eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
روزهای بعد از تــو گذشت و می گذرند اما خودت بهتر میدانی چه بر ما گذشت و می گذرد داغت همیشه داغ است و سرد نخواهد شد تقصیر من نیست ، دلم نمی تواند تـو را فراموش کند .. فرمانده‌ شهید حاج 🌷 پادگان قدس کرمان/ ۱۳۵۹ ـــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیست_و_دوم(ب) آن شب بعد از خیابان گردی های اجباری با عثمان،به
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (الف) قدرت دستان مادر،هر دوی ما را به سمت زمین پرتاب کرد. اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن،به گوشم رسید. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش این اولین تجربه بود شنیدن ضربان قلب بی محبت مردی به نام بابا آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم. رو به رویم ایستاد و بی توجه به مرد بیهوش و نقش زمینش،بی صدا براندازم کرد. سپس بدون گفتن حتی کلمه ای راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم از حرفهای پدر، از زمین خوردن،از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان، از برخورد مادر بالای سرش ایستادم. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله،باز هم بینی ام را مچاله میکرد سینه اش به سختی بالا و پایین میرفت،وسوسه شدم به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد،تپیدن هایش بی جان بود و بی خبر از ذره ای عشق همان حسی که اگر می دیدمش هم نمیشناختم روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم انگار جانهایش داشت ته میکشید. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم،نگرانی،شادی یا غمگینی؟ اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء،همان همزاد همیشگیم یک حس بودم. چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم گوشیم زنگ خورد یک بار،دوبار،سه بار جواب دادم صدای عثمان بود.صدای عثمان بلند شد: - چرا جواب نمیدی دختر؟ با بی تفاوت ترین لحن ممکن،زل زده به آخرین نفسهای زورکی پدر،عثمان را صدا زدم - عثمان بیا خونمون همین الان گوشی را روی زمین انداختم مدام و پشت سر هم زنگ میخورد اما اهمیتی نداشت عقب عقب رفتم تکیه زده به دیوار،چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم یعنی این مرد در حال مرگ بود؟چرا ناراحت نبودم؟چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد هیچ وقت زندگی نکرد همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزم سوزاندنش کنم صدای زنگ در بلند شد،در را باز کردم،عثمان بود با همان قد بلند و صورت سبزه اش نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد - چی شده طوریت شده؟ کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران - سارا با توام تموم راهو دوییدم حالت خوبه؟ به سمت پدرم رفتم ادامه دارد....... @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیست_و_سوم(الف) قدرت دستان مادر،هر دوی ما را به سمت زمین پرتا
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 - بیا تو درم ببند پشت سرم آمد در را بست وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد سارا اینجا چه خبره چه بلایی سرش اومده؟ سر جای قبلم نشستم - مست بود داشت اذیتم میکرد مادرم هلش داد فشاری که به دندانهایش می آورد چانه اش را سخت نشان میداد بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت،نبضش را گرفت،گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت - سارا وقتی اورژانس اومد،هیچ حرفی نمیزنی مث الان ساکت میشینی سرجات زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم(مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آب برگشت - نه اما وضعش خوب به نظر نمیاد جلوی پایم زانو زد - بخور رنگت پریده لیوان را میان دو مشتم گرفتم سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست - مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه به مرد جنازه نمای روبه رویم خیره شدم - بیرون نمیاد فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه سرش را به سمتم چرخاند، دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد به سرعت به طرف در رفت: - پس یادت نره چی گفتم مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر،ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد،تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد و من فقط نگاهش میکردم بی حرف و بی احساس امدادگران کارشان را شروع کردند،ماساژ قلبی،تنفس مصنوعی،احیا،هیچ کدام فایده ای نداشت. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش ازحد الکل مُرد تمام شد لحظه ای که تمام عمر منتظرش بودم،رسید اما چرا خوشحالی در کار نبود. یکی از امدادگران به سمتم آمد - خانم شما حالتون خوبه؟ صدای عثمان بلند شد - دخترشه،ترسیده چرا دروغ میگفت؟ من که نترسیده بودم امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد - اجازه میدی معاینت کنم؟ عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد کاش دنیا چند ثانیه می ایستاد،من با این جنازه خیلی کار داشتم بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح،داشت حالم را بهم میزد بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم باید به اتاقم میرفتم دلم هوای بی پدر میخواست زانوهایم قدرت ایستادن نداشت دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم. صدای متعجب عثمان بلند شد - سارا جان کجا میری صبر کن باید معاینه شی چقدر فضا سنگین بود،انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد چشمانم سیاهی رفت و بیحال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد @khamenei_shohada
✍گذر کن که دوری به غایت رسید نظر کن که وقت عنایت رسید .. شامگاهی دیگر به یاد شهید سپهبد قاسم سلیمانی ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 فرازی از دعای امین الله 🔸🔶 اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِی... مُولَعَةً بِذِكْرِكَ وَ دُعَائِكَ 📎 ترجمه: خدایا! قرار ده نفس مرا... حریص به ذکر و دعایت ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🥀بسم رب الشهدا🥀 🕊️🌺 نه دلشان مي آمد من را تنها بگذارند ،نه دلشان مي آمد جبهه نروند .اين اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم يكي به دو مي كردند. شوهرم به پسرم مي گفت :«از اين به بعد ،تو مرد خونه اي .بايد بموني از مادرت مراقبت كني .»🕊️🌺 پسرم مي گفت :«نه آقاجون .من كه چهارده سالم بيش تر نيست.كاري ازم بر نمي آد.شما بمونيد پيش مادر بهتره» -اگه بچه اي ،پس مي ري جبهه چه كار ؟بچه بازي كه نيست.🕊️🌺 - لااقل آب كه مي تونم به رزمنده ها بدم.🕊️🌺 ديدم هيچ كدام كوتاه نمي آيند،گفتم «بريد هر دو تاييتون بريد» ـــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🔸مراسم وداع با پیکرهای مطهر ۲ شهید مدافع حرم استان مازندران 🕊 🕊 🔹 یکشنبه ۱۵ تیرماه ۹۹ بعد از نماز مغرب و عشاء 🔹یادمان هشت شهید گمنام پارک موزه دفاع مقدس استان مازندران 🔘ڪانال اطلاعات سپاه سایبری http://eitaa.com/joinchat/3222732831C8c91699db1 ❌ برای خبرهای بیشتر کنید👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 انتشار نخستین‌بار 📹 ببینید | سردار سلیمانی: نگین انگشتری من از شیشه‌های حرم امام رضاست که از انفجار [۳۰خرداد۷۳] به‌جای مانده... فردا حرف درنیاورید که زمرد دستش است... 🔹️تدوین: محمدجواد فکری 🔹️آهنگساز: استاد محمدرضا علیقلی ــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــ @khamenei_shohada
دوازدهم شهریور ماه سال 1341 در روستای قلعه آقابيگ شهرستان تویسرکان از توابع استان همدان به دنیا آمد. در بخشی از این شهید والا مقام آمده است: اصل وصیتم همین شهادتم هست. خدا کند آمرزیده باشم و با خونم از ارزش های والای اسلام حراست کنم. با خونم از ولایت فقیه حمایت کنم. با خونم همیشه از روحانیت همیشه مبارز حمایت کنم. با خونم از قرآن و اهل بیت حمایت کنم، دنیای پست را بفروشم و به مقدس شهدا بپیوندم. ــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهید_محسن_عینعلی دوازدهم شهریور ماه سال 1341 در روستای قلعه آقابيگ شهرستان تویسرکان از توابع استان
🌷در عمليات كربلاى ٤، به جهت اصابت تركش به سرم از نعمت گويايى محروم شده بودم و تلاش پزشكان هم كار به جايى نمى برد. ....هرطور بود خودم را براى عمليات كربلاى ٥ به جبهه رسانيدم. قبل از عمليات در خواب ديدم كه در مسجدى هستم، بچه هاى گردان و شهيد حاج محسن عينعلى هم حضور دارند و شهيد حسن محمدقلى به مداحى مشغول است. در اين هنگام.... 🌷 در اين هنگام دو سيد نورانى وارد مجلس شدند و در كنار حاج محسن نشستند، يكى از آنها فرمود: حاج محسن چرا حاج قاسم مداحى نمى كند؟ و ايشان جريان مجروحيت من را براى آنها تعريف كرد. 🌷وقتى آنها خواستند مجلس را ترك كنند، يكى از آن بزرگواران دستى بر سرم كشيد و گفت: به خاطر مادرم زهرا (س) بخوان. از خواب پريدم و متوجه شدم كه شفا پيدا كرده ام و اولين جمله _ بسم الله الرحمن الرحيم _ بر زبانم جارى شد. راوى: سردار شهيد حاج قاسم محمدى دوست ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | به دخترم دروغ نگویید... 🔺یادداشت خواندنی شهید غواص «حجت الاسلام محمد شیخ شعاعی» برای دخترانشان با صدای فرزند شهید ــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دعایی که برای سید جواد هاشمی کرد و در حق خودش مستجاب شد ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
ـــــــــــــــــــــــ🌹🕊ــــــــــــــــــــــــــ شهدا همیشه هستند😉 کافیه رو بروزرسانی کنی🔮 اون موقع میبینی که در تک تک لحظات در کنارت بودند...☝️😌 هستند...😇 وخواهند بود..😊 @khamenei_shohada ـــــــــــــــــــــ🌹🕊ـــــــــــــــــــــــ
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیست_و_سوم - بیا تو درم ببند پشت سرم آمد در را بست وقتی چشمش
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (الف) ✍وقتی چشمانم را باز کردم همه جا به وسعت تک تک لحظات زندگیم تار بود و در این تاری،چهره ی آشنا و همیشه نگران عثمان،حکم چراغ چشمک زن را داشت برای اعلام زنده بودنم. روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد: - خوبی ساراجان؟ فقط دانیال؛جان صدایم میزد: - از حال رفتی پدرتو بردن تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم سرش را پایین انداخت صدایش حزن داشت: - پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت،حال خواهرم چیزی بدتر از تو بود اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم چون من حالشو میفهمیدم،عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد،وقتی نون میاوردم تو خونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش،مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم اما پدر تو مکث کرد بلند و کشدار - فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه مهم نبود،هیچ وقت مهم نبود،مرگش شاید نوعی کریسمس هم محسوب میشد اما چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هوایی سر گذاشتن های دخترانه ام نشد؟ سرم گیج رفت چشمانم را بستم: - اهمیتی نداشت،نه خودش نه مرگش عثمان نفسی پر صدا کشید: - با خواهرام تماس گرفتم،گفتم براتون غذا درست کنن،امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم - اینجوری نگام نکن نمیتونستم تنهاتون بذارم باید تا چند وقت، دستپختشونو تحمل کنی مادرت که فکر نکنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی کاش محبتهایش حد داشت کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند تن صدایش را پایین آورد: - میدونم الان وقتش نیست اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا وقتی از حال رفتی بدون یه کلمه حرف نشست بالا سرت تا وقتی معاینت تموم شد،از جاش جم نخورد خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد،رفت تو اتاقش و درو بست. اگه بخوای من یه دوست روانشناس دارم میتونه کمکش کنه. و زیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد: - هر چند که حال خودتم تعریفی نداره او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمان مهربان - سارا لجبازی نکن من کاری به تو ندارم اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه پیرزن بیچاره از دست میره ها! اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی دوستم،پسر خوبیه بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره از کدام رنگ حرف میزند؟ در جعبه مداد رنگی های زندگیم فقط رنگ مشکی بود یه عمر،خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید ادامه دارد ....... @khamenei_shohada
حاج احمد آرام دستش را بالا آورد و بہ‌انتهاے افق اشاره ڪرد و گُـفت:↓ بسیجے آنجا انتهاے افق است.. من و تو باید پرچم خود را در آنجا در انتهاے افق برافرازیم..🍃 هر وقت پرچم را آنجا زدے زمین آن وقت بگیر و راحت بخواب ولے تا آن وقت نہ..!✌️🏻💙 @khamenei_shohada ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ 💎چه روزی شود روزی که صبحم را با سلامِ به شما خوشبو کنم مولای من😍 ⭐هر گاه سلامتان می دهم بند بند وجودم لبخندتان را احساس می کند❤ سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... 💚 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج 💚 🌤 🤲 ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
ـــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ ✍رهبر انقلاب: ما از قبیل شهید حججی کم نداریم. همه ببینند و تسلیم این حقیقت شریف بشوند که این انگیزه‌ی انقلابی روز به روز در جوان‌ها افزایش پیدا میکند. ۹۶/۶/۳۰ @khamenei_shohada ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــــ
32.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨انتشار نخستین بار 🎥 دو ماه پیش از ربوده‌شدن: . بعد از جنگ با صدام ، ما را رها نخواهد کرد... . . 🔹سخنان شنیدنی جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان در روزهای سخت عملیات آزادسازی خرمشهر سربازان ای . . . @khamenei_shohada
⭕️ای برادران! قبل از اینکه به جبهه بیایم، میخواست با من با لباسِ نظامی عکس بگیرد؛ اگر شدم، دورش را بگیرید چراکه من او را بسیار دوست دارم💚 👈پ.ن: "فاطمه دقیق" دختر خردسال شهید «علی شفیق دقیق» رزمنده جاوید الاثر و دانش آموز مدرسه ابتدایی با نوشتن جمله‌ای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت👌 وی در وصف رزمنده نوشته است: ✍اگر شما گُلی🌷 را در صحرای دیدید خاک آن را ببوسيد ممکن است آنجا دفن شده باشد😭 🌹 @khamenei_shohada ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ
💠شهید مدافع حرم (ابوعلی) در لباس خادمی حرم مطهر رضوی ... 📝بخشی از وصیتنامه شهید عطایی: برای فرج امام زمان (عج) بسیار دعا کنید که فرجمان در فرج آقا و مولایمان صاحب الزمان (عج) میباشد... 💐شادی روح پرفتوح شهید عطایی ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
هدایت شده از بصیـــــــــرت
🤲 توصیه رهبر معظم انقلاب به خواندن نماز های ماه ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
🔹 اگر آرزوی شهادت دارید اگر دوست دارید شهید شوید اول باید شهیدانه زندگی کنید ، تا به آن مقام والای شهادت نائل شوید . مثالش مانند کسی است که اول باید علم بیاموزد ، بعد تلاش کند بعد عالم شود . 🔹پس شهادت تنها آرزو نیست که هر وقت خواستی به آن دست پیدا کنید ، باید تلاش کنید ، برای آن بجنگید آن هم با شیطان نفس ات ، به خدا نزدیک شوید و درست عمل کنید تا به سر منزل مقصود برسید . 🔹بله درسته : پس اول برای شهید شدن باید اعمال و زندگیمان رو درست کنیم تا به آن مقام والای شهادت که عاقبت بخیری در دنیا و آخرت است برسیم ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیسـت_و_چهـارم(الف) ✍وقتی چشمانم را باز کردم همه جا به وسعت ت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ب) صدای زنگ در بلند شد: -غذا رسید نترس،نمیذارم بیان داخل با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد: - اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی شاید سیرت نکنه،اما خیالت راحت، نمیکشه مدتی از آن روز گذشت عثمان هر روز با ظرفی پر از غذا به سراغمان می آمد خانه را کمی مرتب میکرد،به زور مقداری غذا به خوردم میداد هوای مادر را داشت محبت میکرد،نصحیت میکرد،پرستاری میکرد،و به قول خودش رسم مسلمانی به جا می آورد. اما روزها بی نمکتر از گذشته برایم میگذشت و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام و ثانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم و مدام در بین حرفهای هر روزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالی آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت اگر میتوانستم سند مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد،پسرانه خرجش کند. چون من اهل ولخرجی نبودم. مدتی گذشت و حال مادر روز به روز بدتر میشد سکوت،خیره شدن،چسبیدن به اتاق و سجاده،نخوردن غذا، همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد و من را بی تفاوتتر از سابق. عثمان مدام در گوشم از دوست روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم. تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ای شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامن جهنم خاموش زندگیمان گذاشته بود افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم حوالی عصر به خانه برگشتم برقهای خانه روشن بود و این نشان از حضور عثمان میداد آرام وارد خانه شدم ⏪ ....... @khamenei_shohada
1_5023816923939340297.m4a
5.56M
🎧 آن بیست و سه نفر ــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا همه روز مي‌بری دلـ همه‌ جا نهان ز مايی نه پيـام مي‌فـرستی نه جمـال می گشايی✘ ز طبيب کـار نـايــد ز دوا هنـر نخيـزد تو فقط مرا طبيبـی تـو فقط مـرا دوايـی 🌸🍃 ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
❤️ خدایا بہ رد پاهایشان بہ قطره قطره خونشان بہ قلب پر اضطرابمان بہ اشتیاق قلبشان قسمت مےدهیم خدایا! عاقبتــ ما را ختم به شهادتــ ڪن! ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🥀بسم رب الشهدا الصدیقین🥀 |بهش پیشنهاد بازی در سینمای🕊️🌹 لبنان را داده بودند اما رها کرد و دعوت حضرت زینب را لبیک گفت🕊️🌹 و سعادتمند شد🕊️🌹 ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada