سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part197 خدایا ببخشید یادم رفته خودم این خطرها رو خودم ان
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part198
بعد از شام ساعت نزدیک به ده می شد که قرار شد بابا بره دنبال مامان و ساره ام پیش من بمونه و مجتبی بر هیئت و برگرده سرم درد میکرد یه قرص استامینوفن خوردم که آروم شدم... داشتیم فیلم میدیدم که موبایلم زنگ خورد رفتم براش داشتم که مریم بود.
+الو سلام مریم جان حالت خوبه؟
- سلام آجی حال شما خوبه کجایی
+ چیزی شده گرفتهای
- نه چیزی نیست یکم برای درسهام سرمشلوغه حالم خوش نیست
+ الهی انشالله موفق باشی عزیزم💜
- ممنونم میگم مصطفی زنگ زد برات؟
دوباره یاد مصطفی افتادم و با تمام وجودم آهی کشیدم و گفتم: نه
یکمی که با هم حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم وقطع کردم و مطمئن بودم یک زنگ مصطفی حالم رو خوب میکنه
باباخیلی دیر کرده بود برای همین زنگ به مامانش زدم که درجا برداشت...
-سلام جانم بابا
صداش گرفته بود ولی داشت میرفت که خوب بود
+ سلام باباجون کجایین چرا دیر کردید اتفاقی افتاده؟
- نه عزیزم مامانت سرش شلوغه تا تحویل بده منتظرشم، مجتبی خونست؟
+ نه بابا جون هنوز که نیومده
بابا خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم نمیدونم چرا که ناراحت بود دلم گرفت از ناراحتیش به خونه که اومدن از مامانم پرسیدم که گفت یکی از همکارانش فوت کرده برای همین بابا ناراحت شده نمیدونم چرا فقط چند روز دل آشوبه داشتم و همش منتظر خبر بد بودم صلوات شماره مو برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن.....
به شماره مصطفی زنگ زدم که خاموش بود اصلا امکان نداره مصطفی شماره منو ببینه و پاسخ نده یکی به اینترنت سر زدم که دیدم آخرین بازدیدش دیروز تو همون ساعت بود یعنی چیزی شده ؟
-زهره بیا فیلمببینیم شروع شد
جوابی به ساره ندادم که همین باعث شد به اتاقم بیاد و دل داریم بده بهم گفت که امکان داره موبایلش ضربه ایی خورده شارژی تموم کرد و نتونسته شارژ کنه ولی هیچ کدوم از این حرفا قانعم نمی کرد•••••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part198 بعد از شام ساعت نزدیک به ده می شد که قرار شد بابا
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part199
از زبان مصطفی💓
چشمام رو باز کردم که سقفی بالای سرم دیدم که سفید بود تازه چیزی درون مغزم گذر کرد که اینجا کجاست و من اینجا چیکار می کنم؟
نگاهی به دور و اطرافم کردم که بغل دستم یه پرستار محجبه دیدم نگاهی بهش کردم من تو بیمارستانم حلبم یا ایران قاطی کرده مغزم ته کشیده بود دستم رو نگاه میکردم که گچ گرفته بود اومدم که تکون بخورم که کتفم تیر کشید و وقتی که گفتم آخ پرستار اومد بالای سرم و به سرمم نگاهی کرد و بهم گفت: تکون نخورید آقا
پس ایرانم کی من و به ایران انتقال داد تا این حرف و زدم یاد رضا افتادم نگاهی به رفتن پرستار کردم که از در بیرون رفت و با باز و بسته شدن در متوجه شدم بیرون چند نفر منتظرند بعد از رفتن پرستار سر پنج دقیقه حمید و احمدرضا آمدن داخل اولین سوالی که ازشون پرسیدم حال رضا بود که گفتند پاش تیر خورده بود همراه من انتقالش دادن به تهران نفس راحتی کشیدم از اتفاقی که افتاد گفتن و گفتن که سازمان برای خانوادهها قراره که زنگ بزنه و الان هاست که باید بیان بهشون گفتم که برای منطقه چه اتفاقی افتاد وقتی بچه ها این حرف وزدن خیلی خوشحال شدم از اینکه اون قسمت با نیروهای حاج عمار آزاد شد باز هم با اینکه حاج قاسم نیست ولی مطمئنم خودش فتح کرده و به حرف حاج قاسم توجه کردم و گفتم پس شهدا زنده ما مرده ایم و شهدا فتح میکنند ، بر اثر بی حسی ها و داروهایی که بهم دادند دوباره خوابم گرفت و خوابیدم در عالم رویا صحن وسرایی دیدم که محشر بود همه جا طلا بود آفتابی که بهش می خورد براقش کرده بود قدمی برداشتم و اومدم که دستی به ضریح بزنم که از خواب بیدار شدم و چشمام رو باز کردم با چشمای خرمایی زهره روبرو شدم
+ مامان مصطفی بیدار شد
چشماش اشک داشت تا سلام کردم اشک جاری شد
+ مصطفی خیلی بدی من داشتم دق میکردم😭
لبخند بهش زدم اومدم که بگم گریه نکن دل ندارم ولی با آمدن و مامان و بابا آقا مرتضی و مادر ساکت شدم و به همون یه لبخند راضی شدم زهره اومد کنارم ایستاد و همه با هم حرف زدیم شب مامان اصرار کرد که بمونه ولی من بهش گفتم نمی خواد و مامان راضی شد ولی نمیدونستم چطور می تونستم زهره رو راضی کنم .....
+ زهره بانو برو خونه باور کن بچه ها هستند با شما صبح بیا
- تلاش نکن مصطفی من نمیرم•••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
✨✨✨
#تلنگــر💥
مراقب خود باشید!
در این فضاۍ بـے در و پیڪر مجازۍ!
در جبهه اگر روۍ مین میرفتے؛
جانباز مےشدۍ و سربلند!
اما!
اگر تن بھ مینهاۍ این وادۍ دهے؛
معلوم نیسـت،
به ناڪجا آبادها خواهے رسـید...
اینـجا فقـط باید؛ دݪ بھ شــھدا داد..ッ
#شــھداگــاهےنگـاهے✨🌹
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهید سید مجتبی علمدار:
سعی کنید #قرآن انیس و مونستان
باشد نه زینت دکورها و طاقچههای
منزلتان شود!
بهــــتر است #قـــــــرآن را زیـــنت
قلـــــبتان کنــید.
🕊 @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آرمش
چندثانیه به صوت قرآن گوش فرادهیم😇
#قرآن
#الحمدالله
#سبحان_الله
#استغفرالله
#الله_اکبر
#حیدࢪیوݩ
حیافاطمه🦋غیرت علی
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
→→ @Banoyi_dameshgh
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
#چادرانه
تا زمانے⌚️ که سر شیشه عطر بسته است،😊
عطر داخݪ آن هم محفوظ است😌.
ولی با باز شدن سر شیشه، عطر داخل آن می پرد ⚠️
و پس از چند ساعتی، شیشه بدون عطر و خالی می ماند❗️
که دیگر کسی رغبتی به آن ندارد.😏
حجاب همانند سر شیشه عطر است،
که بوی خوش ایمان😍 و نجابت و طراوت زن را حفظ کرده
و با برداشتن آن همه زیبایی و ارزشهای زن از بین میرود
#مدیر
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
→→ @Banoyi_dameshgh
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔:
علی لندی نوجوان فداکار ایذهای که برای نجات جان ۲ نفر از همسایهها خودش رابه خطر انداخت و دچار سوختگی شدید شده بود روز دوم مهرماه جان به جان آفرین تسلیم کرد.
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی خبرگزاری ایسکانیوز، شامگاه ۱۸ شهریور خبری درباره فداکاری یک نوجوان 15 ساله که جان خود را به خطر انداخته بود تا دو زن همسایه را از گرفتاری در آتش نجات دهد، توجه همه را به خود جلب کرد.
ماجرا از این قرار است که در پی آتش سوزی یک عدد پیکنیک توسط خانم میانسالی و پس از آن پرتاب ناخواسته به سمت مادرش و سوختگی زن سالخورده با فریاد و درخواست کمک، نوجوانی پانزده ساله بنام علی لندی که مهمان خانه همسایه بوده ناگهان صدای جیغهای دو زن را شنیده، بدون ذرهای تردید به سرعت کفشهایش را می پوشد و به در خانه همسایه می رود. علی پیکنیک را برداشته و آن را برعکس می کند، اما گاز مایع روی خودش نشتکرده و شعلههای بیرحم آتش جسم نحیف علی را در آغوش می گیرد. یکی از همسایهها که متوجه آتشسوزی شده بود، پتویی برداشته و با آن یکی از زنان را نجات می دهد، اما علی فراموش می شود.
پوست نحیف تن علی در میان آتش گداخته می سوزد، اما دم نمیزد، حتی از کسی کمک نمی خواهد. یکی از بچههای خالهاش در را بازکرده و به علی می گوید سریع به حمام و زیر دوش آب خنک برود. دقایقی بعد و با ورود آتشنشانی و اورژانس، آتش خاموش شده و هر سه مصدوم به بیمارستان منتقل می شوند. زنی که پیرتر بود فوت می شود، اما دخترش سرپایی درمان می شود. حکایت علی اما فرق دارد. ۹۱ درصد سوختگی، نتیجه سرشاخ شدن علی با آتش بیرحم است. او ابتدا به بیمارستان سوانح و سوختگی آیتا... طالقانی منتقل می شود، اما شدت سوختگی به حدی بالاست که علی را به بیمارستان امام موسی کاظم(ع) اصفهان منتقل می کنند.
#خادم_حیدر_۴
#عاشقانه_شهدا 😍
🔻همسرشهیدحججی:
موقعپرولباسمجلسییواشکیبهمگفت: «هنوزنامحرمیم! تابپسندیبرمیگردم.»
رفتو با سینیآبهویچبستنیبرگشت.🍺
برایهمهخریده بودجزخودش.گفت میل ندارم. وقتیخیلیاصرارکردیممادرشلو دادکهروزهگرفتهاست. 👌
ازش پرسیدم:«حالاچرا امروز؟»
گفت: «میخواستمگرهای توکارموننیفته
وراحتبهتبرسم.»❤️
📕 کتاب سربلند
#شهید_محسن_حججی🥀
#خادمحیدر4
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔:
🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥
عزیزے میگُفتـــ ↓
هروقت احساس کردید
از #امام_زمان دور شدید...
و دلتون واسه آقا تنگ نیست...
این دعای کوچیک رو بخونید...
بخصوص توی قنوت هاتون❣
((لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪْ))
ینی...
«خداجوندلموواسهاماممنرمکن...»
#خادم_حیدر_۴
تو این دنــیآ...
پر از آدماییه که دلتو میشکنن!💔
آدمایی که بلدن با تمسخر بهت نگاه کنن
چون مثل اونا نیستی!🫀
پر از آدمایی که زندگیشون با کنجکاوی تو
زندگی دیگران میگذره... !🧏🏻♀
کسایی که موهاتو رنگ کنی میگن چرا رنگ کرده!❗️
رنگ نکنی میگن چرا رنگنکرده!
رنگی بپوشی میگن جلف!نپوشی میگن افسرده!🙇🏻♀
و الان منِ میخوام بگم به هیشکی توجه نکن
آدمای دنیا یا سیاهن یا خاکستری...🖤
هیچکدوم سفید نیستن چون هر آدمی حتی
بهترین ادم کم و کاستی تو رفتار و اخلاق داره
میخوام بگم آدمای سیاه زندگیتو پاک کن❌
آدمای خاکستریو بذار بمونن...🤍
▮بــهــ♥️ــشـت▮
#خادم_حیدر_۴
سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part199 از زبان مصطفی💓 چشمام رو باز کردم که سقفی بالای س
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part200
از زبان زهره❤️
دو روز بعد مصطفی مرخص شده تونستیم باهم عروسی مجتبی اینابریم خیلی خوش گذشت وقتی مصطفی کنار من نفس می کشید و از ذوقی که نمیتونست رانندگی کنه و خودم صبح ها میبردمش به سر کار خیلی حال و هوام خوب بود....
اوایلش ناراحت میشد و میگفتش که تو به خاطر من صبح زود بیدار میشی ولی من دوست داشتم خودم بدرقه اش کنم مثل اون روز که خودم بدرقه اش کردم تا بر سوریه و با دست شکسته برگرده😂
ولی خوشحالم از اینکه تا بعد عروسیمون قرار نیست ازم دور بشه، اون سال توی خرداد ماه آلاء خانم به دنیا اومد و ما را خوشحال کرد و باعث شد مصطفی عاشق بشه و ما هر دوشب در میون خونه نگاراینا باشیم مصطفی بهم قول داده بود که توی دوران نامزدی مون منو به مشهد ببره و دقیقا همون تو خرداد ماه با کلی خجالت به بابا گفت و بابا قبول کرد ولی با هزار بدبختی تونستیم بریم مشهد اولین دوره رفتنمون یکی از همکاران مصطفی شهید میشه و موندگار شدیم بعدش حاجآقا کمرش ضرب میبینه و باز دوباره موندگار شدیم، گفته ی مصطفی خیلی قبول داشم از این که تااقا نطلبه رفتنمون بی فایده و هیچ به درد نمیخوره....
ولی آخر آقا طلبید و دو نفره به مشهد رفتیم بهترین سفر من و مصطفی شد اونجا بهم قول دادیم که اگه خدا بهمون دختر داد مصطفی اسمش رو بذار اگر پسر من اسمشو بذارم منم همونجا بین خودم و امام رضا گفتم که اسمشو میزارم امیررضا تا برکت رضایی تو زندگیش بباره البته امیر هم اولش میزارم که بدونه امیر فقط حیدر کراره🧡
روزها نمیتونستیم حرم بریم بخاطر اینکه برای مصطفی ماموریت خورده بود و قرار شد ۱۰ روزه مشهد بمون تا بتونه اینجا اطلاعات دربیاره برای همین شب ها به حرم می رفتیم چون مصطفی کار داشت ولی این باعث شد که اونجا خادمها قبول کنند من و مصطفی حداقل کمکی کنیم و یه خادم کوچولوی اقا باشیم مصطفی خیلی خوشحال بود همیشه میگفت من یعنی ازدواج با من اون رو به این درجات رسوندخ با اینکه میدونستم ایمانش اون و به اینجا ها رسونده ولی به خودم می بالیدم••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part201 ⇨قسمت پایانے
اون تاریخ ها و خاطرات به یاد موند و این تمام داستان من و مصطفی بود که ای کاش کتابی می شد تا همگان بخوانند...
ما دقیقاً یک سال بعد روز ازدواج امیرالمومنین و حضرت زهرا عروسی کردیم حاج آقاو حاج خانوم کاری کردند که خونه بگیریم ولی هیچگونه راضی نشدیم و به مستاجری رفتیم که اعتقاد داشتیم خدا خودش بهمون میده مصطفی همچنان به ماموریت هاش می رفت و منم صبر پیشه می کردم تا اینکه در دومین سال زندگی مشترکمون خدایه زینب خانم کوچولو🙇♀ بهمون هدیه کرد که سنگ صبور دل پدر و مادرش باشه که در نبود پدرش با من باشه مصطفی خیلی به دختر علاقه داشت به خاطر من و زینب به ماموریت ها نرفت تا ۳ سالگی زینب کوچولو، بعد از ۳ سالگی به سوریه رفت و ما دو نفر منتظر ش موندیم تا یک ماه مصطفی برگشت و چند مدت ماموریت نرفت تا بتونه حداقل این یک ماه نبود رودر کنار زینب جبران کنه ،خوبی تنهایی زینب کوچولوی این بود که آلاء هم بازیش شده بود و چون دو تا بابا ها با هم به ماموریت میرفتن این دو به هم وابسته شده بودند و شده بودن مثل خواهر.داخل ۵ سالگی زینب من یه آقا امیر رضا و آقا علی رضا🙇♂🙇♂ به دنیا اوردم که عصای دست پدر شده بودند و آرامش و مرد زندگی من در نبود پدررالبته با اینکه کوچیک بودن 😍....
دقیقا توی ۱۲ سالگی زینب و هفت سالگی این دوقلوها مصطفی به مأموریت رفت و تا دو ماه برنگشت و ارتباط با هاش کم بود همه بهم گفتن که مصطفی برنمیگرده و مرده ولی مطمئن بودم بی بی زینب نمیذاره و منو از مصطفی جدا نمی کنه و شک نداشتم اون انگشتر یک محافظی بود برای مصطفی💛
و همین اتفاق افتاد و دوباره خدا بهم مصطفی روهدیه کردو البته با یک پای مصنوعی 😔 ولی همچنان مصطفی به جهادش ادامه داد تا بتونه شاگردی باشه برای حاج قاسم😍 ••••••
💙💜 این داستان هدیه به تمام مادران و همسران و البته دختران شهدا به خصوص زینب بانوی حاج قاسم 💙💜
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part201 ⇨قسمت پایانے اون تاریخ ها و خاطرات به یاد موند و
نوش جانتون بزرگواران ان شالله که لذت برده باشید راضی باشید ان شالله از فردا اولین پارت از رمان رایحه محراب خدمت شما داده میشه روزانه دو پارت داریم برامون موندگار باشید ان شالله❤️
بزرگواران پرسیده بودید که کپی رمان اشکالی داره یا نه ما هم گفتیم در پایان رمان که الان میتونید با نام نویسنده پخش بشه و هیچ مشکلی نداره فقط حواست باشه رفیق گناه به گردنت نیوفته با اسم نویسنده🌸