فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️خیالشم قشنگہ...💛
نشستن بر فرش های حرمت ،
روبه روی گنبد طلاییت .💕🌸
#چهارشنبهامامرضایی
↻🎻🍊••||
🔴خطرناک ترین جمله دنیا چیست؟
✍گفته میشود خطرناکترین جمله این است: « #من_همینم_که_هستم.» در این جمله کوتاه میتوانیم 🔚غرور، لجاجت، خودرایی، خودخواهی، درجا زدن وبه تدریج راندن آدمها از اطراف خود را حس کنیم.
📌پس مراقب باشیم، هر روز فرصتی هست برای یه قدمد 🐾 #بهترشدن😇
🍊⃟🎻¦⇢ #تلنگࢪانہ✌️🏻
🍊⃟🎻¦⇢ #حیدࢪیون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻📕📍••||
باباییتریندختردنیا
روزتمبارڪ😍
#رقیهــــــــــــ315جانم
🖍⃟📕¦⇢ #استوࢪے📽
🖍⃟📕¦⇢ #حیدࢪیون
↠ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﻣﯧﺸهـه ﻧڱا۾ ڪنۍ ؟!
ࢪاحٺ شه زنډڱيم...!💔
ﭼشـــم بࢪنډاࢪ اﺰم...!
#ﭼهاࢪشنبه_امام_ࢪضايي
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقبـال عجم بود قدم رنجہ نمودید
یک فـاطمہ هم قسمت ایران شده باشد!(:✨
⇇ࡆ#میلاد_حضرت_معصومه(س)تبـریڪ و تـهـنیـت بـاد🌸🎉
#طنز_جبهه😂
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم
شب مهتابی زیبایی بود
فرمانده اومدتوی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن
به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین😁
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن 😌
مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند
که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد😅
بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن
اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست😂😐
رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست
یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم🤣🤣
و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !
صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید🤣😐
مےگفتچشمانشهداء
بهـ راهےاستکهازخودبهـ
یادگـارگذاشتهاند
اماچشممابهروزیےاست
کہ باآنانروبهروخواهیمشد !
#کلامشهیـدابومهـدیالمهنـدس🦋🍃
#سردار_عشق♥️
#شهیدحاجقاسمسلیمانی🕊
⇻֯ ⃟🖤
⇻⃟֯🖤
« ڱمناﻣﻲ ٺنها بࢪاێ ﺷﮩࢪٺ پࢪسٺان ډࢪډ آﯙࢪ اسٺ ﯙڰࢪﻧﻬ ﮪﻤﻪ أجࢪها ډࢪ ڰمنأﻣﯧسٺ ﻣحڪﻤﻪ ﺧﯙن ﺷﮩډأ ﻣحڪﻤﻪ ﻋډݪيسٺ ڪﮫ ما ࢪا ډࢪ آن بهہ محاڪﻤﮩ مۍڪشند »
🌿֯⃟💔╏↬#ڰمنــــام
🌿⃟֯💔╏↬#ﺣﯧدࢪيۅن
خوب دخترا و بانوان کانال رای رسید به پرداخت ایتا ساعت 20:30 یه پرداخت ایتا داریم
~حیدࢪیون🍃
خوب دخترا و بانوان کانال رای رسید به پرداخت ایتا ساعت 20:30 یه پرداخت ایتا داریم
برای روز دختره یه هدیه ناقابل
12-Fadaeian_Haftegi_980413_3.mp3
11.3M
یه موسیقی گوش کنیم😉
ای جاری ترین ، ذکر روی لبام ❤️
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_هشتم
#شهیدعلےخلیلی
:" اقا خلیلی؛ امروز مراسم روضه و زیارت عاشورا هم داریم؟ امروز روز آخر چله زیارت عاشورا است."
این سوال یکی از شاگردان علی،مادر و پسر را از حال و هوایشان بیرون آورد.
سی و نه روز از نذر چله زیارت عاشورا علی می گذشت و روز تحویل سال،روز چهلم چله اش بود.
علی لبخند زد و گفت:" نه عزیزم،امروز زیارت عاشورا نداریم."
