eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 #قسمت_دوازدهــم ••• #میخواهم_مثل_تو_باشم ••• ""علـم آموزے"" ❖تصمیم گرفته
‌ ‌ ‌ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ‌‌ ‌ ‌ ❁ ••• ••• ""راه شهــید"" ❖جنازه‌اش پس از شانزده سال، از عراق سالم بہ وطن برگشته بود. سرهنگ عراقي هنگام تحویل جنازه بہ بچه‌هاي تفحص، گریه مي‌ڪرد و ↯مي گفت: مدت زیادي جنازه را زیر آفتاب گذاشتیم و پودر مخرب جسد روي آن ریختیم؛ ☆ولي فقط ڪبود شد و باز هم سالم ماند. سالم ماندن بدن انسان پس از شانزده سال، ما را بہ گذشته‌ي محمدرضا ڪشاند. ❈مادرش مي گفت: از چهار، پنج‌سالگي نمازش را ڪامل مي خواند. چهارده‌ساله بود ڪه براۍ رفتن بہ جبهه خيلي تلاش مي ‌ڪرد؛ اما بہ خاطر سن ڪمش، مسئولین ثبت‌نامش نمي ‌ڪردند. روز آخر ثبت‌نام، دست توي شناسنامه‌اش برد تا سن‌وسالش بیش‌تر نشون بده و هزار تا صلواټ هم نذر امام زمانش ڪرد تا مولایش سربازی‌اش را بپذیرد. 🔶محمدرضا حاجتش رو از امام زمانش گرفت و رفت. حاج حسین ڪاجی، هنگام خاڪسپاری شهید، ☜ترڪ نشدن نماز شب، دائم‌الوضو بودن، مداومت بر غسل جمعه، نخوردن آب از روز جمعه و نگه داشتن آن براي غسل، و مالیدن اشڪ‌هاي زیارت عاشورا بر بدنش را از علت‌هاے جاودانگي جسم شهید دانست. 📌 «مجله‌ي اشراق اندیشه»، قسمت خاکریز •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 🌟امام علے علیه السلام: هر دعایي، تا در آن بر محمّد و آل او صلوات فرستاده نشود، از [ورود به] آسمان بازداشته می‌شود. 📚 میزان‌الحکمه؛ ج 4، ص 36، ح 5845 ◎ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 💮 با ما همراه باشید در ڪانال خامنه ای شهدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ‌✦• #قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣ " خـــــوش تـــیــــپ " ❉ باشگاه
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ ‌✦• 3⃣1⃣ " مهمان رجائی یا ریاست جمهوری " ❉ آن روزهای پرمخاطره مسئولیت شهید رجائی در نخست وزیری و مخصوصا دوره ریاست جمهوری وی اوج ترور منافقین ـ مجاهدین خلق ـ در کشور حاکم بود. وقتی به دستور امام ـ که در مورد حفظ جان مسئولان صادر شد ـ ایشان با خانواده اش در نهاد ریاست جمهوری مستقر شدند. ❉ یک روز که مهمانش شدیم پیش خود گفتم : لابد در این جا ـ به دلیل امکانات موجود ـ او از ظروف و وسایل پذیرایی بهتری استفاده خواهد کرد. بعد از احوالپرسی مقدماتی حسب معمول وقتی قرار شد از ما پذیرایی به عمل آید ناباورانه دیدم در همان استکان های سابق و معمولی منزلشان برای ما چای آوردند. ❉ به شوخی گفتم : دایی جان ! مثل این که این جا ریاست جمهوری است این استکان ها چیست ! ❉ گفت : اگر شما مهمان رجائی هستید… کتری و سماور و استکان نعلبکی او همین است ولی اگر مهمان ریاست جمهوری هستید بحث دیگری است . ما در ریاست جمهوری همه چیز داریم اما آنها متعلق به بیت المال است . برای مهمان شخصی و خانوادگی نمی توان از آنها استفاده کرد. 📝 راوی: خواهرزاده شهید رجایی مطصفی رسولی 🌷بمناسبت شهادت و ترور رئیس جمهور محبوب و مردمی به دست منافقین کوردل ※✫※✫※✫※✫※ : ✨ رمز بقاء اسلام به این است که بیت المال در دست عادل باشد و رمز نابودی آن به این است که بیت المال در دست فاسق قرار گیرد. 📚 وسایل الشیعه ، ج۱۱ ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی وشهدایی امام خامنہ اے وشهدا
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_دوازدهم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣1⃣ . دستم راروی سینه ام میگذارم. هنوزبشدت میتپد فاطمـــــه ڪنارم روی پله نشسته وزهراخانوم برای آروم شدن من صـــــلوات میفرستد. اماهیـــچ ڪدام مثل من نگران نیستند! بخودم ڪ آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن ازپله هاشالم افتاده و تو مرا با این وضـــــع دیده ای!!! همین آتش شرم ب جانم میزد!!😰 علی اصغرشالم راازجلوی درحیاط می آوردودستم میدهد.. شالم راسرم می ڪنم وهمان لحظـــــه توبامردی میانسال داخل می آیـی... علی اصغرهمین ڪ اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!! انگار سطل آب یـــــخ روی سرم خالی می ڪنند😐مردباچهره ای شِ ڪَسته ولبخندی ڪ لاب لای تارهای نقره ای ریشش گــــم شده جلو می آید: _ سلام دخترم!خوش اومدی!! بهت زده نگاهش می ڪنم !!! آبروم رفت!!! بلند میشوم،سرم راپایین میندازم... _ سلام!!...