فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهداامامزادگانعشقاند...
🌸🌱
-
#اربابدلمحسین
🍃هر کجا مینگرم ، عکس حرم میبینم
این درِ خانه ی عشق است ، دویدن دارد
🍃دَمِ محشر که حسین بن علی وارد شد
حال و روزِ دلِ عُشّاق ، چه دیدن دارد...
-
السلامعلیکیااباعبدالله
•••|↫ #امام_حسینی
#لبيڪیامہدےعج
🏷🕊
🌹 #شهید_حاج_همت
〖 می خواهید #خدا عاشق شما باشد:
قدم بر می داریم برای رضای خدا
قلم می زنیم برای رضای خدا
حرف می زنیم برای رضای خدا
می جنگیم برای رضای خدا
اینجوری چه بکشیم چه کشته بشیم، پیروزیم✌️🏻 〗
✍حاج قاسم سلیمانی:
خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛
کشور ما را
و رهبر ما را
و ملت ما را
و سرزمین ما را
در کنف عنایت خود حفظ بفرماید.
#شبتون_شهدایی 🌙
#مدیر
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
بِسْمِ الرَبِ شُهَدا
{اسلام و علیک یا بقیة الله}
سه شنبه⇦10خرداد ماه 1401
29شوال 1443
❣السلام علیک یا اباصالح المهدی عجل الله ❣
🌞هر صبح به رسم نوکری از ما به تو سلام
🌻ای مانده در میان قائله تنها،تو را سلام
🌸ما هر چه خوب و بد،به در خانه ی توییم
🌻از نوکران منتظر اقا تورا سلام
الهم عجل لولیک فرج🌱🌿
🌺سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عجل الله صلوات 🌺
✨ 💚 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج🤲 💚
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
↻🎻🍊••||
-بعضیامیگنڪہماچونگرفتارفلانگناه
شدیم،دیگهروموننمیشهنمازبخونیم،
یادیگهسودیندارهنمازبخونیم ..
اینطورنیست!تومنجلابگناهمبودی
بازمنمازوبخون؛
نمازنجاتتمیدھ . .🌱🤞🏻
🍊⃟🎻¦⇢ #تلنگࢪانہ✌️🏻
🍊⃟🎻¦⇢ #شَہیده_گُـمـنـام
@Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⌝#شایـداستورۍ↑
«آدمایےکهخوبزندگیـمیکنن
خوبممیمیرن
بـههیچیدلنمیبندن
حتیٰبهجونشـون
مرگشونـممیشهعیناز"در"ردشدن
اینکـهدیگهگریهزارۍنداره» ..
•┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
خانواده شہدا را فراموش نکنید و براے آنان دلگرمے باشید!
با حضورتان در تمامے صحنہها و راهپیمایےها
و شرکت در مراسمات دینے و مذهبے،
پشتیبانے خود را از نظام، اعلان نموده و
موجب یاس و ناامیدے دشمنان شوید!
#شهید_محمود_موسوے✨
#هر_روز_با_یک_شهید🌿
کـانـال حیدࢪیون 🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @Banoyi_dameshgh』
هر چیزی را نگاه نکن
دیدن مثل غذا خوردن است
هرچیزی را که میبینیم،
با تمام آلودگیها و پاکیها وارد روح ما
میشود و به سادگی بیرون نمیرود!
*#استادپناهیان*
••{🖤⃟🥀}••
• ﯙ مَن اَز ڪودَڪی آﻣﯙخـتَم مـیٰانِ
تَمـامِ ؏شـق هٰـا
؏شق بِه |حُــ♥️ــسین|
چیز دیگَرۍ اسـت...
