فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹•••✧﷽✧•••🌹
📺
#کارتون_دره_ی_چکاوک(گنج عمو رحمت )
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 951 🔜
🌹•••✧﷽✧•••🌹
#پرواز_بدون_بال🕊
#شهید_مدافع_حرم_حمید_سیاهکالی❣
#خاطره_از_یکی_از_هم_رزمان_دیدار_امام_زمان
شبی که عملیات داشتیم حمید آقا رو بعد از آسیب دیدگی داشتیم میاوردیم عقب...داخل نفر بر بودیم شدت خونریزی بسیار زیاد بود😔😔😔😔
اما حمید جان حتی تو اون لحظات مراقب رفتارش بود و مدام به ما میگفت ببخشید خونم روی شما میریزه!!!!😓
مدام ذکر با حسین و یا زهرا میگفت🌹🌹🌹🌹
چشماش بسته بود یکی از دوستان صداش زد که حمید جان من رو میشناسی حمید آقا گفتن بله مگه میشه دوستم رو نشناسم!؟
بعد دوباره چشماش رو بست و ذکر گفت دوباره چشماش رو باز کرد در حالی که دستش روی پیشانیش بود بالای سرش رو نگاه کرد و گفت یا ابا صالح المهدی و لبخند زد🙂 و چشماش رو بست و دیگه نفس نکشید😭من حس کردم یه نوری از بدنش خارج شد😭شروع کردم به گریه و داد زدن و صداش میزدم....ولی دیگه جواب نمیداد😭یکی از همرزم ها اومد و دلداریم داد و گفت بخدا حمید جان عالی پر کشید🕊 بخدا معلوم بود امام زمان عج رو دید و رفت🌹🌹🌹
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 952 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اوریگامی✨
#دایناسور🦕
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 953 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹•••✧﷽✧•••🌹
📺
#کارتون_مثل_نامه( قسمت سی ام: نا خوش خر خورده)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 954 🔜
28.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹•••✧﷽✧•••🌹
📺
#کارتون_ستارگان_ایرانی( قسمت پنجم : چراغ خودکار)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 955 🔜
1مسلم(1).pdf
121.2K
🌹•••✧﷽✧•••🌹
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 956 🔜
🌹•••✧﷽✧•••🌹
#داستان
#تولد🎊
مادر سفره را پهن کرد. پدر با نان تازه وارد شد.
امین دست و رویش را شست و کنار سفره نشست.
زینب ظرف عسل را در سفره گذاشت.
مادر استکان های چای را به دستشان داد و گفت:"امروز که همه خانه هستیم، بهتره که به کوه برویم."
پدر لقمه نان را در دهان گذاشت و بعد از خوردن گفت:" فکر خوبیه. کوهنوردی خستگی یک هفته را از تن مان در می آورد."
زینب خندید و گفت:" من عروسکم را هم می آورم."
امین چایش را خورد و گفت:" پس من می روم حاضر بشوم."
مادر برای جمع کردن وسایل به آشپزخانه رفت. زینب سفره را جمع کرد و به کمک مادر رفت.
پدر به پارکینگ رفت تا اتومبیل را آماده کند.
امین در کمد را باز کرد. لباس ها خوشحال شدند و خندیدند. هر کدام خودش را جلوتر می کشید تا او را انتخاب کنید.
اما امین فقط نگاه می کرد.
بعد از چند دقیقه در کمد را بست و کشو را باز کرد.
لباس های کشو خوشحال شدند. یکی یکی خودشان را تکان می دادند. تا امین انتخابشان کند.
امین تیشرت را برداشت. تیشرت خوشحال شد. به بقیه لباس ها نگاه کرد و با خوشحالی برایشان دست تکان داد.
امین تیشرت را جلوی خودش گرفت و در آینه نگاه کرد. کمی مکث کرد و گفت:
" نه تو خوب نیستی. به درد امروزم نمی خوری."
بعد آن را در کشو گذاشت. تیشرت با ناراحتی سر جایش ماند.
امین دوباره در کمد را باز کرد. به لباس ها نگاه کرد. باز لباس ها خوشحال شدند و خودشان را تکان دادند. امین پیرهن آستین بلندش را برداشت.
پیرهن با خوشحالی از بقیه لباس ها خدا حافطی کرد. امین آن را هم جلوی آینه نگاه کرد و گفت:" نه تو هم مناسب امروز نیستی می خواهم ورزش کنم. "
پیرهن را سر جایش گذاشت و گفت:
" وای خدا چه کار کنم. چی بپوشم که راحت و خوب باشد و بتوانم کوهنوردی کنم."
