بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت228 -مگه دروغ می گم! خودت یه دقیقه خودت گوش کن، بعد قضاوت کن. مهیار هنوز
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت229
مهبد ابرو بالا داد و گفت:
-تو که راست میگی.
به من نگاه کرد و گفت:
-این راست میگه، تقصیر تیر چراغ برق بود.
مکثی کرد و به اخمهای مهسان نگاه کرد و ادامه داد:
- خانم اینقدر سرعتش بالا بود، که میزنه به همون تیر چزاغ برق سرا پا تقصیر و بعد هم چند دور، دور خودش میچرخه و سه تا ماشین دیگه رو هم ناقص میکنه.
اما از اونجایی که بادمجون بم آفت نداره، خودش چیزیش نمیشه، حتی یه خراش. ولی خب، کلی خسارت میزنه.
هم به شهرداری، هم به مردم. بعد چون ماشین به نام بابا بود، بابا میره دنبال کارهای خلافی و بیمه و اینها...
به اینجا که رسید لبخندی پر از معنی زد و گفت:
-که متوجه میشه خانوم، تو این شیش ماه که ماشین دستشون بوده، به اندازه پول ماشین، بلکم بیشتر خلاف کردند.
لحنش کتاب شد و ادامه داد:
- این شد که خانوم تنبیه میشود و گواهینامهاشون توسط پدر ضبط میگردد و تا یک سال هم از نشستن پشت هر گونه اتومبیلی محروم میشوند.
ولی همین طور که میبینیم، خانم بعد از گذشت سه ماه، بدون گواهینامه، اقدام به رانندگی کردند و همین که الان زنده هستند، باید برایشان قربانی داد.
الان هم که میبینید این طوری آویزان هستند، به خاطر اینه که بابا دعواشون کرده و احتمالا تنبیهات بیشتری ...
مهسان بلند و عصبانی گفت:
- بسه دیگه!
مهبد ساکت شد و مهسان بلافاصله گفت:
- خیالت راحت شد. آبروم رو جلوی بهار بردی!
مهبد بی خیال گفت:
- بهار دیگه اینجا از خودمونه، باید به این چیزها عادت کنه.
مهری خانوم که تو بحثشون دخالت نمیکرد، رو به مهبد گفت:
- اگه به مهیار زنگ نمیزنی، گوشی رو بده خودم زنگ بزنم.
مهبد سریع چرخید و گوشی تلفن روی کابینت رو برداشت.
- الان زنگ میزنم.
مشغول گرفتن شماره شد.. نگاهم به لبهای مهبد خشک شده بود.
میخواست با مهیار حرف بزنه، مردی که ناچار به کشفش بودم ولی آقا رخ نشون نمیداد.
خیلی دلم میخواست دلیل نیومدنهای مهیار رو بدونم.
این طور که معلوم بود و من حدس میزدم، احتمالا دلیل این فاصله گرفتنها، ازدواجی بود که به اصرار مادرش قرار بود انجام بشه.
شاید این نیومدنها یک جور اعتراض بود.
صدای مهبد من رو از فکر خارج کرد.
- الو، سلام، کجایی؟
- در جوار همسر شما.
آب دهنم رو قورت دادم. مهبد به مکالمهاش ادامه داد.
- آها...خب! ...باشه،...باشه... آها ... خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و با خونسردی روی میز گذاشت.
مهری خانوم منتظر نگاهش میکرد، وقتی که سکوت مهبد رو دید پرسید:
-چی گفت؟
مهبد به مهری خانوم خیره شد و لبخندی کاملا مصنوعی زد و گفت:
حالش خوب بود. فقط اینکه، دزده دیگه، یه وقت میره خونه همسایه، یه وقت میره سراغ ماشین مردم، یه وقتی هم میره سراغ انبار مهیار.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت229 مهبد ابرو بالا داد و گفت: -تو که راست میگی. به من نگاه کرد و گفت:
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت230
مهری خانوم کمی خیره نگاهش کرد. ایستاد و به حالت شوکه شده گفت:
-چی؟ انبار مهیار رو دزد زده؟
از پشت میز سراسیمه بیرون اومد و همین طور که آقا مهدی رو صدا میزد، از آشپزخونه بیرون رفت.
کمی نگران شدم، به مهبد نگاه کردم تا شاید چیزی بگه.
با شکل نگاهم، مهبد لبخندی کج زد و با چهرهای بیخیال گفت:
- نگران شوهرت نباش.
نون تستی از سبد برداشت و گاز بزرگی بهش زد و همونطور با دهن پر گفت:
-به بدشانسیهای داداش ما عادت میکنی.
لب تر کردم و پرسیدم:
- بدشانسی؟
نون توی دهنش رو قورت داد و گفت:
- بزار بگم، که از نادانی در بیای. مهیار بعد از این که نامزدیش رو با پریا به هم زد، درسش رو هم ول کرد. هر چی هم بهش گفتیم که داری اشتباه میکنی، تو گوشش نرفت که نرفت. آخه رشته پزشکی، تهران!
متاسف شونه بالا داد و گفت:
- با علیرضا که اون موقع تنها نسبتش با ما پسر دایی بود، شریک شد و رفت تو کار لباس. البته با سرمایهای که مامان براش جور کرد.
از بدشانسی زیادش، مغازه و انبارشون آتیش گرفت و سرمایه جزغاله شد. یه مدت بیعار و بیکار گذروند، تا دوباره رفت تو کار لباس.
همون موقع هم با کتایون عروسی کرد. یه مدت همه چیز خوب بود، تا کلی لباس چینی اومد تو بازار.
آقا داداش ما دوباره ورشکست شد. همون موقع هم کتایون ولش کرد و رفت.
حالش خیلی خراب بود. تا اینکه بابا یه شرکت پخش دارو زد و مهیار شد مدیرعامل شرکت.
شرکت به اسم باباست، اما سود و ضررش و همه چیزش پای مهیار.
پوزخند و زد و با لحنی شوخ و کمی بدجنس گفت:
-مامان فکر میکنه تو برای مهیار شانس میاری، ولی من فکر میکنم، اشتباه میکنه.
کمی مکث کرد و گاز دیگهای به نون زد. من همین طور سوالی بهش نگاه میکردم.
لبخندی زد و با همون بدجنسی قبلی گفت:
-آخه تو اولین حضورت، اموالش رو دزد برد، حالا هنوز تو خونش نرفتی!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت230 مهری خانوم کمی خیره نگاهش کرد. ایستاد و به حالت شوکه شده گفت: -چی؟
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت231
لبخندی به لحن شوخش زدم که مهسان گفت:
- تو قرار نیست بری سرکار؟ یه ریز داری حرف میزنی! اونوقت میگن دخترها زیاد حرف میزنند!
مهبد شاکی گفت:
- خیلی خب بابا! چرا می زنی؟ رفتم.
همونطور که از روی صندلی بلند میشد، با لحنی بدجنس گفت:
-ولی مهسان، نگفتی بابا چه جوری زدت!
مهسان قاشقی از روی میز برداشته و به طرفش پرت کرد.
-اینجوری.
مهبد جا خالی کرد. سریع و با خنده از آشپزخونه بیرون رفت.
مهسان با اخم گفت:
- پسره وراج. تو سر درد نگرفتی؟
لبخند زدم و جوابی ندادم. حرف زدنهای مهبد شاید از نگاه مهسان جالب نبود ولی اطلاعات زیادی به من داد.
مهسان چند لقمه توی سکوت خورد و نگاهی به من کرد و گفت:
- تو چرا به داداش من جواب مثبت دادی؟
امروز این دومین نفری بود که این سوال رو میپرسید و من هیچ جوابی براش نداشتم. مهسان بدون اینکه جوابی از من بگیره، ادامه داد:
- مامان میگفت، تو سه چهار جلسهای که تلفنی با هم حرف زدید، از هم خوشتون اومده. ولی به نظر من، اگه آدم سه چهار ماه تمام هم با کسی در مورد ازدواج حرف بزنه، بازم کمه.
با تعجب نگاهش کردم. من کی سه چهار جلسه با مهیار حرف زدم؟
مهری از خودش در آورده بود. این زن و شوهر امروز تا میتونستند آبروم رو خریده بودند.
این حرف برای من اصلا بد نشده بود. ولی باید حرف رو عوض می کردم. دوست نداشتم در این مورد حرف بزنم.
خودم رو به اون راه زدم و گفتم:
- واقعا سه ماه پیش اونجوری تصادف کردی؟
سر تکون داد و گفت:
- آره، سرعتم بالا بود، یه ماشین هم پیچید جلوم. خواستم به اون نزنم، خوردم به تیر چراغ برق.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-این حرفها رو ولش کن. الان همه میرن بیرون. منم کلاس ندارم. چی کار کنیم؟
-نمی دونم.
صدای ماشین از توی حیاط اومد. مهسان گفت:
- خب، رفتند. پاشو بریم یه کم شادی کنیم، مثلا عروسیه.
میز رو دور زد و دست من رو کشید. بی اختیار دنبالش راه افتادم. نگاهم به گلاب خانوم افتاد، که کنار اجاق گاز مشغول بود.
لبخندی زد و گفت:
- خدا به خیر کنه، این دوباره شروع کرد.
مهسان سراغ سیستم رفت و روشنش کرد. صدای آهنگ تندی همه جا رو گرفت. روسری رو از روی سرم کشید و گفت:
- هیچ کس تا شب نمیاد.
بعد دست من رو گرفت و شروع کرد به تکون دادن خودش.
- عروسیه، باید برقصیم.
به حرکاتش لبخند زدم و گفتم:
- آخه من بلد نیستم.
-کاری نداره، به من نگاه کن.
یک ساعت تمام بالا و پایین میپرید و من رو هم مجبور میکرد تا باهاش همراه باشم.
عرقم در اومده بود. هر دو نفس نفس میزدیم. ایستادم و گفتم:
-خسته شدم. بسه!
- چی چی رو بسه! چرا تو انرژیت اینقدرکمه؟
صدای آهنگ یه دفعه قطع شد. مهسان چرخید و به سیستم نگاهی کرد. خاله گلاب دست به کمر و با اخم کنار سیستم ایستاده بود. رو به مهسان گفت:
_ تو صاحاب نداری، هرجور باشی برات فرقی نداره. اما الان نامزد این میاد، قیافهاش خسته باشه، تو ذوقش میخوره.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت231 لبخندی به لحن شوخش زدم که مهسان گفت: - تو قرار نیست بری سرکار؟ یه ر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت232
مهسان شاکی گفت:
- خانه گلاب، شادی که خستگی نمیاره.
- برای تو که ماشالا هر چی خوردی پس ندادی نه، ولی برای اون که یه پاره استخونه میاره.
- پس چی کار کنیم؟
- بیایید به من کمک کنید.
- خاله گلاب!
گلاب همونطور که به طرف آشپزخونه میرفت گفت:
- اگه نیایی، شب به مامانت میگم.
روسریم رو از کنار سالن برداشتم و به طرف آشپزخونه رفتم.
مهسان غرغر کنان دنبالم راه افتاد. تا شب به خانه گلاب کمک کردیم.
خیلی دلم میخواست که مهسان دائم از مهیار برام بگه، ولی خجالت میکشیدم. پس به همون چند تا جمله کوتاهی که خودش گفته بود، بسنده کردم.
هوا رو به غروب بود که صدای ماشین از توی حیاط اومد. از پنجره سالن به حیاط نیمه روشن نگاه کردم. از پشت پرده توری، چیز واضحی نمیشد دید. مهسان کنارم ایستاد.
-اومدند؟
سر تکون دادم. نگاهم کرد و گفت:
- پس چرا آرایش نکردی؟
- همین طوری خوبه.
لبخند زد و هر دو به در سالن خیره شدیم. ضربان قلبم دو برابر شده بود. آیا بالاخره میاومد این داماد فراری؟
جمعیتی که نزدیک ظهر از خونه بیرون رفته بودند، یکی یکی وارد شدند. آخرین نفری که وارد شد، مردی بود که فقط یه سایه روشن از چهرهاش تو خاطرم مونده بود. مهیار، بالاخره اومد.
به قد و هیکلش نگاه کردم. شاید هم قد حسام، شاید هم کوتاهتر، ولی چهارشونه و پهن بود. با نگاه اول، خیلی راحت میشد فهمید که با یه ورزشکار طرفی.
شلوار جین آبی و پیراهن آبی نفتی تنش بود. ریش داشت، مثل دفعه ی قبل. با این تفاوت که دفعه پیش موهاش مرتب بود و الان حسابی به هم ریخته. اخم کرده بود . لباسهاش حسابی خاکی بودند.
ضربهای آروم به بازوم خورد و صدای مهسان تو گوشم پیچید.
-وقت کردی پلک هم بزن.
خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. دسته گلی دست مهری خانوم بود. با زیر چشم نگاه میکردم. دسته گل رو به طرف مهیارگرفت و با چشم و ابرو به من اشاره کرد.
مهیار با بی حسی دسته گل رو از مادرش گرفت. سرم رو پایین انداختم و نگاهم رو تا میتونستم به زمین دادم.