ببخشید من!..من نمیدونستم ڪ.. زهراخانوم دستم رامیگیرد! _ عیب نداره عزیزم!ماباید بهت میگفتیم ڪ اینجوری نترسی!!حاج حســـــین گاهی نزدیڪ اذان صـــــبح میره روی پشت بوم برای نمـــــاز..وقتی دلش میگیره ویادهمرزماش میفته! دیشبم مهمون یڪی ازهمین دوستاش بوده.فڪ ڪنم زود برگشته ی راست رفته اون بالا😊 باخجالت عرق پیشانی ام راپاڪ می ڪنم،بزورتنهایڪ ڪلمه میگویم: _ شرمنـــــده...‌😢 فاطمــه ب پشتم میزند: _ ن بابا!منم بودم میترسیدم!! حاج حســـــین بالبخندی ڪ حفظش ڪرده میگوید: _ خیلی بد مهمون نوازی ڪردم!مگه ن دخترم!! وچشمهای خسته اش را ب من میدوزد نزدیڪ ظهراست.. گوشه چادرم را بایڪ دست بالامیگیرم وبادست دیگرساڪم👜 رابرمیدارم.زهراخانوم صـــــورتم رامیبوسد _ خوشحال میشدیم بمونی!اماخب قابل ندونستی! _ ن این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلی شرمندتون شدم😔 فاطمـــــه دستم رامحڪم میفشارد: رسیدی زنگ بزن!! علی اصغرهم باچشمهای معصـــومش میگوید:خدافس آله👶 خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم.. _ اودافظ عزیزخاله.. خداحافظی می ڪنم،حیاط راپشت سرمیگذارم ووارد خیابان میشوم. تو جلوی درایستاده ای ،ڪنارت ڪ می ایستم همانطور ڪ ب ساڪم نگاه می ڪنی میگویی: خوش اومدید...التمـــــاس دعا قراربود تومرابرسانی خانه عمه جان. اماڪسی ڪ پشت فرمان نشسته پدرت است... یڪ لحظه ازقلبـــــم این جمله میگذرد.. ....❣ وفقط این ڪلمه ب زبانم می آید: محتـــــاجیم...خدانگهدار ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_دوازدهم ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡 … ﻫﻤﻪ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺸﺘﯿﻢ . ﻫﻤﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﺘﺎﺛﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﻫﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺖ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ، ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺶ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ . ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ، ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﻫﻖ ﻫﻖ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻔﻬﻤﻢ . ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﻨﺎﻫﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﺯﯾﺮﺍﻧﺪﺍﺯﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﻗﺮﺍﺭﺷﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺎﺷﻨﺪ . ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻮﺩﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﯿﻮﻥ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﯽ ﺷﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻣﺰﺍﺭ ﺁﺏ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻥ . ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﺬﺭ ﺯﻣﺎﻥ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ؛ ﺳﺎﯾﻪ ﺳﻨﮕﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ : ﺁﻗﺎ ﺳﯿﺪ ! ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ . ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﻫﺎﺗﻮﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺩﺍﺭﻥ؟ – ﺧﯿﺮ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻏﺮﯾﺐ ﺍﻧﺪ ﻣﯿﺎﻡ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺷﻮﻥ . – ﻋﺠﺐ … ﺍﻭﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﯿﺪ ﺳﺮ ﻣﺰﺍﺭﺵ ﭼﯽ؟ – ﺍﺯ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﻫﺴﺘﻦ . - ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺍﻟﺒﺘﻪ … ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪ . – ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺭﻓﺖ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﺸﺴﺖ . ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ … 📚 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_دوازدهــم ✍وقتی شهید شد، پلاکاردهایش را جمع م
