🌿 (شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت اول
..•••ا•••..
از همان روزی که بابای کاوه برای او دوچرخه 🚲خرید، تقریباً همهی وقتش را در کوچههای محله به دوچرخه سواری🚴♂ میگذراند و خستگی در او اثر نداشت علاقهی💖 کاوه به دوچرخهاش آنقدر زیاد بود که حتی یک لحظه از آن جدا نمیشد. با آن به جاهای مختلفی می رفت و گاهی هم دور از چشم دیگران با دوچرخهاش صحبت میکرد و با او از آرزوهایی که مثل راز در دلش نگه داشته بود،💭 میگفت. تنها دوچرخه میدانست که رؤیای کاوه🧑، پرواز به آسمان و رفتن به محلهی جدیدی است که خیلی زیباتر از شهر و محل خودش باشد. آرزویی که گرچه غیرممکن به نظر میآمد؛ اما برای او بسیار شیرین
ودوست داشتنی بود.
آن روز نزدیکِ غروب بود که خسته و گرسنه به خانه آمد😴.
دوچرخه اش 🚲را در حیاط به روش خاص خودش پارک کرد و به خانه رفت.
مادر 👩🍳مشغول سرخ کردن سیب زمینی بود و کاوه که بدجور گرسنه بود و آب دهانش راه افتاده بود، مقداری سیب زمینی با اجازه از مادرش گرفت و با یک تشکر بلند از آشپزخانه بیرون رفت.
صدای اذان بلند شد
با اینکه خسته بود اما میدانست اگر بخواهد بعدا بخواند ممکن است یادش برود
بلند شد و سریع وضویی گرفت و بدون معطلی نمازش را خواند
بعدش هم همان جا دراز کشیدو خیلی زود خوابش برد.
مادر تازه وضو گرفته بود و میآمد تا به کاوه هم بگوید وقت نماز است اما دید که کاوه خوابیده و در خواب لبخند میزند با خودش گفت؛ حتما خواب خوبی میبیند بگذار ادامه اش را هم ببیند بعدا برای نماز بیدارش میکنم
🧕مادر درست حدس زده بود ، کاوه در خواب داشت پرواز🕊 می کرد و به سرزمین رویاهایش می رفت. همانجایی که همیشه آرزویش را داشت
در خواب یک دفعه سر و کله دوچرخه پیدا شد
دوچرخه شروع کرد به حرف زدن با کاوه و بعد از یک چاق سلامتی درست و حسابی، اشاره ای به دسته اش کرد و رو به کاوه گفت: « زود باش تا سرما نخوردی، کلید کلاه⛑ را بزن. پسرک به دوچرخه اش که انگار خیلی تغییر کرده بود، نگاه کرد و یک عالمه دکمه های عجیب و غریب روی دسته اش دید.
دیگر از بوق 🔊شیبوری خبری نبود که صدایش تا سر کوچه می رفت و بیشتر وقت ها داد و بیداد همه را درمی آورد . نگاهی به کلیدها انداخت و یکی را که عکس کلاه داشت فشار داد. در یک چشم به هم زدن کلاهی از سبد دوچرخه بیرون آمد و کاوه با پوشیدنش گرم شد. کاوه سوار بر دوچرخه 🚲 از بین ابرها ☁️💨رد میشد.
وقتی زیر پایش را نگاه کرد، دیدهرلحظه، محله با کل کوچه ها و خیابان هایش🌆 کوچک و کوچکتر می شود. آنقدر که می توانست از بین انگشتانش همه آن را یکجا ببیند. کاوه که کمی ترسیده 😣بود از دوچرخه پرسید: کجا داریم میریم ؟»
دوچرخه گفت: «نگران نباش؛ یادته آرزو داشتی به جایی بری که خیلی زیباتر از شهر خودتون باشه؟»
کاوه که مراقب بود از روی زین دوچرخه نیوفتد دسته اش را محکم تر چسبید و گفت: مگه تو همچین جایی سراغ داری؟
#ادامهدارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2088🔜
بنده امین من
🌿 (شهر ظهور)🌿 ..•••ا•••.. 👈قسمت اول ..•••ا•••.. از همان روزی که بابای کاوه برای او دوچرخه 🚲خرید، ت
🌱 (شهر ظهور)🌱
ا•••••••••
👈قسمت دوم
ا•••••••••
دوچرخه🚲 لبخند😊 زد و گفت: «بله که سراغ دارم . تو باید شهرظهور رو ببینی».
این کلمه به گوش 👂کاوه آشنا بود. حس کرد که این اسم را در جلسات دعای ندبه 🤲شنیده است.
کاوه سوار بر دوچرخه رویایی اش از میان ابرها☁️☁️
می گذشت و پیش می رفت، تا اینکه پس از مدتی به شهری سرسبز 🌳🌲و خوش آب و هوا رسیدند که در میان کوههایی 🏔⛰سربه فلک کشیده، پنهان شده بود. دوچرخه🚲 در یک چشم برهم زدن روی زمین🌎 فرود آمد و به کاوه گفت: «اینم همون جایی که آرزوشو داشتی».
کاوه زیرلب با
خودش نام شهر را تکرار کرد و از دوچرخه و پرسید:
«چرا به اینجا میگن شهر ظهور؟ دوچرخه که می دانست کاوه در دعای ندبه 🤲چیزهای زیادی از امام زمان عليه السلام✨ یاد گرفته، به او گفت:
«کاوه من و تو به آینده سفر کردیم، به زمان بعد ازظهور. یادته جمعه ها تو دعای ندبه 🤲چی خوندی؟»
کاوه متعجب😳 به سمت شهر حرکت کرد و از دوچرخه🚲 پرسید:
«چقدر ان شبیه شهر خودمونه!» دوچرخه که از هوش و ذکاوت دوستش، خیلی خوشحال بود؛ جواب داد «آفرین ! درست فهمیدی!👏 اینجا شهر خودمونه، اما گفتم که تو آینده اینطوری میشه».
از همان دور معلوم بود که شهرشان چقدر عوض شده.
درخت ها🌳 آن قدر بزرگ شده بودند که شاخه های بالایی آنها به همدیگر گره خورده بود و جاده ها مانند یک تونل سبز شده بودند ؛ کاوه وقتی درختان شاداب کنار جاده و جوی پراز آبش را دید، سؤالی برایش پیش آمد .
از دوچرخه🚲 پرسید:
«توی شهر ما که همیشه آب کم بود اما انگار اینجا آب خیلی زیاده، دیگه کسی مشکل کمبود آب نداره !).
دوچرخه گفت:
_ دوستِ من، آب هیچوقت کم نبود ولی اون هایی که شهر رو اداره میکردند آدم های خوبی نبودند.
« البته مردم هم خیلی تغییر کردن؛
با اینکه اب زیاد شده اما این باعث نمیشه مردم آب رو هدر بدن و قدرشو ندونن »
کمی که جلوتر رفتند بستنی قیفی های بزرگی را دیدند.
وقتی که خوب دقت کردند متوجه شد که قسمتی از دیوارهای شهر
را شبیه بستنی درست کرده اند.
کاوه با دیدن بستنی های پیچ پیچی به آن بزرگی، دهانش آب افتاد و به دوچرخه🚲 گفت:
«اونجارو ببین انگار اون بستنی ها واقعی هستن!» دوچرخه خندید و گفت:
«نه؛ اما فکرکنم همین نزدیکیها بتونیم کلی بستنی قیفی خوشمزه با طعم های موز 🍌و پرتقال 🍊پیدا کنیم».
کاوه از تعجب 😳چیز دیگری نپرسید. وقتی نزدیک دیوارهای شبیه بستنی🍦 رسید؛
جوانان مؤدب و مهربانی را دید که به همراه چند کودک👨👦👦، مشغول پذیرایی از میهمانان 🍱شهر بودند.
یکی از آنها با دیدن کاوه و دوچرخه🚲، به سمتشان آمد و خوش آمد گفت.
از آن طرف کودکی به کاوه بستنی 🍦تعارف کرد.
او باورش نمی شد، آن همه بستنی خوشرنگ را یکجا ببیند.
