدومشون ذرهای نمیشد دل بست، اگر اون هم من رو ول میکرد و ...
راستین لبخند زد و بی توجه به حال خراب من گفت:
-اون روزا، قبل از اینکه عاشق تو بشم...
زبون نیش دارم بی طاقت شده بود که میون حرفش پریدم و گفتم:
-کدوم عاشقیت؟
متعجب نگاهم کرد و من بی توقف ادامه دادم:
-اون عاشقیت که دستور بود و سعیدو سمت من هول دادی، یا اون عاشقیت که اونم دستور بود و داشتی خودتو جا میکردی؟
لبهاش به آنی سفید شد و رگهای گیجگاهش بیرون زد.
پشیمون نبودم، مخصوصا وقتی یاد خنده اون زن و لبخندهای پشت سر هم راستین میافتادم.
-دردت چیه سحر؟ الان مثلا اینو گفتی که به کجا برسی؟
ایستاد و فاصلهاش رو باهام پر کرد.
انگشتش رو به سمتم گرفت و گفت:
-من یهو عاشقت نشدم، یهو نخواستمت...
-میدونم، صد بار گفتی که ذره ذره بود.
یکم نگاهم کرد و ازم فاصله گرفت.
دست به کمر شد و پشت به من ایستاد.
داشت خودش رو کنترل میکرد که دستش هرز نره و بعد عذاب وجدان بگیره و تا صبح تو جاش غلت بخوره.
-با اون زنه چی به هم میگفتید که نیش جفتتون بسته نمیشد؟
دشتش از کمرش افتاد. برگشت.
-پس دردت اینه، که زنه کی بود؟
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-من و تو قرارمون عقد بود، ولی من الان چی توئم راستین؟ یه زن صیغهای، با مهریه یه شاخه گل رز.
اشکم بالاخره بی طاقت شد و پایین چکید.
-امروز تو اون مرکز بهداشت کوفتی یه جوری ...
دستم رو کشید.
کارش یهویی بود که برای لحظهای تعادلم رو از دست دادم، ولی راستین صبر نکرد.
-ولن کن دیوونه... چی کار میکنی؟
بهار🌱
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به کیارش نگاه کرد و لبخند زنان گفت: -باز این خوابه که! منتظر بود لبخ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
جلوی پلهها دستم رو کشیدم و گفتم:
-هنوز اینقد بی کس و کار نشدم که اینجوری میکنی.
دستش رو جلوی صورتم تکون داد:
-با کس و کار، میخوام ببرمت ببینی زنه کی بود.
-خب همین جوری بگو.
-مگه همین جوریم قبول میکنی!
-چرا فکر کردی نمیکنم؟ یه بار همین جوری یه قبلتُ گفتم بهت، بله نهها، قبلت، میفهمی این یعنی چی؟ یعنی من قبولت کردم بی هیچ حقی، یعنی همین الان اگه تو بری پیش همون زنه، من هیچ حقی ندارم، هیچی... بعد تو منو اینجوری میکشی که چی رو بهم ثابت کنی؟
صدای مرتضی از پایین اومد.
-چی شده؟
راستین برگشت و به مرتضی نگاه کرد.
جوابش رو با تاخیر داد:
-خاله سولمازو دیده...
سمیه از پشت مرتضی بیرون اومد.
به من نگاه میکرد. اشکم رو پاک کردم.
خاله...خاله چی؟ واقعا خاله بود!
سمیه گفت:
-عزیزم اون خانمه خالهاشونه ... جوونه ...
به راستین زل زدم. به من نگاه نمیکرد.
-نمیتونستی قشنگ خودت بگی!
نگاهم کرد و گفت:
-نمیتونستی قشنگ بپرسی و نیش نزنی؟
با صدایی زیر لب زدم:
-واقعیت رو گفتم.
به سمیه نگاه کردم و گفتم:
-موبایلتو بهم قرض میدی؟
پلک زدم و اشکم پایین اومد. سمیه سر تکون داد.
-پایینه.
چرخید و پلهها رو پایین رفت. از کنار راستین رد شدم. بازوم رو گرفت.
-موبایل میخوای چی کار؟
بازوم رو کشیدم و گفتم:
-میخوام زنگ بزنم کس و کارم. اینطوری حداقل ...
نگفتم حداقل چی، از کنار مرتضی رد شدم.
پلهها رو سریع پایین رفتم. راستین صدام زد:
-سحر...سحر...
پا توی طبقه اول گذاشتم.
صدای راستین نزدیکتر شد.
بازوم رو کشید. برگشتم و اون گفت:
-الان نه.
اهمیت ندادم و خواستم به مسیرم ادامه بدم.
اجازه نداد و گفت:
-الان عصبانیای، صبر کن خوشگلم. صبر کن.
گفت خوشگلم.
من خوشگلش بودم؟
حتی الان که نیش دار حرف زده بودم و دعوامون شده بود و من بهش شک کرده بودم!
تعللم رو که دید دستم رو کشید و گفت:
-خودم بهت موبایل میدم. بیا.
دنبالش رفتم و گفتم:
-کی عقد میکنیم؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت232 مهسان شاکی گفت: - خانه گلاب، شادی که خستگی نمیاره. - برای تو که ما
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت233
گر گرفتگی گونههام رو حس میکردم. دو دو زدن چشمهام رو نمیتونستم کنترل کنم.
از همه بدتر قلبم بود، که با صدای کر کنندهای به سینه ام میکوبید. از اضطراب بود؟ از شرم بود؟ نمیدونم.
دست و پام چرا میلرزید، مگه دفعه اولم بود که با یه مرد رو به رو میشدم؟
جوابش این بود، شاید مهیار اولین مردی نباشه که باهاش رو به رو میشدم ولی قطعا اولین مرد جوون و محرم زندگیم بود.
مهیار از من فاصله گرفت و روی مبلی نشست. سر بلند کردم.
مهری خانوم با محبت به من نگاه میکرد. با سر اشاره کرد که کناره مهیار بشینم.
اگر به مهری خانوم باشه... ولش کن.
به هر حال به حرفش گوش دادم. رفتم و نشستم، ولی نه کنار مهیار، روی مبلی که تقریبا هیچ جوری باهاش چشم تو چشم نشم و کنارش هم نباشم.
سنگینی نگاه همه رو روی خودم حس میکردم و این خیلی بد بود.
چشمهای بیقرارم رو کمی چرخوندم و به مهیار نگاهی انداختم.
خیلی خونسرد نشسته بود، دقیقا برعکس من. حتی به من نگاه هم نمیکرد.
وجود من اینقدر براش عادی بود که هر کس ما رو میدید فکر میکرد که سالهاست زن و شوهریم.
اخم کرده بود و به میز وسط سالن خیره شده بود.
خوبی خونسردی بیش از حدش این بود که از اضطراب من کم کرد.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
شاید چون ازدواج دومشه اینقدر خونسرده و بیخیاله، شاید تجربه است که اضطراب رو ازش گرفته.
مهسان سینی شربت رو جلوم گرفت. دست دراز کردم تا لیوانی بردارم که متوجه لرزش دستم شدم.
پشیمون شدم و دستهام رو زیر دسته گل پنهان کردم و لب زدم:
- ممنون، نمیخورم.
آروم گفت:
- این داداش من کلا بیاحساسه، اگه تو هم بخوای بیاحساس باشی که نمیشه. پاشو برو پیشش بشین.
- همین جا خوبه.
بدجنس شد و گفت:
-به مامانم بگم بیاد.
ملتمسانه بهش نگاه کردم و لب زدم:
-خواهش میکنم.
مهسان کمی با چشم و ابرو شیطنت کرد و رفت.
با بالا و پایین شدن مبل نگاهی به کنارم انداختم. آقا مهدی بود.
دستش رو روی مبل و پشت سر من گذاشت و کمی سرش رو به طرف صورت من خم کرد و لب زد:
- این قدر خودت رو جمع نکن، به اندازه کافی ریزه میزه هستی.
سر بلند کردم و لبخندی به چشمهای حمایتگرش زدم. کمی نگاهم کرد و ادامه داد:
- میخوای یه کم باهاش حرف بزنی؟
چشم چرخوندم و به صورت گرفته و پر از اخم مهیار نگاهی کردم. با چی این اخمو حرف بزنم؟ اگر حرفی میزد که تو ذوقم میخورد!
