فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃چادری شدن دختران توسط خواهر شهید ابراهیم هادی و مادر شهید بهروز صبوری
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
🌷حیدریون
#عشق_واحد
#قسمت_بیستویکم
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
جز منو محمد حسین و عباس اقا کسی در خانه نبود. یعنی خانم جون بود اما صمعکش را دراورده بود و در خوابی عمیق سر میکرد.
روی پایم نشسته بودمو در حال جمع و جور کردن گلدان های شکسته بودم.
فکر عباس اقا از سرم بیرون نمیرفت.
در حیاط باز شد. سرم را که بلند کردم امیرحسین را دیدم
به سمتم امد و وقتی گلدان ها را دید متعجب پرسید:
_سلام. چیشده اینجا؟
_سلام. خوبی؟
_ممنون شما خوبی؟ چیشده؟
_چیزی نشده!
_نکنه باز بابا؟ اره؟
خواستم چیزی بگویم که صدای محمد حسین مانع شد:
_امیرحسین داداش بیا برو پیش بابا!
ببخشیدی به من گفت و رفت داخل خانه.
محمد حسین روبه رویم نشست. تکه های گلدان های شکسته را از دستم گرفت و گفت:
_بزارین باشه خودم جمعشون میکنم.
شرمندگی را در لحن و در نگاهی که به سمت من نبود حس میکردم.
از جا بلند شدم. او هم بلند شد. سرش را پایین انداخت و گفت:
_من...من نمیدونم چی بگم...
_اصلا دیگ راجب اتفاق امروز حرف نزنید نه با من نه با کس دیگ ای! اتفاقی بود که افتاد! من افتخارمه از همچین ادمی سیلی بخورم شما اصلا بهش فکر نکن. چیزی نشده که!
_با من کار مهمی داشتید؟
_اها! اره. میشه بشینیم!
_ببخشید. بفرمایید.
روی تخت داخل حیاط نشستیم.
_من فکر میکنم اونا بهم شک کردن! هر آن ممکنه اتفاقی بیفته و لو بره که من دارم جاسوسیشونو میکنم!
_نگران نباشید. دو روز صبر کنید! دو روز دیگ همه چی تموم میشه! الان ما ریز و درشت اونارو میدونیم. اول سردستشونو شون رو به خاک میکشونیم بعد هم زیر دستارو.
_منبعشون کجاست؟ برا کی کار میکنن؟
_الان نمیتونم چیزی بگم. باید صبر کنید.
_باشه! هر کاری میکنید فقط سریع تر! نمیگم کم کم دارم میترسم ولی حس خوبی ندارم. رفتارشون با من تغییر کرده.
نفسش را بیرون داد و گفت:
_میفهمم چی میگین! یکم تحمل کنید چیزی نمونده.
_باشه. ممنون.
_من ممنونم!
از جا بلند شدم. او هم بلند شد و تا در همراهیم کرد. خواستم از در خارج شوم که صدایم زد. با همان لحن سرد اما دلنشین! به سمتش برگشتم. برای اولین و شاید اخرین بار به صورتم نگاه کرد و گفت:
_نگران هیچی نباشید من از دور سخت حواسم به شماست.
لبخندی زدمو گفتم:
_خدافظ
هرلحظه بیشتر امنیت و ارامش را به جانم میبخشید!
چرا او انقدر عجیب و خاص بود. چرا رفتارهایش مثل هیچ یک از ادم های دوروبرم نبود.
سرد بودنش، جذبه اش، ابهتش، تحویل نگرفتن هایش، مهربانی هایش، عاشق قیمه بودنش، خوش صحبتی هایش...
همه و همه سخت در دلم ته نشین شده بود.
ادامه دارد...
☆ @Banoyi_dameshgh
#عشق_واحد
#قسمت_بیستودوم
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
بلاخره رسید. روزی که بخاطرش تمام سختی هارا به جان خریدم رسید.
حالا تنها ارزوی قلبی من موفقیت محمد حسین در این عملیات بود. نه فقط او بلکه موفقیت تمام ما!
محمد حسین به من گفته بود که امروز به دفتر نروم. اما همین چند دقیقه پیش سهراب کرمی به من زنگ زدو کلی اسرار کرد که باید مرا ببیند و حتما به انجا بروم.
دوست داشتم به حرف محمد حسین چشم گفته باشم اما حس کنجکاوی و فضولی امانم را بریده بود و بلاخره تصمیم به رفتن گرفتم در حالی که میدانستم ممکن بود به خطر بیفتم.
