eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
_
~حیدࢪیون🍃
_
گفت:اسکله‌چه‌خبر..؟! گفتم:منتظرشماست‌بری‌شهیدشی‌ خندیدورفت..(: وقتی‌پیکرش‌رو‌آوردن‌گریه‌ام‌گرفت گفتم:من‌شوخی‌کردم‌توچراشهیدشُدی..
_
~حیدࢪیون🍃
_
ڪربلاچگونہ‌اسٺ‌ڪہ‌بـہ‌دسٺ فـراموشۍمـے‌سپـاردتمـام‌غـم‌وغصـہ‌ هـاۍدنـیاراوتمام‌غصـہ‌ات مـۍشـود دیـدن‌حـرم‌وضـریـح ڪاش‌میـشـدبیـاییـم‌وبمـانیـم‌آقـاシ!
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"بسم رب دل شکسته . ‌. .💔/
امام رضایی بودم ولی ار وقتی زائر حرمت شدم شدی بابا رضام...💔 از وقتی شدی بابا رضام حرمت شد خونه برای من اونم خونه ای پر از عشق و ارامش باباجان......😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی من قربون کبوترات بشم الهی اخرش تو حرمت گیر کنم.....🥀💔 بابارضا شکستم بابا رضا بطلب بیا پیشت بابا رضا موندگارم کن برای همیشه پیش خودت....😭
نَبـودَنت‌رابـٰا‌ساعَـت‌شِنۍ اَندازه‌گِرفتِہ‌ام.. یِک‌صَـحرا‌گُذَشتِہ‌اَست..シ💔!'
" حسین انت یا اکبر النعم . . ./🖤))
~حیدࢪیون🍃
" حسین انت یا اکبر النعم . . ./🖤))
«‏ اذا " ضاق! الہۈا بېنا💔 ۈ اجېنا اندۈر ، انفاس‌‌ . . .😭
~حیدࢪیون🍃
" السلام علېك یا من ترانئ و لا اراك . . .🌿💔))
السلام علیک یا من یعرف سر الکلام و القلوب . . ./🥀
~حیدࢪیون🍃
" السلام علېك یا من ترانئ و لا اراك . . .🌿💔))
گاهی اینقدر بی قرارم که فقط کربلا خیابان حسین و ابوالفضل میتونم پیدات کنم . . .😭
دَر‌تَمـٰاشـٰاۍ‌ِتُو‌قـٰانـع‌ِنَشَوَم‌مَن‌بہ‌دو‌چِشم همہ‌چَشمان‌جَھـٰان‌گُو‌بہ‌سَرم‌‌بِشتآبَندシ..!
بنده یِ من! تُنگِ دنیا برای روحِ بزرگ تو تَنگ است میدانم.. به اقیانوس بی انتهایِ من وارد شو که آرامت میکنم (:🌿
~حیدࢪیون🍃
اینکہ‌دلتنگ‌توام.. اقرارمیخواهدمگـر؟!🚶🏿‍♂ ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• سرم علی به اتمام رسید و وقت رفتن به خانه بود. علی چشمانش را آرام باز کرد،چهره ی مادر مهربانش در قاب چشمانش جای گرفت. مادر لبخند زد و گفت:" خوبی مامان؟ دردت آروم شد؟!" علی گفت:" الحمدلله، خوبم مامان☺️." استاد و دوستانش هم آمدند تا به همراه هم به خانه بروند. در طول مسیر، دوستان و استاد از خاطرات خوش اردوهای مشهدشان با علی می گفتند. استاد گفت:" یادته علی،همیشه می گفتی حاج آقا شما من و تحویل نمی گیری!☹️،بهت چی میگفتم علی جون؟!" علی لبخند زد و منتظر ماند تا خود استاد جواب سوالش را بدهد. استاد با خنده گفت:" می گفتم من به هر شاگرد بر اساس میزان کارها و فعالیت هایی که می کرد رفتار می کنم، این علی خلیلی از ۳۴ درصد توانایی اش برای کارهای تبلیغی خرج می کرد،یادته بهت گفتم اون پسره رو ببین چند سال از تو کوچک تره تا حالا ۲ بار رفته کربلا،اون و می بینی اون ۵ بار رفته کربلا، میدونی چرا رفتن کربلا؟! چون از دل و جون برای اهل بیت کار کردن ،از دل و جون. تو هم اگه میخوای زیارت کربلات امضا بشه باید با تموم وجودت و صد درصد وجودت مایه بزاری و کار کنی." استاد به مادر علی گفت:" حاج خانوم باورتون نمیشه ،توی سفر آخر علی اومد جلو خیلی جدی و مصمم گفت:" حاج اقا،کدوم کار سختتره همون کار و بگین من انجام بدم."گفتم مسئول انتظامات سخته از پسش برمیای؟! علی بلندگفت:" اره چرا نمی تونم." سریع هم رفت دم در اون حسینه که مستقر بودیم ایستاد و ورود و خروج ها رو چک می کرد،موقع غذا دادن به بچه ها همه رو به نظم می نشوند و مواظب بود به تموم بچه ها غذا برسه و به هیچکس بیشتر از یک غذا نمیداد😂." صدای خنده دوستان و علی بلند شد😂. استاد ادامه داد:" خلاصه روز آخری که میخواستیم برگردیم و بعد مراسم وداع از امام رضا علیه السلام، در حسینه محل اقامت، علی ایستاد مثل یک مرد و با گریه گفت:"من خودم نیت کرده بودم ثواب این خادمی رو تقدیم کنم به روح مطهر حضرت زهرا سلام الله علیها، به جان حضرت زهرا سلام الله علیها اگه ناراحتی هست به خاطر این اسم منو ببخشید 😭 اگه غذا کم بود و نرسید، اگه جای خوابتون تمییز نبود هر کم و کاستی بودین به خاطر حضرت زهرا سلام الله علیها ببخشید😭، و دعا کنین بقول حاج آقا کربلای ما هم امضا بشه😭." علی خوب خوب بخاطر داشت و سرش را به نشانه تایید تکان داد‌. استاد گفت:" علی ،به تمام بچه ها یاد داد بزرگترها هم ممکنه ناخواسته خطا و اشتباهی و مرتکب بشن،اما مرد اونیکه وقتی اشتباه کرد سینه شو سپر کنه و عذر خواهی کنه و حلالیت بطلبه." علی به فکر فرو رفته بود، منتظر زیارت کربلا بود و نمی دانست بالاخره چه روزی زیارت نامه اش امضا می شود! اصلا آن روز،در این دنیای خاکی هست یا زیر خروار ها خاک خوابیده ؟! همیشه خودش پول سفر کربلای دوستانش را به آنها می داد و می گفت شما به زیارت بروید و من بعدا میرم☺️،اما خودش در آروزی بین الحرمین بود. (او تشنه زیارت حضرت سیدالشهدا عطشان بود و در آخرین سال عمرش در این کره ی خاکی در سه شب مهم ،یعنی شبهای قدر و روز عرفه و اربعین با پای پیاده راهی زیارت شد.) ادامه دارد..... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده ﹝ @Banoyi_dameshgh 🕊﹞
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• نارمک،خانه ای چهار طبقه که در طبقه چهارمش خانواده علی و خانواده اش ساکن بودند، آمدن صاحبانش را انتظار می کشید. مادر کلید را در قفل در چرخاند و در باز شد. مادر با لبخند مثل همیشه گفت:" بفرمائین حاج آقا، بفرمائین پسرهای گلم،برین بالا،دستتون درد نکنه امروز خیلی زحمت کشیدین. ☺️." استاد علی گفت:" نه دیگه، حاج خانوم، بیشتر از این مزاحم نمیشیم،به اندازه کافی زحمتتون دادیم،علی جان رو که بالا آوردیم رفع زحمت می کنیم." مادر گفت"" ای بابا حاج آقا، ما همش به شما زحمت میدیم،بفرمائین. دانش آموز طاقت این همه تعارف تکه پاره کردن را نداشت،با سرعت ولیچر علی را حرکت داد و با شیطنت گفت:" ببخشید، من و آقا خلیلی جلو می شیم.😁" استاد چشم غره ای به شاگرد زد و لبخندی زد و به مادر گفت:" ای بابا از دست این بچه ها." علی به محض ورود به خانه نگاهی به حیاط کوچک و نقلی خانه کرد. تخت چوبی کنار دیوار و نزدیک در ورودی، با گلیمی قرمز رنگ ،درختان سرسبزی که نرده ی سفید رنگ از روبه روی آنها مثل میله ی در زندان کشیده شده بود،چهار تا پله که حیاط را به داخل فضای ساختمان متصل می کرد. علی یاد روزهایی افتاد که این پله ها را با شادی پایین می آمد تا خود را به حوزه ی امام خمینی ره الله علیه برساند. موتور اوراقی گوشه ی دیوار کنار درخت ها توجه علی را به خود جلب کرد. علی خندید و گفت :" ملائکه الهی اونجاست 😂." دانش آموزش چشمانش از تعجب گرد شد،😳با هول و ولا دور و برش را نگاه می کرد ،چشمانش نگرانی را فریاد می زد.👀😳 سرش را خاراند و گفت:" چی آقا خلیلی؟!ملائکه الهی؟؟!! هااااااان!!!؟" علی از تعجب شاگردش خنده اش گرفت 😂،گفت:" اره ملائکه الهی 😂،مگه نمی بینیش؟؟" شاگرد یک بار دیگر با دقت اطرافش را نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" نه ندیدمشون. " علی گفت:" بابا اونجاست دیگه ،موتور به این بزرگی و نمی بینی 😂!؟" و با انگشت سبابه اش موتورش را نشان داد. شاگرد خندید و گفت:" اهان، به موتور میگی ملائکه الهی؟!🙂😃!؟ علی گفت:" اره، اسمش و بعد شب نیمه شعبان و اتفاقی که برام افتاد ملائکه الهی گذاشتم." شاگرد ناراحت شد،تصویر غرق به خون معلمش در آن شب جلوی چشمانش تداعی شد.بغض گلویش را گرفت.😔 علی ناراحتیش را دید و با همان صدای گرفته گفت:" اُوی، علی!؟ علی نوروزی!! 😟." اتفاق شوم آن شب،کابوس شبهای شاگرد شده بود. علی سکوت شاگرد را دید و گفت:" علی جان! اتفاق اون شب،نوشته شده بود،فهمیدی؟! این اتفاق در تقدیر من بوده ،دیر یا زود اتفاق می افتاد، خودت و بخاطر چیزی که نوشته شده بود ناراحت نکن باشه؟!!!" شاگرد با تعجب علی را نگاه کرد و علی مثل همیشه لبخند زیبایش را به او هدیه داد☺️. شاگرد با کمک استاد علی،ویلچرش را از پله های خانه بالا بردند اما در تمام این مدت ذهن شاگرد پرشده بود از اینکه واقعا مربی مجاهدش ار اتفاقی که برایش افتاده مطلع بود؟ اصلا از این اتفاق بد ناراضی نیست؟!!! و.... ادامه دارد.... سرکار خانم:یحیی زاده ﹝ @Banoyi_dameshgh 🕊﹞
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• استاد و دانش آموز علی را روی تختش گذاشتند،و مادر برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. حال و هوای علی و شاگرد خوب نبود،سکوت عجیبی حکم فرما شده بود،علی به این فکر می کرد:" آیا کار من اشتباه بود؟! شاید نباید امر به معروف و نهی از منکر می کردم، شاید حق با همه ی کسانی هست که من و سرزنش کردن و بهم نیش زبون زدن😔،شاید باید صبر می کردم و چیزی نمی گفتم و می گذشتم اما نه،شاید پلیس دیر می رسید یا اصلا نمی رسید و ناموس مردم به تاراج می رفت!!کارم اشتباه نبود چون حضرت آقا خودشون فرمودن امام حسین علیه السلام برای امر به معروف و نهی از منکر شهیدشدن،یعنی خون من از خون امام حسین علیه السلام رنگین تره؟؟؟! و شاگرد در دنیای خودش فرو رفته بود،چشمانش به روکش زرد با چهارخانه های قهوه ای رنگ تخت معلمش گره خورده بود و به این فکر می کرد که :" آقا خلیلی چه صبری داره، با اینکه درد می کشه و حالش بد میشه اما هیچی نمیگه، میخنده و با خنده میگه نوشته شده بود،مگه خدا بد بنده رو میخواد؟! مگه آقا خلیلی نگفته بود خدا از مادرتون هم به شما مهربونتره، پس چرا این اتفاق و برای آقا خواست؟!😔هر کس ندونه من که میدونم معلمم روزهای اول بعد عمل نمی تونست آب بخوره و تشنه میموند مثل امام حسین علیه السلام 😢،من که دیدم وقتی یکم حالش بهتر شد فقط می تونست 10 سی سی آب توی روز بخوره اون نه با دهان،با سرنگ😔😢، *چقدر آقا خلیلی صبوره، اون فرشته است فرشته.فرشته ها که همیشه بال ندارن.*" علی سرش را بالا آورد و شاگرد را نگاه کرد و خندید. اشک در چشمان شاگرد حلقه زده بود اما با دیدن لبخند علی خندید و با پشت دست چشمانش را مالید تا مبادا قطره ی اشکش دل سوخته ی مربی مجاهدش را بیشتر بسوزاند. استاد به این سکوت ممتد پایان داد ،مِن من کنان پرسید:" علی جان؛ نمی دونم پرسیدن این سوال الان و توی این شرایط درسته یا نه ولی خیلی ذهنم درگیره." علی منتظر شنیدن سوال بود،استاد پرسید:" آخه پسرخوب،نگفتی با خودت که توی اون تاریکی شب،اون 6 و 5 جوان مست و لااوبالی بلایی سرت میارن؟؟!." علی در حالیکه چشمانش به زمین خیره مانده بود گفت:" چرا میدونستم ممکنه بلایی سرم بیارن.😔" استاد انگار از جواب علی کلافه شد،سرش را با بیقراری تکان داد و گفت:" پس چرا رفتی جلو علی؟!" علی سرش را بلند کرد و گفت:" استاد، نمی دونم چی شد،اصلا دست خودم نبود، صدای فریاد و کمک خواستن اون دو تا خانوم و که شنیدم نتونستم جلوی خودم و بگیرم، آخه ناموس مردم مثل ناموس خودمه، اونها کمک می خواستن و عفتشون داشت دزدیده میشد ،من باید میرفتم میخواد 6 5 نفر باشن اون رفقا یا 2 هزار نفر،من وظیفه مو انجام دادم استاد من به کاری که کردم افتخار می کنم." استاد که اخم هایش اول بار با جواب علی در هم رفته بود با این جواب مقتدرانه و مطمئنش لبخند رضایتی بر لبهایش نشست. شاگرد در تمام این مدت سرپا گوش شده بود برای گرفتن درس ایثار و فداکاری و شجاعت از معملش، گوش جان سپرد به جواب سوالی که این چند ماه ذهنش را سخت مشغول کرده بود. همه از شنیدن لفظ رفقا که علی برای ضاربش به کار برده بود تعجب کردند اما از دل پاک و مهربان و بخشش مطلع بودند. و مادر در دل به علی اکبرش می بالید و قربان صدقه اش می رفت ،تمام عمر فرزند صالحی را از خدا می خواست و اکنون با چشمان خود می دید که زیارت عاشوراهای که در ایام بارداری برای پسرش میخواند با گوشت و پوست و خلقیاتش آمیخته شده و مثل حضرت عباس علیه السلام هیچ هراسی به دل راه نمیداد. ادامه دارد..‌ نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ﹝ @Banoyi_dameshgh 🕊﹞
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• استاد و دوستان علی به همراه مادرش، او را به بیمارستان رسانند. مادر نگران بود که نکند علی اش به همان روزهای خراب و سخت بیماری اش برگردد. مردمک چشمانش از شدت نگرانی می لرزید و لبهایش را می گزید. دکتر معاینات لازم را انجام داد،و مادر با نگرانی نگاهش به دکتر بود. دکتر گفت:" حنجره ی مصنوعیه بهرحال، درد میگیره 😔، ما سرما می خوریم انقدر درد گلو میشیم و تحمل درد را نداریم،پسر شما که حنجره ی مصنوعی دارن و هر روز دردش را تحمل می کنه. " مادر دلش شکست😢،حق با دکتر بود،انسان های عادی تحمل یک گلو درد ساده ی سرما خوردگی را ندارند حالا علی اش،پاره ی تنش چطور این حنجره مصنوعی را تحمل می کند و دم از درد نمی زند چیز عجیبی است. افکار منفی سراغ مادر آمده بود:" نکنه بچه ام مشکل دیگه ای براش پیش اومده و دکتر آن را پنهون کرد؟!😐!!؟ نکنه....." اما باز به خود نهیب می زد که این فکرهای عجیب و مسخره چیست!؟ اگر مشکل خاصی باشد دکتر می گوید. پرستار به علی یک سرم مسکن قوی زد و علی خوابش برد. دوستان علی هم نگران بودند،اما خلوت مادر پسر را بهم نزدند،اجازه دادند که مادر با یگانه پسرش تنها باشد . استاد گفت:" حاج خانوم،بهتره ما بیرون باشیم تا علی آقا استراحت کنه و خوب بشه زود ان شاءالله، ما همین نزدیکی هاهستیم،اگه اتفاقی افتاد و کمک خواستین حتما بهمون خبر بدین." مادر لبخند زد و تشکر کرد. سرش را به سمت جانش برگرداند، علی چقدر در خواب دیدنی می شود،مادر در دلش قربان صدقه اش می رفت و صورتش را نوازش می کرد. مادر به یاد اتفاق امروز و دیدن لباسهای گمشده ی علی در تن دوستانش افتاد😁،خنده اش گرفت. _علی مامان،اون کاپشن مشکیه که تازه برات خریدم و چرا نمی پوشی؟!" علی سرش را خاراند،نگاهی به سقف کرد و با خنده گفت:" آ...آ.آهان اون،چیزه اون گم شد مامان😅ببخشید مامان." مادر چشم غره ای به او رفت 🤨 و این کار بارها و بارها تکرار شد و حسابی از این حواس پرتی علی کلافه می شد. مادر یاد کارها و شیطنت های علی می افتاد و می خندید.😄 نگاه به صورت زیبای علی، مادر را به 19 سال قبل برگرداند. وقتی با هم به مسجد می رفتند و یکی و دوسال بیشتر نداشت مدام تسبیح و مهر بر می داشت و بقول خودش :*الله* می خواند. بزرگتر هم که شد هر جا می رفت تسبیح می خرید. دوران ابتدایی اش وصف ناشدنی بود،اصلا در تصور مادر نمی گنجید،علی وقتی 7 و 8 سال داشت یک هیئت کودکانه با دوستانش در مدرسه درست کرده بود، و اصرار داشت برایش عَلَم بخرند تا با آن برای امام حسین علیه السلام عزا داری کند. مادر هم که اینقدر اصرارش را دید،با مشورت پدرش برایش یک عَلَم کوچک خریدند و اینطور علی اکبرشان از همان کودکی علمدار هیئت سیدالشهدا علیه السلام شد🙂. مادر آهی کشید و با لبخند در دلش گفت:" چقدر بزرگ شدی مامان جان، علی جانم ،تو از همان اول مرد به دنیا اومدی و مردانه رفتار کردی😌،از همان بچگی ات رفتاری مردانه داشتی و هیچ کس در تو رفتار کودکانه را نمی دید،چقدر بزرگ شدی علی اکبرم😘،ماشالله مامان. " ادامه دارد ... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده ﹝ @Banoyi_dameshgh
بسم الله الرحمن الرحیم روز چهلم چله به نیت از بزرگواران امروز روز آخر چله هستش امیدوارم که به حاجات خودتون رسیده باشید 🤚
همـون‌لحظـه‌کـه‌شمـا 'ایـن‌اعلـام‌وضعیـت‌اظطـراریـست‌'رو میشنـیدیـن دلِ‌هـزار‌تـا‌مـادر‌‌کـفِ‌دستـشون‌بـود‌کـه‌ببـینن بچـشون‌زنـدست‌یـا‌نـه . . !