eitaa logo
بنده امین من
3هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
۶ منظم باشید. آدم‌های نامنظم مدام وسایلشون رو گم می‌کنند. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1824🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـــــــلام 🌸🍃 صبـح قشنگتون بخیر🌸🍃 شروع روزتون سرشـار از مهر و دوستی 🌸🍃 موفقیت و لطف خدای مهربان🌸🍃 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه 🌸 پسر کم‌عقل و تنبل 🌸 روزی روزگاری پسر کم عقل و تنبلی با مادرش در یک کلبه ی کوچک در روستایی بزرگ زندگی می کرد. آن‌ها بسیار فقیر بودند و پیرزن با کارکردن در خانه های مردم پول کمی بدست می آورد، اما پسرش هیچ کاری نمی‌کرد و بسیار تنبل بود، او فقط می‌خورد و می‌خوابید. یک روز مادرش که خسته و کوفته از سر کار برگشت و دید پسر جوانش هنوز خوابیده عصبانی شد و گفت: از فردا باید برای خودت کار پیدا کنی وگرنه دیگر در خانه جایی نداری. تهدید مادر اثر کرد و پسر برای پیدا کردن کار از خانه بیرون رفت. او در یک مزرعه مشغول کار شد و در پایان روز مزرعه دار چند سکه به عنوان مزد به پسرک داد. پسرک سکه‌ها را به هوا پرتاب می‌کرد و با آن‌ها بازی می‌کرد. در آخر هنگام عبور از رودخانه آن‌ها در آب افتادند و او دیگر هیچ پولی نداشت و دست خالی به خانه برگشت. پسرک ماجرا را برای مادرش تعریف کرد و مادرش گفت: پسرکم تو باید سکه ها را در جیبت قرار می‌دادی تا گم نشوند. پسرک گفت: این بار آن ها را در جیبم می‌گذارم. روز بعد پسرک در یک مرغداری کار پیدا کرد و صاحب مرغداری در ازای کار یک شیشه شیر به او داد. پسرک شیشه ی شیر را در جیب بزرگ ژاکتش فرو کرد و به سمت خانه حرکت کرد. تمام شیر در راه ریخت و شیشه خالی شد. این بار هم پسرک دست خالی به خانه برگشت و مادرش جریان را فهمید و گفت: که تو باید ظرف شیر را روی سرت می‌گذاشتی. فردای آن روز پسرک در یک مزرعه کار کرد و دستمزدش مقداری پنیر خامه ای بود. پسرک پنیر را روی سرش قرار داد و آن را به خانه آورد. بیشتر پنیر به موهای سرش چسبیده و فاسد شده بودند. مادر پسرک عصبانی شد و گفت: تو باید آن را با دقت در دست هایت نگهداری می‌کردی. روز بعد پسرک در یک نانوایی کار گرفت و نانوا به عنوان دستمزد به او یک گربه ی بزرگ داد. پسرک گربه را گرفت و می‌خواست با خود به خانه بیاورد که گربه دست هایش را چنگ زد و فرار کرد. مادرش از دیدن این صحنه ناراحت شد و گفت: تو باید آن را با یک طناب به دنبال خودت می‌کشاندی. پسرک دوباره برای پیدا کردن کار از خانه بیرون رفت و این بار در یک قصابی کار پیداکرد. قصاب در پایان روز به او مقداری گوشت تازه داد و پسرک آن را با طناب روی زمین می‌کشید و به خانه می‌برد. وقتی به خانه رسید گوشت‌ها کثیف و فاسد شده بودند و مادر پسرک نمی‌توانست از آن استفاده کند. مادر به او گفت: تو باید آن را روی شانه‌ات می‌گذاشتی و به خانه می‌آوردی. روز بعد پسرک برای کار به گاوداری رفت و گاودار به عنوان دستمزد به او یک الاغ داد. پسرک بسیار قوی و نیرومند بود به خاطر همین الاغ را روی دوش خود قرار داد و داشت به خانه برمی‌گشت. در بین راه، خانه‌ی مرد ثروتمندی بود که با تنها دخترش زندگی می‌کرد. دخترک بسیار زیبا بود ولی کر و لال بود. او هرگز در زندگی اش نخندیده بود و دکترها گفتند اگر دخترت بخندد حتماً خوب می‌شود. پیرمرد بسیار تلاش می‌کرد تا دخترش بخندد اما فایده ای نداشت. پیرمرد به تمام اهالی روستا گفت: هرکس بتواند دختر مرا بخنداند من نصف ثروتم را به او می‌دهم. آن روز دخترک کنار پنجره نشسته بود و از آن جا به بیرون نگاه می‌کرد. در همان لحظه پسرک هم با الاغ بر روی شانه‌هایش از آن جا رد می‌شد. صحنه ی بسیار خنده‌داری بود چون پسرک بسیار خسته شده بود و پاهای الاغ در هوا تاب می‌خورد. دخترک وقتی این صحنه را دید با تمام وجود خندید و حالا هم می‌شنید و هم می‌توانست حرف بزند. پدرش از این موضوع بسیار خوشحال شد و نیمی از ثروتش را به پسرک هدیه داد. پسر کم عقل بوده و چون خدا سعی و تلاشش و اطاعت از مادر رو دیده اینطور بهش ثروت داد. پسرک و مادرش دیگر در سختی نبودند. آن ها خوش و خرم و در رفاه کامل در کنار هم زندگی کردند. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1825🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زنگ شیرین احڪـოـام اوستا مراد خیلی خوشحال بود که تونسته برای مسجد کاری انجام بده و دیوارهاش رو رنگ بزنه💪 برای همین رفت وضویی گرفت و یک نماز شکر بجا اورد ولی بعدا متوجه شد که نمازش باطل بوده😳. ❓به نظرتون چرا؟ ⏰ تا فردا، منتظر جوابهای خلاقانه بچه های مومن و دانامون هستیم. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1826🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ بسیار زیبا و خاطره انگیز 🔆اسماءُ اللّه الحُسنی🔆 🌙ویژه ماه مبارک رمضان 🕋همخوانی 99 اسم خداوند متعال 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🎉و آقاپسرها و دختر خانم های قرآنی نوجوان 🎧با هدفون بشنوید... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1827🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکوپاژ کتری یا طرف های قدیمی و.... 😍😍😍😍 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1828🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غر نزنید. غر زدن، آدم رو بی‌منطق می‌کنه... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1829🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 نعمت های خدا ⏯ امام خامنه ای لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1830🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
41.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 (قسمت چهارم) لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1831🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌼بسم‌ الله الرحمن الرحیم🌿 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پروردگارا به هر چه بنگرم 💗تـو در آن آشکاری... 🌸و چه مبارک است 💗روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ 🌸و با توکل بر اسم اعظمت 💗آغاز می گردد ای صاحب کرامت 🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 🌸الهی به امید تو 💗پناهمان باش ای بهترین .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🔮💜احترام به پدر و مادر💜🔮 خدای مهربونم نوشته تو کلامش هر پدر و مادری واجبه احترامش باید باشه رفتارت همیشه با محبت بالا نبر صداتو پیش اونا تو صحبت بابا و مامان ما مثل چراغ خونن نشونه رحمت خدای مهربونن 💜 🔮💜 💜🔮💜 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1832🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐯🦊روباه زیرک🦊🐯 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. «بابا روباه» خود را روباه زیرکی می دانست. او با همسر و بچه هایش نزدیک جنگل زندگی می کرد. هر پنج بچه روباه درست مثل پدر و مادرشان، زیبا و البته همیشه گرسنه بودند. بابا روباه و مامان روباه برای سیر کردن آنها مرتب دنبال غذا می گشتند. یک شب که هر دو همراه با غذا به خانه بر می گشتند، بابا روباه گفت: بچه های ما خیلی زیرک و زیبا هستند فکر می کنم همه آنها به من رفته اند. همسر روباه کمی از مغرور بودن آقا روباهه ناراحت شد ولی جواب داد: _ بله خب شما آقای این خونه هستید معلومه که زیرک و زیبایید من و بچه ها به شما افتخار می‌کنیم؛ فقط من حس می‌کنم که آقا پلنگه این دور و برا هست اگر میشه کمی آهسته تر صحبت کنید بابا روباه گفت: بگذار بشنود. من زیرک تر از آنم که به دام او بیفتم. شاید تو نتوانی به تنهایی از دست او فرار کنی، اما هوش من برای نجات هر دوی ما کافی است. همین که حرف بابا روباه تمام شد صدای غرشی در تاریکی به گوش رسید؛ خب، بابا روباه من اینجایم و می خواهم هر دوی شما را بخورم. مگر اینکه همان طور که گفتی، با هوش خودت جلویم را بگیری! آن وقت، یک پلنگ بزرگ زرد با خال های سیاه از میان بوته ها خارج شد. بابا روباه از شدت ترس و ناراحتی نمی توانست حرف بزند. او اصلا نمی دانست چه کار کند چرا که اونقدرها زیرک نبود. آنگاه مامان روباه به آرامی گفت: چه خوب شد که شما را دیدیم، عمو پلنگ! شما پلنگ دانایی هستید و حتما می توانید به سوال مهمی که ما را نگران کرده است، جواب بدهید. پلنگ، درست مثل بابا روباه مغرور بود و از این که او را دانا صدا کنند، خوشحال می شد. همچنین گفتن «عمو» به پلنگ نشان می داد که چه حیوان مهمی است. پلنگ گفت: بسیار خوب کمکتان می کنم. زود سوالتان را بپرسید تا گرسنه تر نشده ام. مامان روباه ادامه داد: عمو پلنگ، من و شوهرم صاحب پنج بچه روباه زیبا هستیم.اما هنوز نمی دانیم کدامیک از آنها بیشتر شبیه من و کدام یک شبیه شوهرم هستند. شما آنقدر دانایید که با یک نگاه حتما جواب این سوال را پیدا خواهید کرد. آیا به ما این افتخار بزرگ را می دهید؟ پلنگ خیلی خوشحال شد. با خودش فکر کرد: پنج بچه روباه چاق و چله هم علاوه بر این دو روباه نادان به شامم اضافه شد! آن وقت گفت: مرا به طرف خانه تان ببرید. بچه ها را به من نشان دهید تا به سوالتان جواب بدهم. هر سه حیوان به دنبال هم راه افتادند. سرانجام به سوراخی که به لانه روباه ختم می شد، رسیدند. مامان روباه گفت: بابا روباه، برو به بچه ها خبر بده که عمو پلنگ چه افتخار بزرگی به ما داده است. پلنگ غرش کنان گفت: عجله کن! بابا روباه با عجله هر چه تمامتر، مثل برق و باد در سوراخ ناپدید شد. مامان روباه و پلنگ با هم کنار سوراخ منتظر ماندند، اما نه از روباه خبری شد و نه از بچه روباه ها. پلنگ که حوصله اش سر رفته بود و احساس گرسنگی می کرد، گفت: شوهرت کجاست؟ بچه روباه ها کجا هستند؟ مامان روباه گفت: عمو پلنگ، اجازه بدهید به دنبالشان بروم. پلنگ گفت: بگو عجله کنند. مامان روباه: چشم عمو پلنگ. مامان روباه داخل سوراخ پرید. پلنگ به انتظار نشست. پلنگ عصبانی، خسته و مهم تر از همه گرسنه بود. ناگهان متوجه کله باهوش و چشمان براق مامان روباه شد که از سوراخ، دزدکی نگاهش می کرد. مامان روباه گفت: عمو پلنگ، دیگر نیازی به زحمت شما نیست. بابا روباه جواب را پیدا کرد. او می گوید هر پنج بچه روباه به زیرکی و زیبایی مادرشان هستند... پلنگ غرشی کرد و به طرف سوراخ پنجه انداخت. اما مامان روباه به سرعت فرار کرد و مثل برق در سوراخ ناپدید شد. پلنگ آن شب را بدون شام گذراند. بابا روباه هم دست از خودستایی برداشت. چون حالا می دانست که همسرش داناترین و زیرک ترین عضو خانواده است. 🦊 🐯🦊 🦊🐯🦊 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1833🔜