💠♻💠♻💠
#فرار_از_گناه
#قسمت_ششم
⇇ "تنـبیــــــه" ⇶
#شهید_محمود_دولتی_مقدم
❇️❖ منطقہ، ٺازه از وجود اشرار پاڪسازی شده بود و نگهبانیِ شب در آن شرایط بسیار حیاتے بود. یڪ شب ڪ نگهبانها پسٺشون رو بدون اجازه ترڪ ڪرده بودند؛ بہ دستورِ محمود باید وسط محوطہ سینهخیز مےرفٺند و غَلٺ میزدند ٺا ٺنبیهی اساسے بشن و حساب ڪار دسٺشون بیاد.
🔰⇜⊃ ٺنبیهِ نگهبانها ڪ شروع شد، یہ مرٺبہ دیدیم محمود هم لباسش را درآورد و همراه آنها شروع ڪرد بہ سینہ خیز رفٺن. محمود ڪ نگاههاے مٺعجب مارا دیده بود،
💠 گفت: «یہ لحظہ احساس ڪردم ڪ از روے هواے نفس مےخوام اینا رو ٺنبیہ کنم؛ بہ همین خاطر ڪاری ڪردم ڪ غرور، بر من پیروز نشہ».
🌹شهید محمود دولٺیمقدم
📗مجموعه رسم خوبان، کٺــاب مقصود ٺویی، ص 46-45
•❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸
🔮امام عـلی(علــیـه الســلام):
هر ڪ نفس خود را در راه اصلاح آن به رنج افڪند، خوشبخت شود. هـر ڪ آن را با لذّتهـايش واگذارد، بدبخــت گرددو (از درگاه حقّ) دور شود.
📖غــررالحڪم و درر الڪلم، ص60
•❈•❧ •❈•❧•❈•❧ •❈•❧•
#کانال_بصیرتی_شهدایی_خامنه_ای_شهدا
بصیـــــــــرت
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ❁ #قسمت_پنجـم ••• #میخواهم_مثل_تو_باشم ••• ""لامپ اضافي"" ❖لامپهاي اضاف
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
◎
❁
#قسمت_شـشم
••• #میخواهم_مثل_تو_باشم •••
""احڪام دیـن""
❖همراه پدر براي نماز جماعت بہ مسجد رفٺ.
صف اول، ڪنار پدر ایستاد.
بزرگترها اعتراض ڪردند ڪہ شاید احڪام نماز را بلد نباشد و نماز جماعت بقیه خراب شود.
↶پدر به آنها گفت: بیایید و هر سؤالی ميخواهید، از این پسر بچه بپرسید.
🔶اگر نتونست جواب بده، صف اول نایسته. آیتالله میلانے هم آنجا حضور داشتند.
جلو آمدند وسؤالاتي را پرسیدند.
❁سیدمصطفی در ڪمال آرامش همه را پاسخ داد!
↶آن عالم وارسته ڪہ از جوابهاي او حیرتزده و متعجب شده بود، تشویقش ڪرد و رویش را بوسید.
ده تومان هم به او هدیه داد و اجازه دادند صف اول بایستد.
#شهید_سید_مصطفي_معزے
📌 «فرمانده! فرمان قهقهه!»، ص27
مطاف عشق
•❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸
🌟پیامبر خدا صلے الله علیه وآله:
هرڪه براي شرڪت در نماز جماعت بہ مسجدے برود، براي هر قدمي ڪہ برمي دارد، هفتاد هزار حسنہ نوشته ميشود، و به همان اندازه درجاتش بالا مےرود؛ و اگر در آن حال بمیرد، خداوند هفتادهزارفرشته بر او میےگمارد ڪہ در قبرش به دیدار او بروند و انیس تنهایے او باشند، و تا هنگامی ڪہ برانگیخته شود، برایش آمرزش بطلبند.
📚 بحارالانوار؛ ج 73، ص 336، ب 67
◎
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
💮 با ما همراه باشید
در ڪانال خـامنــــه اے شهـــــدا
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦• #قسمت_پنجم 5⃣ " نـماز اول " ❉ سوار بر هلی کوپتر در آ
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
#قسمت_ششم 6⃣
" همدردی با نیازمندان "
❉ مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟
گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.
❉ هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.
دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!
❉ گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟
❉ گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.
کتاب ساکنان ملک اعظم، ص 5
🌷 #شهید_ابراهیم_امیر_عباسی
📝 #پیام_رفتاری_شهید:
توجه به نیازمندان ، انفاق از اموال خود حتی بمقدار کوچک و کم..
※✫※✫※✫※✫※
#امام_صادق_ع :
✨ 《اهل بهشت چهار نشانه دارند : روی گشاده، و زبان نرم، و قلب مهربان، و دست دهنده.》
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا🔮
بصیـــــــــرت
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج #قسمت_پنجم آقا سعدی تقی پور بود . از خوددرو پائین آمده و با ایشا
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج
#قسمت_ششم
شاید گفتن از اون لحظات خیلی راحت باشد اما بیان خاطراتش آن هم با گذشت ۳۰ سال از آن عملیات و لحظات تلخ و شیرنش کار آسانی نخواهد بود. یادمه غروب آن روز به همراه حاج علی آقا حسین زاده، سعدی تقوی پور؛ شهید اردشیر رحمانی و .... به نقطه ای که قرار بود عملیات از آنجا آغاز شود، رفته بودیم ماموریت گردان توسط آقا مرتصی قربانی ( فرمانده لشگر ۲۵ کربلا) و شهید طوسی فرمانده اطلاعات و عملیات لشگر به ما ابلاغ گردید
تا قبل از آغاز عملیات سکوت سنگینی در خط حاکم بوده است و هیچ خبری از آن آتش سنگینی که در قبل از عملیات کربلای ۴ دیده بودیم، نبوده است.
قرار بود به محض شکسته شدن خطوط اولیه دشمن ۳ دستگاه از نفربرهای ما وارد آب شده و خودشان را خیلی سریع به سنگرهای دشمن برسانند مسئولیت این گروه نیز با مرحوم علی آقا حسین زاده بوده است.
ادامه دارد ......
#حامی_ایتا
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجم 5⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_ششم 6⃣
.
دشت عبـــــاس اعلام میشع ڪ میتوانیم ڪمی استراحت ڪنیم.
نگاهم راب زیرمیگیرم وازتابش مستقیم☀️ نورخورشیدفرارمی ڪنم.
ڪلافه چادرخاڪی ام رااززیرپاجمـــــع می ڪنم ونگاهی ب فاطمـــــه میندازم..
_ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما😩
_ آب ڪمع لازمش دارم.
_ بابا دارم میپزم
_ خب بپز😒میخـــــاااامش
_ چیڪارش داری؟؟؟
لبخند میزند،بی هیـــــچ جوابی
توازدوستانت جدامیشوی وسمت مامی آیی...
_ فاطمـــــه سادات؟
_ جانم داداش؟
_ آب رومیدی؟
بطری رامیدههه وتومقابل چشمان من گوشه ای مینشینی،آستین هایت رابالا میزنی وهمـــــانطور ڪ زیرلب ذڪرمیگویی،وضـــــومیگیری...
نگاهت میچرخدودرست روی من می ایستد👀 ،خون ب زیرپوست صـــــورتم میدود وگرمیگیرم
_ ریحـــــانه؟؟...داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره...
پس ب چفیه ات نگاه ڪردی ن من!چفیه رادستش میدهم واو هم ب دست تو!
آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیـــــح سبزشفاف رارویش میگذاری،اقامه میبندی ودوڪلمه میگویی ڪ قلب❣مرادردست می گیرد وازجا می ڪَند....
#الله_اڪبـــر
بی اراده مقابلت ب تمـــــاشا مینشینم.گرماوتشنگی ازیادم میرود.آن چیزی ڪ مرااینقدرجذب می ڪندچیست..؟😍
نمازت ڪ تمام میشع ،سجده می ڪنی ڪمی طولانی وبعدازآن ڪ پیشانی ات بوسه ازمهر رارهامی ڪندبانگاهت فاطمـــــه راصدامیزنی..
اوهم دست مرامی ڪشد،ڪنارتودرست دریڪ قدمی ات مینشینیم
ڪتابچه📖 ڪوچڪی رابرمیداری وباحالی عجیب شروع میڪنی ب خـــــعاندن...
#السلام_علیڪ_یااباعبـــــدا...
...زیارت عـــــاشورا
وچقدرصوتت دلنشین است
درهمـــــان حال اشڪ 💧ازگوشه چشمانت می غلتد...
فاطمه بعدازان گفت:
_ همیشه بعدازنمازت صداش می ڪنی تازیارت عاشورابخونی...
چقدرحالت را،این حس خوبت را دووووست دارم.❣
چقدرعجیب..
ڪ هرڪارت #بوی_خـــــدا میدهد...
حتی #لبخـــــندت...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
بصیـــــــــرت
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍ #قسمت_پنجم 👫زندگی مشترک 🍃وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صم
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو
✍ #قسمت_ششم
💍حلقه
💖نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ...
💖به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .
💖یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...
💖داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... .
ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .
خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ...
💖اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .
💖جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... .
💖شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ...
🌺گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .
.
🌺رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ...
🌺اون روز کلاس نداشتیم ... بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .
🌺چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .
🌺همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ ...
🌺امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
🌺وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
🌺آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .
مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد......
#ادامه_دارد
#داستان_واقعی
6.mp3
8.21M
" #کتاب_صوتی حاج قاسم"
خاطرات خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
گوینده : علی همت مومیوند
#قسمت_ششم
ادامه دارد...
ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــ
بصیـــــــــرت
🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_پنجم ﺟﺎﺧﻮﺭﺩﻡ؛ ﻣﻦ؟ ! ﭼﺎﺩﺭ؟ ! ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺶ ﺿﺮﺭ ﻧﺪﺍ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_ششم
ﺧﯿﻠﯽ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺁﻥ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪﺍ ﻭ ﺑﺴﯿﺞ ﻭ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ …
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﻣﯿﺘﺮﺍﯼ ﻗﺒﻠﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺣﺘﯽ ﻋﻼﯾﻘﻢ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻭ ﺭﻗﺺ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﭽﻨﺎﻧﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻥ ﻟﺬﺗﯽ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﺑﺮﺩﻡ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻫﻤﻨﻮﻉ ﻭ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ … ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺘﺨﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﻧﺎﻡ ﻃﯿﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ .
ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻼﺱ ﻧﻬﻢ ﺷﺪﻡ؛ ﭼﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﯽ ! ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻨﮑﻪ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﺩﻥ :
– ﻣﯿﺘﺮﺍ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﻭ ﻧﮕﺎﻩ !
– ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﺪﻡ؟
– ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻌﯿﺪ ﺑﻮﺩ !
ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺍﺷﮑﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ . ﺳﺮﮐﻼﺱ ﻣﻘﻨﻌﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺧﺎﮐﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ . ﺣﺘﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ، ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ ! ﺩﺭﻋﻮﺽ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪﻡ - ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ - ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺁﺯﺍﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﯾﺪﻧﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻋﻘﺪﻩ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﻨﺪ ! ﺍﻭﻝ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ .…
#ادامه_دارد
📚 #از_داستانهای_نازخاتون
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_پـنـجـم مجید قربانخانی مجید سوزوڪی نیست ✍داست
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_شـشـم
✍نصفهشبها مجبور میڪردڪلهپاچه بخوریم
مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر میڪند و نمیخواهد شب را خانه بیاید. حتی وقتی نصفهشبها هوس میکند ڪل خانه را به ڪلهپاچه مهمان ڪند. حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید میگوید: «معمولاً دیروقت میآمد؛ اما دلش نمیآمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفهشب با یڪدست ڪامل ڪلهپاچه به خانه میآمد و همه را بهزور بیدار میڪرد و میگفت باید بخورید. من بیرون نخوردهام ڪه با شما بخورم. من هم خواب و خسته سفره پهن میڪردم و ڪلهپاچه را ڪه میخوردیم» ساناز خواهر بزرگتر مجید میگوید: «زمستانها همه در سرما ڪنار بخاری خوابیدهاند اما ما را نصفهشب بیدار میڪرد و میگفت بیدار شوید برایتان بستنی خریدهام و ما باید بستنی میخوردیم.» پدر مجید هم بعد از خالڪوبی دست مجید به او واکنش نشان میدهد و مجید شب را خانه نمیآید اما قهر ڪردن او هم مثل خودش عجیب است: «خالڪوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. میگفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمیآمد چند بار تڪرار ڪنی. میگفت چرا تڪرار میکنید یڪبار گفتید خجالت ڪشیدم. دیگر نگویید. وقتی هم از خانه قهر میڪرد شب غذایی را ڪه خودش میخورد دو پرس را برای خانه میفرستاد. چون دلش نمیآمد تنهایی بخورد.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 #شکنجه_در_دیگ_آب_جوش #قسمت_پنجم 🌷چند دقیقه بعد با دست، صابون را نصف کرد و توی دهان عزیز
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#شکنجه_در_دیگ_آب_جوش
#قسمت_ششم
🌷بچه ها کمک کردند، عزیز الله را درون پتو پیچیدند و بیرون بردند. بعد هم او را سریع به بیمارستان انتقال دادند. عزیز الله سه، چهار ماه در بیمارستان بود. همه از او بی خبر بودیم؛ حتی فکر می کردیم شهید شده است. بچه هایی که از بیمارستان بر می گشتند، می گفتند: «شهید شده» برای او مراسمی گرفته شد و یاد او در آسایشگاه مراسم برپا شد.
🌷هفته ها گذشت. تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد. همه تعجب کردیم. یک نفر که خیلی رنجور بود و قد خمیده ای داشت، به داخل آسایشگاه انداخته شد.اول هیچ کس او را نشناخت؛ ولی بعد فهمیدیم او عزیز الله خودمان است! آری، او شهید نشده بود، بلکه حسابی شکسته شده و قوز درآورده بود. استخوان های بدنش قابل شمردن بود! نحیف و لاغر شده بود. کیسه ای سفید رنگ هم در پهلوی او گذاشته بودند که مدفوع و ادرارش از طریق آن تخلیه می شد.
#ادامه_دارد...
💠💠💠💠💠💠💠💠💠
http://eitaa.com/joinchat/935919616C80381eda88
بصیـــــــــرت
🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجم(ب) ✍مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـشم(الف)
✍و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده)
سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقطـ صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.
- (اسلام بد نیست فقط)
و من منفجر شدم فقط چی؟
- حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع می کرد مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد.
شما چی میخواین از ماا..هان؟
اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی همین!!!
دانیال نترسید و شد یه مسلمون بد اخلاق یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست😡
میبینی همه تون عوضی هستین😡
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم.
و او ماند حیران،در خیابانی تنها
چند روزی گذشت.
هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر فقط به دل خودم!!
و من گفتم از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.
اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.
و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد. بی هیچ کلامی!
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثله کودکی هایم رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکرد...چقدر بچگی باید میکردم و نشد...
جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.
عثمان مگر عصبانی هم میشد؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را
با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند
ادامه دارد.......
@khamenei_shohada
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شـشم(الف) ✍و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر
💐🍃🌿🌸🍃
🍃🌺🍂
🌿🍂.
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـشم (ب)
- سارا بپوش بریم
و من گیج:
- چی شده؟ کجا میخوای منو ببری؟
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.
کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.
و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم. بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.
و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد:
- نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود،حالا چی شده؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟
کم کم عادت میکنی این تازه اولشه یادت رفته، منم یه مسلمونم!
راست میگفت و من ترسیدم...
دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!
ولی نه...
خدا، خدای همین مسلمانهاست.
پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید آنجا دلها یخ زده بود
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم
- شما مسلمونا همتون کثیفین؟ازتون بدم میاد
و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد.
چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟نه نبود...
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد
محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید
- یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی!
میخوام مبارزه رو نشونت بدم
و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم،حالا دیگر وحشت لالم کرده بود.
در باز شد. زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،مرا به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه کنار دیوار پرت کرد.
صدای زن آشپزخانه بلند شد
- خوش اومدین داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم
و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید.
بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.
نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دلم دانیال را میخواست...
کودک آرام گرفتو عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_پنجم: سفره که جمع شد,سکوت همه خانه رافراگرفت وگهگاهی عما
🦋🕸🕷🦋🕷🕸🦋🕷🕸
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_ششم
فردا صبح زود خاله هاجر شاد وشنگول امد خانه ما وتاچشمش به من افتاد چنان قربان صدقه ام رفت که فکرکنم درعمرش قربان صدقه دخترای خودش ،اینطوری نرفته بود .میدونستم که با شنیدن جواب رد ازاین رو به اون رو میشه ،برای همین رفتم حیاط پشتی ومشغول دانه دادن به مرغ وخروسها شدم اما به لیلا سپردم که گوش وایسته....
ربع ساعتی گذشت که لیلا دوان دوان اومد طرفم:سلماا دختر کجایی که ببینی ام عمر خونه راگذاشت روی سرش وقتی فهمید که جواب رد بهش دادن کلی خط ونشان کشید وگفت که سلما بدبختتت میشه،مردی به هیبت وصولت وپول واقتدارمثل عمر درکل عراق نمیتونه برا خودش پیداکنه😆
عجب خودشیفته است این خاااله هااااجر ،فک کنم الان بره با عمروباباش نقشه ای برای کشتنت بکشن وشایدم عمریه حمله انتحاری بکنه 😂
به حرفهای لیلا خندم گرفت وخوشحال بودم ازاینکه خیال خاله هاجر راحت شد ورفت رد کارش....اما نمیدونستم که این جواب رد کینه ای شتری میشه و...
نزدیکای ظهربود که طارق بایاالله یاالله گفتن وارد خونه شد ،میدونستم که حتما کسی همراهش هست،از پنجره بیرون را نگاه کردم وای خدای من علی همراهشه،یه جورایی دلم گر گرفت،الان دیگه میدونستم علی هم روی من نظر داره بیشتر هول شده بودم...
خودم راانداختم اشپزخونه تا یه لیوان اب بخورم وخودم رامشغول کاری کنم شایداین هیجانات درونم فروکش کنه.
ازشانسم مادرم با عماد رفته بودند بیرون ومن ولیلا ،خونه بودیم.
طارق طبق معمول یه سرک کشید داخل اشپزخانه وگفت:به به سلما خانم،مادرکجاست که تودست به کارپخت وپز میزنی؟😜
هول ودستپاچه گفتم:س س سلام ،رفتن بیرون
طارق:خوب بهتر حالا بیا داخل اتاق مهمون،کارت داریم
من:داریم!!!
طارق:اره من وعلی....بیا تا مادرنیومده بدددو...
ادامه دارد....
🕷
🕸🕷
🦋🕸🕷
🕷🦋🕸🕷
🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