#امامحسیݩمن
" ﯙ اﯾن ࢪسم فࢪیبڪاࢪان است:
نام محمډ ࢪا بࢪ مأذنهـه ها مۍبࢪند،
اما جان اﯙ ࢪا که عــݪي است، دشنام مۍډهند ،،
#شہیدمرتضیٰآوینے
#معرفی_شهید
نام و نام خانوادگی: شهید روح الله قربانی
نام پدر : داوود
محل تولد : تهران
تاریخ ولادت: ۱۳۶۸/۳/۱
تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱۳
محل شهادت: سوریه - دمشق - حلب
مدت عمر: ۲۶سال
محل مزار : گلزار شهدای بهشت زهرا تهران
قطعه و ردیف و شماره : ۶-۸۷-۵۳
کتاب مربوط به این شهید: دلتنگ نباش
#بخشیاززندگینامهشهید👇🏻
شهید روح الله قربانی در اولین روز خرداد ماه ۱۳۶۸ در خانواده ای مومن و مجاهد به دنیا آمد. پدرش از سرداران سپاه و از مجاهدان ۸ سال دفاع مقدس است. مادر او فرهنگی بود و زمانی که روح الله۱۵ ساله بود از مهر و محبتش محروم شد. مادر روح الله آرزو داشت که پسرش طلبه یا شهید شود و روح الله با نشان شجاعت مدافع حرم در ۱۳ آبان ۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب کبری(س) آرزوی مادرش را محقق کرد.
#وصیتنامهشهید:👇🏻🌿
وصیت نامه شهید روح الله قربانی
همسر عزیزم، پدرم، خواهرم، برادرم، بقیه دوستانم: اگر شهید شدم یک کلام حاج آقا مجتبی به نقل از علی علیهالسلام میگفتند منتهی فضل الهی تقوی است، شهادت خوب است اما تقوا بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا میکند فکر نکنم مال یک روز باشد شاید یک روزه هم باشد ولی حاج آقا میگفت پی ساختمان فنداسیون آهن است.
#نحوه_شهادت
شهید روح الله در تاریخ ۱۳ آبان ماه ۱۳۹۴ همراه شهید سرلک در حومه حلب بودند که ماموریت آن ها تمام می شود، شهید سرلک بنا داشت که به عقب برگردد و مقداری وسایل بردارد که شهید قربانی نیز همراه وی می شود و، این دو شهید، وارد یکی از اتاق های آنجا می شوند و حدود نیم ساعتی صحبت می کنند و بعد سوار ماشین می شوند و کارها را انجام می دهند و بر می گردند و زمانی که شهید قربانی درب ماشین را باز می کند، گویی آن ها را زیر نظر داشته اند، با «قبضه آمریکایی کرنت» مورد اصابت قرار می دهند و به دلیل اینکه فردی در آن نزدیکی نبوده است و مواد انفجاری نیز در ماشین وجود داشته است، ماشین ۲۰ دقیقه ای در آتش می سوزد و چیزی از پیکر شهید باقی نمی ماند.
یکی از دوستان او تعریف می کند:«پیکر روحالله وضعیت خوبی نداشت سوخته بود یکی از دوستان روحالله وقتی پیکر شهید را دید شروع کرد بهگریه کردن. میگفت روحالله عاشق این طور شهید شدن بود. سی چهل روز قبل از شهادت شهید محمد حسین رسول خلیلی عروسی روحالله بود. شهید خلیلی در عروسی روحالله شرکت داشت، رسول خلیلی از بچههای نیروی قدس بود. وقتی رسول شهید شد روحالله جای رسول قرار گرفت. پیکر رسول خلیلی را برای تشییع به محله شهید محلاتی آورده بودند. خیلی شلوغ شده بود. روحالله با صدای بلند به یکی از دوستانش میگفت که فلانی مردم چراگریه میکنند؟ رسول خلیلی به من گفته بود که وقتی او را تشییع میکنند هیچ کس نباید مشکی بپوشد وگریه کند،گریه فقط برای ائمه است.»
••|میخوانمت..
ای نهایت آرزوی آرزومندان(:
احسان و مهربانی تو روی مرا باز کرده😅...
