#شعر
#خدای_مهربونم
سلام خدای خوبم تو مارو آفریدی
چه دنیای قشنگی برای ما کشیدی
خدای آسمونا ، خدای خاک و دریا
دوسِت دارم یه دنیا ، هزار هزار هزارتا!
خدای مهربونم به ما تو نعمت دادی
دست و پا و چشم و گوش، تنِ سلامت دادی
خدای مهربونم!به ما چه چیزا دادی
تو قلب مهربون به مامان و بابا دادی
خدایی و توانا ، احد صمد بی همتا
ممنونتم که دادی به ما دنیایی زیبا
به غیرِ تو خدا نیست،یکی و دو نداری..
صدامونو میشنوی،تو همیشه بیداری
خیلی مارو دوست داری نازمونو میخری
بس که تو مهربونی مارو بهشت میبری
پناهی
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙174🔜
#بازی
#کاردستی_طوطی_با_پارچه_نمدی
ایده عروسک نمایشی طوطی با پارچه نمدی
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙175🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#پرده_نقاشی_عاشورایی
فیلم پرده نقاشی عاشورایی قسمت اول
تصویرسازی محرم برای کودکان و نوجوانان
یاران وفادار (یاران باوفای امام حسین در روز عاشورا)
کودکان
نوجوانان
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙176🔜
#صحبت گنجشک با امام علیه السلام
راوی: سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام )
حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.
امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند:
« سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!...
با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»
#داستان
#شهادت_امام_رضاعلیه_السلام
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙177🔜
#شعر
#گل_بابا
شام غریبان در آن بیابان
میگفت رقیه بابا حسین جان
پشت پناهم راز نگاهم
من دختر تو نیلوفر تو
دردانه ی تو یکدانه ی تو
چشمم به راهت یادِ نگاهت
نام تو با با تنهای تنها
بر قفل بسته قلب شکسته
باشد کلیدی نور سپیدی
بابای خوبم امشب کجایی؟
از دختر خود آخر جدایی
بابا به جان زهرای اطهر
من را بغل گیر یک بار دیگر
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙178🔜
#بازی
#کاردستی_شمع۱
اربعین حسینی
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙179🔜
#بازی
#کاردستی_شمع۲
کودکانه
اربعین حسینی
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙180🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#شربت_گوارا
راوی: ابوهاشم جعفری
به سخنان امام گوش می دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر می کرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: «کمی آب بیاورید!»
خادم امام ظرفی آب آورد و به دست ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمی شد. اصلاًنمی توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگی ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهره ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید».
وقتی خادم برای امام رضا علیه السلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقداری هم شکر روی آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمی دانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا علیه السلام ناخودآگاه دستم را به طرف ظرف شربت درازکردم.
شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگی ات را از بین می برد.
#داستان
#شهادت_امام_رضاعلیه_السلام
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙181🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#حضرت_رضا
هست و بوده او
مرد با خدا
کشته شد به سم
حضرت رضا
بعد از آن گذشت
ماه و سال و روز
در عزای او
مانده ام هنوز
بوده او غریب
گشته او شهید
مثل او دگر
این جهان ندید
زنده هستم و
در کنار او
بوسه می زنم
بر مزار او
🔹️شاعر:مهدی وحیدی صدر
#شهادت_امام_رضاعلیه_السلام
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙182🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#کاردستی_نقاشی_خلاق
نقاشی ماهی با تراشه
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙183🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#کلیپ
#بازی_های_مناسب_کودکان
📹 چه جور بازیهایی برای بچهها مناسب است؟
➕معرفی و توضیح
تصویری تربیت_فرزند
علیرضا پناهیان
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙184🔜
6.pdf
725.4K
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#بابای_مهربان
🌸پی دی اف کتاب بابای مهربان همه
🌺سوالات دانش آموزان_نوجوانان درباره امام زمان عج
🌹نویسنده استاد محمودی
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙185🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
اللهم صلی علی محمد وال محمد:
عمریست به شیعیان حسادت دارند
بدجور به یکدگر شباهت دارند
از کوچه و از بقیع دانستم که
اینها به خراب کردن عادت دارند
از اینهمه خوب در جهان خوب تری
مرغوب تری اگر که مخروب تری
تاکور شود هر آنکه نتواند دید
بی گنبد و بی ضریح محبوب تری
اینها که همیشه جنگ را باخته اند
تخریب کنند گوئیا ساخته اند
زود است که بشنویم درشهر رسول
بین الحرمین راه انداختهاند
از آنهمه خاک انتخابت کردند
پس منشاء اینهمه ثوابت کردند
گاهی سبب خیر، عدو خواهد شد
آباد شدی چونکه خرابت کردند
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙186🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#کاردستی_گنبد_خضراء
الگوی کاردستی گنبد خضراء حرم پيامبر اسلام (ص)
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙187🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#کلیپ
#مامان_خودت_باش
📹 مامان خودت باش!
