eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... همانطور که سرم پایین بود جمله ی عاقد را در ذهنم تکرار میکردم. _....... ایا وکیلم؟ باز خواستم لب باز کنم و بله را بگویم که دوباره صدای زینب مانع شد: _ عروس رفته گلاب بیاره... هوووف این لوس بازی ها چه بود؟ اگر گذاشتند من بله را بگویم. و بلاخره برای بار اخر پرسید: _خانم لیلی حسینی آیا وکیلم شما را به عقد دائمی اقای محمدحسین صابری دراورم؟ نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به محمد حسین که سرش پایین بود انداختم و با صدای ارامی گفتم: _با اجازه ی خانم جون که بزرگتر همه ی ما هستند و عباس اقا که به گردن هممون حق دارن و پدر عزیزم... بله... صدای کل و دست و جیغ بالا رفت. به محمدحسین که همچنان سرش پایین بود خیره شدم. سرش را بالا اورد. با لبخند قشنگی روی لبش نگاهم کرد و ارام گفت: _بعد از این همه دردسر و این همه ناز کردنای شما بلاخره مال خودم شدی. _عه عه عه! من ناز کردم؟ _ من ناز کردم؟ بخاطر تو من سر به بیابون گذاشتم دیگه. خندیدم و گفتم: _مشهد بیابونه؟ _مشهد که بهشته! منتها نه واس کسی که دلش جای دیگست. انشالله سایه ی خود امام رضا همیشه بالا سر زندگیمون باشه. سرم را پایین انداختم و ارام گفتم: _انشالله. صدای خانم جون مارا به خودمان اورد: _چی پچ پچ میکنید شما دوتا! اول پیشانی محمد حسین را بوسید و بعد با من روبوسی کرد و گفت: _خدا میدونه من واس رسوندن شما دوتا بهم چیا کشیدم! مبارک باشه! انشالله به پای هم پیرشید. هرکس میامد تبریک میگفت و میرفت. انقدر حرف زده بودم که فکم درد گرفته بود. و اما خدا خدا میکردم که نوید یا مژگان جلو نیایند. نگاهی به مژگان که خیلی بد خیره به ما مانده بود کردم. نباید اهمیت میدادم. اما مگ میشد؟ وژدانم ازرده میشد. صدای نوید مرا به سمتش برگرداند. همانطور که با محمدحسین روبوسی میکرد گفت: _داداش خوشبخت بشی. خیلی خوشحالم که تو لباس دومادی میبینمت. _نزار من حسرت به دل بمونم پس. زود دست به کار شو. خندید و رو به من گفت: _لیلی خانم مبارک باشه. _خیلی ممنون. پشت سرش مرد حدودا ۲۹ یا ۳۰ ساله ای که چهره ی معصوم و نورانی داشت با همسرش که زن با وقاری بود جلو امدند و به محمد حسین و بعد به من تبریک گفتند. محمد حسین روبه من گفت: _اقا مصطفی از رفیقای با مرامو خوب منه. لطف کردی اومدی مصطفی جان. _خوشبختم. _منم همینطور. انشالله زیر سایه ی اقا خوشبخت بشید. همه که رفته بودند و فقط خودمان مانده بودیم مامان و بابا جلو امدندو با همان بغضی که مامان در صدایش داشت گفت: _عزیز دلم خوشبخت بشی. محمد حسین نزاری به دخترم بد بگزره ها! این را گفت و زد زیر گریه. بغلش کردم. امروز فقط گریه کرده بود. محمدحسین خندید و گفت: _خاله طوبا بخدا من از گل نازک تر بهش نمیگم. خوبه؟ بابا که از گریه های مامان کلافه شده بود گفت: _ای بابا خانم از صبح تا حالا هزار بار این محمدحسین بیچاررو کشتی و زنده کردی. بابا دستش را روی شانه ی محمدحسین گذاشت و گفت: _من دخترمو لوس بار نیاوردم محمدحسین. مطمئن باش با هر سختی کنار میاد. ولی تو تا میتونی نزار دلش از چیزی برنجه چون دل اون که برنجه انگار دل من رنجیده. _به چشم. با حرف های بابا اشک در چشم هایم جمع شد و خود را به اغوشش رساندم. _بابا خیلی دوست دارم. _خوشبخت بشی باباجان. واس من که بهترین بودی واس محمدحسینم بهترین باش. صدای علی همه ی مارا از ان حالو هوا بیرون کشید: _ای بابا چیه فیلم هندی راه انداختین! مگه داره میره سفر قندحال سرو تهشو بزنی یا خونه ی ما نشسته یا خونه ی عباس اقاینا! عباس اقا که انگار صدای علی را شنید به شوخی گفت: _نه علی اقا من دیگ محمد حسین و تو خونه راه نمیدم. البته لیلی خانم قدمش رو چشم. خاله مریم که در حال حرف زدن با تلفن بود گفت: _اوا عباس اقا نگو اینجوری من طاقت نمیارم محمدحسین و نبینم. و محمد حسین هم لب به هم زد و با لحن شوخی گفت: _اشکال نداره مامان من همیشه مظلوم بودم. زن گرفتم مظلوم ترم شدم. همه خندیدیم. امیر که در حال شیرینی خوردن بود گفت: _اره بخدا هرکی زن میگیره مظلوم میشه. من بیچاررو نمیبینید؟ زینب چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _اره بابا ماشالا خیلی مظلوم شده... مظلومیت از چهرش میباره. آن روز بهترین روز عمرم در دفتر خاطرات ذهنم به حساب امد. روزی که با همه ی زیباییش تمام سختی های زندگی من را از همان ثانیه ی اول برایم آغاز کرد... ادامه دارد ☆@Banoyi_dameshgh
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... بعد از عقدمان یک سفر کوتاه به کربلا رفتیم و خواستیم ابتدای زندگیمان با دعای خیر مادرمان فاطمه ی زهرا (ص) آغاز شده باشد. بعد از ماه عسل، محمدحسین ۴ روز تمام خانه نیامد. در عملیات بود و حتی به سختی تلفن کوتاهی به من میزد. من هم مشغول کار بودم و وقتی هم به خانه برمیگشتم خود را مشغول کتاب خواندن و اشپزی یاد گرفتن میکردم. گفتم اشپزی؟ هیچوقت خاطره ی اولین اشپزیم از یاد من نه بلکه از یاد محمد حسین هم نمیرود. مثلا خواستم غذای مورد علاقه اش را درست کنم. چه قیمه ای شد... بخاطر اینکه من ناراحت نشوم تا تهش را خورد و شب هم راهی بیمارستان شد. تقصیر من نبود! استعدادی در اشپزی نداشتم! یاد جمله ای افتادم که وقتی داشت هر چه خورده بود را بالا می اورد گفت : _لیلی اشپزیت حرف نداره من واقعا به داشتن زنی مثل تو افتخار میکنم. خب مجبور به خوردن نبود. من خودم لب به ان غذای چندش نزدم. میتوانست با من نیمرو بخورد. بدجنس تر از من وجود نداشت... هر چه میگذشت من با سختی های یک زندگی پر دردسر انس میگرفتم. نبودن هایش میرزید به تمام تلفن زدن های ۳۰ ثانیه اش که با یک دوستت دارم پایان میگرفت. میرزید به تمام محبتی که در همان چند ساعتی که کنارم بود به من داشت. میرزید به اینکه از دور لحظه به لحظه همه ی فکر و حواسش به من بود. نگرانی را به معنای واقعی احساس میکردم. از همان موقع که پا از خانه بیرون میگذاشت دلشوره من شروع میشد تا وقتی که صدای زنگ خانه به صدا در می امد. با صدای زنگ در از جا پریدم و به سمت ایفون رفتم. با دیدن محمدحسین متعجب ماندم! ساعت ۶ عصر او برای چه به خانه امده بود؟ در را باز کردم و منتظر ماندم. مثل جت به سمت بالا میدوید. _سلام. خسته نباشی. همانطور که نفس نفس میزد و کفش هایش را در میاورد گفت: _سلام. سلامت باشی.خوبی خانم اشپز؟ _عههه! محمد حسین خدا نکنه من سوژه بدم دست تو! برای چی اومدی خونه؟ خندید و گفت: _شرمنده مشکلی داری برم خانم؟ _خب عجیبه برام. _با شما کار داشتم. اگه سوال و جواب و بزاری کنار و بزاری بیام تو. چای میخورد و من مثل چی چشم های درشتم را به او دوخته بودم و منتظر برای شنیدن. استکان خالیش را کنار گذاشت و او هم خیره به چشم هایم ماند. همینطور خیره بهم مانده بودیم. خنده ام گرفتو با خنده گفتم: _خب بگو دیگه! _لیلی ما باید جمع کنیم بریم. متعجب پرسیدم: _بریم؟ کجا بریم؟ _میریم اهواز. تا یه مدت باید اونجا زندگی کنیم. چهره ام در هم رفت و چیزی نگفتم. سه ماه نشده بود که ما در این خانه سکون بودیم. پس کارم چه میشد؟ صدایش مرا از فکر بیرون اورد: _تو که مشکلی نداری؟ _من؟ نه چه مشکلی؟ کی میریم؟ _سه هفته دیگه. بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم. خود را مشغول ظرف شستن کردم تا مبادا متوجه ناراحتیم شود. حسابی در فکر فرو رفته بودم که صدایش مرا به خودم اورد: _لیلی، میدونم چقدر کارتو دوست داری‌. ولی ما موقتا اونجاییم قول میدم زود برگردیم. _نه اصلا مهم نیست. اتفاقا من خیلی اهوازو دوست دارم. تو نگران من نباش... نگاه شرمنده اش را به چشمانم که سعی داشتند خود را شاد نشان دهند انداخت و رفت... ادامه دارد... ☆@Banoyi_dameshgh
شهیدمحمدامیرےمورنانے‌↯🌱 -خطاب‌بہ‌دخترش:💌 بھ لیلاے من بگوئید ڪہ پدرت براے تو وصیتی بس سنگین ڪرده ڪہ لیلا جان، دخترم از همین ڪودکی حجابی براے خودت درست ڪن و در آینده رعایت ڪن؛ حجابۍ ڪہ خدا گفته و فاطمہ‌زهرا(س) دوست مےدارد، مبادا حجاب را در سر ڪردن یڪ چادر خلاصه ڪنے!💔
-گفت:عاشقی‌راچگونه‌یادگرفته‌ای؟! -گفتم:ازآن‌شهیدگمنامی‌که‌معشوق را حتی‌به‌قیمتِ‌ازدست‌دادن‌هویتش خریداربود ؛🥀 –الهی! قدرت‌مبارزه‌با‌خودمان‌رابده🌿...!
🔵 ☝️ آیا میدانید آرزوهای محالی که در قرآن ذکر شده اند کدامند؟ 📖 "ای من خاک بودم." 📚(نبٲ/ 40) 📖" ای پیشاپیش عمل خیری می فرستادم." 📚(فجر/ 24) 📖 "ای نامه مرا به دست من نداده بودند." 📚(حاقه/ 25) 📖 "ای فلان را دوست نمی گرفتم." 📚(فرقان/ 28) 📖"ای خدا را اطاعت کرده بودیم و از رسول پیروی کرده بودیم." 📚(احزاب/ 66) 📖 "ای راهی را که رسول در پیش گرفته بود ، در پیش گرفته بودم." 📚(فرقان/ 27) 👈 آرزوهایی که هم اکنون فرصت انجامش هست ، پس تا زنده‌ایم آنها را بر آورده کنیم ...🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹🔗🖤› ‌ - - نـوڪَࢪ؎شُـغلِ‌شَرِیـفیست‌، اَمـٰآبِہ‌شَࢪط‌ِاینڪِہ‌اࢪبـٰآب‌ح‌ُـسَیْن‌(؏)بـٰآشَد..シ!•• ‌- ‌•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌˹ @Banoyi_dameshgh˼
نهج البلاغه حکمت 190 - معیار خلافت وَ قَالَ عليه‌السلام وَا عَجَبَاهُ أَ تَكُونُ اَلْخِلاَفَةُ بِالصَّحَابَةِ وَ اَلْقَرَابَةِ و درود خدا بر او، فرمود: شگفتا! آيا معيار خلافت، صحابى پيامبر بودن است‌؟ امّا صحابى بودن و خويشاوندى ملاك نيست @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ رَب کَࢪبَلایَت....💔
امام على ﴿؏﴾ میفرماییند: زَكوةُ اليَسارِ بِرُّ الجيرانِ وَ صِلَةُ الاَرحامِ؛↯ زكاتِ رفاه، نيكى با همسايگان و صله رحم است. شرح آقا جمال الدین خوانساری بر غررالحکم و دررالکلم ج4، ص106، ح5453
‹🌿♥️› • • خامنه‌ای عزیز را عزیز جان خود بدانید! • • ‹ ッ!. › •┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌˹ @Banoyi_dameshgh˼ •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹🍋💛› • • ابراهیـم‌‌همیشھ‌مےگفـت: تا‌وقتےکھ‌زمان‌ازدواجتون‌نرسیـده دنبال‌ارتباط‌کلامےبا‌جنس‌مخالـف‌نرید؛ چون‌آهستھ‌آهستھ‌خودتون‌روبھ‌نابودےمے‌کشونیـد! فضا، فضاےمجـازےاست، ولےنامحرم،نامحرم‌واقعےاست! برایش‌تک‌تک‌حرف‌ها‌وشکلک‌ها‌حقیقےاست؛ روےقلبـش‌اثرمےگذارد... ‌ -شهیدابراهیم‌هادے • • ‹ ッ › •┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌˹ @Banoyi_dameshgh˼ •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❪وقتی تو کار بهمون فشار می‌اومد یا خسته می‌شدیم، بهمون می‌گفت: ثواب کار رو هدیه کنید به یکی از اهل بیت (ع)، اونوقت خستگی بهتون غلبه نمی‌کنه و شما بهش غلبه می‌کنید..!❫ _شهیدمهدی‌حسین‌پور
13.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 کبوتران مهاجر 🌹شهید محمد اصلانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[♥️خوش‌آن‌دلی‌کہ‌پیوندش‌ تو‌باشی...🌿امام رضا قربون کبوترات...😭😭بابا جان فدای کرمت بشم یه نگاهی لطفی بکن به حال ما....🥀😔
~حیدࢪیون🍃
گممون‌نکنی‌رفیق😉
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_ گلی زیبا نمایان در چمن شد شب میلاد مولایم حسن شد شدم امشب سراپا مست نامش یقین مرغ دلم گردیده رامَش ولادت کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی (ع) مبارکباد _-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_ https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
اگر مد شده پاچه بالا زدن باید آستین بالا بزنی..! هر کس یک گوشه ی کار را می‌گیرد... آنها تو نهی آن!! 🍊⃟🎻¦⇢ ✌️🏻 🍊⃟🎻¦⇢ @Banoyi_dameshgh _-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
گـفـتند: چـیـزی از او بـه جـای نـمـانـده، جـز راه نـا تـمـام🕊 🌹
نمیدانمـ |تو| کجایے🥀➺ ولے منـ اینجآ … در انتظارِ تو جان داده‌امـ :( 🙂🌱 ‌‌‌‌ •┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌˹ @Banoyi_dameshgh˼ •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠حکم عطر دار ❓سوال: آیا استفاده از ، ، و در ماه مبارک رمضان مجاز است؟ ✔️جواب: هیچ یک از موارد ذکر شده را باطل نمی‌کند؛مگر آنکه رژلب،وارد دهان شده و فرو داده شود. | 👳‍♂📚| | 🌸✨| ³¹³____________________________ 🌻|| @Banoyi_dameshgh •|
مداحی_آنلاین_زهرا_پسر_آورده_قرص_قمر_آورده_کریمی.mp3
4.61M
‹🎉🎙› 🌸 (ع) 💐زهرا پسر آورده قرص قمر آورده 💐برای حیدر حیدر آورده 🎤 👏 👌فوق زیبا 🎊◖‌‌ @Banoyi_dameshgh