کاوه می خواست پول بستنی ها را حساب کند؛ اما متوجه شد چیزی همراهش نیست.
کودک با دیدن او لبخندی زد و گفت:
« نگران نباش، صلواتیه »..
با شنیدن این حرف، او یاد روزهای
نیمه شعبان افتاد که به همراه پدرش و بچه های هیئت، صلواتی از مردم پذیرایی می کردند، اما الآن به چه مناسبتی آنها ایستگاه صلواتی راه انداخته بودند؟
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2092🔜
بنده امین من
🌱 (شهر ظهور)🌱 ا••••••••• 👈قسمت دوم ا••••••••• دوچرخه🚲 لبخند😊 زد و گفت: «بله که سراغ دارم . تو بای
🌱(شهر ظهور)🌱
ا••••••••
👈قسمت سوم
ا••••••••
کاوه از پسرک پرسید:
«راستی، به چه مناسبتی ایستگاه صلواتی زدین؟»
کودک خندید و گفت:
به نظر من بهتره قبل از شنیدن جواب، بستنی🍦 رو بخورین که زود آب میشه) .
کاوه با راهنمایی کودک، دوچرخه اش 🚲 را زیر سایه درخت🌳 گذاشت و خودش هم برروی
یکی از صندلی های 🛋 مخصوص پذیرایی از مسافرین نشست و
شروع کرد به خوردن بستنی
بعد از اینکه بستنی اش تمام شد بلند شد و دوباره پرسید:
چرا امروز بستنی صلواتی میدین؟
پسرک که به بچه های دیگر هم بستنی میداد گفت:
_ امروز یکی از سربازها و فرماندهان آقامون قراره ازینجا رد بشه
کاوه با تعجب گفت:
_ یعنی اینقدر خوشحالین؟
پسرک چشم هایش را به هم فشارداد و گفت:
_ خیلی
یکی از ماشین ها بوق زنان از خیابان می گذشت و اطلاع میداد که او آمد
همه ی اهالی شهر خوشحالی میکردند و برای رفتن به پیشواز او میدویدند
کاوه دید که پسرک هم بستنی فروشی را بست و آماده شد تا برود
از او پرسید:
_ کجا قرار است که او را ببینید؟
پسرک گفت:
_ در میدان شهر
کاوه سریع سوار دوچرخه شد و به راه افتاد آنقدر تند رکاب میزد که به صورتش باد میخورد
اما یکهو دوچرخه تلو تلو خورد
کاوه نتوانست آن را کنترل کند
دوچرخه کج شد و کاوه زمین خورد
از درد چشم هایش را بسته بود و مثل همیشه دوست نداشت بلند گریه کند
پسر بچه ای که رد میشد ایستاد و نزدیک کاوه رفت
کنارش روی زمین نشست و گفت:
_ خوبی؟
پات زخمی شده؟
کاوه دوباره به زانویش نگاه کرد و با دیدن خون و شلوار پاره سرش را تکان داد.
پسر بچه گفت:
_ صبر کن الان میام
کاوه یک نگاه به دوچرخه انداخت که پنجرتر و زخمی تر از خودش شده بود و از خجالت حرفی نمیزد
کاوه به آن لبخند زد و گفت:
_ ناراحت نباش اتفاقیه که افتاده
دوچرخه کمی از ناراحتیاش کم شد و گفت:
_ حالا چطور باید به میدان شهر برویم
آن پسر بچه با مادرش آمد.
در دست های مادرش وسایل کمک های اولیه بود
بعد از اینکه زخم کاوه را بست یک شلوار هم به او داد تا بپوشد
شلوار خیلی نرم و خوبی بود
کاوه با شرمندگی تشکر کرد
اما آن خانم مهربان دستی به سرش کشید و گفت:
_ امروز روزِ خیلی خوبیه خوشحالم که تونستم کسی رو خوشحال کنم
کاوه گفت:
_ کاش من هم بتونم اون آقارو ببینم ولی دوچرخم رو نمیتونم تنها رها کنم
خانم با محبت نگاهش کردو گفت:
_ پسرم اینجا هیچ کس به وسایل دیگران دست نمیزنه، میتونی بذاریش همین جا و با ما بیای به میدان شهر بریم
اما کاوه بیشتر نگران بود که دوچرخه ناراحت میشود
پسر بچه گفت:
_تا وقتی که سرباز آقا بیاد کمی وقت داریم من کمکش میکنم با هم دوچرخه رو پیش آقا یعقوب ببریم تا تعمیرش کنه
کاوه خوشحال شد و گفت:
_ میتونه زود تعمیر کنه؟
پسر بچه گفت:
_بله خیلی زود
مادرش قبول کرد و آن دو باهم راه افتادند
پس از مدت کوتاهی به مغازه ی آقا یعقوب رسیدند. در گوشه ای از خیابان، استخری پر از ماهی های قرمز وجود داشت.
رودخانه ای آرام و ملایم هم، برف های آب شده کوهها را از آن این طرف خیابان رد میکرد و صدایش خیلی دلنشین بود.
کاوه مشغول نگاه کردن به مناظر شهر بود که ناگهان چشمش به شهربازی بزرگی افتاد که آن نزدیکی ها بود
کاوه از دیدن شهربازی 🎢ذوق زده شده بود؛ اما دوچرخه اش مهم تر بود
آن پیرمرد مهربان و خوش صحبت که به او آقا یعقوب میگفتند قول داد که در عرض نیم ساعت آن را برایش درست کند
کاوه سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
_ من پولی همراهم ندارم اگر کمکی میتونم انجام بدم بگید تا انجام بدم
پیرمرد سرش را با خنده تکان داد و گفت:
_ برو بازی کن پسر جان، امروز روز بزرگیه هیچ کس نباید ناراحت باشه
بیا اینم کارت شهربازی برو تا زمانی که دوچرختو درست میکنم بازی کن
کاوه با تعجب و خوشحالی تشکر کرد و به پسر بچه که حالا میدانست اسمش محمد است گفت:
من خیلی بازی با ماشین برقی 🚖و بشقاب پرنده🛸 را دوست دارم. کاش در شهر ما هم گاهی ازین کارت ها میدادند تا آنهایی که پول ندارند هم به شهربازی بروند.
محمد گفت:
_ در این شهر همه ی بچه ها اجازه دارند هفته ای یک بار رایگان به این جا بیایند و هرچقدر خواستند بازی کنند
از زمانی که ظهور شده خیلی چیزها عوض شده حتما در شهر شما هم عوض میشه...
کاوه آهی کشید و گفت:
_ کاش ما هم به ظهور برسیم
محمد که متوجه حرف کاوه نشده بود دستش را گرفت و با هم برای بازی کردن دویدند
خیلی سریع آن نیم ساعت گذشت و باید پیش آقا یعقوب برمیگشتند
تا از خروجی شهربازی خارج شدند آقا یعقوب را دیدند که دوچرخه به دست منتظر ایستاده و خودش هم آماده ی رفتن به میدان شهر است.
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2098🔜
بنده امین من
🌱(شهر ظهور)🌱 ا•••••••• 👈قسمت سوم ا•••••••• کاوه از پسرک پرسید: «راستی، به چه مناسبتی ایستگاه صلو
#قسمت_چهارم
کاوه همینطور که دوچرخهاش را سوار میشد متوجه محمد شد که دستش را جلوی بینی گرفته که خون روی زمین نریزد
محمد با دیدن خون ترسیده بود و رنگش مثل گچ سفید شده بود
آقا یعقوب زود یک دستمال به او داد و سریع او را به مغازه برد تا زیر سایه باشد
کمی که حالش جا آمد تند تند میگفت:
_ آقا یعقوب من خوب شدم بیاید دیگه بریم وگرنه نمیتونیم به موقع به میدون شهر برسیم ها
ولی خون همچنان از بینیاش سرازیر بود و آقا یعقوب سوار ماشینش کرد تا به بیمارستان بروند
کاوه هم که دوست نداشت دوستش را تنها بگذارد دوچرخه را در صندوق عقب ماشین گذاشت و خودش هم کنار محمد سوار شد
آخرش محمد زد زیر گریه و با گریه همش التماس میکرد و میگفت:
_ بذارید من برم
من اگه اون آقارو نبینم میمیرم
من باید ببینمش
من نمیخوام خوب بشم
آقا یعقوب توروخدا اول مارو ببرید میدون شهر
تمام لباس های محمد خونی شده بود و آقا یعقوب سعی میکرد او را آرام کند اما فایدهای نداشت
اشک های محمد بیشتر از خون ها شده بود کاوه سعی میکرد دلداری اش بدهد خودش هم اشکش درآمده بود همهاش با خودش میگفت یعنی اون آقا چجور آدمیه؟ آخرش این سوال را از محمد پرسید
محمد میخواست توضیح بدهد برای همین کمی از گریهاش کم شد
آقا یعقوب هم از فرصت استفاده کرد و به طرف بیمارستان حرکت کرد
محمد گفت:
_ میدونی کاوه اون آقا مثل همه لبخند میزنه راه میره روی سر بچه ها دست میکشه و باهاشون مهربونه اماااا نمیدونم چرا من خیلی خیلی دوسش دارم
هر موقع که ازینجا رد میشه من باید حتما ببینمش و دوباره چشم هاش پر از اشک شد
مامانم میگه سرباز های آقا شبیه خودِ آقا هستن و چون خدا دوسشون داره ما هم دلمون خیلی براشون تنگ میشه و دوسشون داریم
کاوه در دلش آرزو میکرد که بتواند اوهم ببیندش اماااا مثل اینکه قسمت نبود
سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت
محمد هم از پنجره به بیرون نگاه میکرد و آرام آرام اشک میریخت
آقا یعقوب هم ناراحت بود مثل اینکه او هم دوست داشت آقا را ببیند اما خون دماغ شدن محمد مهم تر بود
همگی به بیمارستان رسیدند و سریع محمد را به بخش اورژانس بردند
محمد نزدیک بود از هوش برود که دکتر معاینه اش کرد و به او دارو داد
پرستارها تند تند اینطرف و آن طرف میرفتند تا از مرتب بودن همه چیز مطمئن شوند
آقا یعقوب کمی تعجب کرد و پرسید:
_ چیزی شده؟
یکی از دکتر ها در حالی که چشم هایش برق میزد گفت:
_سرباز و فرمانده آقا قراره بیاد بیمارستان سر بزنه
کاوه و محمد هر دو با خوشحالی گفتند:
_ واقعا؟؟
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2104🔜
بنده امین من
#قسمت_چهارم کاوه همینطور که دوچرخهاش را سوار میشد متوجه محمد شد که دستش را جلوی بینی گرفته که خون
#قسمت_پنجم
دوچرخهی کاوه در حیاط بیمارستان داخل صندوق عقب ماشین حسابی حوصلهاش سر رفته بود برای همین با ماشینِ آقا یعقوب شروع به گفت و گو کرد و گفت:
_ خوش به حالت تو هیچوقت مثل من مجبور نیستی واسه ی تعمیر اینطرف و اونطرف بری؟
ماشین تعجب کرد و گفت:
_ چرا؟
دوچرخه آهی کشید و گفت:
_ با بودن آقا یعقوب و این همه ادم های خوب تو همش سرویس میشی و تازه اینجا مردم زیاد هم ازت کار نمیکشن و راحت میگیری میخوابی
ماشین نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد و تکانتکان خورد و کمی که خندید گفت:
_ اتفاقا من اینجا بیشتر از همه ی ماشین های قبل از ظهور کار میکنم، ما از تنبلی بیزاریم اینجا همه وظیفشونو انجام میدن و هیچکس بیکار نیست.
دوچرخه که از تعجب چراغ هایش بزرگ شده بود گفت:
_ کاش کاوه بیاد و من رو ببره بیشتر شهر شمارو ببینیم
هنوز حرفش تمام نشده بود که آقا یعقوب صندوق عقب ماشین را بازکرد و کاوه تلاش کرد تا دوچرخه را خارج کند
کاوه به دوچرخه گفت:
_ مثل اینکه آقای مهربون یک ساعت دیگه به اینجا میاد کاش میتونستیم در این مدت بریم و شهر رو ببینیم
ناگهان یکی از کلید های روی دسته ی دوچرخه که شبیه هواپیما بود روشن شد
کاوه با تعجب سوار شد و دکمه را فشار داد و دوچرخه مثل یک هواپیما به هوا رفت.
