#قصه
یک کیف زیبا
مادر مشغول قلاب بافی بود. نگار کنارش نشست و پرسید:«مامان چی می بافی؟»
مادر لبخندی زد. جواب داد:«دارم برای مامان بزرگ کیف میبافم، آخرهفته روز مادره»
نگار به دستان مادر نگاه کرد. کمی فکر کرد و پرسید:«بافتن کیف سخته؟»
مادر درحالی که مشغول بافتن بود گفت:«نه عزیزم قبلا بهت یاد دادم! یه کم دیگه هم برات توضیح بدم می تونی تو هم ببافی!»
چشمان نگار از خوشحالی برقی زد و گفت:«چه خوب! میشه کمکم کنید با اون کاموایی که برام خریده بودید یه کیف ببافم؟»
مادر ابرویی بالا داد:«مگه نمی خواستی با اون کاموا برات شال ببافم؟»
نگار لپ هایش را پر باد کرد و گفت:«چرا ولی نظرم عوض شد میخوام یه کیف ببافم»
مادر دستی بر سر نگار کشید:«باشه دخترم برو کامواتو بیار تا بهت یاد بدم»
نگار کاموا و قلاب به دست کنار مادر نشست.
مادر هر رجی که می بافت برای نگار توضیح می داد و هر دو همزمان می بافتند.
نگار تا آخر هفته کنار مادر می نشست و با هم کیف می بافتند.
رج اخر تمام شد. مادر نخ و سوزن و زیپ آورد. نگار زیپ را روی دهنه ی کیف گذاشت. مادر دور تا دور زیپ را به کیف دوخت.
نگار بالا و پایین پرید و گفت:«تموم شد بالاخره یه کیف خوشگل بافتم»
مادر نگار را بوسید:«افرین دخترم خیلی قشنگ شده، حالا برو کاغذ کادو رو بیار تا کیف مامان بزرگ رو کادو کنیم»
نگار کاغذ کادو و چسب آورد. کیف مامان بزرگ که کادو شد مقداری کاغذ کادو اضافه ماند. نگار گفت:«مامان میشه این کاغذ کادو رو به من بدین؟»
مادر لبخندی زد و گفت:«بله دخترم میتونی برشون داری»
نگار کاغذ کادو و چسب را برداشت و به اتاق برد.
شب وقتی پدر از سر کار برگشت دسته گل زیبایی برای مادر آورده بود. عطر نرگس خانه را پر کرده بود. نگار کادوی خودش را مقابل مادر گرفت:«مامان جونم روزت مبارک»
مادر کادو را باز کرد. وقتی کیف را دید با چشمان گرد پرسید:«اما تو خیلی برای این کیف زحمت کشیدی دخترم!»
نگار سرش را بالا گرفت و گفت:«شما هم برای کیف مامان بزرگ خیلی زحمت کشیدید!»
لپ مامان را بوسید و ادامه داد:«من از اول این کیف رو برای شما بافتم»
مادر دستانش را بالا گرفت و دعاکرد:«ان شاالله عاقبت بخیر باشی دخترم این بهترین هدیه ای بود که تا حالا گرفتم»
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1466🔜
🌀 #احکام | 🤔 شک زیادی
❓ من مدتهاست که در وضو و غسل حساس شدم مثلا برای هر نماز پنج یا ششبار وضو میگیرم چون شک میکنم نکنه جایی خشک مونده باشه، خسته شدم میشه راهنمایی کنید؟
✅ در نو+جوان بر اساس فتاوای آیتالله خامنهای، به سوالات پرتکرار احکام شما که از طریق @alo_nojavan برای ما بفرستید پاسخ خواهیم داد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1467🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به این میگن سرود ملی 🇮🇷😍
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1468🔜
#ارسالی_کاربر
سید علی رضا اسلامی هستم
8 ساله از بندر کنگان
مرحبا پسرم👏👏👏
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_کاربر
سیدمعین الدین علوی ۱۱ ساله از یزد شهر میبد محله شهیدیه
مچکرم از شما پسرگل، عالی بود🌺
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
14.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_سمنو_و_شقاقل(قسمت سیزدهم)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۲تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry12_14
═══••••••○○✿
🔚1469 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
شلوار کهنه رو دور نریزید 👌
بعد دیدن این کلیپ نظرتون عوض میشه
#خلاق_باشیم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1470🔜
#خاندانویرانی ۶
به روایت آقا❤️
واقعیتهایی که باید در مورد رژیم پهلوی بدانیم تا عدهای نتوانند آن را بزک کنند...
به کام دربار
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1471🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تماشایی | *پهلوی بیغیرت*
🤔 رضا و محمدرضا رو کی سر کار آورد؟!
😐 اگر یه جو غیرت داشتی نمیرفتی!
🤕 #بیچارگی_وابستگی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1472🔜
مهمان کوچکِ رود
رود توی فکر بود. گاهی ماهی های لپ گلی غلغلکش می دادند. لحظه ای لبخند می زد و دوباره به فکر فرو می رفت. خورشید نور طلایی اش را به روی موج های محکمِ رود پاشید و گفت:«چه شده نیل عزیز؟ چرا در فکری؟»
رود سرش را بالا گرفت موجی بلند کرد و گفت:«دیشب خواب عجیبی دیدم!»
خورشید پرسید:«چه خوابی دیدی؟»
رود موجش را به ساحل فرستاد و گفت:«خواب دیدم مهمان کوچک و عزیزی داشتم مهمانی که تا به حال او را ندیده بودم!»
خورشید با چشمان گرد پرسید:«مهمان؟»
رود موج بزرگ دیگری به ساحل فرستاد:«بله مهمان، مهمانی که باید مواظبش می شدم که در من غرق نشود!»
خورشید به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. رود موج هایش را بالا و پایین می کرد اما فکرش پیش مهمانی بود که در خواب دیده بود.
صدای موج هایش همه جا را پر کرده بود.
در بین صدای موج هایش صدایی شنید. انگار کسی گریه می کرد. به اطراف نگاه کرد. زنی در ساحل نشسته بود. زن نوزادی در بغل گرفته بود و بلند بلند گریه می کرد. او در بین گریه هایش با خدا حرف می زد:«خدایا پسرم را به تو می سپارم، اگر حاکم پسرم را پیدا کند مثل تمام پسران شهر او را از بین می برد!»
چند دقیقه بعد زن نوزاد را توی سبد گذاشت و سبد را توی رود رها کرد. رود تازه فهمید نوزاد، همان مهمانی است که شب گذشته در خواب دیده بود. زن اشک می ریخت. از ساحل به سبد نگاه می کرد. سبد حالا سوار موج های رود، از او دور می شد.
رود موج هایش را آرام تر کرد. دیگر از موج های بلند خبری نبود. رود انگار گهواره ای شده بود برای نوزادی که مهمانش بود.
نوزاد با آرامش به خواب رفته بود که رود متوجه سر و صدایی شد. به اطراف نگاه کرد چند کروکدیل به سرعت به سمت رود آمدند و وارد رود شدند. ان ها که نوزاد را دیده بودند برای گرفتنش مسابقه گذاشته بودند. کروکدیل اول در حالی که به سرعت شنا می کرد گفت:«این نوزاد مال من است من اول اورا دیدم!»
کروکدیل دوم که کمی چاقتر و بزرگتر بود گفت:«هرکس اول او را بگیرد مال اوست»
رود عصبانی شد. موج بلندی به طرف کروکدیل ها فرستاد و فریاد زد:«این نوزاد مهمان من است به کسی اجازه نمی دهم به او نزدیک شود»
کروکدیل ها که با موج به عقب رفته بودند، دوباره به سمت سبد شنا کردند. این بار رود، موج بزرگتری بلند کرد و آن ها را به سمت ساحل هول داد.
کروکدیل اول کناری ایستاد و گفت:«حالا که فکر می کنم اصلا گرسنه نیستم!»
کروکدیل دومی کج نگاهش کرد و گفت:«منم خسته ام می خواهم استراحت کنم!»
رود دوباره آرام سبد را به حرکت درآورد. خورشید نوزاد را دید گفت:«مثل اینکه مهمانت از راه رسیده!»
رود که از گرمای خورشید دلگرم شده بود گفت:«بله فقط نمی دانم او را کجا ببرم!»
خورشید از ان بالا نگاهی به اطراف کرد. آسیه به طرف ساحل می آمد.
به رود گفت:«آسیه! او زنی مهربان است نوزاد را به او برسان!»
رود تازه آسیه را دیده بود گفت:«افرین دوست خوبم چه فکر خوبی!»
آسیه کنار ساحل ایستاد و به رود خیره شد. با خودش فکر کرد:«چرا نیل امروز اینقدر آرام است!؟»
او از دور سبدی را دید که به طرف ساحل می آمد! جلوتر رفت. رود آرام سبد را به ساحل سپرد. آسیه به سمت سبد دوید. نوزاد را دید. چشمانش از خوشحالی برق زد. نوزاد را در آغوش گرفت و از ساحل دور شد.
رود موج بلندی به ساحل فرستاد و گفت:«مهمانم به سلامت رسید خدایا شکر»
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1473🔜
#احکام
با کاغذهایی که أسمای متبرکه، مثل قرآن و دعا روی اون نوشته شده، چیکار کنیم❓
#پاسخ_در_تصویر_بالا👆👆
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1474🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
آموزش باکس زیپ دار
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1475🔜
#خاندانویرانی ۷
به روایت آقا❤️
واقعیتهایی که باید در مورد رژیم پهلوی بدانیم تا عدهای نتوانند آن را بزک کنند...
بیخیال مردم...!
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1476🔜