بنده امین من
😂😳😎😡🤦♂👨🏫 🔹بیان احکام درقالب طنز #داستان ☺️بچه ها سلام. ✋ چاکرتون نشاطی هستم نخبه ی قرن بیست و
🙆♂🙅♂💁♂🙇♂🤦♂
👼بیان احکام درقالب طنز
.......بابام یه نگاه بهم کرد و سری تکان داد 😇و گفت :لا اله الا الله. من هم یه نگاه به پدر کردم و سری تکان دادم و گفتم لااله الا الله.🙃
🌗اون شب از شانس بد من ننه ام شام اشکنه با روغن دنبه پخته بود که من خیلی بدم می اومد 🍵و اگه می خوردم دل درد می شدم.
😢گفتم ای خدای مهربان برس به داد این ناتوان. سفره غذا کشیده شد 🥣بابام تا فهمید اشکنه داریم سرشو برد نزدیک قابلمه یه بویی کشید و گفت :به به چه بوی خوبی داره دستت درد نکنه خانم . 🍵
و کاسه رو پر از نون خرد شده کرد و دوتا ملاقه اشکنه ریخت توی کاسه و تلید کرد🥄🥣 و شروع کرد خورندن من هم چاره ای نداشتم سرمو آروم آروم بردم نزدیک قابلمه 🍵عینهو بابا غذا رو بو کردم و جلوی تهوعم رو گرفتم و گفتم به به چه بوی ناجور خوبی داره دستت کم درد نکنه ننه خانم .☹️ نان و اشکنه رو توی کاسه تلید کردم عین بابا شروع کردم به خوردن.😖 فقط با هر قاشقی که بالا می زدم یک یا ابالفضل هم می گفتم و چشمام رو به هم می فشردم 😑
ننه یه خورده خیره خیره بهم نگاه کرد و رو کرد به بابام 🙄گفت :آقا! چیه این بچه چشه اینکه از اشکنه بدش می اومد🤔 بابام گفت :جان من ولش کن بذار هرکاری دوست داره بکنه من دیگه حوصله سر و کله زدن با این دانشمند رو ندارم 😶
من هم بلافاصله عین این جمله رو تکرار کردم. 🤓بابا آروغ زد عطسه کرد بابا سرفه کرد.🤧 آب خورد. خنده کرد انگشتش رو کرد توی دماغش. نشست برخاست وو... منم عین بابام آروغ زدم عطسه کردم سرفه کردم آب خوردم🥛 خنده کردم انگشت توی دماغم کردم نشستم برخاستم هرکاری که بابام گفت و یا انجام داد منم گفتم و انجام دادم. ☺️
ننه شروع کرد گریه کردن 😭و گفت خدا مرگم بده از بس این بچه درس خوند دیوونه شد بابام گفت گل پسرت دیوونه بوده حالا داره پیشرفت می کنه 🤨😠
بابام رفت دستشویی منم رفتم در دستشویی ایستادم و گفتم بابا تو رو خدا هرکار می کنی بگو منم انجام بدم آخه من از پشت در..... ننه ام اومد و گوشم😰 رو گرفت و از محل حادثه دورم کرد و گفت خجالت بکش بچه
چکار داری می کنی؟ گفتم :ننه کارم نداشته باش دارم تقلید😯 میکنم ننه گفت :من که نمی فهمم چی می گی ولی فکر کنم باید بستری بشی🤒. بابا خوابید و من که اشکنه خورده بودم درد دلی داشتم خطری. با خودم گفتم حالا که خواب نمی روم بهتره تا صبح تقلید کنم لذا شب تا صبح عینهو بابا خر و پف کردم😴💤 خیلی سخت بود نزدیک بود گلوم پاره بشه 😵
من که از سر شب تا کله ی ظهر می خوابیدم و عادت به سحر خیزی نداشتم و همیشه صبحانه رو یک ساعت قبل از نهار می خوردم عین بابا صبح خیلی زود پا شدم🌤 نماز خوندم و عینهو بابا صبحانه رو خوردم🥘☕️ و مثل بابا چایی رو هورت اندر هورت نوشیدم یک هورت هورتی توی خونه راه افتاده بود که نگو و نپرس🤣🤣
بابا دست کرد توی جیبش و پنجاه هزار تومان آورد💶 بیرون و به مادرم داد و گفت تا سر برج دیگه پولی نیست من هم دست کردم توی جیبم و الکی مشتم رو آوردم سمت ننه و صدام رو کلفت کردم و گفتم تا سر برج دیگه پولی نیست💰 یک دفعه بابام عصبانی 😡شد و داد زد از دیشب هی داری ادای منو در میاری بچه خجالت نمی کشی 😠
خدای نکرده من بابای توأم 😣 تا اومدم بگم بابا ادا نیست دارم تقلید می کنم در رو محکم بست و رفت سر کار.......🤨
ادامه دارد.........
😂🤪😫🙇♂
#آموزش_احکام_درقالب_طنز
#نویسنده_جناب_مسعوداسدی
#قسمت_پنجم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1539🔜
بنده امین من
#قسمت_چهارم کاوه همینطور که دوچرخهاش را سوار میشد متوجه محمد شد که دستش را جلوی بینی گرفته که خون
#قسمت_پنجم
دوچرخهی کاوه در حیاط بیمارستان داخل صندوق عقب ماشین حسابی حوصلهاش سر رفته بود برای همین با ماشینِ آقا یعقوب شروع به گفت و گو کرد و گفت:
_ خوش به حالت تو هیچوقت مثل من مجبور نیستی واسه ی تعمیر اینطرف و اونطرف بری؟
ماشین تعجب کرد و گفت:
_ چرا؟
دوچرخه آهی کشید و گفت:
_ با بودن آقا یعقوب و این همه ادم های خوب تو همش سرویس میشی و تازه اینجا مردم زیاد هم ازت کار نمیکشن و راحت میگیری میخوابی
ماشین نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد و تکانتکان خورد و کمی که خندید گفت:
_ اتفاقا من اینجا بیشتر از همه ی ماشین های قبل از ظهور کار میکنم، ما از تنبلی بیزاریم اینجا همه وظیفشونو انجام میدن و هیچکس بیکار نیست.
دوچرخه که از تعجب چراغ هایش بزرگ شده بود گفت:
_ کاش کاوه بیاد و من رو ببره بیشتر شهر شمارو ببینیم
هنوز حرفش تمام نشده بود که آقا یعقوب صندوق عقب ماشین را بازکرد و کاوه تلاش کرد تا دوچرخه را خارج کند
کاوه به دوچرخه گفت:
_ مثل اینکه آقای مهربون یک ساعت دیگه به اینجا میاد کاش میتونستیم در این مدت بریم و شهر رو ببینیم
ناگهان یکی از کلید های روی دسته ی دوچرخه که شبیه هواپیما بود روشن شد
کاوه با تعجب سوار شد و دکمه را فشار داد و دوچرخه مثل یک هواپیما به هوا رفت.
محمد که ذوق زده شده بود برایش دست تکان داد و فریاد زد:
_ زود برگردید ها
کاوه هم با داد گفت:
_ باشه باشه
وقتی به بالای آسمان 🌫رسیدند تمام شهر دیده می شد. خیابان ها🛣، پارکها⛲️ با تمام زیبایی هایش ! اما در گوشه ای از شهر، کوه سیاه رنگی که از دور وحشتناک به نظر میامد دیده میشد⛰
کاوه خیلی تعجب 😳کرد، چون تا آن لحظه به غیر از زیبایی
✨ چیز دیگری در آن شهرندیده بود. به همین خاطر با خودش گفت: «این کوه زشت و ترسناک در اینجا چه کار می کند؟! » دوچرخه 🚲وقتی متوجه نگرانی 😨کاوه شد، به آرامی گفت: «نترس، چیزی نیست. کوه که ترس نداره من با دوربینم بررسی کردم، بیا نزدیک تر بریم، حتما اونجا هم چیزهای جالبی می بینیم».
دوچرخه این را گفت و به سمت کوه سیاه حرکت کرد. کوهی با تکه سنگ های بزرگ و نوک تیز. کاوه از ترس چشم هایش را بسته 😣بود و چیزی نمیگفت. بعد از چند دقیقه، دوچرخه🚲 آرام بر روی زمین فرود آمد.
کاوه همان طور که آرام آرام چشم هایش را باز می کرد؛ تعداد زیادی تانک سیاه رنگ جنگی را دید که مثل یک کوه بزرگ، روی هم ریخته شده بودند. او تا به حال چنین چیزی را ندیده بود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#شهر_ظهور
#داستان_مهدوی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2110🔜
بنده امین من
📺انیمیشن #ناسور #قسمت_چهارم انیمیشنی زیبا در مورد واقعه کربلا🌹 «ناسور» راوی جراحتی است که از شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺انیمیشن #ناسور #قسمت_پنجم
انیمیشنی زیبا در مورد واقعه کربلا🌹
«ناسور» راوی جراحتی است که از شهادت مظلومانه امام حسین (ع) و یارانش در دل همه آزادی خواهان جهان ایجاد شده است🖤
#محرم
#یاحسین
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2527🔜
ماجرای احمد یاسین.mp3
14.47M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴ماجرای اولین جنگ اعراب🥷 با اسرائيل و قیام شیخ احمد یاسین
⚫️ احمد یاسین در مسجد العباس🕌 برای مردم سخنرانی کرد و گفت: هر کسی که برای خدا جهاد کنه و از دشمن ها نترسه پیروز میشه، ما هم نباید از دشمن ها بترسیم.💪🏼✊🏼
#قهرمان_های_فلسطینی
#قسمت_پنجم
#طوفان_الاقصی
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
دختر نجمه خاتون.mp3
10.34M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای شیردادن نجمه خاتون با پسرش علی بن موسی الرضا 💚
🟡 نجمه خاتون به همسرشان گفتن :آقا اگه میشه ی دایه 🤱بیارید تا اون هم به پسرم علی شیر بده...
امام کاظم(ع) که این حرفو شنید تعجب کردن 😳پرسیدن...
#نجمه_خاتون
#قسمت_پنجم
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
جانباز شدت قاسم.mp3
12.36M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای رفتن قاسم به میدان جنگ و مجروح شدن دستش✋🏻
🔴 قاسم سلیمانی به نیرو هایش گفت: شما برید اون طرف حواسشون رو پرت کنین...
و بعد خودش رفت و لودر🚚 عراقی ها رو برداشت و....
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_پنجم
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
داستان حضرت ابراهیم ۵.mp3
11.35M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟡ماجرای جالب یک مهمانی در خانه حضرت ابراهیم(ع) 😍
🟣مهمان ها گفتند: ای ابراهیم نترس، ما فرشته های الهی هستیم که خودمون رو به شکل انسان درآوردیم😇
البته ما یک ماموریت داریم🤫...
#قصه_قهرمان_های_قرآنی
#قصه_حضرت_ابراهیم
#قسمت_پنجم
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
داستان حضرت موسی(۵).mp3
11.01M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟡ماجرای رفتن حضرت موسی به طرف کاخ فرعون🏰😱
🟣حضرت موسی گفتند: ای فرعون من از طرف خدا پیامبر شدم.
فرعون که موسی را شناخت یک مرتبه با عصبانیت گفت😡🤬...
#قصه_قهرمان_های_قرآنی
#قصه_حضرت_موسی
#قسمت_پنجم
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
ماجرای خواب عجیب.mp3
9.43M
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
🔴 ماجرای عجیب و شنیدنی از خواب سید حسن نصرالله 😴
🔵استادِ حوزه ی سید حسن بهش گفت:
" امام موسی صدر غریبانه به شهادت میرسه و تو..."🔪🩸
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#قسمت_پنجم
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
دانشمندترین خانم...mp3
11.95M
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
❀مجموعه قصه های:
⚜قهرمانترین خانم جهان⚜
🔹قسمت پنجم🔹
📚دانشمندترین خانم📚
🟠 امام حسنِ مجتبی بدو بدو از مسجد اومدن خونه تا صحبتهای پیامبر رو به مادرشون بگن که یک مرتبه زبون امام حسن گرفت.
و گفت...
🕌 🔇
#قهرمانترین_خانم_جهان
#قسمت_پنجم
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─