محمد که ذوق زده شده بود برایش دست تکان داد و فریاد زد:
_ زود برگردید ها
کاوه هم با داد گفت:
_ باشه باشه
وقتی به بالای آسمان 🌫رسیدند تمام شهر دیده می شد. خیابان ها🛣، پارکها⛲️ با تمام زیبایی هایش ! اما در گوشه ای از شهر، کوه سیاه رنگی که از دور وحشتناک به نظر میامد دیده میشد⛰
کاوه خیلی تعجب 😳کرد، چون تا آن لحظه به غیر از زیبایی
✨ چیز دیگری در آن شهرندیده بود. به همین خاطر با خودش گفت: «این کوه زشت و ترسناک در اینجا چه کار می کند؟! » دوچرخه 🚲وقتی متوجه نگرانی 😨کاوه شد، به آرامی گفت: «نترس، چیزی نیست. کوه که ترس نداره من با دوربینم بررسی کردم، بیا نزدیک تر بریم، حتما اونجا هم چیزهای جالبی می بینیم».
دوچرخه این را گفت و به سمت کوه سیاه حرکت کرد. کوهی با تکه سنگ های بزرگ و نوک تیز. کاوه از ترس چشم هایش را بسته 😣بود و چیزی نمیگفت. بعد از چند دقیقه، دوچرخه🚲 آرام بر روی زمین فرود آمد.
کاوه همان طور که آرام آرام چشم هایش را باز می کرد؛ تعداد زیادی تانک سیاه رنگ جنگی را دید که مثل یک کوه بزرگ، روی هم ریخته شده بودند. او تا به حال چنین چیزی را ندیده بود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#شهر_ظهور
#داستان_مهدوی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2110🔜
بنده امین من
#قسمت_پنجم دوچرخهی کاوه در حیاط بیمارستان داخل صندوق عقب ماشین حسابی حوصلهاش سر رفته بود برای همی
🌱(شهر ظهور)🌱
••••ا••••
قسمت_ششم
••••ا••••
کاوه از دوچرخه🚲 پرسید: « این دیگه چیه؟ چرا اینطوریه؟!» دوچرخه🚲 دسته اش رو به نشانه ندانستن، این ور و اون ور کرد و گفت: «بهتره از اون آقایی که لباس کار 🧥پوشیده، بپرسیم!»
آن مرد به نظرکاوه آشنا می آمد، نزدیک تر که رفتند کاوه او را شناخت پدرِ سعید بود که داشت به سمتشان می آمد. با اینکه چند سالی می شد که از محله آنها رفته بودند؛ اما کاوه را خوب می شناخت. بعد از سلام و احوال پرسی🤝، کاوه از پدر سعید پرسید: « میشه بگین این کوه زشت⛰ اینجا چه کار می کنه؟ اصلا چرا سنگهاش شبیه تانکه !»
پدر سعید خندید و گفت « اینها سنگ نیستن . واقعا تانکن».
بازهم خوب متوجه منظور پدر سعید نشد و با تعجب گفت: «تانک😳 اونم این همه !
پدر سعید ادامه داد و گفت: «آره پسرم، تانک. آقای مهربون بعد از ظهورشون، تموم کشورهای زورگو و بدجنس رو شکست دادن و از اون موقع به بعد که توی دنیا جنگ و خونریزی نشده و نیازی به این تانک ها نیست »
کاوه که دیگر از کوه سیاه ⛰نمیترسید، گفت: «خوب اینارو چرا اینجا جمع کردن🤔؟
این طوری که شهر زشت و ترسناک میشه ! پدر سعید گفت: «آفرین ! به نکته مهمی اشاره کردی.