👈🏻 وقتی بدیها با یک نگاه از بین میروند ...
تصویری
علیرضا پناهیان
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙189🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#میهمان_دوستی_امام (ع)
🔴 راوی: یکی از نزدیکان امام رضا علیه السلام
مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».
امام رضا علیه السلام فرمودند: «خوش آمدی!»
«ببخشید که دیروقت رسیدم. بی پناه بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخندی زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده ای میهمان دوست هستیم».
در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمی انداختم».
امام در حالی که با تکه پارچه ای، روغن را از دستش پاک می کرد، فرمودند: «ما خانواده ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».
#داستان
#کودکانه
#شهادت_امام_رضاعلیه_السلام
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙190🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#امام_حسن
پدرش بود علی(ع)
مادرش فاطمه(س) بود
مهربان مثل پدر
خیر خواه همه بود
بود او در همه عمر
با بدی ها در جنگ
و بدش می آمد
از فریب و نیرنگ
نگران اسلام
نگران حق بود
دل او در سینه
آسمان حق بود
راه او راه خدا
صلح او مثل جهاد
صلح او آزادی
بر مسلمانان داد
او گلی بود که از
هر گلی بهتر بود
بود زیبا خوشنام
شکل پیغمبر(ص)بود
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙191🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#کاردستی_آدم_برفی
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙192🔜
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد پناهیان:
😭 ریشهی گناه همین آموزش و پرورش مسخره است!
😳 نابود میکنی ذهن بچه را وقتی این همه مطلب به دانشآموز انتقال می دهی.
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙193🔜
🦋🌸🌼🦋👦
👦👶
#تربیت_فرزندان رو به امام رضا و کلا
به ائمه بسپاریم علیهم السلام
🕊🌷🕊🌷🕊🌷
یکی از خادمهای حرم امام رضا علیهالسلام تعریف میکرد که
پسرم با پسر همسایه دوست بود,من که خیلی در تربیت فرزندم حساس بودم و دقت داشتم دیدم پسر همسایه از فرزندم بهتر است,
رفتارهای مناسبتری دارد و … خیلی کنجکاو شدم تا علت تربیت بهتر پسر همسایه را بفهمم,
با پدرش دوست شدم:
یک رانندهی کامیون بود, مرتب از مشهد بار به شهرهای دیگر میبرد🚛
خیلی هم باسواد و بافرهنگ نبود, خیلی تعجب کردم, از چنین پدری, چنین پسری! خیلی این سؤال در ذهنم بود,
یکشب در عالم رؤیا به حرم مشرف شدم و دیدم حضرت امام رضا علیهالسلام در حرم تشریف دارند,
جلو رفتم و سؤالم را پرسیدم, “چی شده که پسر همسایه, از پسر من بهتر است❓”
حضرت با تأیید بهتر بودن پسر همسایه به من فرمودند :
❇️ آن راننده کامیون هر وقت میخواهد از مشهد به شهر دیگری برود,
در جایی دیگر از آن به بعد گنبد حرم پیدا نیست, میایستد و سلامی میدهد و فرزند و خانوادهاش را به من میسپارد❇️
اگر ما هم فرزندمان را به امام رضا علیهالسلام (که افتخار ایرانیان هست)
یا به هر یک از امامان علیهمالسلام بسپاریم, یقین داشته باشیم که آن بزرگواران و کریمان فرزندمان را خوب تربیت میکنند.
