eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
" السَلامُ عَلیکَ یا عَلی ابِن مُوسی الرِضا....💔
میگَن‌اُلگوو‌اُسطورِه‌؎زِندگیت‌هَرکَسےبـٰاشہ‌ روزقیـٰامَت‌بـٰا‌هَمون‌مَحشور‌میشے! مَثلا‌اُلگوت‌اِمـٰام‌زَمـٰان‌بـٰاشِہ...🔐✨!' ||•اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🌱
حاج قاسم میگفت🌱 حتی‌اگه یـه‌ درصد احتمـال‌بِـدی‌که یـه‌ نفر یه‌ روزی‌برگـرده‌ و توبہ‌کنـه... حـق‌نداری‌راجبش‌قضاوت‌ڪنۍ! قضاوت‌ فقط‌ ڪار‌ خداست! فلذا‌ حواسمـون‌ باشه
آیا‌ مےارزد در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنـــــیا به عذابـــــِ همیشگےِ آخرتــــــ مبتلا‌شوید..؟!
خدا میگه گام اگر برداری روشنی💛نزدیک است...:))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️خیالشم قشنگہ...💛 نشستن بر فرش های حرمت ، روبه روی گنبد طلاییت .💕🌸
✦مثل معصومه باش •❥ جشن برپاست در دلم انگار روز میلاد خواهرت آقا خودت آقا دعا بکن که شود بهترین‌‌ها نصیب دخترها ༊࿐ ━━━━❥━━━━ ⇱ امام رضایی ها
حضرت معصومه (س)💔به حق برادرت💔میلادته یا امام رضا (ع) به حق حضرت معصومه(س)...😭🥀
‌↻🎻🍊••|| 🔴خطرناک ترین جمله دنیا چیست؟ ✍گفته می‌شود خطرناک‌ترین جمله این است: « .» در این جمله کوتاه می‌توانیم 🔚غرور، لجاجت، خودرایی، خودخواهی، درجا زدن وبه ‌تدریج راندن آدم‌ها از اطراف خود را حس کنیم. 📌پس مراقب باشیم، هر روز فرصتی هست برای یه قدمد 🐾 😇 🍊⃟🎻¦⇢ ✌️🏻 🍊⃟🎻¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻📕📍••|| بابایی‌ترین‌دختر‌دنیا‌‌ روزت‌مبارڪ😍 🖍⃟📕¦⇢ 📽 🖍⃟📕¦⇢ ↠ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﻣﯧﺸهـه ﻧڱا۾ ڪنۍ ؟! ࢪاحٺ شه زنډڱيم...!💔 ﭼشـــم بࢪنډاࢪ اﺰم...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقبـال عجم بود قدم رنجہ نمودید یک فـاطمہ هم قسمت ایران شده باشد!(:✨ ⇇ࡆ(س)تبـریڪ و تـهـنیـت بـاد🌸🎉
😂 شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم شب مهتابی زیبایی بود فرمانده اومدتوی سنگر و گفت: اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین😁 بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن 😌 مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد😅 بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن  اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست😂😐 رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم🤣🤣 و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید🤣😐
مےگفت‌چشمان‌شهداء بهـ راهےاست‌که‌ازخودبهـ یادگـارگذاشته‌اند اماچشم‌مابه‌روزیےاست کہ با‌آنان‌روبه‌رو‌خواهیم‌شد ! 🦋🍃 ♥️ 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فَکَیفَ اِصبِر عَلیٰ فِراقِک؟💔((:!
" آمَدَم شاه پَناهَم بِده...💔:))
⇻֯ ⃟🖤 ⇻⃟֯🖤 « ڱمناﻣﻲ ٺنها بࢪاێ ﺷﮩࢪٺ پࢪسٺان ډࢪډ آﯙࢪ اسٺ ﯙڰࢪﻧﻬ ﮪﻤﻪ أجࢪها ډࢪ ڰمنأﻣﯧسٺ ﻣحڪﻤﻪ ﺧﯙن ﺷﮩډأ ﻣحڪﻤﻪ ﻋډݪيسٺ ڪﮫ ما ࢪا ډࢪ آن بهہ محاڪﻤﮩ مۍڪشند » 🌿֯⃟💔╏↬ 🌿⃟֯💔╏↬
خوب دخترا و بانوان کانال رای رسید به پرداخت ایتا ساعت 20:30 یه پرداخت ایتا داریم
12-Fadaeian_Haftegi_980413_3.mp3
11.3M
یه موسیقی گوش کنیم😉 ای جاری ترین ، ذکر روی لبام ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• :" اقا خلیلی؛ امروز مراسم روضه و زیارت عاشورا هم داریم؟ امروز روز آخر چله زیارت عاشورا است." این سوال یکی از شاگردان علی،مادر و پسر را از حال و هوایشان بیرون آورد. سی و نه روز از نذر چله زیارت عاشورا علی می گذشت و روز تحویل سال،روز چهلم چله اش بود. علی لبخند زد و گفت:" نه عزیزم،امروز زیارت عاشورا نداریم." شاگرد تعجب کرد که چرا روضه نیست!؟ علی درحالیکه به مادر نگاه می کرد گفت:" مامان؛ میخوام این آخرین زیارت عاشورا را نگه دارم و وقتی به خواسته و آرزویم رسیدم آن را بخوانم و نذرم را ادا می کنم‌☺️." مادر از شنیدن این حرف از زبان علی اش خوشحال شد. گمان کرد مراد علی شفا یافتن جسم نحیفش است و رفع بیماری. اما نه.. مراد او چیز دیگری بود. مراسم دور همی و جشن سال نو به پایان رسید، دوستان و شاگردان علی یکی یکی در حال خداحافظی از او و خروج از منزل بودند تا اینکه یکی از دوستانش گفت:" علی جان، فلان دوستمون سوریه است،اگه دوست داشتی بهش زنگ بزن " و دست علی را به گرمی فشرد. علی با شنیدن این خبر دلش هوایی شد و تشکر کرد. بعد از رفتم تمام مهمانان ،علی به مادرگفت:" مامان،تلفن را میاری؟ به یکی از دوستام که سوریه هست میخوام زنگ بزنم ،شماره اش در گوشیم هست،برام میگیری شماره اش را !؟" مادر لبخند زد و گفت:" خوشا به سعادتشون چشم پسرم الان میام و شماره را برات میگیرم فقط صبر کن این بشقاب ها را در آشپزخانه بزارم برمیگردم. " علی لبخند زد و سر تکان داد. مادر که آمد شماره دوست جانش را گرفت و تلفن را به او داد؛ گوشی همراه یار علی؛ روی پیغام گیر رفت و علی بعد از شنیدن صدای بوق پیغام گذاشت:" سلام عرض می کنم ،خدایی خیلی دلم براتون تنگ شده، تو رو خدا حرم خانوم کوچولو(حضرت رقیه سلام الله علیها ) رفتین برای منم دعا کنین،التماسدعا، یاعلی." و اشک چشمانش روضه خوان بی بی سه ساله شد. مادر از دیدن اشک های جانش گریه اش گرفت . خلاصه؛ روزها گذشت و در یک چشم بهم زدن،سه روز از فروردین ۹۳ گذشت. ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی یک دستش را زیر بالشش برد و چیزی را بیرون آورد. چیز کوچک اما بزرگ و خاطره ساز. با دست دیگرش دست پر چین و چروک مادر را گرفت و به دهانش نزدیک برد و گل بوسه ای از سر عشق به دستش زد. مادر لبخند زد و سر علی اکبرش را بوسید. علی انگشتر را دست مادرش کرد😍. شاگردان که شاهد این صحنه بودند با شیطنت دست زدند و سوت زدند 👏🤭. علی یک چشم غره به دانش آموزانش رفت و کمی اخم کرد🤨اما در نهایت با نگاه به چهره ی شاد و متعجب مادر خنده اش گرفت😅. مادر دستش را نگاه کرد و انگشتر را با شوق برانداز کرد😍و گفت :" وای علی😍،مامان جان چرا زحمت کشیدی پسرم؟خیلی قشنگه ممنونم عزیزدلم😘❤️" و پیشانی جانش را بوسید. علی بغض کرد و آرام گفت:" این چه حرفیه مامان! این انگشتر در مقابل تمام زحماتی که این چند وقت برام کشیدی هیچه هیچ 😔" اشک های مادر با شنیدن حرف علی و صدای لرزانش که حاکی از بغض گرفته گلویش بود ،جاری‌ شد و سر جانش را در آغوش گرفت و پسر و مادر گریه می کردند 😭. مبینا هم بغض کرده بود و به زور اشک چشمانش را نگه می داشت که مبادا از چشمانش سراریز شوند . مبینا با دیدن انگشتری که بردارش برای مادر خریده بود یاد ؛ چادر نماز و سجاده زیبایی افتاد که علی ،چند ماه قبل برای جشن تکلیفش خریده بود. مبینا خاطره جشن تکلیفش یادش آمد و گل خنده روی لبهایش شگفت. روزی که داداش علی اش با یک جعبه شیرینی و یک هدیه به خانه آمد. مبینا شاد و با نشاط به سمت او دوید و سلام کرد:" سلام داداش علی😍😄!" و علی با لبخند دستی بر سر یگانه خواهرش کشید و او را در آغوش کشید و گفت:" سلام آبجی خوشگلم 😘" و صورتش را بوسید. مبینا چقدر علی را دوست داشت؛ مخصوصا وقتی هایی را که در آغوشش بود . انگار آغوش علی برایش امن ترین جای دنیا بود. علی با شادی به مادر گفت:" به به مامان،امروز آبجی خوشگلم به سن تکلیف می رسه 😍و خدا خیلی بیشتر دوستش داره.👏" مادر خندید و به مبینا نگاه کردو گفت:" بله دختر خوشگلم بزرگ شده و خدا صداش میزنه تا باهاش حرف بزنه ☺️" علی گفت :" باید برای آبجی جشن بگیریم و این هدیه ی منه که پیش پیش بهش میدم." مبینا ذوق زده تر از قبل گفت:" وای مال منه داداش!؟ علی خندید و گفت:" بله آبجی مبینا جونم" مبینا با عجله هدیه را از علی گرفت و بی صبرانه بازش کرد و یک چادر نماز سفید زیبا با تورهای صورتی قشنگ و یک سجاده قشنگتر. مبینا گفت:" چقدر خوشگله وای😍!" علی لبخند زد و گفت:" بله آبجی، باید باهاش نماز بخونی و از این به بعد با روسری های خوشگلی که برات میخریم موهات و از مردهای غریبه بپوشونی آبجی " مبینا با تعجب پرسید و گفت:" داداش علی،مردای غریبه کیا هستن؟ علی گفت:" مثلا من و بابا و اقاجون و دایی ها و عموها اشنا هستیم و هر مردی به جز اینها غریبه هستن و باید موهای خوشگلت را از آنها بپوشونی؛ حتی دوست های منم که میان خونمون، برای شما آبجی نازم غریبه هستن" مبینا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:" چشم. علی لبخند زد و گفت:" چشمت بی بلا آبجی، حال بیا بریم نماز بخونیم " علی جلو ایستاد و مادر و مبینا چند قدم عقب تر از او ایستادند و قامت نماز بستند. روزها علی امام جماعت مبینا و مادر می شد و نماز را سه نفری به جماعت خواندند . ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