این تانکارو که از کل دنیا🌍 جمع شده ، همین روزا به کارخانه ذوب آهن خارج از شهر می برن. توی کارخانه ذوب آهن، تانک ها ذوب میشن و با مواد ذوب شده برای مردمی که خونه ندارن ، در🚪 و پنجره🔲 درست میکنن. پدر سعید لباس کارش 🧥را به کاوه👦 نشان داد و گفت: «یادت هست قبلاً بیکار بودم ؟ اما حالا دیگه سرکار میرم و توی همین کارخانه کار میکنم. دیگه نه از بیکاری خبریه، نه از بی پولی»،
کاوه همان طور که به چهره خندان پدر سعید نگاه می کرد، به او گفت: «از خوشحالی🙂 شما ، خیلی
خوشحالم» او هم از کاوه تشکر کرد و به
کارش ادامه داد.
کاوه دیگر در فکر برگشت به بیمارستان بودکه چشمش👁 به نوار پیچ های رنگ پریده دوچرخه افتاد. حواسش پرت دوچرخه بود و به این فکر 🤔می کرد که نوارپیچ ها کی کهنه شدند که او متوجه نشده است
دوباره سوار دوچرخه شد و دوباره با زدن دکمهی هواپیما به بالا رفت
از دوچرخه پرسید:
_ به نظرت چطوری این تانک هارو روی هم تلنبار کردن ؟ اینا خیلی سنگینن
دوچرخه گفت:
_ مگه نمیدونی بعد از ظهور علم خیلی پیشرفت میکنه؟ برای همینه که کسی از پرواز کردنِ من هم تعجب نمیکنه در این شهر...
هنوز حرف دوچرخه تمام نشده بود که در حیاطِ بیمارستان فرود آمد
کسی در حیاط نبود پس به داخل رفتند
اما هنوز آن آقا نیامده بود
یکهو پرستاری در حالی که از خوشحالی گریه میکرد در حالی که از کنارشان رد میشد گفت:
_ آقا داره میاد
همه به تکاپو افتاده بودند و خوشحالی میکردند کاوه هم خیلی خوشحال بود که بالاخره میتواند او را ببینداما یکهو چشمش به دستهی دوچرخه افتاد که دکمهی خانه فعال شده است اما به روی خوش نیاورد تا دوچرخه خودش بیخیال شود.....
#شهر_ظهور
#داستان_مهدوی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2125🔜
بنده امین من
🌱(شهر ظهور)🌱 ••••ا•••• قسمت_ششم ••••ا•••• کاوه از دوچرخه🚲 پرسید: « این دیگه چیه؟ چرا اینطوریه؟!» د
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت_هفتم
کاوه یکهو آقایی را دید که به سمت آنها می آمد.
همه ی بچه ها و اعضای بیمارستان وقتی متوجه آمدن آقای مهربان شدند با خوشحالی🤩 به سمتش دویدند🏃♂️. بعضی از بچه ها گل هایی💐 را که به همراه داشتند؛ برسر ایشان ریختند. او هم با مهربانی بچه ها را می بوسید.
آقای مهربان نزدیک میشد و کاوه فقط آقا را نگاه میکرد
همین چند ثانیه که چشمش به آقا افتاده بود از خوشحالی نمیدانست چه کار کند و حس میکرد آنقدر ایشان را دوست دارد که حد ندارد
محمد از کنارکاوه رد میشد تا به کنار آقا برود برای همین دست کاوه را هم گرفت تا با هم به نزدیکش بروند
کاوه اشک هایش را پاک کرد و همین که قدم اول را برداشت بلندگوی دوچرخه فعال شد
صدای مادرش میامد که هی میگفت:
_ کاوه، کاوه جان، کاوه
کاوه گیج و منگ یک نگاه به آقا میکرد و یک نگاه به دوچرخه؛
آقای مهربان متوجه کاوه شد و با لبخند نگاهش کرد
کاوه بی خیال صدای مادر شد تا به طرف آقا برود و بغلش کند اما آقا با چشم هایش انگار حرف میزد و نشان میداد که کاوه باید به حرف مادرش گوش دهد.
کاوه دوباره گریهاش گرفت و با صدای بلند گفت:
_ منم میخوام ظهور رو ببینم
باید چیکار کنم؟ باید چیکارکنم؟
آقا کمی با لبخند نگاهش کرد
کاوه گفت:
_ قول میدم هر کاری بگید انجام بدم
قول میدم
آقا سرش را کمی پایین انداخت و بعد به کاوه نگاه کرد و گفت:
_ مبارزه با هوای نفس
کاوه در حالی که میدید دارد از آقا دور میشود با تعجب و داد پرسید:
_ یعنی چیکار کنم؟
آقا با لبخند نگاهش کرد و خداحافظی کرد
چشم های کاوه باز شد
مادرش بالای سرش ایستاده بود و با نگرانی نگاهش میکرد
کاوه تا مادرش را دید به گریه افتاد و تا میتوانست گریه کرد
مادرش روی سر کاوه دست میکشید و میگفت:
_ خواب دیدی پسرم
همش خواب بود تموم شد دیگه تموم شد...
کاوه بین هق هق گریههایش میگفت:
_ نمیخواستم تموم بشه
یکدفعه صدای گریهاش بند آمد و ساکت شد
مادر با تعجب به کاوه نگاه میکرد
کاوه در حالی که فکر میکرد گفت:
_ مامان مبارزه با هوای نفس یعنی چی؟
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2133🔜
بنده امین من
🌿(شهر ظهور)🌿 ..•••ا•••.. 👈قسمت_هفتم کاوه یکهو آقایی را دید که به سمت آنها می آمد. همه ی بچه ها و ا
🌿(شهرظهور)🌿
....!...
👈قسمت هشتم
مادر از این سوال خیلی تعجب کرد و گفت:
_ کاوه جان این رو کی بهت یاد داده؟
کاوه در حالی که فکر میکرد خوابش را برای مادر تعریف کرد
اشک های مادر هم سرازیر شد
کاوه همه ی خوابش را تعریف کرد تا به آخرش رسید و دوباره سوالش را از مادر پرسید و گفت:
_ حالا بگین مبارزه با هوای نفس یعنی چی؟
مادر اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زد و گفت:
_ مبارزه با هوای نفس یعنی این که به حرف دلمون گوش ندیم و کاری که درست هست رو همیشه انجام بدیم...
کاوه سریع گفت:
_ آهان پس کار هایی که دلم می خواد رو انجام ندم؟
مامان کمی فکر کرد و گفت:
_ بله عزیزم حالا پاشو بریم شام بخوریم که بابا هم گرسنه هست
کاوه در حالی که بلند میشد گفت:
_ شام چی داریم؟
مامان گفت:
_ چلومرغ
کاوه خوشحال شد و گفت:
_ وای مامان نمیدونی چقدر دلم مرغ میخواس
اما یکهو ساکت شد و در حالی که فک میکرد گفت:
_ وای مامان!
من نباید مرغ بخورم
مامان که خندهاش گرفته بود گفت:
_ کاوه جان همرو که یک جا نمیتونی ترک بکنی! اول از همه باید کارهایی که گناه هستند رو انجام ندی
مثلا یکی از کارای مهم که گناه هم هست عصبانی شدنه....
از امروز سعی کن بی خودی عصبانی نشی
کاوه سرش را پایین انداخت و گفت:
_ ولی مرغ هم خیلی دلم میخواد من نباید بخورمش
مامان دستی به سرش کشید و گفت:
_ بخور عزیزم ولی نیت کن که میخوری تا کارای خوب انجام بدی
کاوه سر سفره نشست و همه اش به مرغ نگاه میکرد
بابا برایش خورشت کشید و گفت:
_ بخور کاوه جان
کاوه دوباره یک نگاه به مادر کرد و فهمید که اطاعت از پدر واجب است و حالا میتوانست با خیال راحت بخورد ...
از اون روز به بعد کاوه و دلش هر روز با هم یک بحث جدید داشتند و هر روز برای گوش دادن یا ندادن به حرف های دلش کلی فکر میکرد و سعی میکرد درست ترین کار را انجام دهد تا انشاالله یکی از سربازهای واقعی آقا امام زمان بشودـــ
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2136🔜