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📙 ✍بعضی ها هنوز فڪر می ڪنند مجید آلمان یا ترڪیه رفته است «آقا افضل» حالا هفت‌ماه است سرڪار نمی‌رود و خانه‌نشین شده، بارها میان صحبت‌هایمان و حرف‌هایمان بی‌هوا می‌گوید: «تعریف کردن فایده ندارد. ڪاش الآن همین‌جا بود خودش را می‌دیدید.» بارها میان صحبت‌هایمان می‌گوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان‌جایی ڪه مجید در عڪس‌هایش نشسته بود، نشستم و درد و دل ڪردم. گفتم هر طور ڪه با حضرت رقیه درد و دل ڪردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمی‌زنیم. هر طور ڪه خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلی‌ها خوابش را می‌بینند. یک‌بار پیرزنی بی‌هوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشڪل سختی داشتم ڪه پسر شما حاجتم را داد. من فقط یڪ‌بار خواب مجید را دیده‌ام. خواب دیدم یڪ لباس سفید پوشیده است. ریش‌هایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش ڪردم و تا می‌توانستم بوسیدمش. با گریه می‌گفتم مجید جانم ڪجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچ‌چیز نمی‌خواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگ‌شده است.» تحول و شهادت مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده ڪه هنوز عده‌ای باور نڪرده‌اند. هنوز فڪر می‌ڪنند مجید آلمان رفته است؛ اما. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخوانده‌اش، نگران روزه‌های باقی‌مانده مجید ڪه آن‌قدر سریع گذشت ڪه نتوانست آنها را به‌جا بیاورد. نگران آنڪه نڪند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه می‌ڪنم و می‌گویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخری‌ها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آن‌قدر زود رفت ڪه نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش می‌گویند. مهم حق‌الناس است ڪه به گردنش نیست و چون مطمئنم حق‌الناس نڪرده، دلم آرام می‌گیرد.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_دوازدهــم ✍اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.اما نب
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (الف) ✍فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟ عثمان اخم کرد. اخمی مردانه: - من دانیال نمیشناسم،اما سارا رو چرا و این ربطی به نامزدی نداره. یادت رفته من یه مسلمونم؟ اسلام دینِ تماشا نیست. رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد: - اسلام؟ کدوم اسلام؟ منم قبلا یه مسلمون زاده بودم،مثل تو ساده و بی اطلاع اما کجای کاری؟ اسلام اصیل ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه !!! تو چی میدونی از این دین؟؟؟؟ از نظر یعنی خون و سربریدن ...! صوفی راست میگفت. اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد... عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد: - حماقت خودت، دانیال و بقیه دوستانت رو گردن اسلام ننداز😡 اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هر روز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد،رفت به عیادتش☝️🏻 اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری، الان روبه روی من نشستن☝️🏻 اسلام یعنی، (ع) که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،روزشو باز نمیکرد☝️🏻 اسلام یعنی (ع) که غذاشو با گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد☝️🏻 من نیستم،اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم. تو مسلمونی بلد نیستی،مشکل از اسلامه؟ صوفی با خنده سری تکان داد: - خیلی عقبی آقا! واسم قصه نگو عوضی هایی مثه تو،واسه اسلام افسانه سرایی کردن تبلیغات میدونی چیه؟ دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی و خداش تو گوش منو تو فرو کردن.. چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخون،خیلی چیزا دستت میاد مخصوصا در مورد حقوق زنان پدر من هم نوعی داعشی بود فقط اسمش فرق داشت مسلمونا همشون بد اخلاقن.... صوفی به سرعت از جایش بلند شد. چقدر وحشت زدم کرد؛صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش... ⏪ ... @khamenei_shohada 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سیــزدهـم(الف) ✍فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی
💐🍃🌿🌸🍃 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (ب) و من هراسان ایستادم: - صوفی خواهش میکنم، نرو چرا صدایش کردم؟مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید؟اما رفت... دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم و صدای عثمان که میگفت: - مراقب باش صبر کن خودم برمیگردونمش اما نمیشدصوفی مثل من بود..و این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد چقدر تند گام برمیداشت: - صوفی.. صوفی وایسا دستشو کشیدم عصبی فریاد زد: - چی میخواین از جون من؟دیگه چیزی ندارم نگام کن!منمو این یه دست لباس دلم به حالش سوخت مردن،دفن شدن در خاک نیست، همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی،یعنی مردی! صوفی چقدر شبیه من بود. اسلام و خدایش،او را هم به غارت برد و بیچاره چهل دزد بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم می کشیدند در بدنامی - صوفی وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکرد،خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد. منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم،میبینی؟! عین هم هستیم،هر دو زخم خورده از یک چیز فقط بمون،خواهش میکنم چقدر یخ داشت چشمانش: - تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان،مسلمون نیستی؟ سر تکان دادم: - نه!نیستم هیچ وقت نبودم من طوفانِ بدون رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم. خندید،بلند! - چقدر مثه دانیال حرف میزنی! خواهرو برادر خوب بلدین باکلمات،آدمو خام کنید. راست میگفت،دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت،درست مثل زندگی من و صوفی پس واقعا او را دیده بود... با هم برگشتیم به همان کافه ومیز عثمان سرش پایین و فکرش مشغول! این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم.و عثمان با تعجب سر بلند کرد عذرخواهی،از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بود پس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد: - براتون قهوه میارم نگاهش کردم.صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسو چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد: - دوستت داره؟ و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند - عثمانو میگم نگو نفهمیدی،چون باور نمیکنم! نگاهش کردم: - خب من دوستشم اما من هیچ وقت دوستامو دوست نداشتم صاف نشست و ابرویی بالا انداخت - هہ!به دانیال نمیخورد خواهری به سادگی تو داشته باشه فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا؟فقط چون دوستشی؟ او چه میگفت؟ ‍ ⏪ ... نویسنده این متن: @khamenei_shohada 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_دوازدهم داعشی وحشی به سمت من ولیلا امد ومیخواست دستان
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 ابواسحاق بیرون ازخانه رفت.وهمه ی ماحتی عماد ساکت شده بودیم انگار درفکر عاقبت این معرکه بودیم وباسکوتی که براتاق حاکم شده بود تازه متوجه سروصداهای بیرون از خانه شدیم ,صدای گریه وشیون زنان وکودکان بیگناه باصدای تیر وفشنگ جنگی قاطی شده بود انگار یک لشکربه محله ی ایزدیها حمله ورشده بود واخربرای چه؟به چه جرمی؟؟؟ چنددقیقه ای طول کشید که ابواسحاق باپنج شش داعشی که رویشان را بسته بودند وپرچم سیاهرنگی که رویش عبارت (لااله الاالله ومحمدارسول الله)نوشته شده بود به داخل اتاق امدند... مو براندامم راست شدازترس به مرز سکته رسیده بودم ,یعنی این حرامیان چه چیزی درفکرشان بود که ابواسحاق گفت:میخواهی شروع کنیم ,الان شرایط برای قربانی فراهم است . درهمین هنگام یکی از داعشیهایی که تازه امده بود گفت:دست نگهدارید... ابواسحاق:چی شده برادر میخواهی شفاعت این کافران راکنی؟ داعشی:نه نه,میگم حیف این قالی که به خون این کافران الوده شود,کلی قیمتش است وخنده ای,شیطانی سرداد... ابواسحاق:راست میگی ,ببرینشون ببرینشون بیرون. ازبرخورد دستانشون بابازوم چندشم میشد وخودم دست عمادرابادستان بسته ام گرفتم ولیلا هم چادرمن راگرفت وباهم رفتیم روی حیاط یک حوض اب بزرگ روی حیاط داشتیم,یک طرف بابا ومامان را نشاندند وطرف دیگر حوض ما سه تا بچه را دوتا داعشی بالای سرما ایستادند وبقیه بالای سرپدرمادرمان... قلبم به شدت هرچه تمام تر میزد یعنی این شیاطین چه میخواستند انجام دهند😰😭😱 ادامه دارد... . 🕷 🕸🕷 🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷 🕸🕷🦋🕸🕷 🦋🕸🕷🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