آنجایی که دست ما کوتاه است و نمیتوانیم در فضاهای مجازی و واقعی مواظب فرزندانمان باشیم, مواظب آنان هستند 🙂و نمیگذارند فرزند ما از راه به در شود
نتیجه :
صحبت هرروزه با امام زمان علیهالسلام و درخواست سرپرستی و دستگیری از فرزندانمان🕊🌳
گفتن این موضوع به فرزندمان (در سنین ۸–۹ سالگی)
که تو را به امام زمان علیهالسلام سپردم,
تو هر چه میخواهی از این آقا بخواه
🌳🕊
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙194🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#صندلی
پارسا با عجله درِ کلاس را باز کرد.
با دیدنِ امین روی صندلی جلویی، اخم هایش را در هم کرد.
با خودش گفت:"کاش زودترمی آمدم. چرا همیشه باید امین روی صندلی جلو بنشینه؟"
با ناراحتی روی صندلی ردیف بعدی نشست.
فردای آن روز با سرعتِ بیشتری دوید تا زودتر به مدرسه برسد.
وقتی وارد کلاس شد، هنوزکسی نیامده بود. با خوشحالی روی صندلی جلویی نشست. کیفش را کنارش گذاشت و به صندلی تکیه داد.
بچه ها یکی یکی آمدند. امین هم آمد. وقتی پارسا را دید، کمی ایستاد و بعد رفت و روی یک صندلی دیگر دردیف آخر نشست.
پارسا با خوشحالی لبخند زد.
خانم وارد کلاس شد. با تعجب به پارسا نگاه کرد و گفت:"تو چرا اینجا نشستی؟"
پارسا گفت:"آخه من زودتر اومدم."
خانم معلم گفت:"دلیل نمی شه. امین باید اینجا باشه. وسایلت را بردار برو."
بعد به امین اشاره کرد که سر جایش بنشیند.
پارسا با ناراحتی از روی صندلی بلند شد.
بغض کرده بود. اصلا از درس چیزی نفهمید. از دستِ خانم معلم ناراحت بود.
زنگ تفریح، خانم معلم پارسا را در کلاس نگه داشت وگفت:" من تو رو خیلی دوست دارم. تمامِ بچه هارا دوست دارم. ولی حتما کارم دلیلی داره."
اشک های پارسا دونه دونه روی صورتش افتاد. با بغض گفت:"نخیر شما فقط امین را دوست داری."
خانم معلم لبخند زد. اشکهای پارسا را با دستمال پاک کرد وگفت:"نه پسرم اشتباه می کنی. اگر من می گم که امین جلو باشه. فقط به خاطرِ مشکلیه که داره. دلم نمی خواستم همه بدونن. فقط به تو می گم. امیدوارم بین خودمون بمونه."
پارسا سرش را تکون داد و گفت:"چشم می مونه."
خانم معلم گفت:"متأسفانه امین گوش هاش مشکل داره. یعنی صداها را خوب
نمی شنوه. به خاطر همین باید جلو باشه تا بهتر بشنوه."
پارسا با تعجب به حرفهای خانم معلم گوش داد.
وقتی به حیاط رفت. به قیافه امین نگاه کرد.
با خودش گفت:"چه قدر سخته"
از روز بعد پارسا زودتر توی کلاس می رفت. روی صندلی جلو می نشست.
وقتی امین می آمد از جایش بلند می شد. با او سلام واحوالپرسی می کرد. بعد کیفش را برمی داشت و روی صندلی ردیف آخر می نشست.
(فرجام پور)
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙195🔜