شاگرد تعجب کرد که چرا روضه نیست!؟
علی درحالیکه به مادر نگاه می کرد گفت:" مامان؛ میخوام این آخرین زیارت عاشورا را نگه دارم و وقتی به خواسته و آرزویم رسیدم آن را بخوانم و نذرم را ادا می کنم☺️."
مادر از شنیدن این حرف از زبان علی اش خوشحال شد.
گمان کرد مراد علی شفا یافتن جسم نحیفش است و رفع بیماری.
اما نه..
مراد او چیز دیگری بود.
مراسم دور همی و جشن سال نو به پایان رسید، دوستان و شاگردان علی یکی یکی در حال خداحافظی از او و خروج از منزل بودند تا اینکه یکی از دوستانش گفت:" علی جان، فلان دوستمون سوریه است،اگه دوست داشتی بهش زنگ بزن " و دست علی را به گرمی فشرد.
علی با شنیدن این خبر دلش هوایی شد و تشکر کرد.
بعد از رفتم تمام مهمانان ،علی به مادرگفت:" مامان،تلفن را میاری؟ به یکی از دوستام که سوریه هست میخوام زنگ بزنم ،شماره اش در گوشیم هست،برام میگیری شماره اش را !؟"
مادر لبخند زد و گفت:" خوشا به سعادتشون چشم پسرم الان میام و شماره را برات میگیرم فقط صبر کن این بشقاب ها را در آشپزخانه بزارم برمیگردم. "
علی لبخند زد و سر تکان داد.
مادر که آمد شماره دوست جانش را گرفت و تلفن را به او داد؛ گوشی همراه یار علی؛ روی پیغام گیر رفت و علی بعد از شنیدن صدای بوق پیغام گذاشت:" سلام عرض می کنم ،خدایی خیلی دلم براتون تنگ شده، تو رو خدا حرم خانوم کوچولو(حضرت رقیه سلام الله علیها ) رفتین برای منم دعا کنین،التماسدعا، یاعلی." و اشک چشمانش روضه خوان بی بی سه ساله شد.
مادر از دیدن اشک های جانش گریه اش گرفت .
خلاصه؛ روزها گذشت و در یک چشم بهم زدن،سه روز از فروردین ۹۳ گذشت.
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_هفتم
#شهیدعلےخلیلی
علی یک دستش را زیر بالشش برد و چیزی را بیرون آورد.
چیز کوچک اما بزرگ و خاطره ساز.
با دست دیگرش دست پر چین و چروک مادر را گرفت و به دهانش نزدیک برد و گل بوسه ای از سر عشق به دستش زد.
مادر لبخند زد و سر علی اکبرش را بوسید.
علی انگشتر را دست مادرش کرد😍.
شاگردان که شاهد این صحنه بودند با شیطنت دست زدند و سوت زدند 👏🤭.
علی یک چشم غره به دانش آموزانش رفت و کمی اخم کرد🤨اما در نهایت با نگاه به چهره ی شاد و متعجب مادر خنده اش گرفت😅.
مادر دستش را نگاه کرد و انگشتر را با شوق برانداز کرد😍و گفت :" وای علی😍،مامان جان چرا زحمت کشیدی پسرم؟خیلی قشنگه ممنونم عزیزدلم😘❤️" و پیشانی جانش را بوسید.
علی بغض کرد و آرام گفت:" این چه حرفیه مامان! این انگشتر در مقابل تمام زحماتی که این چند وقت برام کشیدی هیچه هیچ 😔"
اشک های مادر با شنیدن حرف علی و صدای لرزانش که حاکی از بغض گرفته گلویش بود ،جاری شد و سر جانش را در آغوش گرفت و پسر و مادر گریه می کردند 😭.
مبینا هم بغض کرده بود و به زور اشک چشمانش را نگه می داشت که مبادا از چشمانش سراریز شوند .
مبینا با دیدن انگشتری که بردارش برای مادر خریده بود یاد ؛
چادر نماز و سجاده زیبایی افتاد که علی ،چند ماه قبل برای جشن تکلیفش خریده بود.
مبینا خاطره جشن تکلیفش یادش آمد و گل خنده روی لبهایش شگفت.
روزی که داداش علی اش با یک جعبه شیرینی و یک هدیه به خانه آمد.
مبینا شاد و با نشاط به سمت او دوید و سلام کرد:" سلام داداش علی😍😄!"