مثل همیشه چشمهام همکاری نمیکردند و دائم بالا و پایین میشدند. به طرف من اومد. دسته گل رو به طرفم گرفت و آروم لب زد:
-سلام، خوش اومدی!
دسته گل رو گرفتم. سه تا شاخه گل رز قرمز که لای کاغذی سفید پیچیده شده بود. آروم تر از خودش لب زدم:
- سلام، ممنون.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت229 مهبد ابرو بالا داد و گفت: -تو که راست میگی. به من نگاه کرد و گفت:
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کیارش رو سر جاش خوابوندم، کنجکاو بودم که این زن کیه و چرا حرف زدن راست
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به کیارش نگاه کرد و لبخند زنان گفت:
-باز این خوابه که!
منتظر بود لبخند بزنم و یه جواب مزاحگونه بهش بدم، ولی من حواسم پیش اون زن بود و شناسنامه سفیدم و حرفهای سمیه که مثل مته روی جمجمهام میرفت.
نگاهم کرد.
دستش به سمت دکمه بالایی پیرهنش رفت و بازش کرد.
-چه خبر؟
-تو بیرون بودی، از من میپرسی چه خبر!
خم شد و صورتم رو بوسید و گفت:
-تو بیرون نبودی؟
- خبری که گزارشش رو از پایین گرفتی خبر سوخته است، گفتن نداره.
لبخند از لبش پاک شد.
یکم نگاهم کرد و دومین دکمه رو هم باز کرد.
نیش دار حرف میزدم و اگر ادامه میدادم قطعا دعوامون میشد و من نمیتونستم بپرسم که اون زن کی بود و چی به هم میگفتید که نیش هر دوتون بسته نمیشد.
به بسته پوشک اشاره کرد و گفت:
-پوشک گرفتم، گفتی میخوام.
به بسته پوشک نگاه کردم و دهنم رو محکم بستم که نگم کور نیستم، خودم دیدم.
به سمت پنجره رفت و کنارش نشست.
-نیومدی پشت پنجره، داشتی بچه شیر میدادی؟
-اتفاقا اومدم، مرتضی رو دیدم، امیرعلی هم که اومد تو حیاط دیدم ولی تو نبودی، دلم شور زد، رفتم اون یکی اتاق و از پنجره اونجا نگاه کردم، داشتی با یه خانمه حرف میزدی.
تو چشمهای راستین زل زده بودم بلکه چیزی بفهمم، ولی هیچی نصیبم نشد.
نگاهش رو به کوچه داد.
بلند شدم و مثل خودش به کوچه نگاه کردم.
راستش دنبال اون زن بودم.
مرض شک مثل خوره کل وجودم رو داشت میخورد.
من اینطوری نبودم، حرفم رو مستقیم و محکم میزدم، ولی الان ترس همه وجودم رو برداشته بود.
من غیر از خودش هیچ کس رو نداشتم، هیچ پناه دیگهای نداشتم.
پلهای پشت سرم جوری خراب شده بود که به هیچ کدومشون ذرهای نمیشد دل بست، اگر اون هم من رو ول میکرد و ...
راستین لبخند زد و بی توجه به حال خراب من گفت:
-اون روزا، قبل از اینکه عاشق تو بشم...
زبون نیش دارم بی طاقت شده بود که میون حرفش پریدم و گفتم:
-کدوم عاشقیت؟
متعجب نگاهم کرد و من بی توقف ادامه دادم:
-اون عاشقیت که دستور بود و سعیدو سمت من هول دادی، یا اون عاشقیت که اونم دستور بود و داشتی خودتو جا میکردی؟
لبهاش به آنی سفید شد و رگهای گیجگاهش بیرون زد.
پشیمون نبودم، مخصوصا وقتی یاد خنده اون زن و لبخندهای پشت سر هم راستین میافتادم.
-دردت چیه سحر؟ الان مثلا اینو گفتی که به کجا برسی؟
ایستاد و فاصلهاش رو باهام پر کرد.
انگشتش رو به سمتم گرفت و گفت:
-من یهو عاشقت نشدم، یهو نخواستمت...
-میدونم، صد بار گفتی که ذره ذره بود.
یکم نگاهم کرد و ازم فاصله گرفت.
دست به کمر شد و پشت به من ایستاد.
داشت خودش رو کنترل میکرد که دستش هرز نره و بعد عذاب وجدان بگیره و تا صبح تو جاش غلت بخوره.
-با اون زنه چی به هم میگفتید که نیش جفتتون بسته نمیشد؟
دشتش از کمرش افتاد. برگشت.
-پس دردت اینه، که زنه کی بود؟
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-من و تو قرارمون عقد بود، ولی من الان چی توئم راستین؟ یه زن صیغهای، با مهریه یه شاخه گل رز.
اشکم بالاخره بی طاقت شد و پایین چکید.
-امروز تو اون مرکز بهداشت کوفتی یه جوری ...
دستم رو کشید.
کارش یهویی بود که برای لحظهای تعادلم رو از دست دادم، ولی راستین صبر نکرد.
-ولن کن دیوونه... چی کار میکنی؟
بهار🌱
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به کیارش نگاه کرد و لبخند زنان گفت: -باز این خوابه که! منتظر بود لبخ
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
جلوی پلهها دستم رو کشیدم و گفتم:
-هنوز اینقد بی کس و کار نشدم که اینجوری میکنی.
دستش رو جلوی صورتم تکون داد:
-با کس و کار، میخوام ببرمت ببینی زنه کی بود.
-خب همین جوری بگو.
-مگه همین جوریم قبول میکنی!
-چرا فکر کردی نمیکنم؟ یه بار همین جوری یه قبلتُ گفتم بهت، بله نهها، قبلت، میفهمی این یعنی چی؟ یعنی من قبولت کردم بی هیچ حقی، یعنی همین الان اگه تو بری پیش همون زنه، من هیچ حقی ندارم، هیچی... بعد تو منو اینجوری میکشی که چی رو بهم ثابت کنی؟
صدای مرتضی از پایین اومد.
-چی شده؟
راستین برگشت و به مرتضی نگاه کرد.
جوابش رو با تاخیر داد:
-خاله سولمازو دیده...
سمیه از پشت مرتضی بیرون اومد.
به من نگاه میکرد. اشکم رو پاک کردم.
خاله...خاله چی؟ واقعا خاله بود!
سمیه گفت:
-عزیزم اون خانمه خالهاشونه ... جوونه ...
به راستین زل زدم. به من نگاه نمیکرد.
-نمیتونستی قشنگ خودت بگی!
نگاهم کرد و گفت:
-نمیتونستی قشنگ بپرسی و نیش نزنی؟
با صدایی زیر لب زدم:
-واقعیت رو گفتم.
به سمیه نگاه کردم و گفتم:
-موبایلتو بهم قرض میدی؟
پلک زدم و اشکم پایین اومد. سمیه سر تکون داد.
-پایینه.
چرخید و پلهها رو پایین رفت. از کنار راستین رد شدم. بازوم رو گرفت.
-موبایل میخوای چی کار؟
بازوم رو کشیدم و گفتم:
-میخوام زنگ بزنم کس و کارم. اینطوری حداقل ...
نگفتم حداقل چی، از کنار مرتضی رد شدم.
پلهها رو سریع پایین رفتم. راستین صدام زد:
-سحر...سحر...
پا توی طبقه اول گذاشتم.
صدای راستین نزدیکتر شد.
بازوم رو کشید. برگشتم و اون گفت:
-الان نه.
اهمیت ندادم و خواستم به مسیرم ادامه بدم.
اجازه نداد و گفت:
-الان عصبانیای، صبر کن خوشگلم. صبر کن.
گفت خوشگلم.
من خوشگلش بودم؟
حتی الان که نیش دار حرف زده بودم و دعوامون شده بود و من بهش شک کرده بودم!
تعللم رو که دید دستم رو کشید و گفت:
-خودم بهت موبایل میدم. بیا.
دنبالش رفتم و گفتم:
-کی عقد میکنیم؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت232 مهسان شاکی گفت: - خانه گلاب، شادی که خستگی نمیاره. - برای تو که ما
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت233
گر گرفتگی گونههام رو حس میکردم. دو دو زدن چشمهام رو نمیتونستم کنترل کنم.
از همه بدتر قلبم بود، که با صدای کر کنندهای به سینه ام میکوبید. از اضطراب بود؟ از شرم بود؟ نمیدونم.
دست و پام چرا میلرزید، مگه دفعه اولم بود که با یه مرد رو به رو میشدم؟
جوابش این بود، شاید مهیار اولین مردی نباشه که باهاش رو به رو میشدم ولی قطعا اولین مرد جوون و محرم زندگیم بود.
مهیار از من فاصله گرفت و روی مبلی نشست. سر بلند کردم.
مهری خانوم با محبت به من نگاه میکرد. با سر اشاره کرد که کناره مهیار بشینم.
اگر به مهری خانوم باشه... ولش کن.
به هر حال به حرفش گوش دادم. رفتم و نشستم، ولی نه کنار مهیار، روی مبلی که تقریبا هیچ جوری باهاش چشم تو چشم نشم و کنارش هم نباشم.
سنگینی نگاه همه رو روی خودم حس میکردم و این خیلی بد بود.
چشمهای بیقرارم رو کمی چرخوندم و به مهیار نگاهی انداختم.
خیلی خونسرد نشسته بود، دقیقا برعکس من. حتی به من نگاه هم نمیکرد.
وجود من اینقدر براش عادی بود که هر کس ما رو میدید فکر میکرد که سالهاست زن و شوهریم.
اخم کرده بود و به میز وسط سالن خیره شده بود.
خوبی خونسردی بیش از حدش این بود که از اضطراب من کم کرد.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
شاید چون ازدواج دومشه اینقدر خونسرده و بیخیاله، شاید تجربه است که اضطراب رو ازش گرفته.
مهسان سینی شربت رو جلوم گرفت. دست دراز کردم تا لیوانی بردارم که متوجه لرزش دستم شدم.
پشیمون شدم و دستهام رو زیر دسته گل پنهان کردم و لب زدم:
- ممنون، نمیخورم.
آروم گفت:
- این داداش من کلا بیاحساسه، اگه تو هم بخوای بیاحساس باشی که نمیشه. پاشو برو پیشش بشین.
- همین جا خوبه.
بدجنس شد و گفت:
-به مامانم بگم بیاد.
ملتمسانه بهش نگاه کردم و لب زدم:
-خواهش میکنم.
مهسان کمی با چشم و ابرو شیطنت کرد و رفت.
با بالا و پایین شدن مبل نگاهی به کنارم انداختم. آقا مهدی بود.
دستش رو روی مبل و پشت سر من گذاشت و کمی سرش رو به طرف صورت من خم کرد و لب زد:
- این قدر خودت رو جمع نکن، به اندازه کافی ریزه میزه هستی.
سر بلند کردم و لبخندی به چشمهای حمایتگرش زدم. کمی نگاهم کرد و ادامه داد:
- میخوای یه کم باهاش حرف بزنی؟
چشم چرخوندم و به صورت گرفته و پر از اخم مهیار نگاهی کردم. با چی این اخمو حرف بزنم؟ اگر حرفی میزد که تو ذوقم میخورد!
سریع نگاه گرفتم و سرم رو به معنای نه تکون دادم.
آقا مهدی گفت:
_ اگه ازش خوشت نیومده، همین الان همه چیز رو تموم میکنم.
-منظورم این نبود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت233 گر گرفتگی گونههام رو حس میکردم. دو دو زدن چشمهام رو نمیتونستم کن
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت234
سر چرخوند و به مهیار نگاهی انداخت.
پا روی پا انداخت و رو به پسر بزرگش گفت:
- پاشو برو یه دوش بگیر، خستگیت در بیاد. باید با هم حرف بزنیم.
مهیار نگاهی به پدرش کرد و گفت:
- نمیشه یه شب دیگه حرف بزنیم؟
من کنار پدرش نشسته بودم ولی به من حتی نیم نگاهی هم ننداخت.
آقا مهدی محکم گفت:
-نه.
اینقدر این نه رو محکم گفت که جای هیچ بحثی باقی نموند.
مهیار نگاهش رو از پدرش گرفت و به من داد. پس بالاخره من رو دید.
دوباره ضربان قلبم بالا رفت. سرم رو پایین انداختم.
مهیار بلند شد و گفت:
-مامان، من اینجا لباس دارم؟
مهری خانم از توی آشپزخونه بلند گفت:
-آره. تو برو حموم، من برات میارم.
مهیار رفت و من با رفتنش نفس راحتی کشیدم.
عضلاتم رو شل کردم و سرم رو بالا گرفتم.
به مهبد نگاه کردم. معلوم بود متوجه حالت من شده و کلی حرف پشت لبش گیر کرده و دلش میخواد بگه.
با التماس نگاهش کردم. اگر حرفی میزد، قطعا من از خجالت آب میشدم.
لبخند زد. چیزی نگفت و من از این بابت ازش حسابی ممنون بودم.
مدتی رو همینطور نشستم. صدای تلویزیون، رفت و آمدها و صحبتها رو می شنیدم، ولی گوش نمیدادم.
حواسم جای دیگه ای بود. اینکه حتماً تا الان حسام همه چیز رو فهمیده؟ زرین چی بهش گفته؟ من چطور باید با مهیار آشنا بشم؟ چه اتفاقهایی ممکنه بیوفته؟
با تکونهایی که مهسان بهم داد سر رشته افکارم پاره شد. آقا مهدی دیگه کنارم نبود.
-کجایی؟ دوساعته مامان داره صدات میکنه.
سرم رو چرخوندم و رسیدم به مهری خانوم که کنار پلهها ایستاده بود و با دست بهم اشاره میکرد.
دسته گلی که توی دستم مونده بود رو به مهسان دادم. بلند شدم و به دنبالش از پلهها بالا رفتم و وارد اتاق مشترکش با آقا مهدی شدم.
برام جالب بود. اینکه دکوراسیون این اتاق از هیچ رنگی پیروی نمیکرد. مهری خانوم سراغ کمدی رفت و یه حوله و چند تا لباس مردونه دستم داد و گفت:
- اینها رو ببر برای مهیار. تو اتاق مهبد رفته حموم.
و بدون اینکه فرصت اعتراض بهم بده از اتاق خارج شد.
به لباسهای زیر و روی توی دستم نگاه کردم.
حالا باید چه خاکی به سرم میریختم؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت234 سر چرخوند و به مهیار نگاهی انداخت. پا روی پا انداخت و رو به پسر بز
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت235
یه مدت همون جا ایستادم. مهری خانم چه انتظاری از من داشت. مثلا میخواست من به مهیار نزدیک بشم، آخه اینجوری؟
با قدمهای وارفته از اتاق خارج شدم و به این فکر میکردم که باید چیکار کنم که مهسان جلوم ظاهر شد.
- چرا اینجا وایستادی؟
ملتمسترین حالت ممکن رو به خودم گرفتم و گفتم:
- مهسان به دادم برس.
-چی شده؟
به لباسها اشاره کردم و گفتم:
-مامانت این لباسها رو داده من، ببرم برای آقا مهیار.
لبخندی زد.
-این مامان من هم شیطونکیه برای خودش! بده من میبرم.
خدا رو شکر کردم و لباسها رو به مهسان دادم. مهسان به طرف اتاق رفت.
چند دقیقه همونجا ایستادم تا مهسان از اتاق خارج بشه.
با خارج شدنش از اتاق نفسم رو سنگین بیرون دادم و از پله ها پایین اومدم.
مهری خانوم با لبخند به من نگاه میکرد. نگاهم رو ازش گرفتم و وارد آشپزخونه شدم.
خاله گلاب رفته بود و چیدن میز پای خودمون بود.
میز شام رو به کمک مهسان و مهری خانوم چیدیم.
همه برای صرف شام اومدند. مهیار هنوز پایین نیومده بود.
مهسان کنار من نشست. مهری خانوم با چشم و ابرو بهش اشاره کرد که بلند شه.
میدونستم میخواد چیکار کنه. میخواست کنار من یه جای خالی باشه که مهیار اونجا بشینه. کاش این کار رو نمیکرد، قدرت اعتراض هم نداشتم.
مهسان به حرف مادرش گوش داد و جاش رو عوض کرد.
حالا تنها صندلی خالی صندلی سمت راست من بود.
بالاخره مهیار اومد. نگاهی کلی به میز انداخت و کنار من نشست؛ خونسرد و بیخیال.
انگار که اصلاً من وجود ندارم. یا مثلا هزاز ساله که باهاش زندگی کردم و حسابی براش عادی شدم. به من حتی نگاه هم نکرد.
دقیقا برعکس من که کشف شخصیتش برام معمایی شده بود.
خاله گلاب غذای خیلی خوشمزهای درست کرده بود، ولی من نمیتونستم چیزی بخورم. اگر مهیار نبود شاید میتونستم ولی حضورش تمام عضلاتم رو منقبض میکرد.
چند قاشق غذا به زور آب قورت دادم. احتمالا اگر همین طور پیش میرفتم به زودی سوءتغذیه میگرفتم.
به غذا نگاه میکردم و به این که چطوری باقیش رو بخورم که مهبد گفت:
- زن داداش!
اخه این چه کلمهای بود برای خطاب قرار دادن من استفاده میکرد؟ هنوز معلوم نیست برادرش من رو به همسری قبول داره یا نه و این یکسره میگه، زنداداش!