لباس ها به یکدیگر نگاه کردند. هیچ کدام مناسب نبود.
مادر امین را صدا زد:" پسرم حاضری؟"
امین با ناراحتی گفت:" نه، حاضر نیستم. نمی دانم کدام لباس مناسب است."
مادر وارد اتاق شد و گفت:" ولی من می دانم."
و با لبخند بسته ای را به امین داد.
او با خوشحالی بسته را گرفت و باز کرد.
یک دفعه با صدای بلند گفت:
"لباس ورزشی؟!"
مادر خندید و گفت:" جای این لباس در کمدت خالی بود. مبارک باشد"
امین تشکر کرد.
پدر امین را صدا زد و گفت:"
پسرم فعلا بیا به من کمک کن."
امین یک رگال خالی برداشت.
لباس ورزشی را در کمد آویزان کرد.
از اتاق بیرون رفت تا به پدر کمک کند.
لباس های داخل کمد، به لباس ورزشی نگاه کردند.
همه با هم گفتند:" خوش آمدی، تولدت مبارک."
لباس ورزشی لبخند زد و تشکر کرد.
( فرجام پور)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 956 🔜
دوستان خوبم سلام ✋
روزتون بخیر و سلامتی
عذرخواهی می کنم بابت اینکه دیروز کارتون و برنامه ها ارسال نشد 😔
برای جبران امروز دو کارتون روز شنبه و یکشنبه با هم گذاشته میشه ❤️🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹•••✧﷽✧•••🌹
#نقاشی✨
#اسب🐎
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 957 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹•••✧﷽✧•••🌹
📺
#کارتون_این_چطور_کار_می_کنه ( قسمت چهارم : ارتباطات)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 958 🔜
4_5832408954805682744.mp3
2.86M
🌹•••✧﷽✧•••🌹
#محرم
#مداحی_کودکانه
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 959 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹•••✧﷽✧•••🌹
📺
#کارتون_ماجراهای_کوشا(قسمت سی ام : چای بخش اول )
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 960 🔜
🌹•••✧﷽✧•••🌹
#رنگ آمیزی
#مسلم
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 961 🔜
🌹•••✧﷽✧•••🌹
#داستان
#گلدسته_های_نور🕌
رقیه کفش هایش را پوشید
ودوان دوان به طرفِ مامان رفت.
دستش را دردست مامان گذاشت.
.از درِ حیاط که بیرون رفتند .
علی اصغر وبابا توی کوچه منتظرشان بودند.
باهم به طرفِ مسجد رفتند.
از کوچه که بیرون رفتند .
گلدسته های مسجد پیدا شد.
رقیه با خوشحالی گفت:
-مامان جان، چقدراین گلدسته ها قشنگ هستند.
مامان لبخندی زد وگفت:
-بله عزیزم. الان که چراغ هایشان روشن است
قشنگ تر هم شده اند.
بابا گفت:
-این ها به این زیبایی را
حاج اکبر ودوستانش ساخته اند .
مامان گفت:
-احسنت چقدر هنرمند هستند.
رقیه با شادمانی به گلدسته ها وچراغ های رنگی شان نگاه می کرد.
به مسجد که رسیدند.
بابا کفش های علی اصغر را در اورد واو را بغل کرد .
به قسمت مردانه رفتند.
رقیه ومامان به قسمت ِ زنانه رفتند.
عطرِ خوبی به مشامشان رسید.
رقیه گفت :
-به به چه خوشبو. مامان جان بوی سجاده شما می اید.
مامان لبخندی زد و سجاده هایشان را باز کرد.
رقیه چادر سفید گل گلی اش را که مامان برایش دوخته بود سر کرد.
کنار مامان نشست.
به طرحِ سجاده اش نگاه کردو گفت:
-وای چقد شبیه گلدسته های مسجد است.
خانم مهربانی که کنارش بود گفت:
-دخترم خوش امدی.
اولین باراست که به مسجد می ایی؟
رقیه گفت:
-بله . اخه ما تازه به این محله امدیم.
خانم مهربان از توی کیفش چند گردو در ارود وگفت:
-بفرما گلم .
وانها را به رقیه داد.
رقیه تشکر کرد.
صدای خوشِ اذان بلند شد .خانم ها صف هارا مرتب کردند.
رقیه نگاهی به صف نماز انداخت .
وگفت:
-چقدر قشنگ . همه با چادرهای سفید وگل گلی .
مامان جان می شود هر شب به مسجد بیاییم؟
مامان بوسه ای برروی گونه اش زد وگفت:
- بله دخترم حتما.
(فرجام پور)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋
🔙 962 🔜