و علی با لبخند دستی بر سر یگانه خواهرش کشید و او را در آغوش کشید و گفت:" سلام آبجی خوشگلم 😘" و صورتش را بوسید.
مبینا چقدر علی را دوست داشت؛ مخصوصا وقتی هایی را که در آغوشش بود .
انگار آغوش علی برایش امن ترین جای دنیا بود.
علی با شادی به مادر گفت:" به به مامان،امروز آبجی خوشگلم به سن تکلیف می رسه 😍و خدا خیلی بیشتر دوستش داره.👏"
مادر خندید و به مبینا نگاه کردو گفت:" بله دختر خوشگلم بزرگ شده و خدا صداش میزنه تا باهاش حرف بزنه ☺️"
علی گفت :" باید برای آبجی جشن بگیریم و این هدیه ی منه که پیش پیش بهش میدم."
مبینا ذوق زده تر از قبل گفت:" وای مال منه داداش!؟
علی خندید و گفت:" بله آبجی مبینا جونم"
مبینا با عجله هدیه را از علی گرفت و بی صبرانه بازش کرد و یک چادر نماز سفید زیبا با تورهای صورتی قشنگ و یک سجاده قشنگتر.
مبینا گفت:" چقدر خوشگله وای😍!"
علی لبخند زد و گفت:" بله آبجی، باید باهاش نماز بخونی و از این به بعد با روسری های خوشگلی که برات میخریم موهات و از مردهای غریبه بپوشونی آبجی "
مبینا با تعجب پرسید و گفت:" داداش علی،مردای غریبه کیا هستن؟
علی گفت:" مثلا من و بابا و اقاجون و دایی ها و عموها اشنا هستیم و هر مردی به جز اینها غریبه هستن و باید موهای خوشگلت را از آنها بپوشونی؛ حتی دوست های منم که میان خونمون، برای شما آبجی نازم غریبه هستن"
مبینا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:" چشم.
علی لبخند زد و گفت:" چشمت بی بلا آبجی، حال بیا بریم نماز بخونیم "
علی جلو ایستاد و مادر و مبینا چند قدم عقب تر از او ایستادند و قامت نماز بستند.
روزها علی امام جماعت مبینا و مادر می شد و نماز را سه نفری به جماعت خواندند .
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد نهم
#شهیدعلےخلیلی
شب سوم فروردین شده بود و علی در عالم خودش بود.
اما انگار حالش خوب نبود.
مادر؛ به جانش نگاه کرد، تعجب کرده بود؛ علی را تا به حال در این حال ندیده بود.
مادر کنار تخت علی رفت و با نگرانی پرسید:" علی جان؛ مامان انگار حالت خوب نیست! سرت درد می کنه؟!"
علی با همان حال عجیب گفت:" نه."
مادر گفت :" گلوت درد می کنه؟!"
علی باز هم پاسخ منفی داد .
مادر دیگر تپش قلبش بخاطر نگرانی شروع شد.با بغض گفت:" چیشده مامان! چطوری الان؟!😢"
علی در حالیکه سرش پایین بود و با حال عجیبی که مثل سرمستی بود گفت :" نمیدونم مامان؛ تا حالا هیچ وقت اینجوری نشده بودم اصلا نمی توانم بگم چجور حالی دارم."
مادر دستش را روی دست زد و زیر لب گفت :" یا حضرت زهرا سلام الله علیها "
ناگهان علی صدا زد:" مامان!!"
مادر به سرعت خود را به او رساند و گفت:" جانم علی ؟!"
علی گفت:" مامان این سرم ها را از دستم باز کن.،میخوام برم دستشویی"
مادر تند تند چشم می گفت و با نگرانی سرم ها را از دست پاره تنش که حالا خنجر تیغ این سرم ها سوراخ سوراخش کرده بودند، باز می کرد.
سرم ها که از دست علی جدا شدند، مادر دستش را پشت کمر علی گرفت و یک دست او را گرفت تا اینکه راه رفتن برایش راحتتر شود.
علی یک دستش را به پهلویش زد و دست دیگرش در دستان مادرش بود،مادری که همچون باغبانی مهربان ،گل وجود او را پرورش داده بود و از او با تمام وجود مراقبت و پرستاری کرد.
