هر چیزی را نگاه نکن
دیدن مثل غذا خوردن است
هرچیزی را که میبینیم،
با تمام آلودگیها و پاکیها وارد روح ما
میشود و به سادگی بیرون نمیرود!
*#استادپناهیان*
••{🖤⃟🥀}••
• ﯙ مَن اَز ڪودَڪی آﻣﯙخـتَم مـیٰانِ
تَمـامِ ؏شـق هٰـا
؏شق بِه |حُــ♥️ــسین|
چیز دیگَرۍ اسـت...
#امامحسیݩمن
" ﯙ اﯾن ࢪسم فࢪیبڪاࢪان است:
نام محمډ ࢪا بࢪ مأذنهـه ها مۍبࢪند،
اما جان اﯙ ࢪا که عــݪي است، دشنام مۍډهند ،،
#شہیدمرتضیٰآوینے
#معرفی_شهید
نام و نام خانوادگی: شهید روح الله قربانی
نام پدر : داوود
محل تولد : تهران
تاریخ ولادت: ۱۳۶۸/۳/۱
تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱۳
محل شهادت: سوریه - دمشق - حلب
مدت عمر: ۲۶سال
محل مزار : گلزار شهدای بهشت زهرا تهران
قطعه و ردیف و شماره : ۶-۸۷-۵۳
کتاب مربوط به این شهید: دلتنگ نباش
#بخشیاززندگینامهشهید👇🏻
شهید روح الله قربانی در اولین روز خرداد ماه ۱۳۶۸ در خانواده ای مومن و مجاهد به دنیا آمد. پدرش از سرداران سپاه و از مجاهدان ۸ سال دفاع مقدس است. مادر او فرهنگی بود و زمانی که روح الله۱۵ ساله بود از مهر و محبتش محروم شد. مادر روح الله آرزو داشت که پسرش طلبه یا شهید شود و روح الله با نشان شجاعت مدافع حرم در ۱۳ آبان ۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب کبری(س) آرزوی مادرش را محقق کرد.
#وصیتنامهشهید:👇🏻🌿
وصیت نامه شهید روح الله قربانی
همسر عزیزم، پدرم، خواهرم، برادرم، بقیه دوستانم: اگر شهید شدم یک کلام حاج آقا مجتبی به نقل از علی علیهالسلام میگفتند منتهی فضل الهی تقوی است، شهادت خوب است اما تقوا بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا میکند فکر نکنم مال یک روز باشد شاید یک روزه هم باشد ولی حاج آقا میگفت پی ساختمان فنداسیون آهن است.
#نحوه_شهادت
شهید روح الله در تاریخ ۱۳ آبان ماه ۱۳۹۴ همراه شهید سرلک در حومه حلب بودند که ماموریت آن ها تمام می شود، شهید سرلک بنا داشت که به عقب برگردد و مقداری وسایل بردارد که شهید قربانی نیز همراه وی می شود و، این دو شهید، وارد یکی از اتاق های آنجا می شوند و حدود نیم ساعتی صحبت می کنند و بعد سوار ماشین می شوند و کارها را انجام می دهند و بر می گردند و زمانی که شهید قربانی درب ماشین را باز می کند، گویی آن ها را زیر نظر داشته اند، با «قبضه آمریکایی کرنت» مورد اصابت قرار می دهند و به دلیل اینکه فردی در آن نزدیکی نبوده است و مواد انفجاری نیز در ماشین وجود داشته است، ماشین ۲۰ دقیقه ای در آتش می سوزد و چیزی از پیکر شهید باقی نمی ماند.
یکی از دوستان او تعریف می کند:«پیکر روحالله وضعیت خوبی نداشت سوخته بود یکی از دوستان روحالله وقتی پیکر شهید را دید شروع کرد بهگریه کردن. میگفت روحالله عاشق این طور شهید شدن بود. سی چهل روز قبل از شهادت شهید محمد حسین رسول خلیلی عروسی روحالله بود. شهید خلیلی در عروسی روحالله شرکت داشت، رسول خلیلی از بچههای نیروی قدس بود. وقتی رسول شهید شد روحالله جای رسول قرار گرفت. پیکر رسول خلیلی را برای تشییع به محله شهید محلاتی آورده بودند. خیلی شلوغ شده بود. روحالله با صدای بلند به یکی از دوستانش میگفت که فلانی مردم چراگریه میکنند؟ رسول خلیلی به من گفته بود که وقتی او را تشییع میکنند هیچ کس نباید مشکی بپوشد وگریه کند،گریه فقط برای ائمه است.»
••|میخوانمت..
ای نهایت آرزوی آرزومندان(:
احسان و مهربانی تو روی مرا باز کرده😅...
میدانی من از تو خودت را می خواهم'
که تو بهترین و والا ترینی(=
-
ما را ز تو غیر از تو تمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمیباید خواست✨•
-
تو مرا دست خالی و نومید برنمیگردانی
مگر نه!؟
اصلا غیر این است، که مولایمان امام سجاد(ع) فرمودند:
«دعای مؤمن یکی از سه فایده را دارد👌🏼
یا برای او در آخرت ذخیره می گردد؛
یا در دنیا برآورده می شود؛
یا بلایی را که می خواست به او برسد، از وی برمیگرداند»
-
نعوذ بالله که امام دروغ نمیگوید خداجان!
پس باز هم میگویم که تو مرا
نومید نمیکنی و حاجت و درخواستم را
اجابت میکنی♥️
-
که تو یقینا اجابت کننده ای🕊..
#وصالنویس🌼✨
📝《 @Banoyi_dameshgh》📝
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_هشتاد_دوم #شهیدعلےخلیلی روزها می گذشت و علی ضعیف ترا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_سوم
#شهیدعلےخلیلی
مادر صندوقچه اسباب بازی های کودکی جانش را آورد.
صندوقچه فقط یک صندوقچه ساده نبود؛ تمام خاطرات جان مادر درونش نهفته بود.
مادر با صندوقچه آمد و علی دستانش را دراز کرد تا آن را بگیرد.
صندوقچه آرام آرام از دستان مادر جدا شد و در دستان نحیف و استخوانی علی جای گرفت.
علی در صندوقچه را باز کرد؛ و ماشین های اسباب بازی اش را برداشت و با خنده به مادر گفت:" مامان؛ این و یادت میاد!؟ چقدر دوستش داشتم چقدر باهاش بازی می کردم."
مادر لبخند تلخی زد و گفت:" اره یادمه"
علی ماشین کوچک اسباب بازی را کنار گذاشت و دوچرخه کوچک را برداشت و نگاه کرد.
علی چقدر خاطره با همان دوچرخه داشت؛ اولین بار در همان سنین کودکی شجاعت به خرج داد تا بتواند آن را از یکی از بچه های فامیل که به زور از دست دوستش در آورده بود پس بگیرد حتی بخاطرش کتک هم خورد.
علی یاد کتک خوردن شب نیمه شعبان دو سال قبل افتاد و لبخند تلخ و پر از حرفی زد و به مادر گفت:" مامان؛ این هم یادت میاد! یادته چقدر بابتش دعوا کردم 😅تا از چنگ اون بنده خدا درش بیارم و به دوستم بدم!؟"
مادر بغض کرد و گفت:" اره یادمه علی جانم!
مادر با خود می اندیشید که علی این شجاعت و دفاع از مظلوم را از همان کودکی آموخته بود.
انقدر شجاع بود که مثل جوانی اش بی باک سینه سپر می کرد و مردانه کتک می خورد اما دست از حمایت از مظلوم بر نمی داشت.
مادر؛ منتظر سخنان علی بود تا سکوت مبهم بینشان را بشکند.
علی لب به سخن گشود؛ از خاطراتش گفت؛ حتی دفتر مشق کلاس اول ابتدایی اش را به مادر نشان داد و خاطرات روز اول مدرسه را گفت.
علی می گفت و می گفت و مادر گوش جان می سپرد به صدای گرفته ی جانش،
اما😔
مادر کم کم داشت نگران می شد.
با خودش می گفت:" چشده که علی تمام خاطرات کودکی تا نوجوانی اش را تعریف می کنه؟ "
مادر مضطرب و نگران علی را نگاه می کرد.
علی دو قطعه کوچک از چهره ی نحیفش را در قاب چشمان مادر دید.
بغض گلوی مادر را بد می فشرد.
علی متوجه بغض پنهان مادر نشده بود و تک به تک خاطرات را می گفت تا رسید به شب نیمه شعبان.
ناگهان اشک گرمی بر دستان سردش چکید.
علی سرش را بالا اورد و چشمان گریان مادر را دید.
دستان مادر که در دست های نحیفش بود می لرزید،
علی دست مادر را بوسید و ....
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_هشتاد_سوم #شهیدعلےخلیلی مادر صندوقچه اسباب بازی ه
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_چهارم
#شهیدعلےخلیلی
علی دستان لرزان مادر را بوسید؛ و چشمانش را به دستان پر چین و چروک دستان مادر گره زد.
