🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#آموزش_ریاضی
اول ابتدایی
آموزش جمع و تفريق
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙198🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#خواب_شیرین
همه جا تاریک بود.
روپوشِ مدرسه تکانی خورد.
خودش را از زیر میز بیرون کشید اما نتوانست بیرون بیاید. یکی از دکمه هایش به میز گیر کرده بود. بیشتر سعی کرد اما فایده ای نداشت. مقنعه هم خودش را از زیرِ بالش بیرون کشید و گفت : صبر کن تا کمکت کنم.
مقعنه هرچه آستین لباس را کشید زورش نرسید تا مانتو را از زیر میز بیرون بکشد.
شلوار از زیر کیف بیرون آمد و گفت:«صبر کن تا کمکت کنم!» مقنعه را محکم گرفت و گفت:«هروقت گفتم سه با تمام توانت مانتو را بکش.» شلوار شمرد:«یک، دو، سه!...حالا!»
مقتعه و شلوار با تمام توان مانتو را کشیدند. ناگهان هر کدام به گوشه ای پرتاپ شد. مانتو خنده کنان فریاد زد:«من نجات پیدا کردم.» اما طولی نکشید خنده اش به گریه تبدیل شد. مقعنه و شلوار با تعجب نگاهش کردند و گفتند:«چه شده؟ چرا گریه می کنی؟»
مانتو به یقه اش اشاره کرد و گفت:«دکمه ام! دکمۀ قشنگم کنده شد! همش تقصیر ملیکا است. ببین چه بلایی سرم آمد!»
مقنعه غمگین گفت:«ببین چه بلایی سر من آورده؟ تمام تنم با لکه های شکلات خالخالی شده. دیگر رویم نمی شود به مقعنه ای دیگر سلام بدهم. مادر ملیکا تازه دیروز ما را شست و اتو زد اما هر کس مرا ببیند فکر می کند سال تا سال کسی مرا نمی شوید.»
شلوار که تا آن وقت ساکت بود گفت:«یه نگاه به قد و قواره من بیندازید. تمام تنم پر از خط و چین است. نمی دانم چقدر باید او را تحمل کنیم تا یاد بگیرد ما را دوست داشته باشد و با ما مهربان باشد.»
روپوشِ مدرسه گفت : حالا که ما را دوست ندارد بهتر است از اینجا برویم.»
لباسهای داخلِ کمد از لای در سرک کشیدند و گفتند :ماهم با شما می آییم.
همه لباسها راه افتادند.
همه چروک، کثیف و نامرتب بودند.
صبح ملیکا از خواب بیدار شد. هرچه این طرف و آن طرف را نگاه کرد لباس هایش را پیدا نکرد. زیر میز، توی کمد، حتی بالای کمدش را هم گشت اما خبری از آنها نبود که نبود.
به آینه زل زد و گفت:«پس لباسهایم کجا هستند؟» صدایی توی گوشش پیچید:« لباس هایت برای همیشه ترا ترک کردند.»
ملیکا با ناراحتی پرسید:«تو کی هستی؟ چرا باید لباس هایم مرا ترک کنند؟ من آنها را دوست داشتم.»
آینه گفت:«به من نگاه کن!» ملیکا به آینه خیره شد. آینه 18 ساعت پیش را نشان داد. درست همان وقتی که ملیکا از مدرسه به خانه آمد. وقتی رفتار زشتش را دید شرمنده شد. گریه اش گرفت. گریه کنان پیش مادر دوید. فریاد زد:«مادرجان کمکم کن لباسهایم قهر کرده اند و برای همیشه مرا ترک کرده اند. حالا با چه لباسی به مدرسه بروم؟»
مادر با تعجب گفت:«سلام دخترم! صبح بخیر!...آنها چرا باید ترکت کرده باشند؟»
ملیکا سرش را پایین انداحت و گفت:«چون فکر کردند من آنها را دوست ندارم !»
مادر دوباره پرسید:«چرا باید فکر کنند که آنها را دوست نداشتی؟»
ملیکا صدای گریه اش بالاتر رفت و گفت:«من از آنها خوب مراقبت نکردم برای همین این فکر را کرده اند!»
مادر گفت:«اگر پشیمان شده ای و قول بدهی از این به بعد مواظبشان باشی شاید برگردند.»
ملیکا گفت:«قول می دهم!» مادر گفت:«به اتاقت برو شاید تا الان برگشته باشند. اما قبلش حتما دست و رویت را تمیز بشور.»
ملیکا دست و رویش را شست و به اتاق رفت. با خوشحالی فریاد زد:«لباس هایم!...لباس هایم برگشته اند!»
مادر به اتاق ملیکا رفت و گفت:«کو؟ کجا هستند؟»
ملیکا با دست لباس ها را که تمیز و اتو شده به چوب لباسی آویز بودند نشان داد!»
مادر گفت:«پس حالا با خیال راحت بیا و صبحانه ات را بخور تا دیرت نشده!》
(فرجام پور)
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙199🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#باغ_سرخ_و_سبز
در شهر ما باغی است
باغی سراسر گل
باغی پر از لاله
باغی پر از سنبل
باغی که در سینه
صد کهکشان دارد
یک آسمان در خود
رنگین کمان دارد
این باغ پیوسته
باغی است عطر آمیز
باغی که در هر فصل
سبز است و بی پاییز
در چهار فصل سال
این باغ خندان است
این باغ سرخ و سبز
باغ شهیدان است
بیوک ملکی
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙200🔜
51.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#انیمیشین
#امر_به_معروف
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙201🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#علی_کوچولو
توی شهر قصه ها یه پسر کوچولو بود که اسمش علی بود. علی کوچولو دوست نداشت بره مدرسه وقتی موقع مدرسه رفتنش میشد می گفت من دوست ندارم برم مدرسه خوابم میاد، خسته می شم حوصله ندارم.
طفلک مامان چقد اذیت میشد تا علی را راضی کنه بره مدرسه. مامان بهش می گفت عزیزم اگه مدرسه بری با سواد میشی، می تونی همه چیز و بخونی و تو یادت نگه داری. اما مگه علی گوش می کرد.
یه روز که با مامان و بابا رفته بودن بیرون دیدن یه پسر کوچولو که هم قد علی کوچولو بود داره زار زار گریه میکنه و همه دارن با دلسوزی نگاش می کنند. علی کوچولو رفت جلو گفت: چرا داری گریه می کنی؟
پسر کوچولو گفت: من با بابا و مامانم اومده بودم اینجا که یه دفعه گمشون کردم. مامان علی کوچولو بهش گفت عزیزم شماره بابا یا مامانتو بگو تا من باهاشون تماس بگیرم بگم بیان پیشت. پسر کوچولو با گریه گفت من که شمارشونو بلد نیستم، تازه مامانم شماره خودش و بابا را برام نوشته بود و تو جیبم گذاشته بود اما الان نیست، نمیدونم چی شده.
مامان علی کوچولو گفت عزیزم کلاس چندم میری؟ پسر کوچولو گریه کرد و گفت من مدرسه نمیرم. علی کوچولو و مامانش با تعجب نگاش کردن و پسر کوچولو ادامه داد من مدرسه را دوست ندارم آخه اونجا خسته میشم.
مامان علی بهش گفت ببین عزیزم اگه الان مدرسه می رفتی و خوندن و نوشتن یاد می گرفتی می تونستی شماره بابا و مامانتو حفظ کنی. پسر کوچولو سرشو انداخت پایین مامان علی کوچولو دست علی کوچولو را گرفت بردش پیش خانم فروشنده و گفت که اگه میشه اعلام کنید این پسر کوچولو گم شده.