تا وارد شدم همه ی نگاه ها به سمت من برگشت. سلامی دادم و جوابی نگرفتم.
از ان فضای غریب ترسی به جانم افتاد.
در اتاق سهراب باز شد. سهراب بدون اینکه حواسش به من باشد خارج شد و شروع به حرف زدن با یکی از افراد حاضر را کرد.
متوجه من که شد نگاهش روی چشم هایم ایستاد. لبخند مرموزی روی لب هایش نشست و گفت:
_به به خانم حسینی! خیلی وقته منتظرتونم بفرمایید تو اتاق من.
با قلبی که در دهانم بود داخل اتاق شدم. پشت سرم در را بست و داخل شد. فورا به سمت در رفتم و نیمه بازش گذاشتم.
متعجب ک نگاهم کرد گفتم:
_اینجوری بهتره!
دست به سینه رو به رویم ایستاد! با پوسخند بدی به چشم هایم زل زده بود.
منتظر چه بود نمیدانم.
روسریم را جلوتر کشیدم و گوشه ی چادرم را محکم در دست گرفتم.
خیلی جدی گفتم:
_گفتین باهام کار دارید. خب میشنوم!
_چرا امروز نمیخواستین بیاید سرکار؟
_گفتم که مرخصی میخوام. نمیتونستم بیام.
_مرخصی؟ کارت چی بود؟
_فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه!
_لابد تو اداره اگاهی کار داشتی نه؟ پیش اون پسره سرگرد چی چی؟؟؟ اسمش از یادم نمیرفتا! اها صابری! محمد حسین صابری! درست میگم دیگ؟
خسته نشد از بس طعم شکستو چشید؟
با شنیدن حرف هایش چشم هایمگرد و ضربان قلبم تند شد. دست هایم یخ زده بود و فقط به زمین خیره بودم! سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم.
همانطور که قدم به عقب برمیداشتم تا به سمت در برورم گفتم:
_من ک نمیفهمم شما چی میگین! ببخشید بایدم برم!
خواستم در را باز کنم که ناگهان با دستش محکم در را بست و گفت:
_کجا؟ حالا حالاها باهات کار دارم!
اوه! کارم ساخته بود! گاوم حسابی زاییده بود. آب دهانم را قورت دادم و با چهره ای کاملا خونسرد به سمتش برگشتم و خیلی جدی با صدای بلندی گفتم:
_درو باز کن اقااااا! معلومه چیکار میکنی؟؟؟؟
با صدای بلندی خندید. لبش را گاز گرفت و گفت:
_تو خیلیمارموزی! خیلی مارموز!
ناگهان سیلی محکمی به گوشم زد که برق سه فاز از سرم رد شد.
_مارو باش که فکر میکردیم تو ادم ساده ای هستیو میشه ازت استفاده کرد! میشه با تو رفت جلو! کارمونم خوب پیش میرفت اما اشتباه میکردیم! تو عوضی تر از این حرفایی!
اوه اوه چه دست سنگینی داشت گوشه ی لبم پاره شده بود. اصلا گوشم صدای سوت میداد. اگر ابتدایش اینگونه شروع شد خدا انتهایش را بخیر کند!
به سمتش برگشتم. با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
_من عوضی نیستم شماها یخورده زیادی بی عرضه بودید وگرنه هر ادمی بود میفهمید که من چیکارم!
_نمیدونم کی پشتت بود که انقدر خوب پیش رفتی! بارها فرستادم تعقیبت کنن! بارها تلفناتو چک کردم! اما هیچی دستگیرم نشد!
این من نبودم ک خوب پیش میرفتم بلکه محمد حسین بود!
نگاهش کردم و گفتم:
_به چه قیمتی وطن فروشی میکنی؟ تو اینجا بدنیا اومدی و اینجا بزرگ شدی!
با این حرفم دوباره سیلی محکمی به گوشم زد که باعث شد به روی زمین بیفتم! با صدای گوش خراشی فریاد زد:
_اشغااااال به من نگو وطن فروش! تو میدونی این نظام به قول خودتون اسلامی و اخوند تبار چه گندی به مملکت زده؟ سرتون گرم چیه؟ نمازو روزه؟ حجاب دخترا؟ شهادت و ولادت؟ بدبختاااا دارین به این اخوندا سواری میدین!