علی با خود می گفت:" مامان؛ چقدر توی این دوسال پیر شدی 😔مامان جوانم، دیدن دردها و رنج های من جوانی ات را به خزان پیری تبدیل کرد 😔"
علی چین و چروک دستان مادر را با تلاش می خواست باز کند ،و با انگشتان نحیفش چین و چروک ها را باز می کرد.
مادر لرزش دستانش بیشتر از قبل شده بود.
علی نخواست بیشتر از این مادر را منتظر نگه دارد.
نفس عمیقی کشید و زیر چشمی مادر نگاه کرد و با لبخندی مرموز گفت:" مامان!"
مادر جواب داد:" جانم پسرم؟!"
علی زبانش را دور دهانش چرخاند و گفت :" آماده ای؟! " و چشمک زد
مادر تعجب کرد و گفت:" آماده ی چی علی!؟"
علی خندید و گفت:" اجازه میدی که برم!"
مادر شوکه شد؛و گفت:" کجا میخوای بری؟!"
علی سرش را تکان داد و با لبخند گفت:" میدونی منظورم کجاست"
مادر کم کم داشت متوجه منظور علی می شد اما خودش را به آن راه زد و با اخم گفت:" اول بزار خوب شی؛ بعد هر جا خواستی برو مادر."
علی انگشتان مادر را گرفت و نزدیک دهانش برد و به عادت همیشگی اش انگشت سبابه مادر را مکید. و دوباره سکوت میان خلوت دو نفره ی پسر و مادر جولان داد.
یک دقیقه گذشت،علی باید هر طور شده امروز اجازه را می گرفت .
بدنش خسته شده بود ،روحش انقدر رشد کرده و به کمال رسیده بود که دیگر نمی توانست جسم نحیفش را یاری کند و وقت پروازش بود .اما دلبستگی و وابستگی مادر؛تیری شده بود بر بال پرواز روح.
علی خندید و گفت:" مامانی؛ چجوری این همه محبتت را جبران کنم ! خیلی ازم مراقبت کردی و زحمتم را کشیدی!"
مادر با دلی شکسته از جفایی که احسان شاه قاسمی در حق جانش کرده بود گفت:" من فقط می خوام تو خوب بشی،با خوب شدن و سرپا شدنت زحماتم و جبران می کنی."
علی ناراحت شد سرش را پایین انداخت و گفت:" مامان، خودتم میدونی من دیگه خوب نمیشم.😔"
مادر که دیگر متوجه منظور علی از حرف هایش شده بود،بغض فروکش شده اش دوباره شعله ور شد و گفت:" خوب میشی من مطمئنم علی.😠" و شروع کرد تند تند بالش زیر سر علی را صاف و مرتب کردن و اخم عجیبی چهره اش را فرا گرفت ،اما چشمان قرمزش خبر از غمی بزرگ در دلش می داد ؛ غمی که با خیال دل بریدن از علی و آسمانی شدنش خبر می داد .
علی لبخند تلخی زد و برای اینکه دل مادر را بیشتر نیازارد با ناراحتی گفت:" خوب میشم 😔."
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش آمدید 🌱
این رمان در روز های هفته گذاشته میشه و در روز جمعه رمان دیگه ایی به نام (عشقواحد) قرار میگیره انشاءالله که دوست داشته باشید و تا ۱۰ کا شدنمون کنارمون باشید🌹
#یافَاطِمَةُاشْفَعِیلِیفِیالْجَنَّةِ🌸••
عجبنباشداگرقــمشدهدریزبهشت
بهشتبودهچودرانحصـــارفاطمهها
پیشاپیش روزتون مبارک عزیزای دل بیبی معصومه(س)💛
+🌱←
#عفیفه🦋
[ معجزهیچـادر ]
.
٬٬💌،، روزگاربـرایاهلبیتسختشدهبود
زندگیناجـورمیچرخـید..
حضرتزهراسلاماللهعلیه،بـهحضرتامیر
فرمودن: چادرمرا بگیـر و بـهاجارهبگذار
بهامانـت،تا وضعمانبهترشـود،در خانهمیمانم
.
٬٬🌿،، حضرتامـیرالمومنینعلیهالسلام
نیز،اینچنینکـردند..
چادر مادر از جنسپشـمبـود
حضرتعلیمقداریجـو قرضکردند و چادر را
بـهنزد مرد یهودی،بـهامانتو رهنگزاشتن
.
٬٬🌸،، شبشد و همسر یهودیبـه
اتاقیکهچادر آنجابـود رفت..
اتاقرا،نـوریچراغانکـردهبود!
دنبالِمنشـأ نـور رفتومتوجهشد
#نور_از_چادر_بانوست.♥.
.
٬٬🌙،، تمامقبیلـهمتوجهشدنو با چشمخود
نظارهگر اینمعجزهزیبا شدند
[ اینبانـو انقدر گرامـیومحترمهپیشخدا
کـهتنها ″چادرش″ شیعـهمیکنـه! ]
.
٬٬🌍،، با دیدناینمعجـزه..
۸۰ نفر شیعـهشد!💥
[ ولایتمدار تـر از اینبانو،واللهنداریم! ]
انقـدر حواسشبـهامامزمانشهستکـه
بـههرنحوی،در راهاسلاموهدایتوتبلیغ
پایامامشمیایسته..
#تاآخریننفـس💔
.
[ دخـترایحضرتزهرا..
#حواستونبهچادرتونباشـه
همینیهتیکه؛جونها براشدادهشده
معجزهها باهاشاتفاقافتاده
باهاش بسیاریمسلمانشـدن..
جـوریبپوشیـدکـه
صاحبـشازتونراضـیباشـه ]
.
#شادیقلبمطهرشانصلوات:)♥️
#اللهمعجلالـولیکالـفرج🌸
#کپیصلواتینذرفرج🌱
.
#حیدࢪیون
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
→ @Banoyi_dameshgh
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب صحن و سرایے🕌
ولادت...🌸
#میلاد_حضرت_معصومھ
#ڪربلایۍ_حسین_طاھرۍ
19.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخاطر توهیناتی که کردن مردم مازندران (بابل) پرچم امام رضا رو بالا بردن تا نشون بدن که همیشه تو قلبشونه این آقای کرم 💚
روایتگرے حاج حسین کاجی"
🌷رفتم سر مزار رفقای شهیدم و
فاتحه ای خوندم و برگشتم
شب تو خواب رفقای شهیدم رو دیدم
گفتن: فلانی خیلی دلمون برات سوخت
گفتم: چرا
جواب دادن:
وقتی اومدی مزار ما فاتحه خوندی
ما شهدا آماده بودیم هرچی از خدا میخوای
برات واسطه بشیم
ولی تو هیچی طلب نکردی و برگشتی
خیلی دلمون برات سوخت...
🌹رفتین مزار شهدا
حاجت هاتون رو بخواید
برآورده میشه...
#شادیروحشهداصلوات
•
.
کِتابی که مَقام معظم رهبرۍ در
تقریظشان بر آن نوشتند :
[ کِتاب را با احساس دوگانه اندوھ و افتخار
و گاه از پشت پردهی اشک، خواندم. این نیز ازنوشتههایــۍاستکھِترجمهاشلازماستـ .. ]
----------------------------
• کِتابمنزندھام ، بھقَلممَعصومهآباد 🌿 ^^
امام صادق (ع) فرمودند :
🌸نخستین چیزی که از بنده حسابرسی میشود نماز است ، پس اگر نماز پذیرفته شد اعمال دیگرش نیز پذیرفته میشود ، چنانچه نمازش رد شود بقیه اعمال او هم قبول نخواهد شد.
📚وسائل الشیعه ج۳ ص ۲۲
🌸✨ایت الله حق شناس ره میفرمود موقع اذان حضرت ملک الموت به شما نگاه میکنه ایا نماز اول وقت میخونین اگه اهل نماز اول وقت باشین زمانی که مرگ شما میرسه ملک الموت با شما مدارا میکند
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_هشتاد_چهارم #شهیدعلےخلیلی علی دستان لرزان مادر را
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_پنجم
#شهیدعلےخلیلی
علی ناراحت بود که چرا هنوز نتوانسته اجازه مادر را بگیرد اما خسته بود،خسته ی خسته.
علی ناراحتی مادر را دید و سکوت کرد.
تنها سکوت مرهم دل سختی کشیده ی مادر بود.
خنکای نسیم؛ گویای امدن فصل طروات و آغاز دوباره ی سال نو می داد.
مادر در چهره ی علی چند روزی می شد که نور عجیبی می دید.
چهره ی دلربای علی بیش از پیش نورانی شده بود.
علی خودش هم حس می کرد که دیگر وقت رفتنش فرا رسیده است.
نزدیک عید بود .
علی می خواست که زحمات مادر را جبران کند.
ذره ذره پول های طلبگی اش را جمع کرده بود و دوستش حسن لطفی را صدا زد.
حسن آمد و گفت:" جانم علی؟!"
علی گفت:" مادرم زحمتم را خیلی کشیده، باید سر سوزن هم که شده دلش را شاد کنم،از چند ماه پیش پول کنار گذاشتم تا براش یک طلای هر چند کوچک بخرم.میشه با این پول برای مادر طلا بخری؟!"
حسن پول را از دست علی گرفت و شمرد و گفت:" باشه رفیق ببینم چی میشه باهاش خرید."
علی تشکر کرد و .....
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_هشتاد_پنجم #شهیدعلےخلیلی علی ناراحت بود که چرا هنوز
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_ششم
#شهیدعلےخلیلی
حسن پولی را که علی داده بود تا برای مادرش طلایی بخرد نگاه کرد.
حسن پولها را شمرد؛ چیز زیادی نمیشد خرید، پولش در حد گرفتن یک انگشتر ساده بود.
انگشتری ساده که برای مادر یادگاری خوبی می شد.
حسن انگشتر را خرید.
تیک تاک ساعت؛ ساعات پایانی سال ۱۳۹۲ را نشان می داد.
بوی سبزی پلو با ماهی که مادر پخته بود ؛ نه تنها خانه را بلکه تمام محله را برداشته بود.
مبینا با شوق وصف نشدنی با دستهای کوچکش خانه را گرد گیری می کرد.
علی با لبخند خواهر را نگاه می کرد.
ساعت گویا هشدار می داد که تنها دو ساعت دیگر به شروع سال جدید باقی مانده است.
خانه تمییز و مرتب بود،
خنکای نسیم پرده را تکان می داد و جریان هوای خنکی که از گلوی علی عبور می کرد،حس خوبی به او داده بود .
مادر،با شانه و عطر کنار تخت علی امد و با خوشحالی نشست و گفت:" خب خب علی اقا؛ نوبتیم باشه نوبت ، شماست که به خودت برسی ."
علی لبخند زد و مادر شانه را برداشت و محاسن و موهای جانش را شانه زد.
عطر همیشگی را که علی خیلی دوستش داشت را به پیراهنش زد .
علی از استشمام بوی عطر لذت برد و شاد شد، و گفت:" مامان؛ دستت درد نکنه خیلی ممنونم. "
مادر خودش را در قاب چشمان علی دید و لبخند زد و گفت:" سر شما درد نکنه علی جان." و از سر جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا به سبزی پلویش سر بزند.
علی تسبیح سبز رنگش را در دست داشت و آهسته اهسته،دانه های تسبیح را حرکت می داد،
عادت داشت همیشه و در هر حالی ذکر می گفت، حتی همان زمان که در بیمارستان فوق تخصصی عرفان بستری بود و درد می کشید، اما لبانش از ذکر خدا فارغ نمیشد.
در همین حال و هوا بود که زنگ خانه به صدا در آمد.
مبینا به سمت آیفون رفت و دکمه اش را زد و در حیاط به روی مهمانان باز شد.
مهمانان همان رحمت های همیشگی خدا بودند که خانه را با امدنشان پر از شور و شوق و شادی می کردند.
دانش آموزان و دوستان علی ،یکی یکی وارد خانه شدند.
و مادر مثل همیشه از آنها با لبخند و تهنیت استقبال کرد.
سفره ی هفت سین در حال منزل و نزدیک تخت علی پهن شده بود.
دانش آموزان و دوستان علی آمده بودند تا سال را در کنار مربی مجاهدشان تحویل کنند.
دعای تحویل سال خوانده شد.
مادر حول حالنا را به امید تحول حال جوانش پی خواند ؛
مادر دعا می کرد که امسال، سال شفا و بهبودی علی باشد.
و علی برای خود در سال جدید شهادت می خواست.
توپ سال ۱۳۹۳ پرتاب شد و صدای دست و جیغ و هورای شاگردان علی بلند شد.
علی از شور و شوق دانش آموزانش به وجد امد و بلند می خندید 😂 و با صدای بلند گفت:" سال نوتون خیلی خیلی مبارک باشه 👏👏بچه ها!"
تک تک دانش آموزان آمدند و به علی دست دادند و روی مثل ماه مربیشان را بوسیدند و سال نو را تبریک گفتند.
مادر بساط پذیرایی از میهمانان را آورد و شیرینی ها را مبینا چرخاند .
جوّ خانه ساکت و آرام شده بود،مهمانان مشغول خوردن چای و شیرینی بودند.
علی موقعیت را مناسب دانست و مادر را صدا زد .
مادر با لبخند آمد و گفت:" جانم علی!"
علی گفت:" مامان یک لحظه کنارم می شینی!"
مادر دوباره مضطرب و نگران شد،نگران از اینکه نکند دوباره علی،حرف رفتن را پیش بکشد،اما چشمان او نشستن مادر را انتظار می کشید.
مادر بعداز مکثی مبهم نشست و ....
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•