eitaa logo
بنده امین من
5.6هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹•••✧﷽✧•••🌹 یه داستان واقعی برای وظیفه شناسی انسان در برابر قرآن👌 👇 حدود ۵۰ سال پیش در فرانسه پیر مرد ۵۰ ساله ای از اهالی ترکیه زندگی می کرد که ابراهیم نام داشت و یک خواربار فروشی را اداره می کرد. این خواربارفروشی در آپارتمانی واقع بود که خانواده‌ای یهودی در یکی از واحدهای آن زندگی می کردند.😊 این خانواده پسری داشتند به نام جاد که هفت سال بیشتر نداشت جاد عادت داشت هر روز برای خرید نیازمندی های منزل به مغازه عمو ابراهیم می آمد و هر بار هنگام خروج از مغازه از فرصت استفاده می کرد و شکلاتی می دزدید.😱 روزی جاد فراموش کرد که از مغازه شکلات بردارد ابراهیم او را صدا زد و به او یادآوری کرد. شکلاتی را که هر روز بر می داشته فراموش کرده بردارد جاد حسابی تعجب کرد😳 او گمان می کرد عمو ابراهیم از دزدی های او چیزی نمی داند و برای همین از او خواهش کرد که او را ببخشد و به او قول داد دیگر این کار را نکند. عمو ابراهیم گفت نه به شرطی تو را می بخشم که به من قول بدهی هرگز در زندگیت دزدی نکنی و در مقابل می توانی هر روز از مغازه من یک شکلات برداری☺️ جاد با خوشحالی این شرط را پذیرفت سالها گذشت و عمو ابراهیم برای جاد یهودی مانند پدری مهربان بود هر وقت جاد با مشکلی برخورد می کرد حوادث روزگار به تنگ می‌آمد پیش عمو ابراهیم می‌رفت و مشکل خود را برای او مطرح می‌کرد☺️ ابراهیم هم کتابی را از کشوی میز مغازه بیرون می آورد و به جاد می داد از او می خواست صفحه‌ای از کتاب را باز کند و وقتی جاد کتاب را باز می‌کرد، عمو ابراهیم ۲ صفحه از کتاب را می‌خواند و کتاب را می بست و این گونه مشکل جاد را حل می کرد😊 جاد وقتی از مغازه بیرون می‌آمد احساس می‌کرد ناراحتی اش برطرف و مشکلش حل شده است😊سالها گذشت بعد از ۱۷ سال عمو ابراهیم از دنیا رفت😭 ۸ تا ۱۱سال 🔰 🦋❁.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•´¨*•.¸¸.•¸¸.••.¸¸ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 .¸¸.•*´¨*•.¸¸.•.¸¸.•*´¨*•.¸¸.•❁🦋 🔙 639 🔜
بنده امین من
🙅‍♂🙆‍♂🤦‍♂🙋‍♂🤷‍♂🙇‍♂ 👼آموزش احکام درقالب طنز 🙋‍♂سلام منم نشاطی یکی از نخبگان گمنام که کسی غیر از ت
🙇‍♂💁‍♂🙋‍♂🙅‍♂🙆‍♂🤷‍♂💆‍♂ 🌿☺️آموزش احکام درقالب طنز 🙋‍♂سلام عمو شیخ مسعود هستم توی مدرسه ای🏢 برای سخنرانی، دعوت بودم. سر صف برای بچه ها در باره ی نماز صحبت کردم. 🚶‍♂ تا رفتم توی دفتر مدرسه،یکی از دوستان قدیمی ام رو دیدم.🤝 تا منو دید با خوشحالی دوید طرفم و پلچ و پلوچ ماچ بارونم😘 کرد و با هیجان داد زد خدایا شکرت، خدایا شکرت🤲 گفتم :آقای صبوری عزیز! گونه هامو چاکوندی، مگه چیه هندونه دیدی؟ 😄🍉 چرا اینقده خوشحالی 😍🤓 👨‍🏫صبوری گفت :آشیخ مسعود! الان زنگ پرورشی بچه هاس، کی از شما بهتر⁉️ روی منو زمین نزنین تشریف ببرین برای بچه ها صحبت کنین ، بی زحمت در مورد بقاء بر میت حرف بزنین . 👨‍💻 تا قبول کردم ذوق زده شد و از خوشحالی افتاد روی صندلی و غش کرد 😇☺️ از مدیر پرسیدم : آقای صبوری چشه ؟ 🙃😉 مدیر گفت :بعد از کلاس، خودتون متوجه می شین. 🤣😆 من بیچاره، از همه جا بی خبر، رفتم کلاس. ☹️ تا وارد شدم پس از احترام گذاشتن بچه ها، یکی از دانش آموزان، که پیشانی باده کرده و ابروهای پر پشت به هم پیوسته و بینی برآمده و لبهای کلفت و دهان نسبتا گشاد و چونه ی باریکی داشت پا شد و با صدای بلند گفت :حجت المسلمین، حاج آقا! خیلی خیلی سلام علیکم به به کم الله. 😌😎 چه چه کم الله . 🤨 کلاس مان را، با نور انورتان، نورانی فرمودید💫. بچه ها هم، با فشار جلوی خنده خودشون رو گرفته و سرخ شده بودن. ☺️😀 تا می خواستم حرف بزنم همان دانش آموز، بدون توجه به من، در حالیکه ایستاده و سینه اش رو جلو داده بود سرش رو بالا گرفته و چشماش و بست وگفت :من، عزیز دل شما، نشاطی، به نمایندگی از طرف اینها و آنها مراتب تشکر و خیر مقدم را به شما حجت المسلمین تحویل می فرمایم 😄😁 جان نثار باشید و پایدار، تا خواستم تشکر کنم دوباره ادامه داد:😆😅 ای حاج آقاجان! می دونم شما خسته و کوبیده تشریف دارین. از طرف شما به بچه ها میگم: بچه ها! این آقای حاج آقاجان، از طرف آموزش و پرورش، اینجا اومده که مجتهد ما باشه تا ازش تقلید کنیم. 🙄 حاج آقاجان! انشاء الله همیشه عاقل و بالغ و عادل و زنده و حلال زاده و شیعه باشین .😧 ما، ندیده پسندیدیم و تقلید می کنیم، خیالتون تخت باشه و اگرم انشاء الله زبونم لال دار فانی رو به جان آفرین تحویل دادین ما به لطف خدا مدرسه رو تعطیل و تا هر تعداد روزی که شما بفرمایین از صمیم قلب و در نهایت خوشحالی عزای عمومی اعلام می فرماییم.😱😤 من که مونده بودم چه جوری ساکتش کنم یک دفعه گفتم: صلوات. ☺️ با صلوات، بچه ها ساکت شدن.😊 برای اینکه بچه ها فشار خنده شون کم شه گفتم :بچه ها ی عزیز! حیف نون رف در مغازه گفت: آقا! کره دارین؟ مغازه دار گفت :ما خیلی وقته ماست نمی فروشیم. حیف نون گفت :کی اصلا پنیر خواس؟! بچه ها زدن زیر خنده و راحت شدن 🤣😁😄😃 یک دفعه نشاطی گفت: ای حاج آقاجان! این که خنده نداره، خوب راست گفته، کی پنیر خواس؟😆 بعد رو کرد به بچه ها و گفت :لطفا نیق های مبارکتون رو ببندین . و به جاش سؤال طرف رو ، جواب بدین ؟🧐🤨 گفتم: چشم آقای نشاطی بعد گفتم :دانش آموزان عزیزم! نور چشمانم! من مجتهد نیستم. هنوز چند ده سال باید حوزه درس بخونم تا مجتهد شم. من، شیخ مسعود، دوست معلمتون آقای صبوری، هستم. 👳‍♂🧔 عزیزانم! اگه خدای نکرده مرجع تقلید شما از دنیا بره باید یک مرجع تقلید زنده انتخاب کنین . اگر او اجازه بده می تونید بر تقلید از مجتهد میت باقی بمونید. ✅ نشاطی گفت :حاج آقا، بی زحمت منم میام 🙋‍♂ گفتم :کجا!؟ گفت :قم دیگه، 🤦‍♂ گفتم :قم برای چی گفت :می خوام هم مجتهد و مرجع تقلید انتخاب کنم و هم ازش سؤال بپرسم 🤷‍♂ راستی حاج آقا! قم، مجتهد ها کجا هستن تا برم یکی برا خودم انتخاب کنم بیارم اینجا . 🙆‍♂🙅‍♂ کم کم داشت سرم گیج می رفت. کمی مکث کردم. 😇 یه دفعه گفت :حاج آقا شیخ مسعود! نکنه شما هم مثل آقای صبوری علمتون قد نمی ده سؤال های این جانب را جواب بدین. 😄😁 گفتم: دانش آموزان گلم ! اینجور نیست که مجتهد ها و مراجع یک جا جمع بشن تا یکی بره انتخابشون کنه. مراجع تقلید، همه در حال درس دادن و تحقیق و کتاب نوشتن هستن.📚📙 شما اگه می خواهین مرجع تقلید انتخاب کنین یا باید خودتون اهل علم باشین بتونین مرجع تقلیدتون رو بشناسین یا اینکه شخص مجتهدی؛ در علم، از دیگران مشهورتر باشه یا از دو نفر عادل اهل علم بپرسین تا آنها مرجع تقلیدی رو به شما معرفی کنن📄📚👥👳‍♂. در ضمن لازم نیست برین سؤالات خودتون رو حضوری بپرسین . رساله📚 او را تهیه کنین ⬇️⬇️⬇️⬇️ لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1730🔜
بنده امین من
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ 📗در اول رساله در احکام تقلید مسأله ای است به نام بقاء بر میت یعنی آیا از مجتهد از دن
🙋‍♂💁‍♂🙅‍♂🙆‍♂🤷‍♂🙇‍♂ 🌿☺️آموزش احکام در قالب طنز مقدمات نماز ✨❤️ 🌀 یلدامون هم شد کلاس احکام پارسال که کرونا نبود قرار بود شب یلدا بریم خونه بابا بزرگ ، داشتم خودم رو آماده می کردم که بابام اومد و در حالیکه شیرینی🍩 و میوه 🍎و هندونه 🍉خریده بود، گفت: هوشنگ خان مژده امشب مهمان برامون میاد! برای همین خونه بابا بزرگ تعطیل. گفتم : بابا! شگون نزنید، یهو مهمون میاد! خوب حالا مهمان کیه؟! 👀 🔸بابام گفت: شگون چیه بچه؟!! مهمان حبیب خداست. 😌 راستش از بس معلمتون آقای صبوری رو اذیت کردی می خواستم از خجالتش دربیام و دعوتش کردم با خانواده امشب در خدمتشان باشیم. ☺️ من و میگی دنیا روی سرم خراب شد! 😕 تصمیم گرفتم هر جور شده مهمانی رو به هم بزنم تا بریم خونه بابا بزرگ اینا. 🙂 📞 زنگ زدم به آقای صبوری و گفتم : به جای شب، عصر تشریف بیارید تا در خدمت ما باشید خوشحال می شویم تا بیشتر خوش بگذره. و توی دلم گفتم یه خوشی بگذره تهش ناپیدا. 🙄🤔 💡هوا تقریبا تاریک شده بود که آقای صبوری با خانواده ی محترمشون تشریف آوردن. 👨‍👩‍👦‍👦 پدر و مادرم استقبال گرمی ازشون کردن 🤝 و آقای صبوری میگفت ببخشید مزاحمتون شدیم شرمنده مان کردید. بابام گفت: خواهش میکنم. نقطه اش مزاحمه. 😌👌 منم گفتم :خواهش می کنم آقا معلم. حالا دیگه کاری که نمی بایست بشه شده. شما نقطه ی مراحمید. خودتون گفتین آدم باید سختی ها رو تحمل کنه. حالا شما تشریف آوردید به درک. فوقش یک امسال رو خونه بابابزرگ نمی ریم. 😳🙄 خانواده آقای صبوری خیرخیر به هم نگاه می کردن که یهو قسمت کمی از گوشت پام لای انگشتان مامان جان گیر کرد فکر کنم زنبور نیش زدن رو از مامانم یاد گرفته شایدم به همین خاطر بود که بابام زن ذلیل! بود درد رو من می کشیدم ولی نمی دونم چرا بابام سرشو انداخته بود پایین و بنده ی خدا سرخ شده بود... نقشه من شروع شد 😈 ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1770🔜
بنده امین من
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ 😁اول صدای📢 تلویزیون رو خیلی زیاد کردم، پس از چند دقیقه آقای صبوری با خانواده محترم ا
🙋‍♂🤦‍♂🙎‍♂🤷‍♂🙆‍♂🙅‍♂💁‍♂🙇‍♂ 🌿آموزش احکام درقالب طنز😁 🕗....تا آماده شدیم تقریبا ساعت هشت شب حرکت کردیم ولی من دست بردار نبودم 😁تصمیم گرفتم اونجا هم اذیت کنم 😈اما اونشب وجدانم ول کن نبود😬 هی بهم می گفت :می دونی چندتا گناه بزرگ انجام دادی، اذیت پدر و مادر، بی احترامی به مهمان، آزار و اذیت مؤمن، بی احترامی به معلم، اسراف و خرابکاری، وای هوشنگ چکار کردی🤦‍♂، به خودم گفتم به توچه و... ولی توی دلم هم ناراحت بودم و هم از خودم بدم اومده بود 🙍‍♂آخه من به غیر از همه آزارم به هیچکس نمی رسید توی راه به بابا اصرار کردم تندتر بره . 