_اره میدونم! گند زده! تمام گندش این بوده ک به کشورای قدرتمند و ادمای قدرت طلب نه گفته! اره؟؟؟ گندش این بوده ک بر خلاف خواسته ی شماها عمل کرده!
همانطور که روی زمین افتاده بودم دوبار لقد محکمی به پهلویم زد که باعث شد درد به تمام وجودم برسد!
_خفههههه شوووو! خفه شوووو! نمیزارم زنده بمونی!
از درد به خودم میپیچیدم و سعی میکردم مقاومت کنم!
_اره بزن! اینجوری تمام حرصتو خالی کن بیچاره! بزنننن! تا میتونی منو بزن!
اصلحه را به سمتم گرفت و با چشم هایی که خون جلویشان را گرفته بود فریاد زد:
_از هرچی بگزرم از یه جاسوس نمیگزرم!
حیفی لیلی! خیلییی حیف! کاش میفهمیدی از استعدادت داری تو را بیخودی استفاده میکنی! پس بهتره بمیری!
بدجور درد داشتم. اصلا دگر چیزی نمیدیدم. فقط ذکر یا زهرا روی لب هایم میچرخید! نمیدانم چطور زد که حتی به سختی نفس میکشیدم.
ادامه دارد...
『 @Banoyi_dameshgh
#عشق_واحد
#قسمت_بیستوسوم
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
انگشتش روی ماشه بود ودر حال حرف زدن که ناگهان کسی در را با شدت باز کرد و فریاد زد:
_سهراب لو رفتیم پلیسا دور تا دور اینجا جمع شدن!
چشم هایش از شدت تعجب از حدقه بیرون زد و گفت:
_چی؟ پلیسااااا؟ شما الان اینو فهمیدید؟؟؟ پس شایان چه غلطی میکرد؟
با نفرت و عصبانیت تمام، به منی که جان نداشتم از جا برخیزم انداخت و دوباره لقدی نثار دلم کرد و جانم را گرفت.
از در خارج شد.
کسی که با سهراب حرف میزد هم قبل از خارج شدنم نگاهی به من انداخت و گفت:
_همش زیر سر توعه تو نباید زنده بمونی!
خیلی غیر منتظره جلو آمد و پایش را روی انگشتان دستم گزاشت.
فقط چشم هایم را بستم و لبم را گاز گرفتم! نباید خود را ضعیف نشان میدادم.
حالا فقط من در اتاق بودم!
صدای سهراب را میشنیدم:
_اگه گیر افتادین خودتونو میکشین! خودتون میدونید قوانین و عملکرد سازمان چیه! بهرام سیانورا رو پخش کن!
دگر توان بلند شدن نداشتم. هر لگدش مانند گلوله ای بود که جانم را میدرید! خود را به گوشه ای کشاندم. کنار پنجره، به دیوار تکیه دادم و نشستم. از شدت درد پهلو و استخوان هایم اشک در چشم هایم جمع شده بود.
_یا زهرا خودت یکاری کن!
سعی کردم از جا برخیزم. دست به دیوار گرفتم و خود را به بالا کشیدم.
از پشت پنجره نگاه کردم. اما کسی را نمیدیدم! خیابان خلوت خلوت بود.
هم آن ها خوب کارشان را بلد بودند هم اینها!
نای راه رفتن نداشتم. دوباره روی زمین نشستم. صدای شلیک و شکستن شیشه هارا که شنیدم تنها گوش هایم را گرفتم و چشم هایم را بستم.
دوست داشتم چشم باز کنم و از اینجا بیرون رفته باشم!
بعد دقایقی، ناگهان با دستی که به دور بازویم حلقه شد به خودم آمدم و چشم هایم را باز کردم و صدای سهراب را شنیدم:
_بیارش! نمیزارم دست اونا بیفته اینجوری زیاد خوشبحالشون میشه!
زنی که دستم را گرفته بود بلندم کرد و گفت:
_با ما راه بیا! وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرت میاد!
روبه سهراب که سعی داشت کمد را کنار بزند انداختم و با خنده ای پر از تمسخر گفتم:
_فرار میکنی؟ انقدر بیچاره و پستی؟ مرد باش! وایسا مبارزه کن.
_فرار میکنم که قوی تر برگردم. بیارش!
فکر همه جارا هم کرده بودند! راه مخفی داشتند که در انتها به خیابانی دیگر ختم میشد. نمیدانم من به چه دردش میخوردم که با آن حال مرا دنبال خود میبرد.