میدانی من از تو خودت را می خواهم'
که تو بهترین و والا ترینی(=
-
ما را ز تو غیر از تو تمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمیباید خواست✨•
-
تو مرا دست خالی و نومید برنمیگردانی
مگر نه!؟
اصلا غیر این است، که مولایمان امام سجاد(ع) فرمودند:
«دعای مؤمن یکی از سه فایده را دارد👌🏼
یا برای او در آخرت ذخیره می گردد؛
یا در دنیا برآورده می شود؛
یا بلایی را که می خواست به او برسد، از وی برمیگرداند»
-
نعوذ بالله که امام دروغ نمیگوید خداجان!
پس باز هم میگویم که تو مرا
نومید نمیکنی و حاجت و درخواستم را
اجابت میکنی♥️
-
که تو یقینا اجابت کننده ای🕊..
#وصالنویس🌼✨
📝《 @Banoyi_dameshgh》📝
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_هشتاد_دوم #شهیدعلےخلیلی روزها می گذشت و علی ضعیف ترا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_سوم
#شهیدعلےخلیلی
مادر صندوقچه اسباب بازی های کودکی جانش را آورد.
صندوقچه فقط یک صندوقچه ساده نبود؛ تمام خاطرات جان مادر درونش نهفته بود.
مادر با صندوقچه آمد و علی دستانش را دراز کرد تا آن را بگیرد.
صندوقچه آرام آرام از دستان مادر جدا شد و در دستان نحیف و استخوانی علی جای گرفت.
علی در صندوقچه را باز کرد؛ و ماشین های اسباب بازی اش را برداشت و با خنده به مادر گفت:" مامان؛ این و یادت میاد!؟ چقدر دوستش داشتم چقدر باهاش بازی می کردم."
مادر لبخند تلخی زد و گفت:" اره یادمه"
علی ماشین کوچک اسباب بازی را کنار گذاشت و دوچرخه کوچک را برداشت و نگاه کرد.
علی چقدر خاطره با همان دوچرخه داشت؛ اولین بار در همان سنین کودکی شجاعت به خرج داد تا بتواند آن را از یکی از بچه های فامیل که به زور از دست دوستش در آورده بود پس بگیرد حتی بخاطرش کتک هم خورد.
علی یاد کتک خوردن شب نیمه شعبان دو سال قبل افتاد و لبخند تلخ و پر از حرفی زد و به مادر گفت:" مامان؛ این هم یادت میاد! یادته چقدر بابتش دعوا کردم 😅تا از چنگ اون بنده خدا درش بیارم و به دوستم بدم!؟"
مادر بغض کرد و گفت:" اره یادمه علی جانم!
مادر با خود می اندیشید که علی این شجاعت و دفاع از مظلوم را از همان کودکی آموخته بود.
انقدر شجاع بود که مثل جوانی اش بی باک سینه سپر می کرد و مردانه کتک می خورد اما دست از حمایت از مظلوم بر نمی داشت.
مادر؛ منتظر سخنان علی بود تا سکوت مبهم بینشان را بشکند.
علی لب به سخن گشود؛ از خاطراتش گفت؛ حتی دفتر مشق کلاس اول ابتدایی اش را به مادر نشان داد و خاطرات روز اول مدرسه را گفت.
علی می گفت و می گفت و مادر گوش جان می سپرد به صدای گرفته ی جانش،
اما😔
مادر کم کم داشت نگران می شد.
با خودش می گفت:" چشده که علی تمام خاطرات کودکی تا نوجوانی اش را تعریف می کنه؟ "
مادر مضطرب و نگران علی را نگاه می کرد.
علی دو قطعه کوچک از چهره ی نحیفش را در قاب چشمان مادر دید.
بغض گلوی مادر را بد می فشرد.
علی متوجه بغض پنهان مادر نشده بود و تک به تک خاطرات را می گفت تا رسید به شب نیمه شعبان.
ناگهان اشک گرمی بر دستان سردش چکید.
علی سرش را بالا اورد و چشمان گریان مادر را دید.
دستان مادر که در دست های نحیفش بود می لرزید،
علی دست مادر را بوسید و ....
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_هشتاد_سوم #شهیدعلےخلیلی مادر صندوقچه اسباب بازی ه
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_چهارم
#شهیدعلےخلیلی
علی دستان لرزان مادر را بوسید؛ و چشمانش را به دستان پر چین و چروک دستان مادر گره زد.
علی با خود می گفت:" مامان؛ چقدر توی این دوسال پیر شدی 😔مامان جوانم، دیدن دردها و رنج های من جوانی ات را به خزان پیری تبدیل کرد 😔"
علی چین و چروک دستان مادر را با تلاش می خواست باز کند ،و با انگشتان نحیفش چین و چروک ها را باز می کرد.
مادر لرزش دستانش بیشتر از قبل شده بود.
علی نخواست بیشتر از این مادر را منتظر نگه دارد.
نفس عمیقی کشید و زیر چشمی مادر نگاه کرد و با لبخندی مرموز گفت:" مامان!"
مادر جواب داد:" جانم پسرم؟!"
علی زبانش را دور دهانش چرخاند و گفت :" آماده ای؟! " و چشمک زد
مادر تعجب کرد و گفت:" آماده ی چی علی!؟"
علی خندید و گفت:" اجازه میدی که برم!"
مادر شوکه شد؛و گفت:" کجا میخوای بری؟!"
علی سرش را تکان داد و با لبخند گفت:" میدونی منظورم کجاست"
مادر کم کم داشت متوجه منظور علی می شد اما خودش را به آن راه زد و با اخم گفت:" اول بزار خوب شی؛ بعد هر جا خواستی برو مادر."
علی انگشتان مادر را گرفت و نزدیک دهانش برد و به عادت همیشگی اش انگشت سبابه مادر را مکید. و دوباره سکوت میان خلوت دو نفره ی پسر و مادر جولان داد.
یک دقیقه گذشت،علی باید هر طور شده امروز اجازه را می گرفت .
بدنش خسته شده بود ،روحش انقدر رشد کرده و به کمال رسیده بود که دیگر نمی توانست جسم نحیفش را یاری کند و وقت پروازش بود .اما دلبستگی و وابستگی مادر؛تیری شده بود بر بال پرواز روح.
علی خندید و گفت:" مامانی؛ چجوری این همه محبتت را جبران کنم ! خیلی ازم مراقبت کردی و زحمتم را کشیدی!"
مادر با دلی شکسته از جفایی که احسان شاه قاسمی در حق جانش کرده بود گفت:" من فقط می خوام تو خوب بشی،با خوب شدن و سرپا شدنت زحماتم و جبران می کنی."
علی ناراحت شد سرش را پایین انداخت و گفت:" مامان، خودتم میدونی من دیگه خوب نمیشم.😔"
مادر که دیگر متوجه منظور علی از حرف هایش شده بود،بغض فروکش شده اش دوباره شعله ور شد و گفت:" خوب میشی من مطمئنم علی.😠" و شروع کرد تند تند بالش زیر سر علی را صاف و مرتب کردن و اخم عجیبی چهره اش را فرا گرفت ،اما چشمان قرمزش خبر از غمی بزرگ در دلش می داد ؛ غمی که با خیال دل بریدن از علی و آسمانی شدنش خبر می داد .
علی لبخند تلخی زد و برای اینکه دل مادر را بیشتر نیازارد با ناراحتی گفت:" خوب میشم 😔."
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش آمدید 🌱
این رمان در روز های هفته گذاشته میشه و در روز جمعه رمان دیگه ایی به نام (عشقواحد) قرار میگیره انشاءالله که دوست داشته باشید و تا ۱۰ کا شدنمون کنارمون باشید🌹