🚗 با خودم می گفتم وقتی زودتر از آقای صبوری برسیم ، از دیوار خونه شون می پرم توی خونه و کنتور برق رو خراب می کنم 😜 اتفاقا نقشه گرفت ما زودتر رسیدیم، همینکه از پیکان دودزای بابام پیاده شدم یهو شدید دستشویی ام گرفت.☹️ مارپیچ مارپیچ از دیوار بالا رفتم در حالیکه خودم رو به هم می پیچیدم فشار دستشویی تعادلم رو به هم زد چشمتون روز بد نبینه از بالای دیوار شپلق افتادم،😫 توی خونه سطل آشغال بزرگی بود که صاف افتادم توی آشغالا ، همون موقع یه سگ سیاه گرسنه بیچاره تازه پوزه اش رو کرده بود توی آشغالا که دست من خورد روی پوزه ی سگ.🤭 سگه ترسید و کلیس کلیس کرد و منم از ترس، شلوارم رو خیس کردم.😱 بدنم هم بوی اشغال گرفته بود و هرچی بابام صدام می زد روم نمی شد بگم چی شده.🙄 فقط میگفتم:واخ، آخ پام بابام، وای پام مامان، پیف پیف اوف اوف، تا اینکه آقای صبوری هم رسید و در رو باز کرد و همه با تعجب دیدن توی سطل آشغال گیر کردم، 😨😰به هر زحمتی بود منو از سطل بیرون کشیدن، یه کمی هم پام زخم و خونی شده بود،🤕 بابام گفت: چرا شلوارت خیسه؟! گفتم :توی آشغالا هوا گرم بود،🤥 عرق کردم، بعد گفت: چرا بوی سگ می دی؟!!😪 یه کم که اومدم توی روشنایی دیدم دستم هم کمی زرد شده،🤦‍♂ متوجه شدم که قبلا هم گل به روتون یه گربه بی تربیت هم توی آشغالا دستشویی کرده بود 🤷‍♂ حالا من توی حیاط توی سرما ایستادم و انواع و اقسام بوها و رنگ ها را با خود حمل می کردم 🙎‍♂🙆‍♂ بابام که سرخ شده بود و توی سرما عرق کرده بود و از عصبانیت می لرزید .😡 هی از آقای صبوری عذرخواهی می کرد و منم حیران خیره خیره به اطراف نگاه می کردم. 😳خلاصه همونجا رفتم حمام، و خودم رو با دستمال کاغذی پاک کردم😱 مامانم شلوار یدکی برام آورده بود، داد، پوشیدم تا اومدم بیرون.، آقای صبوری گفت چرا موهات خشکه مگه حمام نرفتی🤨⁉️ گفتم ببخشید با دستمال کاغذی خودم رو پاک کردم آقای صبوری گفت نه باید بری حتما خودت رو با آب بشوری چون بول و مدفوع حیوان حرام گوشت و خون حیوانی که خون جهنده داره و سگ نجسه باید حتما خودت رو بشوری. توکه لباس دومتم نجس کردی😒 سریع رفتم حمام،🛁 چون دیگه شلوار نداشتم همون شلوارکی داشتم پوشیدم پشت به همه و رو به دیوار نشستم 👖 بعد گفتم :من از همه معذرت می خوام به خصوص از شما آقا معلم بابام که بی چاره عین چغندر آب پز شده بود😡😤 و مامانم هم هی دست می زد توی صورتش و نچ نچ می کرد🤭 و بچه های آقای صبوری از خنده روده بر شده بودند 😁🤣 تا خرابکاری های من اصلاح شد ساعت از 12 شب گذشته بود😇 آقای صبوری گفت: هوشنگ جان باید روی گلت به سمت ما باشه به خاطر همین شیرین کاری هات ازت خوشم میاد 😏 همانطور که خودت می دونی آدم وقتی که می خواد بره مهمونی باید نجاست توی لباس و بدنش نباشه👚👖 بدنش پوشیده باشه لباسش باید مناسب باشه جای مناسبی بنشینه و رو به صاحبخانه و میزبان بنشینه😉 خدا رو شکر شب یلدامون شب پرخنده ای شد 🤣و در عین حال کلاس درسی شد شب از نیمه گذشته باید سریع شام بخوریم🍱 که به کارای فردامون هم برسیم نظم و زمان برای یک انسان عامل رشده،⏰. ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1813🔜