eitaa logo
بنده امین من
4هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷سلام صبحتون بخیر 🌷شهادت امام صادق ع تسلیت 🌷عزاداری هاتون قبول حق 🌷خدایا به حرمت امام صادق (ص) دلهایمان را به اهل بیت گره بزن قلبمان را به مهربانی و روحمان را به آرامش و زندگیمان را به رضایتت و عاقبت بخیری گره بزن، ❤️الهی_آمین 🌷تقدیم به عاشقان امام جعفر صادق علیه‌السلام 🌷یکشنبه تون پر خیر و برکت .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده امین من
#قسمت_پنجم دوچرخه‌ی کاوه در حیاط بیمارستان داخل صندوق عقب ماشین حسابی حوصله‌اش سر رفته بود برای همی
🌱(شهر ظهور)🌱 ••••ا•••• قسمت_ششم ••••ا•••• کاوه از دوچرخه🚲 پرسید: « این دیگه چیه؟ چرا اینطوریه؟!» دوچرخه🚲 دسته اش رو به نشانه ندانستن، این ور و اون ور کرد و گفت: «بهتره از اون آقایی که لباس کار 🧥پوشیده، بپرسیم!» آن مرد به نظرکاوه آشنا می آمد، نزدیک تر که رفتند کاوه او را شناخت پدرِ سعید بود که داشت به سمتشان می آمد. با اینکه چند سالی می شد که از محله آنها رفته بودند؛ اما کاوه را خوب می شناخت. بعد از سلام و احوال پرسی🤝، کاوه از پدر سعید پرسید: « میشه بگین این کوه زشت⛰ اینجا چه کار می کنه؟ اصلا چرا سنگهاش شبیه تانکه !» پدر سعید خندید و گفت « اینها سنگ نیستن . واقعا تانکن». ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بازهم خوب متوجه منظور پدر سعید نشد و با تعجب گفت: «تانک😳 اونم این همه ! پدر سعید ادامه داد و گفت: «آره پسرم، تانک. آقای مهربون بعد از ظهورشون، تموم کشورهای زورگو و بدجنس رو شکست دادن و از اون موقع به بعد که توی دنیا جنگ و خونریزی نشده و نیازی به این تانک ها نیست » کاوه که دیگر از کوه سیاه ⛰نمیترسید، گفت: «خوب اینارو چرا اینجا جمع کردن🤔؟ این طوری که شهر زشت و ترسناک میشه ! پدر سعید گفت: «آفرین ! به نکته مهمی اشاره کردی. این تانکارو که از کل دنیا🌍 جمع شده ، همین روزا به کارخانه ذوب آهن خارج از شهر می برن. توی کارخانه ذوب آهن، تانک ها ذوب میشن و با مواد ذوب شده برای مردمی که خونه ندارن ، در🚪 و پنجره🔲 درست میکنن. پدر سعید لباس کارش 🧥را به کاوه👦 نشان داد و گفت: «یادت هست قبلاً بیکار بودم ؟ اما حالا دیگه سرکار میرم و توی همین کارخانه کار میکنم. دیگه نه از بیکاری خبریه، نه از بی پولی»، کاوه همان طور که به چهره خندان پدر سعید نگاه می کرد، به او گفت: «از خوشحالی🙂 شما ، خیلی خوشحالم» او هم از کاوه تشکر کرد و به کارش ادامه داد. کاوه دیگر در فکر برگشت به بیمارستان بودکه چشمش👁 به نوار پیچ های رنگ پریده دوچرخه افتاد. حواسش پرت دوچرخه بود و به این فکر 🤔می کرد که نوارپیچ ها کی کهنه شدند که او متوجه نشده است دوباره سوار دوچرخه شد و دوباره با زدن دکمه‌ی هواپیما به بالا رفت از دوچرخه پرسید: _ به نظرت چطوری این تانک هارو روی هم تلنبار کردن ؟ اینا خیلی سنگینن دوچرخه گفت: _ مگه نمی‌دونی بعد از ظهور علم خیلی پیشرفت میکنه؟ برای همینه که کسی از پرواز کردنِ من هم تعجب نمیکنه در این شهر... هنوز حرف دوچرخه تمام نشده بود که در حیاطِ بیمارستان فرود آمد کسی در حیاط نبود پس به داخل رفتند اما هنوز آن آقا نیامده بود یکهو پرستاری در حالی که از خوشحالی گریه میکرد در حالی که از کنارشان رد میشد گفت: _ آقا داره میاد همه به تکاپو افتاده بودند و خوشحالی میکردند کاوه هم خیلی خوشحال بود که بالاخره میتواند او را ببینداما یکهو چشمش به دسته‌ی دوچرخه افتاد که دکمه‌ی خانه فعال شده است اما به روی خوش نیاورد تا دوچرخه خودش بی‌خیال شود..... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2125🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت رئیس مذهب شیعه تسلیت باد. ⏯ مداحی لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2126🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلدان💐💐 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2127🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درمکتب حاج قاسم هر رای دهنه ای ،یک مدافع حرم است لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2128🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 فرق میکنه به کی رای بدیم 🔖 این قسمت : تدبیر لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2129🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 (پوریای ولی: قسمت شصت پنجم : مسابقه اسب دوانی ) لینک کانال ۸تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚 2130🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 (قسمت بیست و هشتم) لینک کانال ۱۲تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry12_14 ═══••••••○○✿ 🔚2131🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃
🌸سلام صبحتون بخیر 🍓و روزتون پراز عشق و دوستی 🌸امیدوارم اتفاقای خوب 🍓زندگی آروم و 🌸لحظه های خوش 🍓در زندگیتون جاری باشه .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
31.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎨یک نقاشی سه بعدی فوق‌العاده زیبا👌🥛 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2132🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده امین من
🌱(شهر ظهور)🌱 ••••ا•••• قسمت_ششم ••••ا•••• کاوه از دوچرخه🚲 پرسید: « این دیگه چیه؟ چرا اینطوریه؟!» د
🌿(شهر ظهور)🌿 ..•••ا•••.. 👈قسمت_هفتم کاوه یکهو آقایی را دید که به سمت آنها می آمد. همه ی بچه ها و اعضای بیمارستان وقتی متوجه آمدن آقای مهربان شدند با خوشحالی🤩 به سمتش دویدند🏃‍♂️. بعضی از بچه ها گل هایی💐 را که به همراه داشتند؛ برسر ایشان ریختند. او هم با مهربانی بچه ها را می بوسید. آقای مهربان نزدیک میشد و کاوه فقط آقا را نگاه می‌کرد همین چند ثانیه که چشمش به آقا افتاده بود از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند و حس می‌کرد آن‌قدر ایشان را دوست دارد که حد ندارد محمد از کنارکاوه رد میشد تا به کنار آقا برود برای همین دست کاوه را هم گرفت تا با هم به نزدیکش بروند کاوه اشک هایش را پاک کرد و همین که قدم اول را برداشت بلندگوی دوچرخه فعال شد صدای مادرش می‌امد که هی میگفت: _ کاوه، کاوه جان، کاوه کاوه گیج و منگ یک نگاه به آقا میکرد و یک نگاه به دوچرخه؛ آقای مهربان متوجه کاوه شد و با لبخند نگاهش کرد کاوه بی خیال صدای مادر شد تا به طرف آقا برود و بغلش کند اما آقا با چشم هایش انگار حرف میزد و نشان میداد که کاوه باید به حرف مادرش گوش دهد. کاوه دوباره گریه‌اش گرفت و با صدای بلند گفت: _ منم میخوام ظهور رو ببینم باید چیکار کنم؟ باید چیکارکنم؟ آقا کمی با لبخند نگاهش کرد کاوه گفت: _ قول میدم هر کاری بگید انجام بدم قول میدم آقا سرش را کمی پایین انداخت و بعد به کاوه نگاه کرد و گفت: _ مبارزه با هوای نفس کاوه در حالی که میدید دارد از آقا دور میشود با تعجب و داد پرسید: _ یعنی چیکار کنم؟ آقا با لبخند نگاهش کرد و خداحافظی کرد چشم های کاوه باز شد مادرش بالای سرش ایستاده بود و با نگرانی نگاهش می‌کرد کاوه تا مادرش را دید به گریه افتاد و تا می‌توانست گریه کرد مادرش روی سر کاوه دست میکشید و می‌گفت: _ خواب دیدی پسرم همش خواب بود تموم شد دیگه تموم شد... کاوه بین هق هق گریه‌هایش میگفت: _ نمیخواستم تموم بشه یکدفعه صدای گریه‌اش بند آمد و ساکت شد مادر با تعجب به کاوه نگاه می‌کرد کاوه در حالی که فکر می‌کرد گفت: _ مامان مبارزه با هوای نفس یعنی چی؟ لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2133🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
44.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 (قسمت دوم) لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2134🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا