~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشقواحد #پارت4 خدا خدا میکردم که محمد حسین هنوز نرفته باشد. نفس نفس زنان به این طرفو آنطرف
#رمان
#عشقواحد
#پارت5
کم کم چشم هایم باز میشد... ابتدا همه چیز تار بود. درد عجیبی در تمام سرم پخش شده بود. سرم را از روی فرمون برداشتم. پیشانیم خراش عمیقی برداشته بود.
انگار به شدت با یک تیره برق برخورد کرده بودیم.
نگاهم به سمت محمد حسین که به سختی تلاش میکرد در ماشین را باز کند چرخید. فضای داخل ماشین خفه کننده بود ناخوداگاه احساس حالت تهوع به تمام وجودم دست داد و با صدای بلندی گفتم:
_این در لامصبو باز کن دارم بالااااا میارم م...
قبل از اینکه حرف هایم تمام شود با لگد جانانه ی محمدحسین در باز شد. به سرعت به طرف در سمت من آمدو در را باز کرد.
همانطور که همه چیز دور سرم میچرخید سعی کردم روی پاهایم بایستم.
صدایش را میشنیدم:
_حالتون خوبه؟
نگاهی به چهره اش کردم. زخم های روی صورت او از من وخیم تر بود.
سر تکان دادمو به سمت درختی رفتم و آرام نشستم.
دقایقی گذشت و من سعی داشتم با خانه تماس بگیرم اما انتنی وجود نداشت.
نا امید موبایل را به گوشه ای پرت کردم و به محمد حسین خیره شدم.
نمیفهمیدم داخل آن ماشین بد اقبال به دنبال چه میگشت. همانطور که سرش داخل ماشین بود گفت:
_ شرمنده اگ میدونستم اینجوری میشه عمرا سوارتون میکردم. اصلا نباید سوار این ماشین میشدید باید اینجور اتفاقا رو پیش بینی میکردم.
با بغضی که بخاطر نگرانی خانواده ام در دلم نشسته بود گفتم:
_حالا چیکار کنیم؟
وقتی جوابی نشنیدم دوباره گفتم:
_با شمامااااا
انقدر درگیر بود که باز هم جوابی نداد. با عصبانیت از جا بلند شدمو به سمتش رفتم. با شدت مشتم را به سقف ماشین کوبیدم و گفتم:
_چی از جون این ماشین میخواین؟
سرش را بیرون اورد. رو به رویم ایستادو چادری را به سمتم گرفت و گفت:
_چادرتون.
تازه متوجه شدم که چادر سرم نیست. حسابی خجالت کشیدم و با لپ های سرخ شده چادرم را از دستش گرفتم و سرم کردم.
دوباره سرش را داخل ماشین کرد. دنبال چه میگشت معلوم نبود. دوباره به روی سقف ماشین کوبیدم و گفتم:
_ حالا من چیکار کنم؟ به خونوادم چی بگم؟
کلافه سرش را بیرون اورد و گفت:
_ای بابا. اون با من حلش میکنم.
دست به سینه ایستادم و گفتم:
_منتظر هلی کوپتری! امدادی چیزی هستیم؟
خندیدو گفت:
_هلی کوپتر؟ خانم مگ تو عملیات ضربه مغزی شدی ک منتظر هلی کوپتری؟ زنگ زدم امیر بیاد دنبالمون!
امیر نامزد دوستم زینب بود و انگار همکار این اقا! یعنی شوهر خواهر محمد حسین میشد.
با ذوق گفتم:
_بگید زینبم بیاره!
_مگ داریم میریم پیکنیک؟
فقط قصد داشت بلاخره یک جوری مرا تخریب کند. چشم غره ای رفتمو رویم را برگرداندم.
کنار جاده ایستاده بود و با موبایلش ور میرفت خلاصه هر کار میکرد که فقط در کنار من نباشد. انگار من جزامی چیزی داشتم. بهتر!
با اینکه وضعیت خوبی نداشتم و مدام به خانواده ام فکر میکردم اما امنیت و ارامش عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شاید دلیلش وجود آن پسر فاصله گیر بود.
با صدای بلند گفتم:
_خدا هر چی آدم مشکل درست کنه کچل کنه!
متعجب به سمتم برگشت. چپ چپ نگاهش کردمو گفتم:
_چیه؟ حالا حتما منظورم شما نبودی که...
دوباره رویش را برگرداند! اتفاقا منظورم دقیقا خود خود او بود...
در همین حین ماشینی کنار محمد حسین ایستاد. وقتی پیاده شد امیر را دیدم.
کمی باهم حرف زدندو بعد محمد حسین به سمتم برگشت و گفت:
_لیلی خانم نمیخواید تشریف بیارید؟
از جا بلند شدمو به سمتشان رفتم
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشقواحد #پارت5 کم کم چشم هایم باز میشد... ابتدا همه چیز تار بود. درد عجیبی در تمام سرم پخش
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت6
سلامی تحویل امیر دادم و داخل ماشین نشستم.امیر متعجب به من و محمدحسین نگاه میکرد.خواست چیزی بپرسد که محمدحسین گفت:
_بعدا برات میگم...
سوار ماشین که شدند امیر همانطور که ماشین را روشن میکرد گفت:
_لیلی خانم شما اینجا چیکار میکنید؟
هر دو سکوت تحویل دادیم.او هم تصمیم گرفت حرفی نزند.
میان راه که بینمان کاملا سکوت حاکم بود ناگهان امیر با صدای بلندی گفت:
_ای بابا قضیه چیه خب من مردم اینجا به منم بگید.
محمد حسین با عصبانیت نفسش را بیرون دادو گفت:
_هیچی بابا! من لیلی خانم و یه جایی دیدم چون شب بود گفتم با ماشین من بیان بعدم که تصادف شد دیگه. الان زنده شدی الحمدلله؟دو دیقه زبون به دهن نمیگیری امیر!
_تصادف که نبوده..کار خودشون بوده دیگ نه؟_حالا بعدا حرف میزنیم.
خیلی رک گفت که من مزاحمم!با نارحتی پرسیدم:
_اقا امیر خبری از خونه ما ندارید؟
_نه والا شاید باورتون نشه ولی اصلا زینب امروز به من زنگ نزده..
چشم هایم گرد شدو گفتم:
_مگ میشهههه؟ شما ک 24 ساعت موبایل دستتونه!نه باورکردنی نیست!
محمد حسین هم خندید و گفت:
_میگم امروز بعد مدتی یه کاریو درست انجام دادی تو اداره نگو زینب بهت زنگ نزده!امیر چهره اش مظلوم شدو گفت:
_اههههه حالا همتون منتظر بودید تیکه هاتونو بندازیدا!اقا محمد حسین ان شالله خودت گرفتارش میشی میفهمی من چی میکشم
محمد حسین با خنده سری از رو تأسف برای امیر تکان دادو رویش را به طرف پنجره کرد.
وارد کوچه مان که شدیم چشم هایم 4 تا شد. بابا جلوی در خانه ی محمد حسین بودند و زینب و خاله مریم مادرشان هم همچنین!
محمدحسین به سمتم برگشت و گفت:
_نگران نباشید درستش میکنم.
تا با ماشین ما مواجه شدند چشم های هر 4 نفر گرد شد.
پدرم بسیار تعصبی و همچنین عاشق خانواده اش بود. و مطمئنا تا حالا هزار بار مرده و زنده شده بود.
محمد حسین و امیر پیاده شدند. بابا با اخمی که به پیشانی نشانده بود به سمتشان امد.من همچنان داخل ماشین با نگرانی نگاهشان میکردم.
محمد حسین چیزی به پدر گفت و بعد باهم به گوشه ای رفتند تا حرف بزنند.
ناگهان با ضربه ای که به شیشه ی ماشین خورد به خود امدم و با لب خندان زینب مواجه شدم. در را باز کرد و من مثل مرده ها سلام دادم.
_سلام به روی ماهت.چیشده لیلی؟ پیشونیت زخمی شده؟تصادف کردین؟ اصلا تو چطور از ماشین امیر سردراوردی؟میگم..
پشت سر هم حرف میزد.با عصبانیت به پیشانیش زدم و گفتم:
_اهههه چقدر حرف میزنی مامانم کجاست؟_راستی بدو بیا تو حیاط ما تا مامانت خدایی نکرده از بین نرفته!
به سمت حیاط دویدم. مامان روی تخت داخل حیاط نشسته بود و گریه میکرد. خاله مریم هم سعی داشت اب قندی را دهانش بچپاند.تا نگاه مامان به من خورد با چشم های گرد شده و پر از اشک بلند شد. به سمتش رفتم.
خواستم لب باز کنم و چیزی بگویم که اغوشش امان نداد.
_کجا بودی دختر دلم هزار راه رفت. نمیگی من از نگرانی سکته کنم اخه؟_شرمنده اگ اینجوری سفت منو نچسبی همه رو برات میگم مامان جان.
خاله مریم به سمتمان امدو گفت:
_لیلی جان تصادف کردین؟
_اره یجورایی..._ پیشونیت زخمی شده باید...وسط حرفش پریدم و گفتم:
_نه چیز خاصی نیست.زود حل میشه.
بابا با یک یاالله وارد حیاط شدو گفت:
_خب دیگ خانما تشریف ببرید خونه. مریم خانم ببخشید مزاحمت ایجاد کردیم._نه خواهش میکنم خداروشکر که همشون سالم برگشتن.
بعد خداحافظی مامان جلوتر رفت. اما مگر زینب دست از سر من برمیداشت.
خواستم از در بیرون روم که با محمدحسین مواجه شدم که داخل میشد اصلا متوجه وجود من نشد.خواست در را ببندد که پایی لای در پیدا شدو مانع بسته شدن در شد. وقتی در را باز کرد با چهره ی خندان امیر مواجه شد.
محمد حسین سری از رو تأسف تکان دادو گفت:
_اقا چرا نمیری خونت! چرا از صبح تا شب اینجا میپلکی؟؟؟
_ای بابا! میخوام با زنم خدافظی کنم!
_لازم نکرده من از طرفت خدافظی میکنم به سلامت!
_ببین محمد حسین داری بین منو زنم فاصله میندازی!
_نه این کار بین شما دوتا غیرممکنه! برو دیگه خدافظ!
محمدحسین سعی داشت در را ببند امیر در همان حالت داد زد:
_زینب خانم خدافظ! این داداشت اخرش میزنه طلاق مارو میگیره!
در را بست و وقتی برگشت نگاهمان بهم گره خورد.از جلوی در کنار رفت و وقتی من به سمت در رفتم گفت:
_من با پدرتون صحبت کردم. مشکلی نیست. خدافظبه سمتش برگشتم و گفتم:
_اره ماشالا شما تو قانع کردن و زدن حرفای قشنگ استادین اون از کلانتری اینم الان. ممنون.مدام سعی میکردم بخوابم. اینور شو! آنور شو!به سقف زل بزن!نمیشد ک نمیشد. یعنی فکر او اجازه خوابیدن نمیداد!
حسابی مرا در خماری غرق کرده بود! به آن مرد چه گفته بود که رضایت داد؟ چگونه با بابا که در اینجور شرایط ها غیر قابل کنترل است حرف زده.چرا انقدر مبهم بود؟ حرف هایش؟ رفتارهایش؟ نگاه عجیبش ک هیچوقت به سمتم نبودبرایم قابل درک نبود
ادامه دارد....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@Banoyi_dameshgh
#تلنگر💥
نزاریمامساݪممثݪسالگذشتہ بدونهدفوٺلاشوخودسازی
بگذره...🍃
شایداز³¹³تایار#صاحبالزمان
فقط¹یارموندھباشہتا تڪمیلبشنیارهاۍآقا...!
پسخودتوبساز...🍀
#بہخودمونبیایم🚯❕
#حیدࢪیوݩ
هدایت شده از مسابقه سین زدن کانال محصولات فرهنگی
😍یک #طرح_جذاب و #ویژه😍✌🏻
#کد11
به #مناسبت فرا رسیدن ایام الله #دهه فجر انقلاب اسلامی ایران🇮🇷 مسابقه با شرایط زیر برگزار میشود👇👇👇
1️⃣ویژه کودکان زیر ۱۲ سال:فرزند دلبندتون به مناسبت دهه فجر نقاشی بکشه وکنار نقاشیش اسم کانالمون رو بنویسید و برام بفرستید(اگر نقاشیشو در دستش بگیره و عکس بگیرید خیلی بهتره)
یا عکس رهبرعزیزمون،شهید حاج قاسم سلیمانی و... رو در دستش بگیره و عکس بگیرید برام بفرستید. به آیدی :
ارتباط با ادمین
@yamahhdi_313
2️⃣ویژه بزرگ ترها:به پی وی مراجعه فرمایید و بنر اختصاصی خودتون و تحویل بگیرید و شروع به سین زنی کنید.
@yamahhdi_313
‼️به پربازدیدترین بنر و نقاشی
⚠️حتما حتما باید در کانال عضو باشید تا بنرتون باطل نشود⚠️
🌹فرصت از امروز جمعه 8 بهمن تا دوشنبه 25 بهمن خواهد بود.
🌸 اعلام نتایج 26 بهمن ماه مصادف با میلاد امام علی (ع )
🎊🎊جوایزی به شرح زیر دریافت می کنند :
🎁1. نفر اول : بن 200هزارتومان خرید محصولات
🎁 2. نفر دوم : بن 100هزارتومان خرید محصولات
🎁3. نفر سوم : بن 50 هزارتومان خرید محصولات
🎁4 . نفرات چهارم تا دهم : ارسال رایگان سفارشات
جهت شرکت در مسابقه به آیدی زیر مراجعه فرمایید👇
@yamahhdi_313
آدرس کانال👇
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/3168927847Ccabe86c321
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
°🦋
•
.
↺متن دعای عهد↯❦.•
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
#قرار_روزانه
{♡ @Banoyi_dameshgh ♡}
سلام دوستان عزیز🌹
قرار بود روزانه ۱۰ صلوات به نیت ظهور اقامون امام زمان بفرستیم❤️
#بسم_الله
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#حیدࢪیوݩ
•🌿❛
آنقدرعاشقانهبراےخدازندگی
کنیمڪهخداهمعاشقانهبگوید
"وَاصْطَنَعْتُكَلِنَفْسِی"
تورابرایخودمساختهام..
#یکیمثلشهـدا ..
•ــــــــــ••ـــــــــــــ•
#استاد_رائفی_پور✨
مےدونےچراامامزمانظهورنمیڪنه؟
یڪکلام
چونمنوتوجامعہامام زمانۍ
نساختیم!
امـام زمـان(عج)دࢪجامعہایکه حࢪمٺ
ندارد نبایدبیاید
چوناگࢪ بیایدمانندپدࢪانش کشٺہ
خواهدشد
هیـچڪاࢪی نمیخوادبڪنی
فقـط خودتودرست ڪن
²ڪلمہ...
#گنـاهنڪنیم
𝐣𝐨𝐢𝐧➘
『 @Banoyi_dameshgh
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻عزیزم دوستت دارم...
🌟فاطمه جان،عزیزم دوستت دارم،دعا می کنم
امتحاناتت را به خوبی پشت سر بگذاری و حالت هر روز از دیروز بهتر باشد،من هم به یادت خواهم بود
امیدوارم فاصله جسم هایمان،قلب هایمان را به هم نزدیک تر سازد تا بتوانیم ظرفیت عاشق شدن را پیدا کنیم،شنیدی می گویند:زنده بودن،فاصله گهواره تا گور است و زندگی کردن،فاصله زمین تا آسمان....امیدوارم هرروز آسمانی تر شوی؛توهم مرا دعا کن،خداوند قلب هایمان را به رنگ خود در آورد و پاک مان کند.
#شهید_عباس_دانشگر
یاد شهدا با صلوات🌷
#حیدریون
🌿#کلام_شهید🕊🖇
__________________
زیر پایتان را نگاه کنید روی
خون چه کسانی پای میگذارید و
راه میروید؟ بعد فردای قیامت
چگونه میخواهید جوابگو باشید؟
خون شهدا را پایمال نکنید...
#شهیدمسلماسدیزاری♥
#حیدریون
نماز اول وقت
برای ترمیم سنگرها رفته بودیم که وقت نماز شد . شهید باقری گفتند : اول نماز بخوانیم . یکی از بچه ها گفت : اینجا خطرناک است ، بهتر است وقتی به جای امنی رفتیم نماز بخوانیم . شهید باقری در جواب گفتند : کسی که به جبهه می آید نماز اول وقت را رها نمی کند . سپس خود شروع به خواندن نماز کرد .
آتش دشمن بر سر ما لحظه ای قطع نمی شد . ما وحشت زده شده بودیم ولی او به آرامی و بدون عجله نمازش را می خواند . نمازش سرشار از لذت و عشق به خدا بود .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ۰۰۰۰....۰۰۰۰....
برگرفته از سایت پایگاه اطلاع رسانی هیئت رزمندگان اسلام
سربازان امام زمان...
عزیزان شهدا...
عاشقان....
وقت نماز است❤️
مارو از دعاهای پرخیرتون با نصیب کنید 🤲🏻🙏
قبول باشه التماس دعای فرج🌹
ازمهدیبگو...🍂🌼
🖇📚خاطرهای از فائزه کوچولو فال فروش بهشت زهرا که شهید مهدی ذاکرحسینی به او کمک می کرد.
برایم خیلی دفتر 📚خریده بود همه دفترها جلد رنگی و قشنگی داشت☺️ چون مامانم مریض بود نمیتوانست برای دفتر و لوازم تحریر قشنگ بگیرد 😔
عمو مهدی همه را برایم خریده بود و گفت از این ها مراقبت کن که اسراف نشود.☝️
گفتم اسراف چیه؟!🤔 گفت اسراف:یعنی اینکه الان من باید برم سر کار و تو اینجا مخ منو کار گرفتی😂😂
خندیدم😅 دستی به روی سرم کشید و گفت زودتر برو منم باید برم.👋
گفتم عمو مهدی کی برمیگردید
گفت هر وقت کارنامه ات را بگیری برمیگردم.
من هنوز منتظرم تا عمو مهدی بیاد
ده تا کارنامه گرفتم ولی هنوز نیومده.😭💔
#حیدریون
#ویژگی_های_اخلاقی
🔻دو خصلت در رفتارش نمود داشت:
بزرگی و #ادب
▪️خیلی مراقبت میکرد حرف لغو از دهانش خارج نشود. باهاش که حرف میزدم، اونقدر پیش چشمم بزرگ مینمود که خودم رو جمعوجور میکردم تا حرفهام خارج از قواره نباشه.
دوتا خصوصیت متضاد هم داشت: در عین سختی و استقامت در کار، بسیار خوشرو و خوش رفتار بود! هرکسی که یک بار با حاجی حرف زده باشد، حدیث «المؤمن بشره فی وجهه.. » را در توصیفش ذکر میکند؛ چون ایشان همیشه لبخند بر لب داشتند.
📸شهید مدافع حرم
#سعید_سیاح_طاهری
#آبادان
#حیدریون
و خدایی که به شدت کافیست..!
کافیه بخوای خدا هست..!
جایی برای ناامیدی و ناراحتی وجود نداره☘❤️:))
@banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🌵ادامه قسمت چهل و چهارم 👇 خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صداے سرحال شهریار باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودے
🥞ادامه قسمت چهل و چهارم 👇
نگاهم رو دوختم بہ چادرم.
ن!
مدام تو سرم تڪرار میشد،سهیلے دوست امی
نگاہ معنے دار امین!
صداے بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم.
ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم.
چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت:میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟
منتظر چشم دوختم بہ لب هاے پدرم،پدرم با لبخند گفت:آرہ ما حوصلہ شونو سرنبریم.
سهیلے ڪالفہ پاهاش رو تڪون میداد،سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود.
پدرم رو بہ من گفت:دخترم راهنمایے شون ڪن بہ حیاط!
نفسم رو آزاد ڪردم و از روے مبل بلند شدم.
سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مے اومد.
وارد حیاط شدیم.
نگاهے بہ حیاط انداخت و بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت:بشینیم؟
با عجلہ نشستم،برعڪس من آروم رفتار میڪرد،با فاصلہ ازم نشست روے تخت،با زبون لب هاش رو تر
ڪرد و گفت:خب امیرحسین سهیلے هستم بیست و شیش سالہ طلبہ و معلم.....
با حرص حرفش رو قطع ڪردم:بہ نظرتون االن میخوام اینا رو بشنوم؟
نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت:نہ!
در حالے ڪہ سعے میڪردم آروم باشم گفتم:پس چیزے رو ڪہ میخوام بشنوم بگید!
حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت:نمیدونم بین شما و امین چے بودہ! اما
میدونم شما....
ادامہ نداد.
زل زدم بہ یقہ ے پیرهن سفیدش:حرفاے امین بے معنے نبود!
ابروهاش رو داد باال:امین!
میخواستم داد بڪشم االن وقت غیرت بازے نیست فقط جوابم رو بدہ!
شمردہ شمردہ گفتم:آقاے..سهیلے..معنے...حر..ف..هاے...امین...چے..بود؟
دست هام رو بہ نشونہ ے تشویق ڪوبیدم بہ هم و گفتم:آفرین دوستے رو باید از شما یاد گرفت برادر!
برادر رو با حرص گفتم!
نگاهش رو دوخت بہ پایین چادرم با آرامش گفت:ولے من برادر شما نیستم،خواستگارتونم!
با خجالت ادامہ داد:معنے خواستگار رو بگم؟
با حرص نفسم رو بیرون دادم و پشتم رو بهش ڪردم.
خواستم وارد خونہ بشم ڪہ گفت:خانم هدایتے! امین گفت ڪمڪش ڪن،حواست بهش باشہ ولے نگفت
عاشقش نشو!
🥞🥞🥞🥞🥞🥞🥞🥞🥞
نویسنده: خانم لیلی سلطانی
@Banoyi_dameshgh
•🌻•
یه تیڪه نان خشڪ ڪنار ابراهیم افتاده
بود اون رو برداشت و گفت ببین چطور
به نعمت خدا بےاحترامے ڪرده اند بعد
هم خوردش ڪرد و ریخت انتهاےکوچه،،
ڪبوتر ها جمع شده بودن و نان هایے
ڪه ابراهیم ریخته بود رو میخوردن(:
#شهید_ابراهیمِ_هـادے
#حیدریون
#شهدایی
‹@banoyi_dameshgh˹🦋💙.