سریع نگاه گرفتم و سرم رو به معنای نه تکون دادم.
آقا مهدی گفت:
_ اگه ازش خوشت نیومده، همین الان همه چیز رو تموم میکنم.
-منظورم این نبود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت233 گر گرفتگی گونههام رو حس میکردم. دو دو زدن چشمهام رو نمیتونستم کن
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت234
سر چرخوند و به مهیار نگاهی انداخت.
پا روی پا انداخت و رو به پسر بزرگش گفت:
- پاشو برو یه دوش بگیر، خستگیت در بیاد. باید با هم حرف بزنیم.
مهیار نگاهی به پدرش کرد و گفت:
- نمیشه یه شب دیگه حرف بزنیم؟
من کنار پدرش نشسته بودم ولی به من حتی نیم نگاهی هم ننداخت.
آقا مهدی محکم گفت:
-نه.
اینقدر این نه رو محکم گفت که جای هیچ بحثی باقی نموند.
مهیار نگاهش رو از پدرش گرفت و به من داد. پس بالاخره من رو دید.
دوباره ضربان قلبم بالا رفت. سرم رو پایین انداختم.
مهیار بلند شد و گفت:
-مامان، من اینجا لباس دارم؟
مهری خانم از توی آشپزخونه بلند گفت:
-آره. تو برو حموم، من برات میارم.
مهیار رفت و من با رفتنش نفس راحتی کشیدم.
عضلاتم رو شل کردم و سرم رو بالا گرفتم.
به مهبد نگاه کردم. معلوم بود متوجه حالت من شده و کلی حرف پشت لبش گیر کرده و دلش میخواد بگه.
با التماس نگاهش کردم. اگر حرفی میزد، قطعا من از خجالت آب میشدم.
لبخند زد. چیزی نگفت و من از این بابت ازش حسابی ممنون بودم.
مدتی رو همینطور نشستم. صدای تلویزیون، رفت و آمدها و صحبتها رو می شنیدم، ولی گوش نمیدادم.
حواسم جای دیگه ای بود. اینکه حتماً تا الان حسام همه چیز رو فهمیده؟ زرین چی بهش گفته؟ من چطور باید با مهیار آشنا بشم؟ چه اتفاقهایی ممکنه بیوفته؟
با تکونهایی که مهسان بهم داد سر رشته افکارم پاره شد. آقا مهدی دیگه کنارم نبود.
-کجایی؟ دوساعته مامان داره صدات میکنه.
سرم رو چرخوندم و رسیدم به مهری خانوم که کنار پلهها ایستاده بود و با دست بهم اشاره میکرد.
دسته گلی که توی دستم مونده بود رو به مهسان دادم. بلند شدم و به دنبالش از پلهها بالا رفتم و وارد اتاق مشترکش با آقا مهدی شدم.
برام جالب بود. اینکه دکوراسیون این اتاق از هیچ رنگی پیروی نمیکرد. مهری خانوم سراغ کمدی رفت و یه حوله و چند تا لباس مردونه دستم داد و گفت:
- اینها رو ببر برای مهیار. تو اتاق مهبد رفته حموم.
و بدون اینکه فرصت اعتراض بهم بده از اتاق خارج شد.
به لباسهای زیر و روی توی دستم نگاه کردم.
حالا باید چه خاکی به سرم میریختم؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت234 سر چرخوند و به مهیار نگاهی انداخت. پا روی پا انداخت و رو به پسر بز
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت235
یه مدت همون جا ایستادم. مهری خانم چه انتظاری از من داشت. مثلا میخواست من به مهیار نزدیک بشم، آخه اینجوری؟
با قدمهای وارفته از اتاق خارج شدم و به این فکر میکردم که باید چیکار کنم که مهسان جلوم ظاهر شد.
- چرا اینجا وایستادی؟
ملتمسترین حالت ممکن رو به خودم گرفتم و گفتم:
- مهسان به دادم برس.
-چی شده؟
به لباسها اشاره کردم و گفتم:
-مامانت این لباسها رو داده من، ببرم برای آقا مهیار.
لبخندی زد.
-این مامان من هم شیطونکیه برای خودش! بده من میبرم.
خدا رو شکر کردم و لباسها رو به مهسان دادم. مهسان به طرف اتاق رفت.
چند دقیقه همونجا ایستادم تا مهسان از اتاق خارج بشه.
با خارج شدنش از اتاق نفسم رو سنگین بیرون دادم و از پله ها پایین اومدم.
مهری خانوم با لبخند به من نگاه میکرد. نگاهم رو ازش گرفتم و وارد آشپزخونه شدم.
خاله گلاب رفته بود و چیدن میز پای خودمون بود.
میز شام رو به کمک مهسان و مهری خانوم چیدیم.
همه برای صرف شام اومدند. مهیار هنوز پایین نیومده بود.
مهسان کنار من نشست. مهری خانوم با چشم و ابرو بهش اشاره کرد که بلند شه.
میدونستم میخواد چیکار کنه. میخواست کنار من یه جای خالی باشه که مهیار اونجا بشینه. کاش این کار رو نمیکرد، قدرت اعتراض هم نداشتم.
مهسان به حرف مادرش گوش داد و جاش رو عوض کرد.
حالا تنها صندلی خالی صندلی سمت راست من بود.
بالاخره مهیار اومد. نگاهی کلی به میز انداخت و کنار من نشست؛ خونسرد و بیخیال.
انگار که اصلاً من وجود ندارم. یا مثلا هزاز ساله که باهاش زندگی کردم و حسابی براش عادی شدم. به من حتی نگاه هم نکرد.
دقیقا برعکس من که کشف شخصیتش برام معمایی شده بود.
خاله گلاب غذای خیلی خوشمزهای درست کرده بود، ولی من نمیتونستم چیزی بخورم. اگر مهیار نبود شاید میتونستم ولی حضورش تمام عضلاتم رو منقبض میکرد.
چند قاشق غذا به زور آب قورت دادم. احتمالا اگر همین طور پیش میرفتم به زودی سوءتغذیه میگرفتم.
به غذا نگاه میکردم و به این که چطوری باقیش رو بخورم که مهبد گفت:
- زن داداش!
اخه این چه کلمهای بود برای خطاب قرار دادن من استفاده میکرد؟ هنوز معلوم نیست برادرش من رو به همسری قبول داره یا نه و این یکسره میگه، زنداداش!
- تو دقیقا با چی زندهای؟
با این سوال مهبد سر بلند کردم و به چشمهاش خیره شدم.
تلاشم این بود که به سمت مهیار برنگردم. مهبد کمی نگاهم کرد و گفت:
-دیشب که ندیدم چیزی بخوری. ناهار دیروز هم چیزی نخوردی، ناهار امروز رو نبودم ولی صبحونه رو حواسم بود. والا ماشین هم نیاز به بنزین داره. الان انرژی تو دقیقا از کجا تامین میشه؟
مهری خانوم رو به مهیار گفت:
- شاید دستش به خورشت نمیرسه.
و بعد با اشاره به مهیار گفت:
-مهیار جان، ظرف خورشت رو بزارش نزدیکتر.
تا اومدم چیزی بگم، مهیار ظرف خورشت رو جلوم گذاشت و آروم گفت:
-بخور.
چطور بخورم؟
تو شرایطی که همه توجهشون به منه، البته همه به غیر از مهیار.
چند قاشق دیگه هم به زور خوردم.
غذای بقیه یواش یواش تموم شد و از سر میز بلند شدند.
مهیار هنوز کنار من نشسته بود. آقا مهدی همون طور که از جاش بلند میشد، رو به مهیار گفت:
-غذات تموم شد، بیا کارت دارم.
مهیار سر تکون داد و چند دقیقه بعد هم از کنار من بلند شد و رفت.
با رفتنش عضلات منقبضم رو رها کردم. مهسان با لبخند به من نگاه می کرد، متقابلا لبخند زدم.
-خودت رو کشتی. اگه من جای تو بودم تا حالا مهیار رو خورده بودم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت235 یه مدت همون جا ایستادم. مهری خانم چه انتظاری از من داشت. مثلا میخو
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت236
سرم رو پایین انداختم و برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم:
- ظرفها رو بشوریم؟
-ماشین ظرفشویی میشوره، فقط کمک کن بزاریمشون تو ماشین.
تا حالا با ماشین ظرفشویی کار نکرده بودم. فقط پشت ویترین بعضی از مغازهها دیده بودم. پس صبر کردم تا ببینم که مهسان چیکار میکنه.
خواستم به سالن برم که مهسان دستم رو گرفت.
-بشین همین جا. اونجا میری، مهیار هم هست، دوباره استرس میاد سراغت.
- نباید اونجا باشم؟
- اینجا باشیم بهتره. بابام میخواد با مهیار حرف بزنه.
کمی چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
- ولی یه راهی هست که بفهمیم چی میگن.
به طرف ورودی آشپزخونه رفت و از کنار دیوار چفتی رو کشید و پنجرهای رو که با حفاظ یکدست چوبی پوشیده شده بود، باز کرد.
- این برای وقتیه که مهمون زیاد داشته باشیم. اینجوری راحت میشه وسایل رو از آشپزخونه به سالن جابجا کرد، ولی وقتی مهمون نداریم، اگه لاش باز باشه، صدا خیلی راحت میاد تو.
با دستش من رو دعوت کرد تا نزدیکیش برم. رفتم و کمی سرم رو نزدیک بردم.
خیلی راحت صدا رو میشد شنید.صدای آقا مهدی میاومد.
- الان تو چرا داری حرص میخوری؟
-بابا، پنجاه تا کارتون داروی خاص اومده توی انبار، بدون اینکه من خبر داشته باشم. بعد با بستهبندی شرکت من خارج شده، اون هم به شکلی دزدی. اگه اون داروها فاسد باشه و برسه به دست مردم و یکی یه طوریش بشه، هم پای من گیره، هم پای شما.
- حالا که پلیس همه چیز رو فهمید و خودشون پی گیرند.
- ولی این دفعه اولشون نیست، میخوام بدونم کی توی این شرکت، باهاشون همکاری میکنه.
- تو سپردی به پلیس اونها خودشون میدونند چی کار کنند. الان هم نمیخوام در مورد این موضوع باهات حرف بزنم. موضوع اصلی اینجا بهاره.
چند لحظه هیچ صدایی نیومد، بعد آقا مهدی گفت:
- پس چرا ساکتی؟
- چی بگم بابا! من گفتم هر دختری، با هر شرایطی رو شما بپسندید، من قبول دارم. شما رو هم وکیل کردم. دیگه باید چیکار کنم، یا چی بگم؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت233 گر گرفتگی گونههام رو حس میکردم. دو دو زدن چشمهام رو نمیتونستم کن
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال هم هیئتها به کمک شما نیاز دارن.
تو غدیر که سنگتموم گذاشتید 😍
پول برای ائمه خرج بشه برکتش برمیگرده به زندگیتون
با هر مبلغی که در توانتون هست یا حسین بگید و دست ما رو بگیرید
برای پخت نذری عاشورا هیُت ما نیاز به دیگ و اجاق گاز و .... هیئتی داره
این دیگ و اجاق برای هیئت مینونه و شما با کمک امسال تو ثواب هر سال شریکید
🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴لواسانی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
بهار🌱
امسال هم هیئتها به کمک شما نیاز دارن. تو غدیر که سنگتموم گذاشتید 😍 پول برای ائمه خرج بشه برکتش برم
عزیزان ما خییری که بهمون کمک کنه تا وسایلهای مورد نیاز هئیت رو تهیه کنیم نداریم. همیشه دعا میکنم میگم خدایا میشه از اون در گاه رحمتت یکی از اون بازاری های پولدار رو برای ما بفرستی که درمواقع مراسمات و تهیه وسایل دست ما رو بگیره ولی انگار که مصلحت ما نیست و این اتفاق نمیفته.
لذا ما دست همکاری به سمت شما دراز میکنیم. الان اجاق گاز و یه قابلمه هیئتی نداریم. و موقع پخت غذا آشپز هئیت ما واقعا به زحمت میفته چون باید چند تا قابلمه و گاز ردیف کنیم تا این بنده خدا عذای نذری رو درست کنه.
اجرتون با سید الشهدا کمک کنید ما این وسایل رو بخریم. و ان شاالله ثوابشم برای شما صدقه جاریه میشه🤲🌷🖤