eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... نگاهم را از ان ها گرفتم و به دیوار تکیه دادم. ذهن شلوغم بدجور پیچ در پیچ شده بود. نمیدانستم چه کنم فقط خیره به روبه رویم مانده بودم. من حتی به اندازه سر سوزن هم اورا نمیشناختم. چرا همچین ادمی باید برای من میشد؟ نصیب من میشد؟ اصلا من لیاقت او را داشتم؟ خوب بودن او ان هم در این حد در ذهن من نمیکنجید. دوباره به سمتشان برگشتم تا نگاهشان کنم. اینبار کسی جلوی در نبود. فرقی هم به حال من نمیکرد. همه چیز را فهمیده بودم. خواستم قدمی بردارم که ناگهان دستی به دور گردنم حلقه شد و بعد به شدت مرا به دیوار چسباند و ساق دستش را هم جلوی گردنم گذاشت. لحظه ای نفسم در سینه حبس شد و از ترس رنگم پرید اما با دیدن یک جفت تیله ی طوسی اشنا. دلم ارام شد. وقتی متوجه شد من لیلی ام فقط متعجب نگاهم کرد. _محمد دستتو بردار بابا خفه شدم. از من فاصله گرفت و همانطور که متعجب با اخمی که اصلا طاقت دیدنش را نداشتم نگاهم کرد. _نچ نچ نچ اقای صابری شما در حین کار با هر خانم خلافکاری اینجوری رفتار میکنی؟ اینجوری باشه دیگه نمیزارم بیای سر کار! _لیلی داشتی تعقیبم میکردی؟ اوه اوه گندش درامد. چه میگفتم؟ چقدر از دستم ناراحت میشد؟ لب خیس کردم. کمی چشم چرخاندم و بعد گفتم: _نه تعقیب چیه! _پس اسم اینکارو چی میزاری؟ _مچ گیری! _دیگه بدتر! خانم مچ گیر میشه یه نگاه به ساعت بندازی؟ تا به حال انقدر عصبانی ندیده بودمش. همانطور که سعی میکردم ارامش کنم گفتم: _خب میدونم خیلی دیروقته ولی... _ولی نداره. ساعت ۱ شب میزنی بیرون نمیگی اتفاقی برات بیفته؟ نمیگی مشکلی برات پیش بیاد؟ چرا انقدر بی فکر عمل میکنی؟ چرا فقط به خودت فکر میکنی؟ بابا بخدا یه روز این کاراگاه بازیای تو کار دستت میده! اگه میفهمیدی من چقدر دوستت دارم قبل از اینکه کاری انجام بدی اول به من فکر میکردی بعد به خودت. من نمیدونم با تعقیب کردن من چی گیرت اومد؟ چرا باید به من شک کنی؟ هر چه میگذشت لحنش تند تر میشد و من فقط با چشم هایی که اشک در انها جمع شده بود نگاهش میکردم. بغض درتمام وجودم نشسته بود. طاقت نداشتم بیینم اینطور با من حرف میزند. حرف هایش بیراه هم نبود اما چرا انقدر عصبانی؟ به چشم هایم که خیره شد و متوجه بغضم شد ادامه ی حرفش را خورد. با لحن ارامی که سعی داشت از دلم دراورد گفت: _لیلی جان. خانم من. بخدا اگه اتفاقی برای تو بیفته من دیوونه میشم. یکمم به من فکر کن. به چشم هایش خیره شدم و با غضبی که در چشم هایم داشتم با او حرف زدم. چادرم را سفت چسبیدم. پشتم را به او کردم و همانطور که تند تند را میرفتم گفتم: _همش تقصیر خودته! همه چیز رو از من قایم میکنی. هیچکدوم از کارایی که میکنیو به من نمیگی. اصلا من نمیدونم تو کجاها میری و چیکارا میکنی. هر روز با کیا در ارتباطی! هیچی از خودت به من نمیگی! تازه امشب فهمیدم که اصلا نمیشناسمت. تو ادم عجیبی هستی محمدحسین. این عجیب بودنت منو اذیت میکنه. به سمتش برگشتم نگاهم را به چهره ی کلافه اش دوختمو ادامه دادم: _حالا تو بگو! من فقط به خودم فکر میکنم یا تو؟ سرش را پایین انداخت و گفت: _من اشتباه کردم. فکر میکردم اینجوری تو راحت تری! _میشه همیشه تنها فکر نکنی. _بله میشه! _همین؟ _خب اره دیگه. گفتم چشم از این به بعد امار غذا خوردنو خوابیدنمو میدم به شما. تو اول اخماتو باز کن. جلو امد، لبخند حرص دراری روی لب هایش نشست. با چشم های طوسی شیطونش در چشم هایم خیره شد و گفت: _بریم یه بستنی بزنیم؟ فقط متعجب نگاهش کردم. همیشه همینطور بود. در اوج عصبانیت من بحث را با اینچیز ها عوض میکرد تا مبادا بینمان دعوا و جروبحثی باشد. از نگاهش خنده ام گرفت و همانطور که میخندیدم گفتم: _محمد حسین دلم میخواد خفت کنم! خندید و گفت: _میدونم. میدونم خیلی دوستم داری... ادامه دارد... ☆@Banoyi_dameshgh
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• نهم انتخابات برگزار شد و علی و دوستانش پس از اتمام رای گیری، به شمارش آرا پرداختند. ناگهانی گوشی علی و دوستانش به صدا در آمد، پیامک پشت پیامک ؛ علی گوشی اش را برداشت و پیام را خواند. متن پیام حدیثی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بود،و چند راهکار برای نزدیکی به خدا و اهل بیت علیهم السلام. لبخند رضایت مندی روی لبهای خشکیده ی علی نشست☺️. تک تک دوستان ،پیامک روی گوشی هایشان را باز کردند و خواندند. یکی از میان جمع به حالت تمسخر گفت:" آی بابا،عجب دلش خوشه هااا؛ این کارها چیه؟! انقدر شارژ خراب می کنه اخرشم که گوش شنوایی پیدا نمیشه 😏." علی اخم هایش در هم رفت😠، دیگری گفت:"راست میگی ها؛ این کارها فایده ای که نداره، چرا این کار و میکنه؟!" سعید خندید و گفت:"😂 صبر کنین رفقا؛ صبح باهاش حرف میزنم، راضیش می کنم که دست از این کارهاش برداره؛انقدر خودش و به زحمت نندازه" علی ناراحت شد😔و گفت:" اخه کارش خوبه !" حسن گفت:" علی جون؛ ما هم میدونیم کارش خوبه، فقط میگیم فایده نداره، اخه همه اول می خوانن و بعدم فراموش می کنه و در نهایت پیام را پاک می کنه، خب اینجوری خودش اذیت میشه، ما برای خودش میگیم ." علی در دلش گفت:" باشه،شما بگین ،ولی من حمایتش می کنم و نمیزارم دلسرد بشه." آرا یکی پس از دیگری شمرده شدند و نتیجه به حوزه ی انتخاباتی اعلام شد. علی و دوستانش حسابی حسابی خسته شده بودند،خستگیشان را می شد از چشم های ورم کرده شان که تمام شب را تا صبح بیدار مانده بودند دید. علی نفس عمیقی کشید و گفت:" آخیش😪 تموم شد." . حسن گفت:" اره تموم شد خب بریم اول تو برسونم خونه، بری استراحت کنی واسه کلاس عصر آماده باشی ." علی گفت:" نه،بریم حوزه" . حسن گفت:" نه علی جون؛ خستگی از چشمات داره می باره، اول بریم استراحت کنیم ،ظهر میریم دیگه. " علی سرش را تکان داد و فهماند که اصرار فایده ندارد،باهم راهی خانه شدند. علی پس از سلام و احوالپرسی با مادر و مبینا؛ به اتاقش رفت تا بخوابد،اما قبلش یک نگاه به گوشی همراهش کرد،و پیامک شب قبل دوستش را خواند تا فراموش نکند در حوزه حتما به دیدن دوستش برود و از او حمایت کند. *علی خودش تنها بود و کسی از کارش حمایت نکرد؛ و همه او را بابت امر به معروف و نهی از منکر که کرده بود سرزنش کردند،برای همین نمی خواست دوستش هم چماق سرزنش اطرافیان به سرش بخورد.* ساعت زرد مربعی کنار تختش را کوک کرد تا قبل یک ساعت قبل از اذان ظهر بیدار شود و برای رفتن به نماز جماعت حوزه آماده کند. ادامه دارد..‌ نویسنده :سرکار خانم یحیی زاد ‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 #قسمت_چهل_و_نه °•○●﷽●○•° رفتم تو تلگرامم بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر چون واقعا من تو شرایط سختی بودم حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم نشستم رو به رو دکتر چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد مامانم کنارش وایستاده بود از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد برا همین میشناختتش بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف +خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟ مامان پوفی کشید و _این جور که معلومه ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد چشمامو باز و بسته کردمو _نمیتونم واقعا نمیبینم نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم زود گفتم _عه عه این خوبه ها دکتر با دقت نگاه کرد +مطمئنی؟ _بله +شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم. اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر _الان باید عینک بزنه؟ +بله دیگه‌ _عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون. یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان از جام پاشدم و کنارش ایستادم. بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد +اره مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم. _میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟ مشکوک بهم زل زد +چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟ _جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش +الان من حوصله ندارم _اهههه به خدا واجبه مامان باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه کمربندشو بست و گف +باشه فقط زود برگردیاا _چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم تپش قلب گرفته بودم از هیجان چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد حدس زدم شاید خراب باشه واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا‌ دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم سرش و انداخت پایین و گفت +سلام. ببخشید پشت در موندین صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو با تمام وجود خداروشکر کردم با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم فکر کنم از همیشه بیشتر بود یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم _ سلام فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل رفتم تو حیاط درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل صداش به گوشم رسید که گفت +ریحانههه !!ریحانهههه! چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره. ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️  @Banoyi_dameshgh