eitaa logo
بنده امین من
4هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 (شهر ظهور)🌿 ..•••ا•••.. 👈قسمت اول ..•••ا•••.. از همان روزی که بابای کاوه برای او دوچرخه 🚲خرید، تقریباً همه‌ی وقتش را در کوچه‌های محله به دوچرخه سواری🚴‍♂ می‌گذراند و خستگی در او اثر نداشت علاقه‌ی💖 کاوه به دوچرخه‌اش آن‌قدر زیاد بود که حتی یک لحظه از آن جدا نمی‌شد. با آن به جاهای مختلفی می رفت و گاهی هم دور از چشم دیگران با دوچرخه‌اش صحبت می‌کرد و با او از آرزوهایی که مثل راز در دلش نگه داشته بود،💭 می‌گفت. تنها دوچرخه می‌دانست که رؤیای کاوه🧑، پرواز به آسمان و رفتن به محله‌ی جدیدی است که خیلی زیباتر از شهر و محل خودش باشد. آرزویی که گرچه غیرممکن به نظر می‌آمد؛ اما برای او بسیار شیرین ودوست داشتنی بود. آن روز نزدیکِ غروب بود که خسته و گرسنه به خانه آمد😴. دوچرخه اش 🚲را در حیاط به روش خاص خودش پارک کرد و به خانه رفت. مادر 👩‍🍳مشغول سرخ کردن سیب زمینی بود و کاوه که بدجور گرسنه بود و آب دهانش راه افتاده بود، مقداری سیب زمینی با اجازه از مادرش گرفت و با یک تشکر بلند از آشپزخانه بیرون رفت. صدای اذان بلند شد با اینکه خسته بود اما می‌دانست اگر بخواهد بعدا بخواند ممکن است یادش برود بلند شد و سریع وضویی گرفت و بدون معطلی نمازش را خواند بعدش هم همان جا دراز کشیدو خیلی زود خوابش برد. مادر تازه وضو گرفته بود و می‌آمد تا به کاوه هم بگوید وقت نماز است اما دید که کاوه خوابیده و در خواب لبخند می‌زند با خودش گفت؛ حتما خواب خوبی میبیند بگذار ادامه اش را هم ببیند بعدا برای نماز بیدارش میکنم 🧕مادر درست حدس زده بود ، کاوه در خواب داشت پرواز🕊 می کرد و به سرزمین رویاهایش می رفت. همان‌جایی که همیشه آرزویش را داشت در خواب یک دفعه سر و کله دوچرخه پیدا شد دوچرخه شروع کرد به حرف زدن با کاوه و بعد از یک چاق سلامتی درست و حسابی، اشاره ای به دسته اش کرد و رو به کاوه گفت: « زود باش تا سرما نخوردی، کلید کلاه⛑ را بزن. پسرک به دوچرخه اش که انگار خیلی تغییر کرده بود، نگاه کرد و یک عالمه دکمه های عجیب و غریب روی دسته اش دید. دیگر از بوق 🔊شیبوری خبری نبود که صدایش تا سر کوچه می رفت و بیشتر وقت ها داد و بیداد همه را درمی آورد . نگاهی به کلیدها انداخت و یکی را که عکس کلاه داشت فشار داد. در یک چشم به هم زدن کلاهی از سبد دوچرخه بیرون آمد و کاوه با پوشیدنش گرم شد. کاوه سوار بر دوچرخه 🚲 از بین ابرها ☁️💨رد می‌شد. وقتی زیر پایش را نگاه کرد، دیدهرلحظه، محله با کل کوچه ها و خیابان هایش🌆 کوچک و کوچکتر می شود. آنقدر که می توانست از بین انگشتانش همه آن را یکجا ببیند. کاوه که کمی ترسیده 😣بود از دوچرخه پرسید: کجا داریم میریم ؟» دوچرخه گفت: «نگران نباش؛ یادته آرزو داشتی به جایی بری که خیلی زیباتر از شهر خودتون باشه؟» کاوه که مراقب بود از روی زین دوچرخه نیوفتد دسته اش را محکم تر چسبید و گفت: مگه تو همچین جایی سراغ داری؟ ... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2088🔜