- تو دقیقا با چی زندهای؟
با این سوال مهبد سر بلند کردم و به چشمهاش خیره شدم.
تلاشم این بود که به سمت مهیار برنگردم. مهبد کمی نگاهم کرد و گفت:
-دیشب که ندیدم چیزی بخوری. ناهار دیروز هم چیزی نخوردی، ناهار امروز رو نبودم ولی صبحونه رو حواسم بود. والا ماشین هم نیاز به بنزین داره. الان انرژی تو دقیقا از کجا تامین میشه؟
مهری خانوم رو به مهیار گفت:
- شاید دستش به خورشت نمیرسه.
و بعد با اشاره به مهیار گفت:
-مهیار جان، ظرف خورشت رو بزارش نزدیکتر.
تا اومدم چیزی بگم، مهیار ظرف خورشت رو جلوم گذاشت و آروم گفت:
-بخور.
چطور بخورم؟
تو شرایطی که همه توجهشون به منه، البته همه به غیر از مهیار.
چند قاشق دیگه هم به زور خوردم.
غذای بقیه یواش یواش تموم شد و از سر میز بلند شدند.
مهیار هنوز کنار من نشسته بود. آقا مهدی همون طور که از جاش بلند میشد، رو به مهیار گفت:
-غذات تموم شد، بیا کارت دارم.
مهیار سر تکون داد و چند دقیقه بعد هم از کنار من بلند شد و رفت.
با رفتنش عضلات منقبضم رو رها کردم. مهسان با لبخند به من نگاه می کرد، متقابلا لبخند زدم.
-خودت رو کشتی. اگه من جای تو بودم تا حالا مهیار رو خورده بودم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت235 یه مدت همون جا ایستادم. مهری خانم چه انتظاری از من داشت. مثلا میخو
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت236
سرم رو پایین انداختم و برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم:
- ظرفها رو بشوریم؟
-ماشین ظرفشویی میشوره، فقط کمک کن بزاریمشون تو ماشین.
تا حالا با ماشین ظرفشویی کار نکرده بودم. فقط پشت ویترین بعضی از مغازهها دیده بودم. پس صبر کردم تا ببینم که مهسان چیکار میکنه.
خواستم به سالن برم که مهسان دستم رو گرفت.
-بشین همین جا. اونجا میری، مهیار هم هست، دوباره استرس میاد سراغت.
- نباید اونجا باشم؟
- اینجا باشیم بهتره. بابام میخواد با مهیار حرف بزنه.
کمی چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
- ولی یه راهی هست که بفهمیم چی میگن.
به طرف ورودی آشپزخونه رفت و از کنار دیوار چفتی رو کشید و پنجرهای رو که با حفاظ یکدست چوبی پوشیده شده بود، باز کرد.
- این برای وقتیه که مهمون زیاد داشته باشیم. اینجوری راحت میشه وسایل رو از آشپزخونه به سالن جابجا کرد، ولی وقتی مهمون نداریم، اگه لاش باز باشه، صدا خیلی راحت میاد تو.
با دستش من رو دعوت کرد تا نزدیکیش برم. رفتم و کمی سرم رو نزدیک بردم.
خیلی راحت صدا رو میشد شنید.صدای آقا مهدی میاومد.
- الان تو چرا داری حرص میخوری؟
-بابا، پنجاه تا کارتون داروی خاص اومده توی انبار، بدون اینکه من خبر داشته باشم. بعد با بستهبندی شرکت من خارج شده، اون هم به شکلی دزدی. اگه اون داروها فاسد باشه و برسه به دست مردم و یکی یه طوریش بشه، هم پای من گیره، هم پای شما.
- حالا که پلیس همه چیز رو فهمید و خودشون پی گیرند.
- ولی این دفعه اولشون نیست، میخوام بدونم کی توی این شرکت، باهاشون همکاری میکنه.
- تو سپردی به پلیس اونها خودشون میدونند چی کار کنند. الان هم نمیخوام در مورد این موضوع باهات حرف بزنم. موضوع اصلی اینجا بهاره.
چند لحظه هیچ صدایی نیومد، بعد آقا مهدی گفت:
- پس چرا ساکتی؟
- چی بگم بابا! من گفتم هر دختری، با هر شرایطی رو شما بپسندید، من قبول دارم. شما رو هم وکیل کردم. دیگه باید چیکار کنم، یا چی بگم؟