به راهرو که رسیدند، علی دست مادر را رها کرد و در سرویس بهداشتی را باز کرد و به سختی وارد شد .
یک مشت آب به صورتش زد و خودش را در آینه دید و با عجله وضو گرفت.
مادر مضطرب و نگران طرف دیگر راهرو روبه روی در سرویس بهداشتی ایستاد و با نگرانی ذکر می گفت و لب هایش را می گزید.
با خود مدام می گفت:" وای؛ یعنی بچه ام چطورش شده؟ چرا اینجوری شده!؟"
در همین افکار بود که دستگیره سرویس بهداشتی پایین آمد و علی بیرون آمد.
مادر خودش را به علی رساند که ناگهان علی حرف عجیبی زد .
حرفی که تا به حال مادر از زبانش نشنیده بود.
علی با حالی متفاوت گفت:" مامان ، بغلم می کنی؟!" و چشمان بی رمقش بی صبرانه آغوش پر مهر مادر را نظاره می کرد.
مادر نگران علی را در آغوشش گرفت و با تعجب پرسید:" چیشده علی؟؟!!"
اما علی ان لحظه نتوانست جواب سوال مادر را بدهد.
به محض اینکه مادر، اورا در بغل گرفت،جسم نحیفش روی دستان مادر ،بی حس افتاد .
مادر تعجب کرد 😳،با حالتی مبهوت پرسید:" چیشده مامان؟ چیشد علی! چرا روی دستم شُل شدی مامان؟!"
مادر سوال می پرسید اما جوابی نمی شنید، روح علی پرواز کرد و برای همیشه دنیای فانی را برای اهل بی وفا و جفا کارش سپرد و روحش به دنیای باقی عروج کرد تا به مرحله ی فنا فی الله که در شعر های عطار نیشابوری در دوران دبیرستان خوانده بود،برسد.
مادر نشست و جسم نحیف و بی جان، علی اکبرش را روی زمین خواباند. و سرش را در دامن گرفت و به چشم های علی خیره شد.
مبینا که صحنه ی جان دادن برادر ۲۱ ساله اش در آغوش مادر را دیده بود بی اختیار جیغ می زد و بلند بلند گریه می کرد.
مبینا بی تاب و بی قرار شده بود ؛ و نگرانِ از دست دادن برادر برای همیشه .
مبینا جیغ می کشید و گریه می کرد و مادر که همچنان در شوک بود و مات مبهوت ،گفت:" هیس،داد و بیداد نکن مبینا ،برادرت تازه خوابش برده،بزار بچه ام بخوابه. "
مبینا نگران با عجله تلفن خانه را برداشت و به حسن لطفی دوست صمیمی برادرش زنگ زد و با گریه به او گفت:" دا .....دا......دا.....دا....دادا...داداش 😭..داداش ع...داداش علللللللللی😭😭" علی را که گفت صدای جیغ دخترانه اش از پشت گوشی بلند شد .
حسن که در بین هق هق گریه های مبینا متوجه حرفاهایش نشد،فقط با شنیدن اسم علی با عجله خودش را به خانه اقای خلیلی رساند.
پدر مثل همیشه در راه کسب روزی حلال، در جاده ها بود و بار این طرف و آن طرف می برد و خبر نداشت که عصای دستش، چشم از جهان فروبسته.
مبینا برای همین که پدر و هیچکس کس دیگری در خانه نبود تا بردارش را به بیمارستان برساند، به حسن زنگ زده بود.
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_نود_یڪم
#شهیدعلےخلیلی
مادر نگاهش به درِ ساختمان سرد خانه خیره مانده بود و از هر کس که رد می شد التماسدعا می کرد که مراقب علی اش باشند،آخر این اولین شبی بود که در طول عمرش؛ جانش در این مکان برای همیشه آرام خوابیده بود 😔😭.
حسن که دیدن حال پریشان و مبهوت مادر،و التماس هایش،جگرش را به آتش کشیده بود و با گریه می گفت:" مادر؛ مادر بیا بریم خونه، علی خوابیده 😭،دیگه درد نداره مادر،علی بعد ازتحمل دو سال درد و سختی امشب آرام و بی درد خوابیده😭."
مادر که نگران و مبهوت سرد خانه را نگاه می کرد،با اصرار حسن لطفی راضی شد که به خانه برگردد، اما هر چند قدم که دور می شد بر می گشت باز هم به ساختمان سرد خانه که جانش امشب آنجا مهمان است نگاه می کرد.
در راه مادر به حسن گفت:"پسرم؛ علی ام خوب شد،علی ام حاجت روا شد؛علی اکبرم شفا گرفت😭، مراسم روضه بگیرین و چهلمین زیارت عاشورا پسرم و بخونین 😭،آخرین زیارت عاشوراش را گرو نگه داشته بودم تا بچه ام خوب شد بخونم. "
حسن که مثل ابر بهار به پهنای صورت اشک می ریخت گفت:" چشم مادر،به بچه ها میگم امشب بیان خونه تون بعد از مجلس عزای حضرت زهرا سلام الله علیها و آخرین زیارت عاشورا ی چله علی را بخونیم😭."
حسن؛ به یاد حرف علی افتاد؛ که می گفت:" حسن؛ میخوام این چله زیارت عاشورا را بگیرم به نیت اینکه حالم خوب بشه و سرپا شم و در ده ی دوم ایام فاطمیه برای خانوم حضرت زهرا سلام الله علیها نوکری کنم.😃."
چهره ی خندان و شاداب علی جلوی چشمان حسن مجسم شد، وقتی که این حرف را می زد،
باورش نمی شد که دیگر علی را هیچ وقت نخواهد دید ،چشمانش را بست و تا باور نکند که دوستش دیگر نیست .
مادر به خانه رسید؛
حسن تک تک به دوستانش زنگ زد و از آنها خواست به منزل آقای خلیلی بیایند .
او به این فکر می کرد که چطور به شاگردان موسسه و به دانش آموزان علی بگوید که مربی مجاهدشان به شهادت رسیده و دیگر اورا نخواهند دید.
شاگردان علی؛ خیلی به مربی شان وابسته بودند، حتما شنیدن این خبر برایشان خیلی سخت بود،اما چاره ای نبود؛ باید نذر مادر ادا می شد و چله زیارت عاشورا علی؛ کامل می شد و دانش آموزان هم متوجه می شدند که معلم خستگی ناپذیرشان چشم از این دنیای فانی فرو بسته است.
حسن به استاد زنگ زد و با صدای لرزان گفت:" الو حاجی.!"
استاد علی با شنیدن گرفته ی حسن،که حاکی از گریه فراوانش بود با نگرانی پرسید:" چیشده حسن؟! چرا صدات اینجوریه؟ گریه کردی؟"
حسن با بغض گفت:" حاجی!علی ،علی خلیلی حاجی 😔😢!"
استاد که از نگرانی جانش به لب آمد با اضطراب گفت:" علی چیشده حسن؟🥺
حسن بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد و گفت"ع .....ع.......عل....علی
....حاجی.😭
استاد که انگار شصتش خبر دار شده بود بدنش لرزید و نفس هایش به شماره افتاد ،اما می خواست مطمئن شود با صدایی لرزان پرسید:" علی چیشده حسن !!"
حسن بلند جواب داد:" ع ......ع.......علی ....علی .....علی شهید شد."
استاد با شنیدن این خبر انگار یک سطل آب سرد بر سرش ریخته باشند و زیر لب آرام گفت:" انا لله و الیه راجعون ."
حسن خواسته ی مادر علی را به استاد گفت و از آنان خواست که با بچه های هیئت بعد از مراسم به آنجا بیایند.
استاد و دانش آموزان علی و به همراه اهالی هیئت بعد از مراسم عزای حضرت زهرا سلام الله علیها به خانه پدر علی آمدند و مراسم زیارت عاشورا ی با شکوهی برگزار شد.
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#استوری| #ولادت_حضرت_معصومه
بهشت خدا خلاصه شده
تـو جادهی قـم تا مشهـد
🍂 به شادباشِ میلاد حضرت معصومه(س) و آغاز دهه کرامت
#شهیدانه
🔻هنگامی که به زیارت #حضرت_معصومه سلام الله علیها میرفت، دوست داشت که یک خلوت تنهایی داشته باشد و گوشهای میرفت که کسی او را نبیند و دعا میکرد و شهادت میخواست و به آرزوی خود رسید.
📸شهید مدافع حرم
#احسان_کربلایی_پور
#اهواز
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh