eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 - باشه چاره ای نیست نرگس: مخی ام واسه خودماا نه؟ نرگس یه چادر عبایی برام آورد گذاشتم روی سرم ،جلوی آینه خودمو نگاه میکردم نرگس: به به چقدر ماه شدی ( خیلی بهم میاومد ،ولی چون اولین بارم بود ،داشتنش سخت بود برام ) سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم رسیدیم به یه فروشگاه دم دره مغازه مانکن هایی بود که روی سرشون چادر بود نرگس راست میگفت ،عمرأ نوید اینجاها میاومد وارد فروشگاه شدیم لباسای سوسول نداشت ،مانتوهاش همه دکمه دار بود یه چند دست لباس گرفتم رفتیم سمت صندوق میخواستم حساب کنم که نرگس اجازه نداد نرگس: ععع زشته دختر ،تو مهمان ماهستی ،هر موقع اومدم خونتون ،توهم مهمانم کن - اینجوری طلبم بهت زیاد میشه نرگس: از قدیم میگن ،طلبکار باش ولی بدهکار کسی نباش حالا برو لباست و عوض کن - نه باشه میریم خونه عوض میکنم نرگس: نکنه خوشت اومده کلک - نمیدونم شاید نرگس : باشه بریم بعد از خرید حرکت کردیم سمت خونه نرگس اینا آقا رضا دم در ایستاده بود نرگس: آخ آخ ،رضا دم دره ،فک کنم ماشین و میخواست ‍ - ای واایی ،عصبانی میشه ازدستت ؟ نرگس: از قیافه باروت زده اش پیدات که منتظره یه انفجاره نرگس سریع از ماشین پیاده شد نرگس: ببخش داداشی ،اصلا یادم نبود ماشین و نیاز داشتی ( رضا همونجور به دیوار تکیه داده بود و اخم کرده بود ) نرگس: داداشی آبرو داری کن ،رها تو ماشینه چیزی نگیااا ( با خنده آقا رضا ،از ماشین پیاده شدم ) - سلام ( یه لحظه چشمای اقا رضا به چشمای من گره خورد ، بعد سرشو پایین کرد، احتمالن با دیدنم تو این چادر تعجب کرده) رضا: سلام نرگس: بخشیدی داداشی رضا:باشه ،بیا برو داخل نرگس: قربونت برم من ،بریم رها جون رفتیم داخل خونه من رفتم توی اتاق چشمم به آینه افتاد دوباره خودمو با چادری که روسرم بود برانداز کردم چادرو از سرم برداشتم ،لباسایی که تازه خریده بودمو پوشیدم روی تخت دراز کشیدم گوشیمو روشن کردم یه عالم پیام از طرف نگار بود شماره نگارو گرفتم نگاره: الو رها، دختر معلوم هست کجایی؟ - اول سلام، دوم اینکه جایی زیر آسمون خدا ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 نگار : دیونه میدونی نوید در به در دنبالته؟ - اگع دنبالم نبود ،شک میکردم نگار: رها دیروز اومده بود دانشگاه یه آبروریزی کرد که نگو، داشتم پس میافتادم ،اگه حراست دانشگاه نیومده بود ،یه کتکی هم نوش جان میکردم از دستش - پسره ی پرو، چکار به تو داره نگار: فک میکنه من تو رو پناه دادم ،الان کجایی؟ - یه جای امن نگار : رها جان تا کی میخوای قایم موشک بازی کنی؟،آخرش که چی! - نمیدونم ،فعلن باید برم ،باز باهات تماس میگیرم نگار : الو رها، الووو صدای در اومد - بله عزیز جون بود عزیز جون: دخترم ناهار آماده است - چشم الان میام شالمو رو سرم گذاشتم ،بلند شدم که برم ،چشمم به حیاط افتاد نزدیک پنجره شدم ،آقا رضا داخل حیاط راه میرفت و با موبایل صحبت میکرد چقدر مثل این مرد کم هستن چی میشد یکی مثل همینا مال من میشد نه نه محاله، من کجا و این مرد کجا رفتم سمت در باز چشمم به آینه افتاد نگاهی به خودم انداختم شالمو کشیدم جلو موهامو زیرش پنهون کردم از اتاق رفتم بیرون نرگس : بیا که مادر شوهرت خیلی دوستت داشته هااا33 ) مادر شوهر،چقدر در کنار عزیز جون احساس آرامش میکردم ،احساسی که هیچ وقت در کنار مادرم تجربه نکردم ( نشستیم کنار سفره عزیز جون: رضا مادر ، بیا غذات سرد شد رضا: عزیز جون نمازمو میخونم میام عزیز جون: باشه پسرم نرگس: داداشی التماس دعا فراووون غذامو خوردم میخواستم ظرفا رو جمع کنم که نرگس نزاشت نرگس: نمیخواد بابا،خیلی هم خوردی که میخوای الان جمع هم کنی پاشو برو بلند شدم رفتم سمت اتاقم که چشمم به اقا رضا افتاد تو اتاق نرگس داشت نماز میخوند منم محو خوندن نمازش شدم چه سجده های طولانی داشت بعد از تمام شدن نمازش بلند شد برگشت دوباره نگاهمون به هم افتاد منم از خجالت ،سرم و انداختم پایین و رفتم تو اتاقم روز رفتن رسید یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم با یه شال مشکی ، یه کم حجاب کردم،وسیله هامو برداشتم و رفتم بیرون همه داخل حیاط نشسته بودن رفتم سمت عزیز جون: عزیز جون بابت این چند روزی خیلی ممنونم ) عزیز جون بغلم کرد(: قربونت برم، مواظب خودت باش،هر موقع دوست داشتی برگرد پیش خودمون - ایکاش مادرمم همینو میگفت ولی حیف که هیچ وقت نگفت ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عکس | عاقل درد فراق ندارد و عقل در این وادی لایعقل است ؛ از عشق باز پرس که شرح این مشکل را جز او کس نمی داند
°جان بہ ڪفانِ معرکهـ|🤚🏻 •بہ انتظار منتقم °منتظر اشارهـ اند •بسـیجیانِ جان نـثآر... :)♥️
مَحبوُبِ مَن ! منِ بدونِ شما ، یعنے، انّ الانسانَ لفے خُسر ...
یہ‌زمانی‌توڪشورمون‌یہ‌ڪانال‌هایی‌ داشتیم‌ک اعضاش‌حاضربودن‌.... جون‌بدن‌ولی هرگزلف‌ندن‌. ڪانال‌هایی‌کهـ‌وصل‌بود بہ‌اون‌بالابالاها!(:💔🌿..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜خانه های ویران |💌|آقا رسول خدا«ص» فرمودند : چهار چيز است كه يكى از آنها به خانه اى درنيايد ، مگر اين كه آن خانه ويران شود و روى بركت را نبيند : - خيانت - دزدى - شرابخوارى - زنا |📚|الأمالي للصدوق : ۴۸۲/۶۵۲ _هرشب مشغول شرب خمره و گله داره از وضع بد زندگیش؛ _ پا در بستر حرام میگذارد و شکوه میکند از خیانت همسرش؛ _از دیوار همسایه میره بالا و متعجب که چرا بچش شده یه قاتل بی سروپا!؛ مشتی! یه لحظه ترمز رو بکش، ببین چجور داره زندگیت رو به تباهی میکشونه! | ♥️| | 💡| ³¹³____________________________ 🌻|| @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ------------------------------------ خدایا مرا به کیفرت ادب منما.. | 💞| ³¹³________________ 🌻|| @Banoyi_dameshgh
قوی‌بودن‌بھ‌بالآوپآیین‌ڪردن‌ وزنھ‌توبآشگآھ‌نیست؛ جوآنی‌ڪھ‌بتونھ‌چشم‌وفڪرش‌ روڪنترل‌ڪنھ،ازهمھ‌قو؎ترھ!💪🏻 ...👀 💙⃟📘¦⇢ 💙⃟📘¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بزرگواران وقت اذانه نماز و روزه هاتون قبول سر سفره افطار دعا واسه ما یادتون نره محتاجیم به دعای همه شما عزیزان🤲🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 نرگس: خوبه حالا، دم رفتن اینقدر هندی بازی در نیارین عزیز جون یه قرآن گرفت دستش آقا رضا و نرگس از زیرش رد شدن عزیز جونم یه نگاهی به من انداخت عزیز جون: چرا وایستادی دخترم ،بیا منم رفتم سمتش، قرآن و بوسیدمو از زیرش رد شدم حال خوبی داشتم علتشو نمیدونستم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم وسطای راه آقا رضا ایستاد آقا رضا: نرگس جان برو عقب بشین ،مرتضی هم همراهمون میاد نرگس: باشه چشم نرگس اومد کنار من نشست ،چند دقیقه ای منتظر شدیم که آقا مرتضی هم سوار شد آقا مرتضی: سلام آقا رضا : سلام داداش کجایی تو ؟ نرگس: سلام آقا مرتضی: شرمنده داداش، یه کم از کارام مونده بود ،تا تماش کنم تحویل سهیل بدم طول کشی آقا رضا: حالا پول بنزینی که سوخت و ازت گرفتم، اونموقع میفهمی که زودتر بیای آقا مرتضی: باشه بابا ،خسیس نزدیکای ظهر بود که آقا رضا یه جا که رستوران داشت ایستاد35 آقا رضا : بچه ها پیاده شین وقت نماز و غذاست منم همراه نرگس رفتم سمت نماز خونه یه گوشه نشستم تا نماز نرگس تمام شد بعدش باهم رفتیم رستوران، نمیدونم چرا خیلی احساس خجالت میکردم داخل جمع ولی شوخی های آقا مرتضی با آقا رضا یه کم از خجالتم کم میکرد هیچ وقت فکر نمیکردم آدمای مذهبی هم شوخ طبع باشن بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون اومدیم نرگس : داداش اونجا رو نگاه ،یه مغازه سنتیه بریم یه سر بزنیم؟ رضا: واای نرگس از دست خرید کردنای تو نرگس : باشه بابا منو رها میریم ،رهااا؟ آقا رضا: لازم نکرده تنها برین ،باهم میریم نرگس: قربون غیرتت برم وارد مغازه شدیم ،وسایلای سنتی خیلی قشنگی داشت منم چشمم به یه تسبیح فیروزه ای افتاد محو تماشاش شدم نرگس: رها تو چیزی نمیخوای؟ - نه عزیزم نرگس: تعارف نکن گلم ،مهمون خان داداشیم ) لبخندی زدم ( ، حالا یه کم پول بزار براش واسه برگشت نرگس: خیالت راحت، جیب داداش خالی شد ، اقا مرتضی هم هست ) یه جوری اسم آقا مرتضی رو گفت ،که صورتش سرخ شد ، انگار خبرایی بود ) ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 آقا رضا: بریم نرگس جان؟ نرگس: اره بریم خریدامو کردم آقا رضا: خدا رو شکر ،بریم حالا؟ نرگس یه نگاهی به من کرد: رها جون چیزی مورد قبولیت نشد ؟ یه نگاهی به تسبیح کردم : نه عزیزم بریم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم نرگس: رها جان آدرس خونه دوستت کجاست ؟ از داخل جیبم آدرسو درآوردم دادم به نرگس ، نرگس یه نگاهی کرد نرگس: خوب ،مسیر ماست ،اگه دوست داری همراه ما اول بیا بریم شلمچه تو راه برگشت میرسونیمت خونه دوستت - نه ، به اندازه کافی مزاحمتون شدم نرگس: ای بابا ،چرا فک میکنی تو مزاحمی ،بیا بریم ،برگشت دستتو میزارم تو دست دوستت - باشه حدودای ساعت ۹رسیدم شلمچه از ماشین پیاده شدیم نمیدونستم اینجا کجاست از ماشین پیاده شدیم نرگس یه چادر گذاشت روی سرم برگشتم نگاهش کردم نرگس: عزیز دلم ،این خاک حرمت داره ،قشنگ نیست بدون چادر بریم مهمونی ) چیزی نگفتم و حرکت کردیم (37 به ورودی که رسیدیم دیدم آقا رضا و اقا مرتضی حتی نرگسم کفشاشونو درآوردن علتشو نمیدونستم ولی منم با دیدن این صحنه ها کفشمو درآوردم چشمم گنبد فیروزه ای افتاد دلم لرزید به نرگس نگاه میکردم که در حال گریه کردن بود آقا رضا و آقا مرتضی از ما جلوتر بودن شانه های لرزانشونو میشد دید مگه اینجا چه خبر بود ؟ خبری که من ازش بی خبر بودم ! عده ای رو میدیم که یه گوشه نشستن و با خودشون خلوت کردن و گریه میکردن مادری دیدم که حتی توان حرکت نداشت ،روی صندلی اش نشسته بود و به گنبد فیروزه ای ،نگاه میکرد ،انگار یه عالم حرف واسه گفتن داشت دورو برم تزیین شده بود از پرچم های مشکی و قرمز ،که روی هر کدامشان نام یا فاطمه زهرا خود نمایی میکرد آقا رضا و اقا مرتضی رو دیگه ندیدم ،نرگس گفته بود رفتن داخل چادرا کاری دارن نرگس حرکت میکرد و من پشت سرش میرفتم چشمم به گروه افتاد که یه اقای داشت برای افراد توضیح میداد از نرگس جدا شدم و رفتم سمت جمعیت همراه جمعیت حرکت کردیم رسیدیم به یه سه راهی که اون اقا گفت اسم اینجا سه راهی شهادته میگفت خیلی اینجا شهید شدن حالا فهمیده بودم که چرا کفشامونو از پاهامون درآوردیم به خاطر حرمت این شهدا بود اینقدر سوال در ذهنم بود که جوابشونو کم داشتم میگرفتم یه دفعه چشمم به چند آقای مسن افتاد که سجده به خاک کردن و از بی وفایی هاشون صحبت میکردن که از قافله جا موندن ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
~حیدࢪیون🍃
وقتۍ‌حتۍ، باسنگین‌ترین‌روضہ‌ هاهم‌اشکت‌در‌نیومد، برووایساجلوآینہ‌ وازخودت‌بپرس؛ چیڪارکردۍ‌باخودت...؟!💔 اللهی‌هیچکس‌به‌این‌حال‌مبتلانشه‌حال‌خیلی‌بدیه...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مستندسازی که به دوربین جان بخشید 🔹امروز سالروز شهادت مرتضی آوینی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 428 - عید واقعی وَ كُلُّ يَوْمٍ لاَ يُعْصَى اَللَّهُ فِيهِ فَهُوَ عِيدٌ و هر روز كه خدا را نافرمانى نكنند، آن روز عيد است
تنهایی و‌ خلوت✨ نعمتی بود که خدا از بشرِ معاصر گرفت؛ بشرِ امروز در جلوت تعریف شده است...🦋 « سید شهیدان اهل قلم» به بهانه ۲۰ فروردین آغاز زندگی شهید آقا سید مرتضی آوینی در بهشت...🍂
‹ تو چنان‌صاحب‌حسنی‌که‌ندانم‌که‌چه‌گويم›❤️ .
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌رب‌دݪ‌هاے‌دچاࢪ!🥀
💔و‌َأمَا‌الفُؤاد... فَحَسبِی أنتَ‌ سَاکِنُه و‌ اما‌ قلب... همینکه تو‌ ساکن‌ آن‌ هستی ‌مرا بس...:)♥️
باشد‌سهم‌ما‌از‌دنیا‌تڪه‌ سنگی‌ڪه‌‌روی‌آن‌نوشته‌اند -شهیدگمنام(:💔 ❁ ¦↫