خانم فروشنده هم پشت میکروفون اسم پسر کوچولو را چند بار گفت مامان و بابای ساسان کوچولو که خیلی نگرانش شده بودن با سرعت خودشون و رسوندن پسر کوچولو تا مامانش و دید با گریه به مامانش گفت مامان جونم دیگه قول می دم برم مدرسه مامان ساسان کوچولو بغلش کرد و بوسش کرد و از مامان علی کوچولو تشکر کرد و بعد رفتن موقع رفتن ساسان با علی کوچولو خدا حافظی کرد. وقتی علی و مامانش اومدن خونه و بعد از غذا خوابیدن صبح که شد علی کوچولو زودتر از مامانش از خواب بیدار شد و مامانشو بیدار کرد و گفت: مامان جون بیدار شو مدرسم دیر میشه.
مامان با خنده نگاه علی کرد و گفت: نه عزیزم دیر نشده و بلند شد و علی کوچولو را بوسش کرده و بعد از صبحونه آمادش کرد تا بره مدرسه.
✍ منبع: dastanak.niniweblog.com
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙202🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#شعر
#امام_زمان (عج)
سلام آقای خوبم، امید و سرور ما
خورشید عصر غیبت، امام آخر ما
درسته چشمای ما، نمی بینن شما را
تو سرمای زمستون، نمی بینن بهارو
هر صبح و شب همیشه، رو به خدا می کنیم
واسه سلامتی تون، هر شب دعا می کنیم
الهی توی دنیا، بتابه نور شما
الهی زودتر بشه، وقت ظهور شما
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙203🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#کاردستی_آغاز_امامت_امام_عصرعج
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙204🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#بازی
#نقاشی_های_فوق_العاده_با_کف_دست
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙205🔜
29.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦
#انیمیشن
#آقا_مهدی_خوب
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙206🔜
🦋🌸🌼🦋👦
#داستان
#شب_امتحان
سینا با خوشحالی در را باز کرد و به خانه وارد شد.
مادر گفت:"سینا اومدی بیا ناهارت رو بخور."
سینا با صدای بلند گفت:"سلام مامان. چشم میام."
به اتاقش رفت و کیفش را گوشه ای انداخت. با ذوق به دستگاه پلی اسیشن نگاه کرد. سریع جلو رفت و مشغول بازی شد.
مادر درِاتاق را باز کرد و گفت:"سینا، باز نشستی اینجا؟ بلندشو اول برو غذات رو بخور. من دارم می رم."
سینا گفت:"چشم مامان. الان می رم."
مادر درحالِ رفتن گفت:"مشق هات رو هم بنویس. من یه کم دیر میام. باید مادر بزرگ را ببرم دکتر."
صدای بسته شدن در که آمد، سینا با خوشحالی، نفسِ راحتی کشید و غرق در بازی شد. هر مرحله را که می گذراند، با خوشحالی فریاد می زد و به مرحله بعد می رفت.
صدای باز شدن در به گوشش رسید. مادر گفت:"سینا خونه ای؟ چرا چراغ سالن خاموشه؟"
سینا حواسش به بازی بود.
مادر به اتاق آمد. نگاهی به سینا اندخت و گفت:"مشق هات را نوشتی؟"
سینا گفت:"الان می نویسم."
مادر با ناراحتی، دستگاه را خاموش کرد.
دست سینا را گرفت و به آشپزخانه رفت.
سینا با عصبانیت گفت:"مامان تازه به جاهای خوبش رسیدم. بذار بازی کنم."
مادر گفت:" بسه سینا. تکلیفت مانده. وای غذا هم نخوردی."
با اصرار غذا را به اوداد و کیفش را آورد. سینا تازه یادش افتاد که امتحان دارد.
کتابش را برداشت. تا درس بخواند.
مادر برای پختنِ شام به آشپزخانه رفت.
وقتی برگشت، سینا روی کتابش خوابیده بود.
(فرجام پور)
♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
🦋🌸🌼🦋👦
🔙207🔜