هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
『🕊͜͡✨』
#آقاجآنازدورسـلآم✋🏻💚
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللّٰهِ فِي أَرْضِهِ ✨ وَحُجَّتَهُ عَلَىٰ عِبادِهِ
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِين
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
«السَّلامُعَلَيْكَيَادَاعِيَاللَّهِوَرَبَّانِيَّآيَاتِهِ»
سلامبرتواىدعوتكنندهبهسوىخدا...
-دعایآلیس
دلانه✨
بھ قول شهیدمحسنحججی ؛
یه وقتایی دل کندن از یه سرۍ چیزای خوب باعث میشه یه چیزای بهتری به دست بیاریم ..!
•
•
ما برای رسیدن به امام زمان عجلالله از چی دل کندیم؟؟! از کدوم دلبستگی ای که مانعمون میشه؟!…🚶🏿♀💔
#دلانه
#امام_زمان
+یجـوریزنـدگیکنـیدکه؛
امـامزمـاندلـشبخـوادباهـاتوندردودلکنـه:))
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علیکم این رو تیر ماه بود که گرفتم، برای دوستداران این شهید عزیز، التماس دعا
#ارسالی_شما🌱
عرض سلام خیر مقدم دارم خدمت اعضای کانال دوست داشتنی😊
بزرگواران بابت بی نظمی این چند روز اخیر حلالمون کنید 🌸
خیلی شرمندتونیم و انشاءالله حتما جبران میکنیم🌱
امروز ساعت ۳ بعد از ظهر انشاءالله رمان داریم 😁
ممنون از همراه همیشگی شما🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کعبه بدون امام به چه درد میخوره⁉️
#استاد_رائــفی_پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت پنجاه و سوم
لب هام رو به هم فشار دادم و قطرات اشک،دونه دونه از چشمام سرازیر شدن.
با دل شکسته،رفتن مرجان رو نگاه میکردم.
بهترین دوست تمام این سال هام،به همین راحتی از من گذشت!
اونم با کلی فحش و بد و بیراه!
انگار همه ی انرژی و شادی طول روزم،ازم گرفته شد...
حس میکردم قلبم خورد شده!
صدای اذان توی گوشم پر شد،
و با همون اشک ها راهی مسجد شدم.
خیلی حالم بد بود.
با حواس پرتی نمازم رو خوندم و شل و آویزون راه افتادم سمت خونه!
با دیدن شیرینی و شاخه گلی که براش نگه داشته بودم،به هق هق افتادم و زمزمه کردم
"خیلی بی معرفتی..."
نمیدونم چرا دلم یدفعه هوای سجاد رو کرد.
کاش بود...
حتما بعد از زهرا،اون تنها شخصی بود که از دیدن وضعیت جدیدم،خوشحال میشد!
اشک هام رو از صورتم کنار زدم،
و تو دلم گفتم
"فدای سرت آقا!
فدای یه لبخندت!
اگر بخاطر نزدیک شدنم به شما ولم کرد،
همون بهتر که بره!"
با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد.
انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!!
اصلا حواسم به ساعت نبود!
دیگه برای هرکاری دیر شده بود...
بابا چشماشو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!
گلوم از شدت ترس خشک شده بود!
تحمل این یکی رو دیگه نداشتم...
سرش رو با حالت سوالی تکون داد ،
منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!
به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم
"یا امام زمان..."
بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!
تمام فحشهایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد.
اخم غلیظش رو که دیدم،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.
یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش
-به به!ترنم خانوم!
هر دم از این باغ بری میرسد!!!
-سـ....سـ...سلام بـ...بابا!
-اینم مسخره بازی جدیدته؟؟
-مممـ...مگه چیکار کردم؟؟
-بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.
-گفتم گمشو تو خونه!
تا صدام بالا نرفته برو،
من آبرو دارم اینجا!
در ماشین رو هل دادم و رفتم تو خونه.
مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!
مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود،
با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ وایساد!
جلوی در ایستادم و زل زدم بهش،
که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شد!
مامان اومد جلوتر و سرتا پامو نگاه کرد!
-این چیه ترنم!؟
بابا غرید
-این؟؟دسته گل توعه!
تحویلش بگیر!
تحویل بگیر این تف سر بالا رو!
و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه،سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم!
این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم!