خدا خدا میکردم راهی برای فرار پیدا کنم تا به محمد حسین خبر بدهم که سهراب فرار کرده اما نه من نای دویدن داشتم و هم او سفت و سخت حواسش به من بود!
نزدیک ماشین که شدیم در را باز کرد تا من بنشینم. این آخرین فرصت بود.
با شدت دست دختری که سفت مرا چسبیده بود گاز گرفتم و وقتی با ناله ای دستم را رها کرد و خواستم پا به فرار بگزارم دستی چادر را از سرم کشید.
ناخواسته ایستادم. سهراب سریع مچ دستم را گرفت و کنار گوشم گفت:
_به جون کی قسم بخورم که بفهمی نمیزارم زنده بری!
_ول کن دستمو! به چه حقی هرکاری دلت میخواد با من میکنی؟ ول کن دستمو!
در چشم هایم خیره شد و گفت:
_شرمنده سرکار الیه!
ناگهان خیلی غیره منتظره ضربه ی بدی به گردنم زد که باعث شد هوش از سرم بپرد. چشم هایم بسته شد و دگر چیزی نشنیدم....
ادامه دارد...
❤️ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید سلیمانی: جامعه ما خانواده ماست
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
🌷حیدریون
↻✉️📮••||
❪لاتحسدواالناسعلینصیبهممنالفرحلمجرد
أننصیبهممنالحُزنلایُری..
بهآدَمها به خاطر سهم هایشان از شادی
حسادت نکنید . .
چرا ك سهم غم آن ها دیده نمیشود 🌿❫
📮⃟✉️¦⇢ #آیہ_گࢪافے🍀
📮⃟✉️¦⇢ #حیدࢪیوݩ
بہرسمادبیہسلآمبدیمبہامامزمانمون:)🖐🏻
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجازا
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان :)🌻
#قرار_همیشگی 💌
اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج...♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباعبدالله الحسین...💔
بطلب زیارة...💔
جمعھہ هوایت نکنم نمیشھہ...💔
کار دلم نیست اگر هوایت نکنم...💔
یھہ گوشھہ کنج حرمت مختص بھہ منھہ...💔
#حرم
#امام_حسین
خبر آمد خبری نیست...
هنوز از غم دوری دلدار بسوز...
باید این جمعه بیاید،باید!
من دگر خسته شدم از شاید!
خسته شدم آقا کی میای
از همه خسته شدم آقا
به والله دلتنگتم😭💔
#اللهمعجلالولیکالفرج♥️
↻📔💛••||
«؏ـِشقیَعنۍاستُخوانویِڪپِلآڪ!
سآلهاتَنهآ؎ِتَنھآزیرِخآڪ...!ジ»
📔⃟💛¦⇢ #چریکے_طور🤞🏻
📔⃟💛¦⇢ #حیدࢪیوݩ
#عـشـق_واحـد
#قسمت_بیستوچهارم
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
ارام ارام چشم هایم را باز کردم. همه چیز تار بود و کمی بعد چهره ی سهراب بالای سرم واضح شد.
_راه بیفت! از ماشین پیاده شو.
وقتی دید کوچکترین تکانی نخوردم استین لباسم را گرفت و از ماشین پیاده ام کرد. مرا جلوی خودش گرفت و ارام ارام جلو رفت. در گوشم گفت:
_الان تو با بمبی که به پات وصله حکم نجات منو داری لیلی خانم. پس کوچیکترین تکونی نخور که کافیه یه دکمه فشار بدم تا خودتو دورو بریات برن هوا!
یا شنیدن حرفش متعجب به پاهایم نگاه کردم. به مچ پای راستم دستگاه عجیب غریبی که حتما بمب بوده بسته شده بود.
بسم الله! عجب غلطی کردم!
فکر نمیکردم انقدر حرفه ای عمل کند!
زیرلب گفتم:
یا حسین من اینطوری نمیرم! هم اون محمد حسین بدبخت یه عمر عذاب وجدان میگیره! هم خانوادم یه عمر عزادار میشن
بابا من حالا حالاها جا دارم واس زندگی!
ناگهان سهراب مرا سپر قرار داد. گوشه ی خیابان ایستاد و فریاد زد:
_خوب گوش کنید! به جاسوستون! لیلی حسینی بمب وصله! کوچیکترین اقدامی کنید با کوچیکترین حرکت از بین میبرمش هم اونو هم خودمو!
مخاطبم تویی صابری! بزار برم! فقط ۲۵ دقیقه وقت داریم! ۲۵دقیقه دیگه بمب منفجر میشه! بزار من برم این دخترو تحویلتون میدم.
صدای قدم های کسی به گوش رسید و در اخر محمد حسین روبه رویمان ظاهر شد. با همان لباس نظامی و موهای بهم ریخته از خستگیو جذبه ی همیشگی.
و چشمان طوسی و نگرانی که به سمت من بود!
سهراب خنده ی چندشو شیطانی سر داد و گفت:
_بلاخره خودتو نشون دادی! خوشحالم که دوباره دیدمت! اگه میدونستم لیلی باعث میشه تو بیای جلو زودتر اینکارو میکردم!
محمد حسین روبه من گفت:
_قرار نبود خونه بمونین؟
لبخند حرص دراری زدمو گفتم:
_نشد خب! شرمنده!
نگاهش را از من گرفت و به سهراب دوخت:
_تمومش کن! تو میدونی انتهای این بازی به کجا ختم میشه! یقین داری که گیر میفتی پس جون کس دیگرو به خطر ننداز! مرد باشو تسلیم شو!
سهراب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_سرگرد صابری فقط ۲۰ دقیقه مونده! ۲۰!
خندیدم و گفتم:
_خیلی ترسویی سهراب کرمی! خیلی...
با زانو محکم به پهلویم زد که اهی از من بالا رفت!
محمد حسین خواست به سمتمان بیاید ک سهراب داد زد:
_بگووو بزارن من برم!
محمد حسین به ناچار گفت:
_خیلی خب باشه! برو! هیچکس شلیک نکنه!
سهراب همانطور که با من عقب عقبکی به سمت ماشین میرفت گفت:
_یکم جلوتر هم بمبو خنثی و هم لیلی و ازاد میکنم! به شرطی که دنبالم نیاید.
سوار ماشین شدیم پا به گاز گذاشتو با سرعت حرکت کرد!
مطمئن بودم که مارا دنبال میکنند! دقایقی گذشت. در جاده ای بودیم که پرنده پر نمیزد. استرس به تمام جانم افتاده بود! نگاهش کردم و فریاد زدم:
_مگ نگفتی خنثی میکنی؟ این منفجر شه توام نابود میشی حالیته؟
_نگران نباش. من از ماشین پیاده میشم تا تو تنهایی نابود شی!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چ فکری کردی؟ اونا دنبالمون اومدن تا الان!
_تو چه فکری کردی؟ فکر کردی نمیدونم همین الان مارو زیر نظر دارن؟
وسط راه میان کمکم! تو نگران من نباش!
درست همون لحظه ای که تو منفجر میشی و میسوزی من، یوهووووو رفتم خانم خانما!
نمیدونی چقدر دلم...
ناگهان با گلوله ای که درست با مغزش برخورد کرد صدایش قطع شد!
بسم الله!
متعجب به دورو برم که نگاه کردم با یک موتوری مواجه شدم .
کنار ماشین حرکت میکرد و اصلحه را به سمت من گرفته بود!
انگار همان رفقایش بودند که قرار بود نجاتش دهند!
ناگهان به سمتم شلیک کرد .
گلوله درست با بازویم برخورد کرد و با دردی که به جانم افتاد جیغ بلندی کشیدم!
تا خواست دوباره شلیک کند چشم هایم را بستم! خبری از شلیکی دوباره و پاچیدن مغز من نبود!
چشم هایم را که به ارامی باز کردم. خبری از ان موتوری هم نبود. در شوک خیره به روبه رویم مانده بودم.
به پشت سرم که نگاه کردم با محمد حسین و کاشف مواجه شدم که با موتور مدام به من نزدیکتر میشدند.
همچنان از دستم خون میرفت و دگر جانی نداشتم! پای سهراب روی گاز بود و ماشین در حال حرکت!
با صدای محمد حسین به سمتش برگشتم:
_ماشینووو نگه دار!
با تکان دادن سرم به او فهماندم که نمیتوانم!
کاشف که راننده بود موتور را به ماشین نزدیک کرد. محمد حسین از پنجره وارد ماشین شد. در را باز کرد و سهراب را بیرون انداخت!
ماشین را نگه داشت و گفت:
_۷ دقیقه بیشتر نمونده! پیاده شو!
ادامه دارد...
☆ @Banoyi_dameshgh
#عشق_واحد
#قسمت_بیستوپنجم
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
فورا بمب را از پای من جدا کرد!
همراه با کاشف سخت در حال خنثی کردن بمب بودند!
من هم که از درد بازویم به نفس نفس زدن افتاده بودم در حال بستن زخمم با پارچه ای بودم تا مبادا از خونریزی زیاد جان به عزرائیل دهم.
خیلی غیره منتظره محمد حسین که خیس عرق شده بود کنار کشید و فریاد زد:
_این اخرین سیم و ببرم یا منفجر میشه یا خنثی میشه!
۳ دقیقه بیشتر وقت نداریم.
نوید خانم حسینی و از اینجا دور کن خودتم برو!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چی؟ تروخدا مسخره بازی در نیارید یا باهم میریم یا همه اینجا میمونیم.
کاشف هم با صدایی لرزان گفت:
_داداش نخوا اینکارو کنم! تو برو بسپارش به من!
_التماس میکنم برید وقت نداریماااا! نوید جون مادرت قسمت میدم برو!
نوید خواست حرفی بزند که دوباره فریاد زد:
_گفتم برییییید!
ملتمسانه به من نگاه کرد و گفت:
_به کی قسمتون بدم؟
کاشف با نگرانی پیشانی محمد حسین را بوسید و رو به من گفت:
_بریم!
تمام دنیا روی سرم خراب شد. اشک در چشمانم جمع شده بود و منتظر کوچکترین چیزی بود تا ببارد!
در حال بلند شدم که بودم اخرین نگاه را به محمد حسین انداختم.
نگاهی پر از نگرانی!
پر از حسرت!
پر از دلتنگی!
کاش زمان بایستد! کاش معجزه ای شود..
کاش این همه کاش وجود نداشت...
سوار بر ماشین سهراب از محمد حسین دور شدیم! نگاهی به کاشف که سعی در خوردن بغضش را داشت انداختم. حال او غیر قابل وصف بود.
باورم نمیشد که دگر نمیتوانم بیینمش!
اشک های بی صدایم جلوی دیدم را گرفته بودند.
خاله مریم، عباس اقا، خانم جون، زینب و همه و همه از جلوی چشمم رو میشدند!
خیلی غیرمنتظره کاشف پایش را روی ترمز نگه داشت. حتی نگاهش نکردم. با صدایی که سعی داشت نلرزد گفت:
_نمیتونم! باید برگردیم! تا الان یا خنثی شده یا...
نگاهم کرد و گفت:
_میتونید تحمل کنید؟
_اا..اره اره!
دور زد. دست هایم یخ زده بود. ضربان قلبم تند شده بود!
نفسم در سینه حبس بود و پشم هایم دو دو میزد! منتظر چه بودم؟
معجزه؟
زیرلب ذکری را مدام تکرار میکردم!
چشم هایم را بستم و آرام زیرلب گفتم:
_ امام رضا خودت نجاتش بده!
ماشین ایستاد! کاشف فورا پیاده شد.
اما من... من توان راه رفتن نداشتم!
سرم را روی داشبورد گذاشتم و چشم هایم را بستم.
گذشت، سه دقیقه، پنج دقیقه نمیدانم!
اما با صدایی که شنیدم دلم ارام گرفت!
ادامه ندارد....
☆ @Banoyi_dameshgh
#عشق_واحد
#قسمت_بیستوششم
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
_نوید تو موتورو بیار منم خانم حسینیو میبرم بیمارستان!
سرم را که بلند کردم با محمد حسین مواجه شدم که به سمتم میامد!
اشک هایم را پاک کردمو متعجب به چشم هایش چشم دوختم!
در ماشین را باز کرد و سوار شد. بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_یکم دیگه تحمل کنید! قل میدم نزارم اتفاق دیگه ای بیفته!
با لحنی متعجب گفتم:
_بمب چیشد؟
_شرمنده که نمردمو زنده موندم! این تعجب داره؟ خنثی شد دیگه!
_میشه انقدر خونسرد حرف نزنید! نزدیک بود بمیرین!
_گذشته دیگ! الان دست شما مهمه!
صورتم را به سمت دیگری کردم و نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم!
ادم کله شقو زبان نفهم! من اینجا جانم درامد انوقت خیلی ریلکس میگوید:
گذشت دیگه...
از درد دستم سرم را به پنجره تکیه داده بودم و لب میگزیدم! میفهمیدم که محمد حسین گهگداری نگاهم میکند.
ناگهان خیلی غیره منتظره با مشت به روی فرمون کوبید و گفت:
_اخه مگه قرار نبود تو خونه بمونید؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_نتونستم تو خونه بمونم!
_حالا چی؟ حالا که این بلا سرتون اومده میتونید جلو خودتونو بگیرید؟
از لحن و برخوردش متعجب شدم! چرا انقدر عصبانی حرف میزد؟
من هم با لحن تندی گفتم:
_نخیر! نمیتونم!
نگاهم را از چهره اش گرفتم و به پنجره دوختم. تقصیر خودش بود! از بس با احترام و ارام با من حرف زده بود که عصبانیتش ازرده خاطرم کرد.
با لحنی ارام شروع به حرف زدن کرد:
_لیلی خانم حق بدین بهم! اولش که تصمیم بر این گرفته شد تا شما با ما همکاری کنید کلی مخالفت کردم و تهشم بی فایده بود نگرانیام از همون جا شروع شد... بعدشم که لحظه به لحظه زیر نظرتون داشتم تا مبادا تو خطر بیفتین! اینکه امروز توی اون دفتر چه بلاهایی سرتون اوردن و باشه میشه فراموش کرد اما اینکه تیر خوردین نه!
مشکل شما اینه که اصلا منو درک نمیکنید! نمیدونید باید گزارش لحظه به لحظه به خانم جون بدم! نمیدونید که برام سخته برا شما اتفاقی بیفته و یه عمر نتونم خودمو ببخشم!
میدونید وقتی فهمیدم بمب بهتون وصل کردن چی تو دلم گذشت؟ نه نمیدونین! چون فقط به فکر ذهن کنجکاو خودتونید! بد نیس این وسطا مسطا، یکم.. فقط یکما به منه بدخت و خانوادتونم فکر کنید! آخ گفتم خانواده! الان چی بگم من به خانوادتون؟ اقا رسول نمیاد یقه ی منو بگیره بگه واس چی دختر منو کشیدی تو این کار؟ نمیاد بزنه تو گوشم؟! حرفم فحشی و سیلی ک میخورم نیستا! عیب نداره به جون میخرم فدا سرتون اصلا منتها حرفم سر شرمندگیه که یه عمر واسم بجا میمونه!
پس بهم حق بدید عصبانی شم!
اگه الان عصبانیم به همون اندازه شرمنده شمام هستم!
چشم هایم از حدقه بیرون زده بود و به دهانش زل زده بودم! هر چقدر در این مدت کم حرفی کرده بود امروز خالی کرد!
چه دل پری داشت! چقدر بیشعورم من!
حرف هایش بی راهم نبود! اصلا اینها به ذهنم خطور نکرده بود!
تنها چیزی که در آن لحظه بر زبانم نشست این بود:
_ شرمنده نباشین اتفاقیه که افتاده!
دگر بینمان سکوت شد تا به بیمارستان رسیدیم. جلو تر از من از ماشین پیاده شدو در سمت مرا باز کرد. بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_میخواین بیشتر از این ازتون خون بره؟
پیاده شدم خواستم قدمی بردارم که چهره ی عصبانی بابا از جلوی چشمم رد شد. به سمت محمد حسین برگشتم و گفتم:
_ببینید چی میگم. من با شما نبودم! اصلا منو شما هیچ همکاری باهم نداشتیم! من رفته بودم برای خبرگزاری که این بلا سرم اومد! اینو به خانوادم میگم!
پوسخندی زد و گفت:
_نه نمیشه دروغ بگیم!
_اقا محمدحسین من دروغ میگم نه شما! اگه راستشو بگم معلوم نیست چه مشکل بزرگی برام پیش میاد! پس چیزی نگید بهشون! فقط اگه کارای پلیسیشو دنبال کرد بابا شما حلش کنید که قضیه لو نره!
سرش را پایین انداخت و گفت:
_باشه! هر جور شما راحتین.
ادامه دارد...
☆ @Banoyi_dameshgh
دعاے خیر تو باعِث شده زمین نخورم...
چقدر اینکہ تو هستے کنار مَن خوباست♥️🖇
#شهید جهاد مغنیه ⚡️
#حیدࢪیوݩ
﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