بصیـــــــــرت
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ❁ #قسمت_نهـــــم ••• #میخواهم_مثل_تو_باشم ••• ""قـدر مادر"" ❖داشتیم دربا
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
◎
❁
#قسمت_دهـــم
••• #میخواهم_مثل_تو_باشم •••
""سقاے تشنہ""
❖سقا صدايش مي ڪردند.
بہ مادر گفته بود: ميخوام اونجا سقا باشم. همیشه قبل از خودش بہ رزمندهها تعارف مي ڪرد.
سر سفرهي ناهار و شام هم دنبال پارچهای آب مي دوید و وقتوبي وقت بہ آنها آب تعارف مي ڪرد.
☜ميگفت: آب نطلبیده مراد اسٺ!
حتی آب قمقمهاش را هم ميبخشید. تشنه شهید شد؛
همانطور ڪہ آرزو داشٺ.
#شهید_زکریا_صفرخانی
📌(«شب امتحان»، ص66)
•❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸
🌟امام محمد باقرعلیه السلام:
خداے تبارڪ و تعالي خنڪ ساختن جگر تشنه را دوست ميدارد، و ڪسي ڪه جگرے تشنه را سیراب سازد-چہ از چهارپا باشد چہ از غیر آن- در روزے ڪہ سایهاي جز سایهے او وجود ندارد، او را در سایهي عرش خویش جاے ميدهد.
📚 من لا یحضره الفقیه؛ ترجمهی غفارى
ج2، ص 371.(غررالحکم، ح 6354)
◎
🔹◎❁↷💎↶❁◎
با ما همراه باشید
در ڪانال بصیرتی شهدایی خامنه ای شهدا
🌾 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦• #قسمت_نهم 9⃣ " شـــــهادت " ❉ تصورش این بوده
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
#خاطرات_شهید
" بعداز هر عملیات "
❉ همیشه بعد از هر عملیاتی که انجام میشد چند روزی ابوحامد را نمیشد به راحتی پیدا کرد، حتما باید دنبالش میگشتیم. برایم جای تعجب بود که آخر کجا میرود، چه کار میکند؟
❉ بعدها که شناختم از حاجی بیشتر شد یا به قول معروف خودمانیتر شدیم جواب سوالم را پیدا کردم، حاجی همیشه بعد از هر عملیات به عیادت رزمندههای مجروحی که در بیمارستان بستری بودند میرفت و جویای حالشان میشد.
❉ این کار تا آخرین روز که رزمندهها در بیمارستان بودند ادامه داشت، کاری که شاید از کمتر فرماندهی سر بزند.
منبع: مشرق نیوز
🌷 #شهید_علیرضا_توسلی
#ابوحامد
※✫※✫※✫※✫※
#امیرالمؤمنین_على_ع:
✨"شيعيان ما ڪسانى اند ڪه...
🔸در راه ولایت ما بذل و بخشش مى ڪنند.
🔹در راه دوستى ما به يڪديگر محبت مى نمايند.
🔸در راه زنده نگه داشتن امر و مڪتب ما به ديدار هم مى روند.
📚 كافى. ج۲. ص۲۳۶. ح۲۴
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایے خامنه ای شهدا🔮
بصیـــــــــرت
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج #قسمت_نهم تا آنجا که در خاطرم باقی مانده است انصافا نیروی هوایی و ه
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج
#قسمت_دهم
سلام کردم از دیدنم تعجب کرده و فرمود مگه تو دیوانه ای اینجا چه می کنی؟ گفتم یادته گفته بودم زودتر از شما توی خط خواهم بود فرمود زخم های پایت را چه کرده ای؟ گفتم ببین چه شده شلوارم را بالا زدم او نیز باندی که روی زخمی که چند بخیه آنجا را احاطه کرده بودند؛ باز نمود.
بی درنگ فرمود باید بروی عقب اینجا پایت عفونی خواهد شد. عرض کردم شما فقط بخیه ها را در بیاور مابقی آن را خودم حل خواهم کرد. با نگاهی تعجب آمیز با زبان آملی فرمود : ریکا مگه ته گجی، خلی؟ مثل اینکه ته حال خار نیه؟ منظورش این بود که باید بروم عقب هرچه اصرار کرد قبول نکردم تا آنکه در نهایت تسلیم حرف هایم شد داشت با بتادین زخم ها را ضد عفونی می کرد که سر و کله هواپیمای پی سی هفت عراقی روی سرمان پیدا شد که .....
بگذریم .
ادامه دارد،،،،
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_نهم 9⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
صدای بوق آزاد📱 درگوشم میپیچد
شماره راعوض می ڪنم
#خـــــاااموش❕
ڪلافع دوباره شماره گیری می ڪنم
بازم #خاموش
فاطمـــــه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد:👋
_ چی شده؟جواب نمیدن❓
_ ن!نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن...گوشی هاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خووونع😖
چندلحظه مڪث می ڪند:
_ خب بیافعلا خونه ما❣
ڪمی تعارف ڪردم و " ن " آوردم...
دودل بودم...اما آخرسردربرابراصــــرارهای فاطمه تسلیم شدم..
واردحیاط ڪ شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمـــــیق ڪشیدم
مشخص بودڪ زهراخانوم تازه گلهاراآب داده.🌸
فاطمـــــه داد میزند:ماااماااان...ما اومدیمم...
وتویڪ تعارف میزنی ڪ:
اول شما بفرمائید...
اما بی معطلی سرت راپائین می اندازی ومیروی داخـــــل..
چنددقیقه بعد علی اصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند...
عـــــلی جیغ میزند ومی دود سمت فاطمـــــه ..خنده ام میگیرد چقدر #شیطووون❕
زهراخانوم بدون این ڪ بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند واول بجای دخترش ب من سلام می ڪند!
این نشان میدهد ڪ چقدرخون گرم و مهمـــــان نوازند..
_ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم...
" و پشت بندش ماجرای مرا تعریف می ڪند"
- خلاصع این ڪ مامان باباشو گم ڪرده اومده خونه ما❕
علی اصغربالحن شیرین و ڪودڪانع میگوید:آچی❓خاله گم چده❔واقیهنی❓👶
زهراخانوم میخنددوبعد نگاهش راسمت من میگرداند
_ نمیخـــــاای بیای داخل دخترخوب؟
_ ببخشیدمزاحم شدم.خیلی زشت شد.
_ زشت این بود ڪ توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو...ناهارحاضره....
لبخند میزند ،پشت ب من می ڪند ومیرود داخـــــل...
خانه ای بزرگ،قدیمی ودوطبقه ڪ طبقه بالایش متعلـــــق ب بچه هابود..
ی اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمـــــه و علی اصغر..
زینب هم یڪ سالی میشودازدواج ڪرده وسرزندگی اش رفته..
ازراهرو عبورمی ڪنم وپائین پله ها میشینم،ازخستگی شروع می ڪنم پاهایم رامیمـــــالم..
ڪ صدایت ازپشت سروپله های بالاب گوش میخورد:
_ ببخشید!.میشه رد شم..؟
دستپاچه ازروی پله بلند میشوم.
یڪی از دستانت رابسته ای،همانی ڪ موقـــــع افتادن ازروی تپه ضرب دیده بود😅
علی اصغرازپذیرایـی ب راهرومی دود و آویزون پایت میشود..
_ داداچ عـــــلی..چلا نیمیای ڪولم ڪنی..؟؟
بی اراده لبخند میزنم،ب چهره ات نگاه می ڪنم،ســـــرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدی:
_ الان خسته ام...جوجه ی من!
ڪلمه جوجه🐣 را طوری گفتی ڪه من نشنوم...اما شنیدم!!!
یڪ لحظـــــه از ذهنم میگذرد:
"چقدرخوب شد ڪ پدر و مادرم نبودن ومن الان اینجـــــاااام".😆
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
🌹🕊 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍ #قسمت_نهم 🙏دست های خالی 🌼توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بز
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو
✍ #قسمت_دهم
🏃فرار بزرگ
🍃حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... .
🍃توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... .
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
🍃پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .
🍃بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ...
💟اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... .
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .
💟صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... .
💟ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... .
💟کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ...
#ادامه_دارد
#داستان_واقعی
ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــــــ
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_نهم ﻧﻤﺎﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﮐﻪ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_دهم
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ . ﺩﻋﻮﺗﻨﺎﻣﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ ! ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎ ﺑﺴﯿﺞ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺮﯾﻢ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ . ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻤﮏ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﯽ ! ﯾﻪ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺍﻭﻧﺠﺎﯾﯿﻢ !
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﯾﮏ ﺩﻋﻮﺗﻨﺎﻣﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﺑﺪﻩ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ؛ﺍﯾﺸﻮﻧﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﻦ ﺣﺘﻤﺎ . ﻣﻦ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻮ ﺑﻬﺶ ﺑﺪﻩ . ﺑﺎﺷﻪ؟
– ﭼﺸﻢ !
- ﭘﺲ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ . ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺻﻔﻬﺎﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﺪ . ﺳﺮﺟﺎﯾﻢ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺩﻋﻮﺗﻨﺎﻣﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ : ﺳﯿﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ !
ﻧﻤﺎﺯ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺭﺍ ﺻﺎﻑ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻋﻮﺗﻨﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ : ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺪﻡ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ . ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺑﺴﯿﺞ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ . ﺷﻤﺎﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ !
ﺩﻋﻮﺗﻨﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ . ﻣﻤﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﺍﺩﯾﻦ !
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ؛ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ . ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﻭ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺟﻌﺒﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻣﯽ ﭼﯿﺪﻧﺪ . ﺑﺎ ﻣﻦ ﻭ ﺁﻗﺎﻓﯿﺮﻭﺯ، ﺳﺮﺍﯾﺪﺍﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﭼﻬﺎﺭﻧﻔﺮ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ . ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ؟ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺞ ﻓﺤﺶ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺁﻣﺪ؛ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺗﺮﮎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﯾﮏ ﺟﻮﺍﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ . ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺎ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﻋﻠﯽ ﺁﻗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﺳﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﯿﺎﯼ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ؟
- ﭼﺸﻢ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ !
ﻭ ﺭﻓﺖ …
#ادامه_دارد
📚#از_داستانهای_نازخاتون
ــــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
10.mp3
8.47M
﷽
" #کتاب_صوتی حاج قاسم"
خاطرات خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
گوینده : علی همت مومیوند
#قسمت_دهم
#پایان
ـــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_نــهـم ✍وقتی رفت تمام جیبهایش را خالی میڪند «
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_دهــــم
✍از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر تکرار میڪند ڪه نمیرود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از ڪنارش تڪان نمیخورد. حتی میترسد که لباسهایش را بشوید: «روزهای آخر از ڪنارش تڪان نمیخوردم. میترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود میڪرد ڪه نمیرود. لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر میکردم اگر بشویم میرود. پنجشنبه و جمعه ڪه گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمیرود. من در این چند سال زندگی یڪبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینڪه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. ڪاری ڪه همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست. فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب میگویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری ڪه هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه ڪردید ڪه آنقدر سادهدل ڪند؟ یڪی از دوستان مجید برایش عڪسی میفرستد ڪه در آنیڪ رزمنده ڪولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد. میگفت مجید مدام غصه میخوردڪه من این ڪار را انجام ندادهام.» مجید بیهوا میرود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی میڪند. سرش را پایین میگیرد و اشڪهایش را از چشمهای خواهرش میدزدد بیآنڪه سرش را بچرخاند دست تڪان میدهد و میرود. مجید با پدرش هم بیهوا خداحافظی میڪند و حالا جدی جدی راهی میشود.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿 🍃🌺 🌿 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نــهـم(ب) راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عرو
💐🍃🌸
🍃🌺
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_دهم(الف)
✍چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن بودم مقصد،جایی عرب زبان مثله سوریه ست و چقد درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رو نمیفهمیدم
بالاخره به مقصد رسیدیم.
جایی درست رو خرابه های خانه مردم در سوریه.
نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ای برای زنانگی هام داره...
اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت
مبارزه ای که مرد جنگ میخواست و رستگاری خونه ی پُرش بود...
اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدا به ما و انتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت!
اما من درک نمیکردم
و اون روی وحشی وارش رو وقتی دیدم که گفتم:
- کدوم رسالت؟یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟
و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه
منه کتک نخورده از دست پدر از برادرت کتک خوردم
تا خود صبح از آرمانهاش گفت، از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه!
اون شب برای اولین بار به اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم
ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی،نه راه پیش؟
طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟
که دست هیچ کس واسه نجات،بهت نمیرسه؟
که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟
من تجربه اش کردم
اون شب برای اولین بار بود که مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده اما امکان نداشت
صبح وقتی بیدار شدم،دانیال نبود،یعنی دیگه هیچ وقت نبود
ساکت و گوشه گیر شده بودم،
مدام به خودم امید می دادم که برمیگرده و از اینجا میریم.
اما...
نفسهایم تند شده بود
دختر روبه رویم،همسره دانیالی بود که برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟
در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهاییست عثمانی!
تا از تصمیمم منصرف شوم
عثمان از جایش بلند شد:
- صوفی فعلا تمومش کن
و لیوانی آب به سمتم گرفت
- بخور سارا
واسه امروز بسه
اما بس نبود داستان سرایی های این زن نظیر نداشت شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید ای عثمان احمق
چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟
خالی تر این هم میشد که بود؟
@khamenei_shohada
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_دهم(الف) ✍چند روزی تو راه بودیم حالا دیگه مطمئن بودم مقصد،جای
🌺🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_دهم (ب)
- من خوبم.. بگو..
لبهای مچاله شده ی صوفی زیر دندانهایش،باز شد:
- زنهای زیادی اونجا بودن که...
خیلی شبیه برادرتی..موهای بور، چشمای آبی...
انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده
چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش درست مثل چای مسلمانان
صدای عثمان بلند شد:
- صوفی؟!😡
چقدر خوب بود که عثمان را داشتم
صوفی نفسی عمیق کشید:
- عذر میخوام.
اسمم صوفیه،اصالتا عرب هستم،قاهره اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم.
زندگی و خانواده خوبی داشتم..
درس میخوندم،سال آخر پزشکی دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم.
پسر خوبی به نظر میرسید.
زیبا بود و مسلمون،و اما عجیب... هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه.
جریانو با خانوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن،
اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال،مخالفت کردن،گفتن این به دردت نمیخوره.
انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم شایدم گفتنو من نشنیدم.
خلاصه چند ماهی گذشت،با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خانواده ام.
تا اینکه وقتی دیدن فایده ای نداره، موافقتشونو اعلام کردن
و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل
حالا حکم کودکی را داشتم که نمیدانست ماهی در آب خفه میشود،یا در خشکی؟
او از دانیال من حرف میزد؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی،راه خانه گم میکردم، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشق بازی میکرد؟
اما ایرادی ندارد...
شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست
حق داشت...
دختر جرعه ای از قهوه اش را نوشید:
- ازدواج کردیم
تموم نمیتونم بگم چه حسی داشتم، فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده...
صوفی و دانیال
یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم.
که یه روز اومد و گفت میخواد ببرتم سفر،اونم ترکیه
دیگه رو زمین راه نمیرفتم..سفر با دانیال.
رفتیم استانبول اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد.
وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.
رویاهام کورم کرده بود و من سرخوش تر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم
یک ماهی استانبول موندیم
خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه،
عصرا میرفتیم بیرون و خوش بودیم تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند
پرسیدم کجا؟
گفت یه سوپرایزه
و من خامتر از همیشه
موم شدم تو دست اون حیوون
صدای عثمان سکوتم را بهم زد:
- سارا اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه
#ادامہ_دارد
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_نهم پدرم خیلی زود برگشت و رو به مادرم کرد وگفت:اوضاع خیل
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_دهم
شب ازنیمه گذشته وخبری از طارق نشده,پدرم چندبار بااحتیاط کامل بیرون رفته بود وتااونجایی که عقلش میرسید دنبال طارق گشته ولی هیچ اثری نه ازعلی بود ونه ازطارق,نخلستان هم نمیشد که برود اخه داعشیها راه های ورود وخروج شهررا بسته بودند ونخلستان خارج ازشهربود,همه مان مثل مرغ سرکنده ازاین اتاق به اون اتاق میرفتیم,بی هدف ....
یک ساعت بعدازنیمه شب بود که دوست پدرم که قراربود اخرشب ازشهر ببرتمان بیرون زنگ زد وگفت امشب اصلا امکان رفتن نیست چون داعشیا همه جا راگرفتند توهرخیابان کلی سرباز گذاشتند وهرکس راکه ببینند بدون سوال وپرسش به رگبار میبندن,توصیه کردکه به هیچ وجه ازخانه خارج نشیم ,حتی به پدرم هم گفت که مردها هم در امان نیستند دیگه زنان که جای خود دارد...
چه شب نحسی بود ,به جز عماد هیچ کس چشم روی هم نگذاشت وهیچ خبری هم از طارق وعلی نشد که نشد.
نزدیک اذان صبح بود ,میخواستم به بهانه ی هوا خوری به زیرزمین برم ونمازصبحم رابخونم ودعا کنم مشکلاتمان حل بشود که ناگاه صدای اذان مسجدی که خیلی دورتر از ما بود درهواپیچید,انگار مرض داشتند تاجایی راه داشت صدا رازیاد کرده بودند ویک نفرباصدای نکره اش اذان به سبک سنی ها میگفت وبعداز اذان اعلام نمود وقت نمازاست وچون به مدد خداوند حکومت سراسر نور اسلامی داعش برپاشده ,تمام مردها موظفند به محض شنیدن اذان به مسجد بیایند ونماز جماعت بخوانند واگر شخصی هنگام نماز بیرون از مسجد درمغازه,خیابان,کوچه و...دیده شود بدون سوال تیرباران خواهد شد..
پیش خودم گفتم:عجب ادمهای بی منطق ووحشی هستند ,بااین کارا که ملت رااز دین اسلام گریزان میکنند وباعث میشن مردم از دین زده بشوند...
خورشید طلوع کرده بودبااینکه مادرم بساط صبحانه راه انداخته بود اما هیچ کداممان میلی به خوردن نداشتیم ,هرکدام از ما گوشه ای کز کرده بودیم.
عماد هنوز خواب بود ودرهمین حین در خانه رابه شدت زدند واز پشت در سروصداهای زیادی میامد انگار به خانه ی ماحمله شده بود
پدر:بچه ها سریع چادر وروبنده بپوشین وخودش با ترس وهراس رفت طرف در تا بازش کند...
ادامه دارد.....
🕷
🕸🕷
🦋🕸🕷
🕷🦋🕸🕷
🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷
🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