چادر رو از سرم کشید و داد زد
-این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟
این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟
و هلم داد عقب.
سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.
اومد طرفم و بلندتر داد کشید
-لالی یا کری؟؟
پلک محکمی زدم و نالیدم
-بابا مگه چیکار کردم؟؟
مگه خلاف کردم؟
-خفه شو!
خفه شو ترنم!خفه شو!
دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد.
بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد!
-بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟
یه ساله چه مرگت شده تو؟؟
هر روز یه گند جدید میزنی،
هر روز یه غلط اضافی میکنی،
آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ...
با عصبانیت به سمتم حملهور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد
و افتادم زمین.
اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم.
مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
-مگه با تو نیستم؟؟
لکه ی ننگ!!
کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوردی نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم!
مثل ابر بهار باریدم...
به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
-خفه شو...
برای چی داری گریه میکنی؟
ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم!
چرا حرف نمیزنی؟
برای چی لچک سرت کردی؟
مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟
نالیدم
-چه ربطی به آخوندا داره؟؟
-عههه؟پس زبونم داری!!
پس به کی مربوطه؟
باید از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده!
-من با آخوندا کاری ندارم!
من فقط حرف خدا رو گوش دادم.همین.
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
-چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!
خدا؟؟آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟
تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟
دختره ی ابله!
کدوم خدا!؟
-همون خدایی که منو آفرید و خواست زندگیم اینجوری رقم بخوره!
همون خدایی که شمارو آفرید و همه این امکانات رو بهتون داد.
دوباره خندید
-اهان!!اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
-پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه،
با خدا
یکی رو انتخاب کن!!
اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره،
ولی اگر خدا رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو.
چون یه قرون هم دیگه بهت نمیدم و از ارث هم محرومت میکنم!
برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن!
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم.
و با گریه رو تختم افتادم.
🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او را...💗
قسمت پنجاه و چهار
یاد صبح افتادم که اونجوری با انرژی از این اتاق بیرون رفته بودم!
هنوز نتونسته بودم با کار مرجان کنار بیام که این قضیه پیش اومد.
اینقدر گریه کرده بودم که چشمام میسوخت.
موندم وسط یه دوراهی؛
یه طرف مامان،بابا،پول،مرجان
ویه طرف خدا!
میدونستم خدا از همه بهتره اما واقعا شرایط سختی داشتم...
علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!
از بی رحمی بابا و مرجان شدیدا دلم گرفته بود...
اون شب،با گریه خوابم برد...
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم،
حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.
رفتم حموم و دوش رو باز کردم.
قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه!
موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بغ کرده بودم و تو خودم بودم.
دیروز تولدم رو جشن گرفته بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون،سقط بشم
یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
تنها حرفی که زهرا بعد از تعریف قضایای دیشب زد،این بود که
"توبه به معنی تموم شدن روزای سخت نیست!
بلکه تازه شروع امتحانای خداست تا معلوم شه که چند مرده حلاجی!
تا معلوم شه که راست گفتی یا نه!"
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن.
قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!
حتی نمازم رو هم نخوندم!
و شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم....
برام از همه بدتر این بود که بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم!
صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم.
شماره ناشناس بود!
-بله؟
-سلام خانوم.وقت بخیر
-ممنونم.بفرمایید؟
-من از بیمارستان تماس میگیرم،
یه خانومی رو آوردن اینجا،
حال خوبی ندارن.
به شماره ی مادرشون که تو گوشیشون بود زنگ زدیم اما جواب ندادن.
-چی؟کی؟؟
حالش خوبه؟؟
-نگران نباشید؛
ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟
اینجا همه چی رو میفهمید.
-بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید.
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،
هیچکس به جز مرجان نمیتونست باشه!
خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
یکم فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.
فکرم هزار جا میرفت،
مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم.
سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل.
مثل مرغ پر کنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغشو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم.
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم میچرخید.
دستم رو گرفتم به دیوار و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم....
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده!
دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل ضجه زدم....😭😭😭😭
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم.
هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.
جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن.
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.
لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم.
-متاسفم...
ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛
قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم.
-چرا؟؟
-دیشب...
خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
-فکرکنم پارتی...
-متاسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد...
یاد دعوای پریروز افتادم.
با حال داغون رفتم بالای سرش،
و موهاش رو ناز کردم.
-دیدی گفتم نرو!
گفتم خودم میبرمت بیرون،
باهم خوش میگذرونیم...
مرجان دیدی چیکار کردی!؟
کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم.
مرجان تموم شده بود.
صمیمی ترین و تنها دوستم تو تمام این سالها....!
روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم،
احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن...
دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت.
دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت.
دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!
روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیقهای هرزه و دوست پسراش نبود.
هیچکدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن....
دیگه اشکهام نمیومدن!
شکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد نگاه میکردم.
به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!
به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن
و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه!
بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن!
هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده.
هیچکس نموند تا کنارش باشه.
هیچکس نموند...
تنهایی رفتم کنار قبرش.
دستم رو گذاشتم رو خاک ها،
"اگر به حرفم گوش داده بودی،
الان...."
گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم!
احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم...
بلند شدم و بدون هیچ شکی برگشتم خونه.
نمازم رو خوندم و چادرم رو از کمدم برداشتم.
بوسیدمش و تو دلم گفتم
"تو خودت بالاترین ثروتی!"
🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت پنجاه و چهارم
صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود.
باید میرفتم دانشگاه.
تصمیم سختی بود اما احساسم میگفت به همه سختیاش میارزه!
با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود...
روسری هایی که زهرا برام خریده بود رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم.
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش.
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن.
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم،
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم تو حال.
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد.
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز.
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
-کارت های بانکی!؟؟
پلک زدم و برگشتم طرفشون،
کارت ها رو از کیفم دراوردم و گذاشتم کنار سوییچ.
-از این ببعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی!
همین.
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته!
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم!
دیگه هیچی نداشتم.
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانیهاش محل نذارم.
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم.
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد،
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
-چه خبرا عروس خانوم؟
کی پس بیام نیناشناش؟؟
-ان شاءالله آخر همین هفته عقدمونه...
تو چه خبر؟
تصمیمت رو گرفتی؟
-فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا!
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم!
-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....
-آره واقعا!
بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
خخخخخ...
-دیوونه!
-نمیدونم قراره چی بشه زهرا!
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم!
هیچ کسو....
و تو دلم گفتم "کاش سجاد رو داشتم!"
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم!
با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه.
این بار همه چی برعکس شده بود!
زهرا با ماشین اومده بود دنبال من!
-خوشحالم برات ترنم.
برای اینکه پا پس نکشیدی!
-راست میگفتی زهرا...
بعد از توبه،تازه امتحانهای خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،
قوت قلبه!
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه زهرا!
وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم.
بعد از چندلحظه مکث پرسیدم
-راستی تو مگه ماشین داشتی؟؟
-بله که دارم.چیه به قیافم نمیخوره؟؟
-آخه همیشه مترو سواری!!
-آره خب،راستش من یکم تنبلم.برای زدن تنبلیم چندماهی میشه که خیلی با ماشین بیرون نمیرم!
-هه...پس شما مذهبیهام از این تمایلات سطحیا دارین!!
نمیدونستم کجا میره!
تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود...
نمیدونستم چمه!
-ترنم؟؟
با صدای زهرا به خودم اومدم!
-چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟
-نه.نمیدونم!
زهرا؟-جان دلم؟
-بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟
-تا عشق به چی باشه!!
-چه عشقی سطحی نیست؟
-خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟خبریه؟؟
عشق عشق میکنی!
-زهرا؟
اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟
-خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،
آخر و عاقبتش جالب نیست!
-پس باید گذشت!
-ترنم؟؟مشکوک میزنیا!
نمیگی چیشده!؟
اینقدر دلم گرفته بود که حال جواب دادن به سوال زهرا رو نداشتم.
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...
-دیگه خبری نیست!
حالا دیگه میخوام بگذرم!
من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،
بجز یهچیز...
میخوام حالا از اونم بگذرم!
چشمم تارمیدید!
پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...
ادامه دادم،
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،
بنظرم خیلی قشنگ بود.
نوشته بود
"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!"
-چه جمله ی قشنگی!کجا دیدیش؟
-تو یه دفترچه...
و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد!
-میخوام برسم زهرا!
میخوام بگذرم که برسم!
من همه عشق های زمینی رو تجربه کردم.
هیچکدوم به قشنگی این عشق آسمونی نبودن!
من نمیتونم به این یه ذره ای که چشیدم قانع بشم!
من میخوام مال خدا بشم...
میخوام لمسش کنم با تمام وجود!
باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که به آب رسیده،اما حالا قطره قطره داره از اون آب میخوره!
من میخوام این جام رو سر بکشم...
من میخوام مست خودش بشم!
ولی این مورد آخر یکم برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،
دست به دامن شهدا شو!؟
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!
شهدا...شهید...
-زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟
-چرا اونجا؟؟
-مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟
برو اونجا!
-خب میرم معراج!-نه،خواهش میکنم.
برو بهشت زهرا...
باید دست به دامن باباش میشدم!
یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد...
اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه،
پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!
قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!
از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.
نیاز به خلوت داشتم.
از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد...
از همونجا شروع به حرف زدن کردم!
"دفعه ی پیش که اومدم اینجا،
دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!
اومدم منم آروم کنی!
میگن شهدا زنده ان!
میگن شما حاجت میدین...
دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم!
نمیذاره رها شم...
چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!
یا بهم برسونش یا راحتم کن..."
رسیدم بالای سر مزارش!
خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم...
"برام پدری کن...
دلم داره تیکه تیکه میشه!
چرا یهو گذاشت و رفت؟
چرا از من گذشت؟"
یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.
تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ...
دلم هری ریخت!
سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!
"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...
مقدمه ی او را یافتن،
او را چشیدن،
او را...."
مزار شهیدان
صادق صبوری وسجاد صبوری!!
پایان جلداول
🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام علیکم رفقا🌿
بزرگواران رمان ( او را ) به اتمام رسید و بعد این رمان در نظر گرفتیم رمان دیگه رو بزاریم به نام( عشق که در نمیزند) از امشب پارت گذاری شروع میشه با ما همراه باشید🌹☺️
_الهـےیڪنفسعمیقازسرآسودگـے☘
عࢪض سلام احتࢪام خدمټ شما بزࢪگوراݧ ان شاءاللھ کھ حال دلتون خوب باشھ
حࢪفے○سخنے ○ نظرے ○پیشنهادے انتقادے ○
دࢪخواستے همھ ࢪو میخونیم 🌸✨
حتی اگر هم تو دلتون چیزے بۅد بگۅشیم
پای درد و دلاتون هستیم رفقا😉
لینک بروز رسانی شده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16784519902904
جواب در کانال👇🏻
@HEYDARIYON3134
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_پنجم
_حرف های من رو هم می نویسی؟
_حتماً حتماً مینویسم
چشم میدوزم به صورت لاغر و ظریفش.
خودش را شق و رق، روی مبل نگه داشته یک چشمش به ماست، و از گوشه چشم دیگرش،
حواسش به کارتونی که نگاه می کند:
_کشتی گرفتن رو دایی بابک بهم یاد داد. هیچی بلد نبودم یه دستم رو میگرفت. و یه دستش رو میذاشت دور کمرم و میگفت (ببین آراز، اینجوری) بعد من رو مینداخت زمین. هر وقت حوصله اش سر میرفت زنگ میزد به مامان و میگفت الهام آماده شو! پنج دقیقه دیگه میام دنبالت میاومد ما را میبرد خونشون دوستم داشت هی میاومد اینجا و با من بازی میکرد مادربزرگ زیرلب قربان صدقهی حرف زدن آراز میرود مادر هم با خنده نگاهش میکند. آراز چشم به باب اسفنجی دارد که با اختاپوس درگیر شده ما همچنان منتظر نگاهش میکنیم باب فرار میکند و آراز سر میچرخاند به طرفم: داییم که شهید شد من نمیدونستم مامان من رو گذاشته بود خونه دوستم طبقهی بالا یه روز که مامان من رو برده بود بیرون دیدم همه جا عکس دای دای هستش. گفتم: (مامان بابک دای چیزیش شده؟) گفت:( نه )گفتم:( پس عکسهاش چرا رو دیواره؟).
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_ششم
مامانی گفت:( آخه خوب جنگیده برای همین عکسش رو همه جا زدهان ) نفس میگیرد و آب دهانش را قورت می دهد. حالا نگاهش روی عکس بابک است که روی دیوار زده شده. لب های بابک توی قاب ،جوری نیمه باز مانده
که انگار میخواهد.چیزی بگوید و نمیتواند.
_شبش بابک دای اومد تو خوابم تو مزار بودیم گفت: (آراز من دیگه اینجام هر وقت دلت تنگ شد بیا پیشم), گفتم: ( بابک دای تو که مرده ای) گفت: من شهید شدهام نمردم که آراز!) آب دهانش را با صدا قورت میدهد و زل میزند به مادرش که شانه هایش آرام میلرزد.
****
خیلی گریه کرد؟
وقتی اسم بابک اومد، بغض کرد؛ اما گریه نکرد! ولی الهام، دو سه بار با صدای بلند گریه کرد .
خواهر و برادر صمیمی بودن.صددرصد خیلی براش سخته.
فکر کن الهام نمیدونسته بارداره؛ اما بابک،هی بچه بغل به خوابش میاومده.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_هفتم
مامانی گفت:( آخه خوب جنگیده برای همین عکسش رو همه جا زدهان ) نفس میگیرد و آب دهانش را قورت می دهد. حالا نگاهش روی عکس بابک است که روی دیوار زده شده. لب های بابک توی قاب ،جوری نیمه باز مانده
که انگار میخواهد.چیزی بگوید و نمیتواند.
_شبش بابک دای اومد تو خوابم تو مزار بودیم گفت: (آراز من دیگه اینجام هر وقت دلت تنگ شد بیا پیشم), گفتم: ( بابک دای تو که مرده ای) گفت: من شهید شدهام نمردم که آراز!) آب دهانش را با صدا قورت میدهد و زل میزند به مادرش که شانه هایش آرام میلرزد.
****
خیلی گریه کرد؟
وقتی اسم بابک اومد، بغض کرد؛ اما گریه نکرد! ولی الهام، دو سه بار با صدای بلند گریه کرد .
خواهر و برادر صمیمی بودن.صددرصد خیلی براش سخته.
فکر کن الهام نمیدونسته بارداره؛ اما بابک،هی بچه بغل به خوابش میاومده.
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_هشتم
یه شب به الهام گفته( ببین بچه چقدر قشنگه! اسمشو بذار باران تا مثل بارون برات برکت بیاره )بعدش الهام میفهمه حامله است .تازه چند ماه بعد مشخص میشه بچه دختره. _چه عجیب! فکر میکردم این چیزها فقط تو فیلم ها و قصه هاست._حالا یه چیز دیگه. الهام میگفت: (هر وقت میاد به خوابم انگار از سوریه برگشته. میگم بابک، اومدی ؟ تو مگه شهید نشده بودی؟ بابک ناراحت میشه و میگه باز گفتی شهید؟ چند بار بگم من زندهام من اصلا نمردهام. الهام!.)الهام میگفت یه مدت همهاش از برادر و پدرش می پرسیده شما مطمئناید بابک مرده بود؟ نکنه نفس میکشیده و همونجوری دفنش کرده اید!؟
_موهای تنم سیخ شد فاطمه! این شک و تردیدها پدر آدمو در میاره
_مادرش یه جوریه!
_چه جوری یعنی؟
ساکته. کم حرفه فکر کنم دیروز، من بیشتر از مادرش حرف زدم.
خوب خیلی ها کم حرفان ساکتان همچین گفتی یه جوریه
که....
چطوری بگم مادرش مثل یه لیوان آب خنک بعد از یه دوندگی طولانیه. از آنهاست که تو دلت آتیشم که باشه کنارش بشینی یهو میبینی آتیشی در کار نیست. منتها این لیوان آب تو دل یه کوهه می خوام بگم مادرش محکم و صبوره.
***
#کپیحراموپیگردقانونیوالهیدارد.
ازَشپُـرسیدَم؛
اینهَمہبِہفقـیرانکمکمیکُنۍ
چیزۍبَراۍخودتبـٰاقۍمیمـٰانَد؟!
خیلۍآرامگُفـت؛
مَنکـٰارِهاۍنیستَـممَنفَقطوَسیلہهَستـم/:
روزۍدَھَندهخُداسـت❤
( شَھیداِبـراھیمھـٰادۍ )
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
#عید_امید