بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت232 مهسان شاکی گفت: - خانه گلاب، شادی که خستگی نمیاره. - برای تو که ما
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت233
گر گرفتگی گونههام رو حس میکردم. دو دو زدن چشمهام رو نمیتونستم کنترل کنم.
از همه بدتر قلبم بود، که با صدای کر کنندهای به سینه ام میکوبید. از اضطراب بود؟ از شرم بود؟ نمیدونم.
دست و پام چرا میلرزید، مگه دفعه اولم بود که با یه مرد رو به رو میشدم؟
جوابش این بود، شاید مهیار اولین مردی نباشه که باهاش رو به رو میشدم ولی قطعا اولین مرد جوون و محرم زندگیم بود.
مهیار از من فاصله گرفت و روی مبلی نشست. سر بلند کردم.
مهری خانوم با محبت به من نگاه میکرد. با سر اشاره کرد که کناره مهیار بشینم.
اگر به مهری خانوم باشه... ولش کن.
به هر حال به حرفش گوش دادم. رفتم و نشستم، ولی نه کنار مهیار، روی مبلی که تقریبا هیچ جوری باهاش چشم تو چشم نشم و کنارش هم نباشم.
سنگینی نگاه همه رو روی خودم حس میکردم و این خیلی بد بود.
چشمهای بیقرارم رو کمی چرخوندم و به مهیار نگاهی انداختم.
خیلی خونسرد نشسته بود، دقیقا برعکس من. حتی به من نگاه هم نمیکرد.
وجود من اینقدر براش عادی بود که هر کس ما رو میدید فکر میکرد که سالهاست زن و شوهریم.
اخم کرده بود و به میز وسط سالن خیره شده بود.
خوبی خونسردی بیش از حدش این بود که از اضطراب من کم کرد.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
شاید چون ازدواج دومشه اینقدر خونسرده و بیخیاله، شاید تجربه است که اضطراب رو ازش گرفته.
مهسان سینی شربت رو جلوم گرفت. دست دراز کردم تا لیوانی بردارم که متوجه لرزش دستم شدم.
پشیمون شدم و دستهام رو زیر دسته گل پنهان کردم و لب زدم:
- ممنون، نمیخورم.
آروم گفت:
- این داداش من کلا بیاحساسه، اگه تو هم بخوای بیاحساس باشی که نمیشه. پاشو برو پیشش بشین.
- همین جا خوبه.
بدجنس شد و گفت:
-به مامانم بگم بیاد.
ملتمسانه بهش نگاه کردم و لب زدم:
-خواهش میکنم.
مهسان کمی با چشم و ابرو شیطنت کرد و رفت.
با بالا و پایین شدن مبل نگاهی به کنارم انداختم. آقا مهدی بود.
دستش رو روی مبل و پشت سر من گذاشت و کمی سرش رو به طرف صورت من خم کرد و لب زد:
- این قدر خودت رو جمع نکن، به اندازه کافی ریزه میزه هستی.
سر بلند کردم و لبخندی به چشمهای حمایتگرش زدم. کمی نگاهم کرد و ادامه داد:
- میخوای یه کم باهاش حرف بزنی؟
چشم چرخوندم و به صورت گرفته و پر از اخم مهیار نگاهی کردم. با چی این اخمو حرف بزنم؟ اگر حرفی میزد که تو ذوقم میخورد!
سریع نگاه گرفتم و سرم رو به معنای نه تکون دادم.
آقا مهدی گفت:
_ اگه ازش خوشت نیومده، همین الان همه چیز رو تموم میکنم.
-منظورم این نبود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت233 گر گرفتگی گونههام رو حس میکردم. دو دو زدن چشمهام رو نمیتونستم کن
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت234
سر چرخوند و به مهیار نگاهی انداخت.
پا روی پا انداخت و رو به پسر بزرگش گفت:
- پاشو برو یه دوش بگیر، خستگیت در بیاد. باید با هم حرف بزنیم.
مهیار نگاهی به پدرش کرد و گفت:
- نمیشه یه شب دیگه حرف بزنیم؟
من کنار پدرش نشسته بودم ولی به من حتی نیم نگاهی هم ننداخت.
آقا مهدی محکم گفت:
-نه.
اینقدر این نه رو محکم گفت که جای هیچ بحثی باقی نموند.
مهیار نگاهش رو از پدرش گرفت و به من داد. پس بالاخره من رو دید.
دوباره ضربان قلبم بالا رفت. سرم رو پایین انداختم.
مهیار بلند شد و گفت:
-مامان، من اینجا لباس دارم؟
مهری خانم از توی آشپزخونه بلند گفت:
-آره. تو برو حموم، من برات میارم.
مهیار رفت و من با رفتنش نفس راحتی کشیدم.
عضلاتم رو شل کردم و سرم رو بالا گرفتم.
به مهبد نگاه کردم. معلوم بود متوجه حالت من شده و کلی حرف پشت لبش گیر کرده و دلش میخواد بگه.
با التماس نگاهش کردم. اگر حرفی میزد، قطعا من از خجالت آب میشدم.
لبخند زد. چیزی نگفت و من از این بابت ازش حسابی ممنون بودم.
مدتی رو همینطور نشستم. صدای تلویزیون، رفت و آمدها و صحبتها رو می شنیدم، ولی گوش نمیدادم.
حواسم جای دیگه ای بود. اینکه حتماً تا الان حسام همه چیز رو فهمیده؟ زرین چی بهش گفته؟ من چطور باید با مهیار آشنا بشم؟ چه اتفاقهایی ممکنه بیوفته؟
با تکونهایی که مهسان بهم داد سر رشته افکارم پاره شد. آقا مهدی دیگه کنارم نبود.
-کجایی؟ دوساعته مامان داره صدات میکنه.
سرم رو چرخوندم و رسیدم به مهری خانوم که کنار پلهها ایستاده بود و با دست بهم اشاره میکرد.
دسته گلی که توی دستم مونده بود رو به مهسان دادم. بلند شدم و به دنبالش از پلهها بالا رفتم و وارد اتاق مشترکش با آقا مهدی شدم.
برام جالب بود. اینکه دکوراسیون این اتاق از هیچ رنگی پیروی نمیکرد. مهری خانوم سراغ کمدی رفت و یه حوله و چند تا لباس مردونه دستم داد و گفت:
- اینها رو ببر برای مهیار. تو اتاق مهبد رفته حموم.
و بدون اینکه فرصت اعتراض بهم بده از اتاق خارج شد.
به لباسهای زیر و روی توی دستم نگاه کردم.
حالا باید چه خاکی به سرم میریختم؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت234 سر چرخوند و به مهیار نگاهی انداخت. پا روی پا انداخت و رو به پسر بز
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت235
یه مدت همون جا ایستادم. مهری خانم چه انتظاری از من داشت. مثلا میخواست من به مهیار نزدیک بشم، آخه اینجوری؟
با قدمهای وارفته از اتاق خارج شدم و به این فکر میکردم که باید چیکار کنم که مهسان جلوم ظاهر شد.
- چرا اینجا وایستادی؟
ملتمسترین حالت ممکن رو به خودم گرفتم و گفتم:
- مهسان به دادم برس.
-چی شده؟
به لباسها اشاره کردم و گفتم:
-مامانت این لباسها رو داده من، ببرم برای آقا مهیار.
لبخندی زد.
-این مامان من هم شیطونکیه برای خودش! بده من میبرم.
خدا رو شکر کردم و لباسها رو به مهسان دادم. مهسان به طرف اتاق رفت.
چند دقیقه همونجا ایستادم تا مهسان از اتاق خارج بشه.
با خارج شدنش از اتاق نفسم رو سنگین بیرون دادم و از پله ها پایین اومدم.
مهری خانوم با لبخند به من نگاه میکرد. نگاهم رو ازش گرفتم و وارد آشپزخونه شدم.
خاله گلاب رفته بود و چیدن میز پای خودمون بود.
میز شام رو به کمک مهسان و مهری خانوم چیدیم.
همه برای صرف شام اومدند. مهیار هنوز پایین نیومده بود.
مهسان کنار من نشست. مهری خانوم با چشم و ابرو بهش اشاره کرد که بلند شه.
میدونستم میخواد چیکار کنه. میخواست کنار من یه جای خالی باشه که مهیار اونجا بشینه. کاش این کار رو نمیکرد، قدرت اعتراض هم نداشتم.
مهسان به حرف مادرش گوش داد و جاش رو عوض کرد.
حالا تنها صندلی خالی صندلی سمت راست من بود.
بالاخره مهیار اومد. نگاهی کلی به میز انداخت و کنار من نشست؛ خونسرد و بیخیال.
انگار که اصلاً من وجود ندارم. یا مثلا هزاز ساله که باهاش زندگی کردم و حسابی براش عادی شدم. به من حتی نگاه هم نکرد.
دقیقا برعکس من که کشف شخصیتش برام معمایی شده بود.
خاله گلاب غذای خیلی خوشمزهای درست کرده بود، ولی من نمیتونستم چیزی بخورم. اگر مهیار نبود شاید میتونستم ولی حضورش تمام عضلاتم رو منقبض میکرد.
چند قاشق غذا به زور آب قورت دادم. احتمالا اگر همین طور پیش میرفتم به زودی سوءتغذیه میگرفتم.
به غذا نگاه میکردم و به این که چطوری باقیش رو بخورم که مهبد گفت:
- زن داداش!
اخه این چه کلمهای بود برای خطاب قرار دادن من استفاده میکرد؟ هنوز معلوم نیست برادرش من رو به همسری قبول داره یا نه و این یکسره میگه، زنداداش!
- تو دقیقا با چی زندهای؟
با این سوال مهبد سر بلند کردم و به چشمهاش خیره شدم.
تلاشم این بود که به سمت مهیار برنگردم. مهبد کمی نگاهم کرد و گفت:
-دیشب که ندیدم چیزی بخوری. ناهار دیروز هم چیزی نخوردی، ناهار امروز رو نبودم ولی صبحونه رو حواسم بود. والا ماشین هم نیاز به بنزین داره. الان انرژی تو دقیقا از کجا تامین میشه؟
مهری خانوم رو به مهیار گفت:
- شاید دستش به خورشت نمیرسه.
و بعد با اشاره به مهیار گفت:
-مهیار جان، ظرف خورشت رو بزارش نزدیکتر.
تا اومدم چیزی بگم، مهیار ظرف خورشت رو جلوم گذاشت و آروم گفت:
-بخور.
چطور بخورم؟
تو شرایطی که همه توجهشون به منه، البته همه به غیر از مهیار.
چند قاشق دیگه هم به زور خوردم.
غذای بقیه یواش یواش تموم شد و از سر میز بلند شدند.
مهیار هنوز کنار من نشسته بود. آقا مهدی همون طور که از جاش بلند میشد، رو به مهیار گفت:
-غذات تموم شد، بیا کارت دارم.
مهیار سر تکون داد و چند دقیقه بعد هم از کنار من بلند شد و رفت.
با رفتنش عضلات منقبضم رو رها کردم. مهسان با لبخند به من نگاه می کرد، متقابلا لبخند زدم.
-خودت رو کشتی. اگه من جای تو بودم تا حالا مهیار رو خورده بودم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت235 یه مدت همون جا ایستادم. مهری خانم چه انتظاری از من داشت. مثلا میخو
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت236
سرم رو پایین انداختم و برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم:
- ظرفها رو بشوریم؟
-ماشین ظرفشویی میشوره، فقط کمک کن بزاریمشون تو ماشین.
تا حالا با ماشین ظرفشویی کار نکرده بودم. فقط پشت ویترین بعضی از مغازهها دیده بودم. پس صبر کردم تا ببینم که مهسان چیکار میکنه.
خواستم به سالن برم که مهسان دستم رو گرفت.
-بشین همین جا. اونجا میری، مهیار هم هست، دوباره استرس میاد سراغت.
- نباید اونجا باشم؟
- اینجا باشیم بهتره. بابام میخواد با مهیار حرف بزنه.
کمی چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
- ولی یه راهی هست که بفهمیم چی میگن.
به طرف ورودی آشپزخونه رفت و از کنار دیوار چفتی رو کشید و پنجرهای رو که با حفاظ یکدست چوبی پوشیده شده بود، باز کرد.
- این برای وقتیه که مهمون زیاد داشته باشیم. اینجوری راحت میشه وسایل رو از آشپزخونه به سالن جابجا کرد، ولی وقتی مهمون نداریم، اگه لاش باز باشه، صدا خیلی راحت میاد تو.
با دستش من رو دعوت کرد تا نزدیکیش برم. رفتم و کمی سرم رو نزدیک بردم.
خیلی راحت صدا رو میشد شنید.صدای آقا مهدی میاومد.
- الان تو چرا داری حرص میخوری؟
-بابا، پنجاه تا کارتون داروی خاص اومده توی انبار، بدون اینکه من خبر داشته باشم. بعد با بستهبندی شرکت من خارج شده، اون هم به شکلی دزدی. اگه اون داروها فاسد باشه و برسه به دست مردم و یکی یه طوریش بشه، هم پای من گیره، هم پای شما.
- حالا که پلیس همه چیز رو فهمید و خودشون پی گیرند.
- ولی این دفعه اولشون نیست، میخوام بدونم کی توی این شرکت، باهاشون همکاری میکنه.
- تو سپردی به پلیس اونها خودشون میدونند چی کار کنند. الان هم نمیخوام در مورد این موضوع باهات حرف بزنم. موضوع اصلی اینجا بهاره.
چند لحظه هیچ صدایی نیومد، بعد آقا مهدی گفت:
- پس چرا ساکتی؟
- چی بگم بابا! من گفتم هر دختری، با هر شرایطی رو شما بپسندید، من قبول دارم. شما رو هم وکیل کردم. دیگه باید چیکار کنم، یا چی بگم؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت233 گر گرفتگی گونههام رو حس میکردم. دو دو زدن چشمهام رو نمیتونستم کن
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال هم هیئتها به کمک شما نیاز دارن.
تو غدیر که سنگتموم گذاشتید 😍
پول برای ائمه خرج بشه برکتش برمیگرده به زندگیتون
با هر مبلغی که در توانتون هست یا حسین بگید و دست ما رو بگیرید
برای پخت نذری عاشورا هیُت ما نیاز به دیگ و اجاق گاز و .... هیئتی داره
این دیگ و اجاق برای هیئت مینونه و شما با کمک امسال تو ثواب هر سال شریکید
🙏🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴لواسانی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
بهار🌱
امسال هم هیئتها به کمک شما نیاز دارن. تو غدیر که سنگتموم گذاشتید 😍 پول برای ائمه خرج بشه برکتش برم
عزیزان ما خییری که بهمون کمک کنه تا وسایلهای مورد نیاز هئیت رو تهیه کنیم نداریم. همیشه دعا میکنم میگم خدایا میشه از اون در گاه رحمتت یکی از اون بازاری های پولدار رو برای ما بفرستی که درمواقع مراسمات و تهیه وسایل دست ما رو بگیره ولی انگار که مصلحت ما نیست و این اتفاق نمیفته.
لذا ما دست همکاری به سمت شما دراز میکنیم. الان اجاق گاز و یه قابلمه هیئتی نداریم. و موقع پخت غذا آشپز هئیت ما واقعا به زحمت میفته چون باید چند تا قابلمه و گاز ردیف کنیم تا این بنده خدا عذای نذری رو درست کنه.
اجرتون با سید الشهدا کمک کنید ما این وسایل رو بخریم. و ان شاالله ثوابشم برای شما صدقه جاریه میشه🤲🌷🖤
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت236 سرم رو پایین انداختم و برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم: - ظرفها رو ب
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت237
اقا مهدی گلویی صاف کرد و محکم گفت:
-خوب پس گوش کن. این دختر رو مادرت پسندید و من همه جوره در موردش تحقیق کردم. هیچ لکه سیاهی تو گذشتهاش نداره.
مهیار سریع گفت:
- کتایون هم نداشت.
ته صداش پوزخند رو حس میکردم. اقا مهدی گفت:
- کتایون رو تو بد کردی.
- چی کارش کردم؟
حالت صدای مهیار این بار جدی بود. اقا مهدی گفت:
-بگذریم، نمیخوام حرف گذشته رو وسط بکشم. کتایون تموم شده.
مکثی کرد و ادامه داد:
- من تو شیراز وکیل تو بودم و پدر بهار. هنوزم همونم. یعنی پدر بهارم و به عنوان پدرش دو هزار و پونصد تا سکه برای مهریهاش در نظر گرفتم و البته یه جشن کوچیک.
مهیار با تاخیر و تعجب گفت:
-چی؟ دوهزار و پونصد تا!
هر دو ساکت شدند و مهیار بغد از چند ثانیه گفت:
- بابا مگه من سر گنج نشستم! اگه همین فردا بگه میخوام، از کجا بیارم؟
آقا مهدی بیخیال گفت:
-خب، بهش میدی.
مهیار کلافه گفت:
- بابا شما وضعیت من رو میدونی و این رو میگی!
- آروم باش. اگه یه روزی خواست، من هزار و پونصد تاش رو تضمین پرداخت میدم، میگم تو عقد نامه هم ذکر کنند، بقیه اش رو هم خودت میدی، مگه اینکه عرضهاش رو نداشته باشی.
- باز هم زیاده.
- من حتی یه سکه هم کوتاه نمیام. این دختر هیچکس رو نداره. فکر میکنم مهری برات تعریف کرده باشه. تنها کس و کارش یهوعمو بوده که اونم به تازگی به رحمت خدا رفته. اینکه که چطور حاضر شده، به تو بله بگه، بر می گرده به شرایطش، وگرنه من در مورد پرس و جو کردم، همه چی تمومه. میخوام یه پشتیبانی مالی داشته باشه، برای اون موقع که...
صدای نفس پر صدای اقا مهدی رو شنیدم. باقی اون جملهاش رو نگفت و ادامه داد:
- به هر حال، الان هم تا هفت روز بهت محرمه که یه روزش رفت. توی این شیش روز میری دنبال کارهای عقدتون و سعی میکنی، بیشتر بشناسیش و با خود دائم تکرار میکنی که آقای دکتر مهدی گوهربین پشت این دختر وایستاده و همه جوره حواست رو جمع میکنی. میفهمی که چی میگم؟
مکث کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
-اگر هم پشیمون شدی، خودت میدونی و مادرت. ولی، اگر، دوباره، اتفاقی، برای قلبش بیوفته، من میدونم و تو.
لحظهای همه جا ساکت شد و دوباره صدای مهیار اومد.
- جشن، حتما باید باشه؟ یعنی اینکه بهش قول دادید.
- هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه و بهار هم مستثنی نیست. البته خودش گفت که جشن نمیخواد، ولی ...
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت237 اقا مهدی گلویی صاف کرد و محکم گفت: -خوب پس گوش کن. این دختر رو مادر
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت238
با صدای آی گفتن مهسان، سر چرخوندم. مهبد پشت گردنش رو گرفته بود و فشار میداد. مهسان عقب کشید و مهبد همونطور که گردن خواهرش فشار میداد، گفت:
-این کارها چیه به زن داداشت یاد میدی؟ کم خودت عین موش همه جا سرک میکشی!
مهسان با ناله گفت:
- ول کن مهبد، دردم گرفت.
مهبد دستش رو برداشت. مهسان کمی پشت گردنش رو ماساژ داد و گفت:
_ اه، مهبد! نزاشتی بفهمم چی میگن. تازه داشت میرسید به جاهای هیجان انگیزش. جشن، عروسی.
مهبد قیافه بدجنسی به خودش گرفت و گفت:
-میدونی جای هیجان انگیزش کجاست؟
ابرو بالا داد و گفت:
-اون جایی که من میرم بیرون و به بابا میگم که شما دو تا گوش وایستاده بودید.
چرخی به طرف در زد و خواست قدمی برداره که سریع گفتم:
- آقا مهبد!
ایستاد. نگاهم کرد و ابرو بالا داد. آروم و ملتمس گفتم:
- خواهش میکنم.
کمی متفکر به اطرافش نگاه کرد و گفت:
- باشه، چون زنداداش خواهش کرد باشه، نمی گگم، به شرطی که یکیتون شونههام رو ماساژ بده، اون یکی هم برام قهوه درست کنه.
بعد روی صندلی نشست و پاش رو روی صندلی دیگهای گذاشت و با لبخند گفت:
- زود باشید.
مهسان با حرص پشت سرش ایستاد و من هم مشغول قهوه درست کردن شدم. مهسان غر میزد و مهبد هر چند لحظه یک بار برای رفتن و گفتن خیز بر میداشت و با خواهش من مینشست.
فنجون قهوه رو روی میز گذاشتم. کلکلهای مهسان و مهبد رو رها کردم و به فکر رفتم.
آیا مهریه به این سنگینی، واقعا درسته؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت238 با صدای آی گفتن مهسان، سر چرخوندم. مهبد پشت گردنش رو گرفته بود و فشا
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت239
از پنجره به ماه نگاه میکردم و فضای نصفه و نیمه کوچه رو از نظر میگذروندم.
یه روز گذشته بود و نمیدونستم حسام در چه حالیه.
به خونه نمیتونستم زنگ بزنم و شماره حسام رو هم حفظ نبودم.
