eitaa logo
بهار🌱
19هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
724 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. رمان‌بزرگسالان👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی‌به‌فایل‌شدنشون‌و‌خوندنشون‌ازروی‌فایل‌نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃 گر هيچ نباشد چو تو هستی همه هست😋🧡 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
چقدر خوب ڪه هستی چه خوب ڪه هواے مرا داری و چه خوب‌تر ڪه دوستت دارم...! 🩵
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت224 با صدای مهری خانوم نگاهم رو از پنجره گرفتم و وارد اتاق شدم. دکور
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 وقتی چشم باز کردم، ساعت از ده گذشته بود. زیاد خوابیده بودم. کمی چشم هام رو مالیدم. سراغ چمدون لباس‌هام رفتم و یه لباس مناسب پوشیدم. به صورت پف‌کرده ی خودم توی آینه نگاه کردم. کاش می‌فهمیدم الان شیراز چه خبره! حتما با رفتن من، تا حالا زن عمو برای حسام یه کاری کرده بود. اگر حسام بیاد خونه و ببینه من نیستم، چیکار می‌کنه؟ چه عکس العملی نشون می‌ده؟ کاش زن‌عمو بهش نگه من فرار کردم یا چیزی شبیه این. کاش واقعیت رو بگه که البته بعید می‌دونستم. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم این افکار رو از ذهنم دور کنم. دل از آینه کندم و به سرویس رفتم. آبی به صورتم زدم و راهی طبقه پایین شدم. وارد آشپزخونه شدم. یه آشپزخونه مدرن، با تمام امکانات. دکور قهوه‌ای و های کلاسش نمای زیبایی داشت و توجهم رو حسابی جلب کرد. کی می‌تونست چشم به زیبایی ببنده و تحسین نکنه. تو خونه عمو از این خبرها نبود، چند کابینت فلزی که همیشه زن‌عمو دلش می‌خواست عوضشون کنه. شاید اگر هزینه تحصیل من نبود، عمو خیلی پیش‌ترها این کار رو برای همسرش انجام می‌داد. دوباره شیراز تو ذهنم اومد و حال حسام و حامد. فکر و خیال رو پس زدم و نگاهم رو توی آشپزخونه مدرن خونه دکتر گوهربین چرخوندم. من اینجور آشپزخونه‌ها رو فقط توی فیلمها دیده بودم. از تماشای آشپزخونه مشعوف بودم که صدای گلاب خانم رو شنیدم. - صبح بخیر، عروس خانم! سر چرخوندم. _سلام، صبح شما هم بخیر. به طرف کابینتی رفت و گفت: - یه کم بیشتر می‌خوابیدی! - ممنون، همین که من عادت ندارم زیاد بخوابم، همین که جام عوض شده، یه کم برام سخت بود. استکان و نعلبکی از کابینت بیرون آورد و گفت: - می‌فهمم، منم جام عوض بشه به بدبختی خوابم می‌بره، به تلنگری هم بیدار می‌شم. به میز وسط آشپزخونه اشاره کرد و گفت: - بشین برات صبحونه بیارم. نمی‌شد که اینجوری، باید کمک می‌کردم. قدمی به طرفش برداشتم و گفتم: _ ممنون، اگه جای وسایل رو بگید ،من خودم این کار رو می‌کنم. لبخند زد: - بشین دخترم، این کار منه. - کارتونه؟ استکان‌ها رو توی سینی گذاشت و گفت: _ آره عزیزم! من اینجا کار می‌کنم. الان نزدیک ده- دوازده ساله. نگاهی به سر و وضعش انداختم. بهش نمی‌اومد خدمتکار باشه. تو مقایسه سر و وضعش با من، باید بگم خیلی شیک‌تر از من بود. ناچار نشستم. گلاب خانوم یه صبحونه کامل برام روی میز چید. انواع مربا و کره و پنیر و... خودش هم جلوم نشست. نگاهم رو روی میز می‌چرخوندم و به این فکر می‌کردم که کی می‌خواد همه اینها رو بخوره؟ گلاب خانوم ساعد دستهاش رو روی میز گذاشت و گفت: _ خب، عروس خانوم، از خودت بگو. سر بلند کردم. هنوز حواسم به محتویات روی میز بود. آروم لب زدم: - چی بگم؟ - چرا به مهیار بله گفتی؟ الان چی باید می‌گفتم؟ که از سر ناچاری، یا دنبال کمی امنیت بودم، یا زن‌عموم می‌خواست دکم کنه. همه دلایلم سرشکستگی خودم رو به همراه داشت، هر چند بعید می‌دونستم که کسی توی این خونه این چیزها رو ندونه.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت225 وقتی چشم باز کردم، ساعت از ده گذشته بود. زیاد خوابیده بودم. کمی
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 نگاهی به چهره خندون گلاب کردم. ولی انگار این یکی نمی‌دونست. سرم رو پایین انداختم. گلاب گفت: - وای، چه دختر با حیایی! الان دخترا اصلا اینجوری نیستندا. همونه که خانم دکتر تو رو پسندیده برای پسرش. دلم تا حدودی آروم شد. گلاب چیزی نمی‌دونست. گلاب ادامه داد: -احتمالا عقد و عروسیتون تو همین هفته باشه. پس کی جهازت رو میارند؟ جهازم کجا بود. کاش همون بالا می‌موندم. حالا چی جواب بدم؟ صدای آقا مهدی از پشت سرم اومد. - تو همین هفته میارند، گلاب خانم. گلاب ایستاد. - صبح بخیر آقای دکتر! ببخشید من دخالت می‌کنم، کنجکاوی زنونه بود. دیگه خیلی وقته توی این خونه از این خبرا نبوده، آدم دلش می‌خواد بدونه. به احترام پدرشوهرم سریع ایستادم و سلام کردم. لبخند زد و دست روی شونه‌ام گذاشت و لب زد: -سلام، بشین دخترم. و رو به گلاب ادامه داد: -صبح شما هم بخیر. اشکالی نداره گلاب خانم، این دختر من، زیادی شرم و حیا داره. روی صندلی و کنار من نشست و گفت: - جهیزیه‌اش آماده است، احتمالاً تو همین روزها از شیراز برسه. یه روز چند نفر رو پیدا کن، ببر خونه مهیار رو تمیز کنن که برای چیدن وسایل نو آماده باشه. داشت چی می‌گفت. جهیزیه کجا بود. منـرو با دو تا چمدون از خونه عموم بیرون کردند. با تعجب به آقا مهدی نگاه می‌کردم. متوجه نگاه‌های من شد. لبخند زد و من رو به خوردن بقیه صبحونه‌ام دعوت کرد. دلم می‌خواست لب باز کنم و بگم کدوم جهیزیه آقا مهدی؟ از کجا قرار بود بیاد؟ گلاب خانوم بلند شد و مشغول چای ریختن شد. انگار که آقا مهدی ذهنم رو خوند که سرش رو نزدیک گوشم کرد و لب زد: - گفته بودم که تو برای من با مهسان هیچ فرقی نداری. اگه بنا باشه دخترم مهسان رو شوهر بدم، حتما بهش جهیزیه کامل می‌دم، تو که هم دخترمی، هم عروسمی. با دست به پشتم ضربه زد و گفت: - فقط کسی چیزی نفهمه، حتی مهری.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت226 نگاهی به چهره خندون گلاب کردم. ولی انگار این یکی نمی‌دونست. سرم رو پ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 مشغول خوردن صبحونه شدیم و کم کم بقیه هم به جمع ما اضافه شدند. مهبد آخرین نفر بود. صندلی رو بیرون کشید و نگاهی به من و آقا مهدی که کنار هم نشسته بودیم انداخت. همون موقع آقا مهدی ظرف عسل رو به طرف سر داد و گفت: -مربا چه خاصیتی داره، این رو بخور. مهبد ابرو بالا داد و گفت: - خوبه دیگه! مامان که یکسر مهیارم مهیارم می‌کنه، بابا هم که چسبیده به دختر تازه واردش. من و مهسا هم که تو کوزه‌ایم. آقا مهدی که انگار تازه یادش افتاده بود مهسان نیست، گفت: - مهسان هنوز خوابه؟ مهبد تکه‌ای نون برداشت. در حالی که دستش ظرف عسل جلوی من رو نشونه می‌رفت، گفت: _ بیدارم که باش،ه تا شما خونه‌اید پایین نمیاد. اقا مهدی آخرین جرعه چایش رو خورد و بلند شد. _ پس من می‌رم بالا. مهبد که حالا نونش آغشته به عسل شده بود، گفت: _ بابا ولش کن بیچاره رو، یه رانندگی کرده دیگه! آقا مهدی در خالی که به طرف در آشپزخونه می‌رفت، گفت: _من قبلا باهاش حرف زده بودم، پس باید به خاطر کاری که کرده جواب پس بده. ما که اونجا نمی‌موندیم، همه هم موبایل داشتیم. از آشپزخونه بیرون رفت. مهبد رو به مهری خانوم گفت: -نمی‌تونی بری یه کاری براش بکنی؟ مهری خانم محکم گفت: - خودش می‌دونه و پدرش. من بهش هشدار داده بودم. مهبد معترض گفت: -اگه مهیارم بود، همین رو می‌گفتی؟ مهری خانم انگشتش رو به طرف مهبد گرفت. - شما، هیچ کدوم برای من فرقی ندارید. مهبد هنوز معترض بود. - آره خب، من و مهگل و مهسان برات فرقی نداریم، ولی مهیار ... مهری خانوم اخم کرد و باتشر به مهبد گفت: - حالا من می‌خوام جلوی بهار به تو هیچی نگم، نمی‌زاری که!
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت227 مشغول خوردن صبحونه شدیم و کم کم بقیه هم به جمع ما اضافه شدند. مهبد
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 -مگه دروغ می گم! خودت یه دقیقه خودت گوش کن، بعد قضاوت کن. مهیار هنوز پشت لبش سبز نشده بود، پریا رو براش نامزد کردی، نامزدیش رو به هم زد، رفتی کتایون رو برایش گرفتی، اونم رفت طلاقش رو گرفت، حالا بهار رو براش داری می‌گیری. از بیست سالگی تا بیست و هشت سالگی، سه تا! به خودش اشاره کرد و ادامه داد: - ولی من بدبخت بیست و شیش سالمه، حتی برای سر و سامون دادنم، فکر هم نمی‌کنی. مهری خانم کمی نگاهش کرد و گفت: - اگه کسی رو می‌خوای، بگو برم برات بگیرم. - دیدی فرق می‌زاری. مهیارم کسی رو می‌خواست یا خودت می‌گردی براش پیدا می‌کنی! مهری خانم کلافه موهای کوتاه جلوی صورتش رو کنار زد و گفت: - بسه، اینقدر مهیار، مهیار نکن. پاشو زنگ بزن ببین کجاست. مهبد دستش رو بالا گرفت و گفت: -باشه بابا، گردن من از مو باریکتر. همونطور که از جاش بلند می‌شد،گفت: - برم اول یه سر به مهسان بزنم، ببینم زنده است. مهبد از آشپزخونه بیرون رفت و مهری خانوم با لبخند رو به من گفت: -از دست این بچه‌ها! برای یه مادر، بچه‌هاش با هم فرقی ندارند. فقط من همیشه برای مهیار نگرانم، چون خیلی تو داره. معمولاً حرف دلش رو نمی‌زنه. خیلی دلم می‌خواست ازش بپرسم که بالاخره امروز تشریف میارند همسرشون رو ببینند یا نه. ولی نمی‌شد، شرم اجازه نمی‌داد. کمی بعد مهسان و مهبد وارد آشپزخونه شدند. مهسان کمی ناراحت بود. مهبد بازوش رو گرفت و یه صندلی براش بیرون کشید و گفت: - بیا بشین صبحونهات رو بخور. همین جوریش رو دستمون موندی، دیگه غذا هم نخوری، خودمون هم رغبت نمی‌کنیم بهت نگاه کنیم. مهری خانوم نگاهی به مهسان کرد و گفت: - وقتی دیشب داشتی سوار ماشین می‌شدی، باید فکر اینجاش رو هم می‌کردی! مهبد پشت سر مهسان ایستاد و گفت: -یه جوری حرف بزنید که این زن داداشمون هم متوجه بشه. همونطور که شونه‌های مهسان رو ماساژ می‌داد، رو به من گفت: این آبجی کوچیکه ی ما، تولدش بود. اونقدر به بابا التماس کرد، تا براش ماشین خرید. بعدش هم رفت، سوار ماشین شد و از این ور شهر، به اون ور شهر. دست‌هاش رو از شونه مهسان برداشت و گفت: -تا کی؟ تا همین سه ماه پیش که خبر آوردند، تصادف کرده. اون هم چه تصادفی! اتوبان به خاطر خانوم بسته شد. مهسان با اخم برگشت و رو به مهبد گفت: -تقصیر من نبود!
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت225 وقتی چشم باز کردم، ساعت از ده گذشته بود. زیاد خوابیده بودم. کمی
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دنبال وی‌آی‌پی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمی‌پذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمی‌شه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمی‌ده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در وی‌ای‌پی تموم شده؟ بله 📌چند پارته؟۷۲۷ پارت 📌هزینه‌اش چقدره؟ سی تومن 📌پی‌دی‌افه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمی‌کنم و حلال نمی‌کنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست می‌تونه پیام بده. 📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری می‌شه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیت‌های دیگه همین رمان ادامه بدم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تو چشم‌های سمیه خیره موندم. طفلک من نه شناسنامه داشت و نه گواهی تو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 لبهاش رو جمع کرد و گفت: -چند وقت پیشا بی‌بی گل مدارک راستینو آورد داد به آقا مرتضی، منم از بینشون شناسنامه راستینو آوردم. چشم‌هام گرد شد. نگاهش کردم. -شناسنامه اون... اخه... شونه بالا داد و گفت: -راستین بابای بچه‌است، باید براش شناسنامه بگیره. -آخه دنبالشن... -کی دنبالشه دلت خوشه. دنبالش بودن تا حالا گرفته بودنش. اینقدر که خودش به خودش می‌گه سیاسی، باورش شده. یه مقاله نوشته دیگه! بعدم تا کی می‌خواد فرار کنه، تهش چند سال زندانه دیگه، اونم اگه خوش اخلاق باشه، سر یه سال بهش عفو می‌خوره. مکثی کرد و گفت: -تو حداقل پای حق و حقوقت باش، یه زن با یه بچه، با یه شناسنامه سفید. یه صیغه نامه داشتید که گمش کردید سر مرز، بعدم رفتی یه آخوند شیعه پیدا کردی همونجا گفتی صیغه محرمیتتون رو بخونه، اونم محض رضای خدا یه برگه بهتون نداده، به تو گفته قبلتُ تو هم گفتی قبلت، اونم گفته مبارکه برید زن و شوهرید. با زنی احوال پرسی کرد، سلام کوتاهی به زن دادم که سمیه گفت: -یاد بگیر سحر، فکر نکن جاریم می‌خوام زندگیتو بهم بزنم، ولی سر یه چیزهایی تو زندگیت نباید کوتاه بیای، قبلا ترکیه بودی و منتظر بودی بری اروپا و نمی‌شد از این چیزا حرف بزنی ولی الان که ایرانی دنبال حق و حقوقت باش. جلوی کوچه‌ای ایستاد و گفت: -راستین آدم چشم چرونی نیست، ولی الان تو زن رسمیش نیستی، می‌تونه بره یه زن دیگه بگیره، تازه زن عقدی. دست تو هم به هیچ جا بند نیست، نه حقی داری، نه حقوقی، پس کوتاه نیا. شناسنامه‌ات اگر پیش خودت نیست، برو از پدرت بگیر، نشد، برای المثنی اقدام کن و خیلی سریع عقد رسمیش شو، برای این بچه هم شناسنامه بگیر، به هر قیمتی. تهش زندانه دیگه. مگه چند سال می‌خواد طول بکشه. با سر به کوچه اشاره کرد و گفت: -این کوچه اسمش کوچه چراغونیه، یه سقاخونه داره توش که مال خیلی خیلی قدیمه، شاید مثلا مال زمان قاحار شایدم قدیم‌تر، خیلیا پاش حاجت گرفتن، اول بریم اینجا، یا بریم مرکز بهداشت؟ همیشه از مسجد و دعا و زیارت و این جور چیزها فراری بودم، ولی این سقا خونه ابوالفضل حالم رو یه جور خاصی عوض کرده بود. تو جایگاهش شمع روشن کرده بودم، بغضم رو نتونستم نگه دارم و با صدای بلند زده بودم زیر گریه. سمیه جلوم رو نگرفت و گذاشت هر چی دلم می‌خواد بلند گریه کنم. به کیارش که شیر می‌خورد و آهسته آهسته و بی جون مک می‌زد نگاه کردم. دکتر گفته بود ضعیفه، وزنش کمه، باید به خودم برسم، حتی پیشنهاد یه شیر خشک خاص رو داده بود. به خودم هم قرص داد، فولیک اسید. برای جبران خونی که هنوز بند نیومده بود و مثل روز اول جریان داشت. گفته بود باید آزمایش بدم و تحت نظر باشم. بالاخره کیارش بی خیال مک زدن شد. عمودی بغلش کردم تا آروغش رو بگیرم. آروم آروم به پشتش ضربه می‌زدم که صدای امیرعلی رو از حیاط شنیدم. با ذوق پدرش رو صدا می‌زد. دو تا برادر با هم رفته بودند و قطعا با هم برمی‌گشتند. ایستادم و به سمت پنجره رفتم. از پشت پرده تور به محوطه حیاط و در باز کوچه و نیسان آبی مرتضی نگاه کردم. وقتی که راستین رو ندیدم جلوتر رفتم و میدان دیدم رو وسیع‌تر کردم. مرتضی چند تا کیشه مشمایی توی دستش بود، یکی از کیسه‌ها رو امیرعلی گرفت. بالاخره راستین رو دیدم. جایی پشت دیوار ایستاده بود، جایی که من بهش دید نداشتم و حالا که جا‌به جا شده بود سرش رو می‌دیدم. کیارش باد گلوش رو رها کرد. به صورت سرخ و کوچولوش نگاه کردم. افقیش ‌کردم و قصدم خوابوندنش سر جاش بود. قطرات شیر رو از دور لبش پاک کردم و با لبخند گفتم: -بابا اومده‌ها. نمی‌ری استقبال؟ کمی بالا گرفتمش تا مثلا به خیال خودم کوچه رو ببینه. نگاهم به سمت راستین رفت، راستینی که مشخص بود با یکی مشغول خوش و بشه. قد کشک خاص کیارش نگاهم رو از پدرش گرفت، ولی با چیزی که توی شیشه نیسان دیدم، دوباره نگاهم رو به سمت کوچه رفت. مخاطب راستین یه زن بود. یه زن با یه چادر سفید، برق طلای توی گردنش رو از انعکاس تصویرش تو شیشه نیسان می‌دیدم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت لبهاش رو جمع کرد و گفت: -چند وقت پیشا بی‌بی گل مدارک راستینو آورد داد ب
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 کیارش رو سر جاش خوابوندم، کنجکاو بودم که این زن کیه و چرا حرف زدن راستین باهاش اینقدر طول کشیده. یه اتاق هم اونطرف بود، از پنجره‌اش حتما می‌شد زن رو دید. به دو از اتاق بیرون رفتم. وارد اون یکی اتاق شدم و مستقیم به سمت پنجره رفتم. تو این زاویه هم راستین دیده می‌شد و هم زن. من زن بودم و می‌فهمیدم، نیش زیادی باز زن و اون شکل نمایش دادن خودش به شوهر من، فقط می‌تونست یه معنی داشته باشه، فقط یه معنی. حرفهای سمیه تو گوشم زنگ زد. یه زن با یه شناسنامه سفید و یه بچه. من حتی یه مدرک نداشتم که حلال‌زاده بودن کیارش رو ثابت کنم. به راستین که سرش پایین و بالا می‌رفت و جواب زن رو با خوشرویی می‌داد، نگاه کردم. نامرد نبود، تا حالا که این رو ثابت کرده بود ولی احتیاج و نیاز به پول و موقعیت اجتماعی ممکن بود هر معادله‌ای رو عوض کنه. این مرد یک بار من رو به خاطر پول و دستور اسفندیار، هول داده بود سمت سعید. بعد هم به خاطر همون پول، اومده بود سمت من و به قول خودش عاشق شده بود. برق طلای تو گردن زن چشم‌های من رو هم محو خودش کرده بود، چه برسه به راستین. مرتضی از توی حیاط راستین رو صدا زد. راستین به عقب برگشت و بالاخره اون زن رضایت به خداحافظی داد. با ورودش به حیاط سرش بالا اومد. نگاهش به سمت اون یکی پنجره رفت. توی این دو هفته هر وقت صدای ماشین شنیده بودم، اونجا ایستاده بودم که من رو ببینه و این شده بود عادت، هم برای اون هم برای من. عقب کشیدم. به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و لب پایینم رو به دندون گرفتم. باید یه غلطی می‌کردم، اما چی؟ فکر کن سحر، فکر کن، تو همیشه راه حل داری. چشم‌هام رو بستم. راه حلی به ذهنم نرسید. از اتاق بیرون رفتم. صدای راستین رو می‌شنیدم، داشت با سمیه احوال‌پرسی می‌کرد. -خونه تا کجا پیش رفته؟ این مرتضی که هر وقت ازش می‌پرسیم میگه گچش مونده. مرتضی جواب داد: -پول باشه که یه ماهه جمع می‌شه، پول نیست. -پس برا چی همش می‌گی گچش مونده! راستین جواب داد: -خب دروغ که نگفته، گچش مونده، ولی فقط مساله گچ‌کاریش نیست، کار داره حالا حالاها...سحر بالاست؟ -آره، بردمش بهداشت، یه ساعته اومدیم. -اخه نیومد پشت پنجره! -شاید خوابه، فقط داداش راستین ... یکم بیشتر هواشو داشته باش. دکتر براش آزمایش نوشت. جوابی از راستین نیومد. به اتاق خودمون برگشتم. به سمت کیارش که یادم رفته بود پتو روش بندازم رفتم. روش رو می‌کشیدم که راستین وارد شد. نگاهم کرد، لبخند زد و سلام کرد. لبخند نزدم و جوابش رو دادم. بسته پوشک رو کنار دیوار رها کرد و به سمتم اومد.
بیا سنگ هایمان را وا بِکَنیم... من از دوست داشتن تو کوتاه نمی آیم... تو هم جانِ عاشقی ام را به لبم برسان.. سر آخر ... همدیگر را می بوسیم و ختم به عشق می شود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟
📝 آنچنان جای گرفتی ، تو به چشم و دل من .. که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا .. @baharstory