تازه، اگر هم زنگ میزدم، چی میگفتم؟ گفتنی ها رو قبلا گفته بودم و اون باور نکرده بود. فکر میکرد روانی شدم.
تمام امیدم به نامهای بود که نوشته بودم و امیدوار بودم که پیداش کنه.
با صدای تقههایی که به در میخورد، افکارم پاره شد.
نگاهی به در انداختم و گفتم:
- بفرمایید.
-مهیارم.
با شنیدن صدا و اسمش، ضربان قلبم بالا رفت. مهیار؟ اینجا چه کار داشت؟
لحظاتی رو بلاتکلیف به در خیره موندم.
به خودم تشر زدم.
بهار، خجالت بکش! تو با دو تا پسر و تو یه خونه بزرگ شدی. پسرهایی که بهت محرم نبودند. این که دیگه بهت محرم هم هست، ترس نداره، خجالت نداره، این همه با پسرهای دانشجو همکلاس بودی، چند تا استاد مرد داشتی!
نهیبی که زدم کارگر شد. دست و پام رو جمع کردم و از پنجره فاصله گرفتم. لب تخت نشستم. شالی رو که روی سرم بود مرتب کردم و گفتم:
- بیایید تو.
در رو باز کرد و داخل شد. ناخودآگاه ایستادم.
سعی میکردم آروم باشم، ولی چهره زیادی جدی و اخمش دلهره به دلم میانداخت.
در رو بست و به در تکیه داد. خیره و عمیق به من نگاه کرد.
با نگاهش ته دلم خالی شد. از در فاصله گرفت و چند قدم بهم نزدیک شد. ضربان قلبم هر لحظه بالاتر میرفت.
این مرد به من محرم بود و تنها بودنش باهام توی اتاق هیچ اشکالی نداشت.
پس باید به خودم مسلط باشم. اخم داره که داره، جذبه داره که داره، قراره شریک زندگیم باشه و من باید بشناسمش.
لب تخت نشستم. مهیار هم با فاصله کنارم نشست.
فاصلمون زیاد بود و این تمرکز من رو بالا میبرد.
بعد از چند دقیقه سکوت که برای من به اندازه سالها طول کشید، گفت:
- چند سالته؟
با تعجب بهش خیره شدم. واقعا به خاطر پرسیدن سنم به اینجا اومده بود؟
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت239 از پنجره به ماه نگاه میکردم و فضای نصفه و نیمه کوچه رو از نظر میگ
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت240
یعنی تو این مدت، کسی در مورد سنم چیزی بهش نگفته بود!
نمیشد که تا ابد تو جذبه جدیتش بمونم. پس گفتم:
_ باور کنم که نمیدونید؟
سربلند کرد و با ابروهایی بالا انداخته، به من نگاه کرد. انگار انتظار نداشت از من این پاسخ رو بشنوه.
- چرا، گفتند. ولی من میخواستم سر حرف رو باز کنم.
لبم رو خیس کردم و گفتم:
- پس اگه اینطوره، من بهار اعتمادی هستم. بیست و دو سالمه. اهل شیرازم. پدر و مادرم فوت شدند و خواهر و برادری هم ندارم. تمام بچگیم رو تو خونه عموم ...
وسط حرفم پرید.
- اینها رو که میدونم، یه چیزی بگو که نمیدونم.
- خوب نمیدونم، شما چی میدونی!
-مطمئن باش که خیلی بهتر از خودت بهم معرفیت کردند. حدود دو ماهه هر وقت مامان یا مهگل رو میبینم، حرف به یه شکلی میکشونند سمت تو و یه قسمتی از شخصیتش رو بهم معرفی میکنند.
- پس چی رو میخواهید بدونید؟
-من تو رو تا حدودی میشناسم و البته اختیار رو دادم به پدر و مادرم. تو برای چی، ندیده و نشناخته، به من جواب مثبت دادی؟ این سوالیه که ذهنم رو مشغول کرده.
این سومین نفری بود که تو این بیست و چهار ساعت، این سوال رو از من میپرسید و منتظر جواب بود.
سرم رو پایین انداختم، لبهام رو به هم فشردم. باید یه جواب قانع کننده میدادم.
_ خب، حدود چند هفتهای هم هست که از شما و شخصیتتون برای من میگن.
کمی مبهم نگاهم کرد و گفت:
_ این یعنی اینکه تا حدودی من رو میشناسی.
به تایید سر تکون دادم. دروغ هم نگفته بودم. به اندازه چند تا کلمه میشناختمش. به گفته مهری خانوم، حساس. به قول آقا مهدی، مغرور، لج باز، یه دنده. به گفته مهسان، بیاحساس. به قول مهبد، بدشانس و چیزی که خودم دیدم، مرموز و عجیب و البته خوشتیپ.
مهیار بعد از کمی سکوت گفت:
- من سرم خیلی شلوغه، نمیخوام کشش بدم. توی همین پنج شیش روز باید همه چیز تموم بشه. پس اگر شناسنامهات دم دسته، بهم بده که فردا برم دنبال کارهای عقد.
باورم نمیشد، قرار بود شماسنامهام رو به کسی غیر از حامد بدم تا برای کارهای عقد...
به خودم تشر زدم. همین الان هم این مرد شوهرت محسوب میشه، پس فکر نامحرم نباید به خلوتتون نفوذ کنه.
به طرف چمدونم رفتم و شناسنامه رو برداشتم و به سمتش گرفتم. همونطور که شناسنامه رو از دست من می گرفت، گفت:
- بابا اصرار داره که حتما جشن بگیریم، ولی من ...
میدونستم موافق جشن نیست، منم که توی این شرایط روحی، فقط بزن و بکوب رو کم داشتم. تازه، از طرف من کسی نبود که تو جشن شرکت کنه، پس همون نباشه، بهتره
سریع گفتم:
_ من با جشن موافق نیستم، ولی باز هم هرچی خودتون صلاح میدونید.
ابرو بالا داد و گفت:
-اتفاقا منم موافق نیستم. یه عقد محضری و نهایت یه ناهار خونوادگی.
- به نظر من هم اینطوری خیلی بهتره.
- پس من به بابا میگم تو اصرار داشتی که عقد ساده باشه.
باهاش موافقت کردم. ایستاد و از جیب شلوارش کارتی رو بیرون کشید و به طرفم گرفت و گفت:
_ احتمالا فردا مهگل بیاد که برید برای خرید. این پیشت باشه.
کارت رو گرفتم. خودکاری از جیبش در آورد و گفت:
-دستت رو بیار.
با تعجب نگاهش کردم و دستم رو جلو بردم. دستش رو زیر دستم گذاشت و با خودکار، عددی رو روی دستم نوشت.
- این رمز کارتمه، حفظش کن.
شماره دیگهای زیرش نوشت و گفت:
-اینم شماره موبایلمه، یه تک بزن شمارهات بیوفته.
-ولی گوشی من شکسته. من الان موبایل ندارم.
سر بلند کرد و توی چشمهام نگاه کرد.
- پس حفظش کن، تا یه موبایل بخری.
چیزی نگفتم و فقط سرم رو تکون دادم. خودکار رو سر جاش گذاشت و گفت:
- خیلی خستهام. باید برم بخوابم. کاری نداری؟
از خدام بود که زودتر بره. وجودش ضربان قلبم رو بالا میبرد.
- نه، شب بخیر.
کمی نگاهم کرد و لبزد:
- شب بخیر.
از کنارم رد شد و بعد از چند لحظه از اتاق خارج شد. گرمای دستش هنوز پشت دستم بود.
پشت دستم رو کمی مالیدم. نشستم و به مکالمه ی خودم با مهیار فکر کردم.
یه مکالمه خشک و رسمی. برای اولین بار بد نبود.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت237 اقا مهدی گلویی صاف کرد و محکم گفت: -خوب پس گوش کن. این دختر رو مادر
پارتهای جدید رمان بهار👆👆👆
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دنبال ویآیپی رمان بهارم اگر هستید، قیمتش سی تومنه.
شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره.
⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون پیام بانک زیر سی تومن ارسال نمیشه و ادمین هم در صورت نیومدن پیام بانک، لینک رو بهتون نمیده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👇جواب سوالات پر تکرار👇
📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله
📌چند پارته؟۷۲۷ پارت
📌هزینهاش چقدره؟ سی تومن
📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه)
📌چاپ شده؟ بله، نسخه چاپ شده هم موجوده، هر کس خواست میتونه پیام بده.
📌👌و نکته مهم، اگر این رمان مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇
https://eitaa.com/Baharstory/81629