بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦• #قسمت_شصت_یک "مـــــحرم" ❉ این روزها مرا به
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
#قسمت_شصت_دو
"بـه عـشـــــق دیـدار بـا خـدا غـسل شـــــهادت ڪرد "
❉ بعد به من گفت: «میشود فرشته جان من غسل شهادت کنم؟» گفتم:«منوچهر داخل بیمارستان؟ بعد همه میگویند این بچه حزباللهیها همه کارهایشان عجیب و غریب است حالا با این همه وسیلهای که به تو وصل است؟» گفت: «نه نمیخواهم یک لیوان آب بده» و من خوشحال بودم از این که منوچهر میخواهد آب بخورد. لب تخت نشست و گفت:«خدایا به عشق تو در این مسیر قدم برداشتم، به عشق تو برای دفاع از مردمم رفتم، به عشق تو زندگی کردم، به عشق تو تمام این دردها را کشیدم، به عشق تو یک آخ را حرام نکردم و به عشق تو و دیدار تو غسل شهادت میکنم» و آب را روی سرش ریخت.
🌷#شهید_منوچهر_مدق
※✫※✫※✫※✫※
#امیرالمومنین_علیه_السلام
مَن صَبَرَ عَلَے طاعَةِ اللهِ عَوَّضَهُ اللهِ سُبحانَهُ خَیراً مِمّا صَبَرَ عَلَیهِ.
✨هر ڪہ بر طاعت خدا شڪیبا باشد ، خداوند سبحان بهتر از آنچہ صبر ڪردہ بہ او مےدهد .
📚غررالحڪم ح۳۴۸۵ ص۱۸۴
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه ای شهدا🔮
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_یک
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_دو 2⃣6⃣
دستی ب شال سرخابی ام میڪشم و یڪبــــاردیگرزنگ🔔 دررافشار میدهم.
صدای علی اصغردرحیاط میپیچد
_ ڪیـــــه!..
چقدردلـــــم برای لحن ڪودڪانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم
_ منم قربونـــــت برم!
صدایش جیغش وبعدقدمهای تندش ک تبدیل ب دویدن میشودرا ازپشت درمیشنوم
_ آخ جــــووون خاله لیحانههههه...
بمن خاله میگوید!...ڪوچولوی دوست داشتنی.درراڪ بازمیڪند سریع میچسبدبمن!😘
چقدر بامحـــــبت!...حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطورشده خودش راخالی ڪند.
فشارش میدهم ودستش رامیگیرم تاباهم واردخانه شویم
_ خوبی؟...چیڪار میڪردی؟مامان هست؟...
سرش راچند باری تڪان میدهد
_ اوهوم اوهوم....داشتم باموتور داداش علی بـــــازی میڪردم...
واشاره میڪندب گوشه حیاط..
نگاهم میچرخد وروی موتورت🏍 ڪ با آب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هرچیزی ڪ بـــــوی تورا بدهدنفسم را میگیرد.❣
علی دستم رارها میڪندوسمت در ساختمان میدود
_ مامان مامان...بیاخاله اومده...
پشت سرش قدم برمیدارم درحالیڪ هنوزنـــــگاهم سمت موتورات بااشڪ میلرزد😢.خم میشوم وڪفشم را درمی اورم ڪ زهرا خانوم درراباز میڪندوبادیدنم لبخندی عمیـــــق وازته دل میزند
_ ریحانه!!!...ازین ورادختر!
سرم راباشرمندگی پایین میندازم😥
_ ببخش مامان..بی معرفتی عروستـــــو!
دستهایش رابازمیڪند ومرا درآغـــــوش میڪشد
_ این چ حرفیه!توامانت علی منی...
این رامیگویدوفشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ!
جمله اش دلم رالرزاند...#امانت_علی..
مراچنان درآغوش گرفته ڪ ڪامل میتوان حـــــس ڪردمیخواهد علی را درمن جست وجوڪند..دلم میسوزد و ســـــرم راروی شانه اش میگذارم...
میدانم اگرچنددقیقه دیگر ادامه پیدا ڪند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم راڪمی عقب میڪشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد.
ب راهرو میرود
_ بیاعزیـــــزم تو!...حتمن تشنته...میرم ي لیوان شربت بیارم
_ نَ مادرجون زحمت میشه!
همانطورڪ ب آشپزخانه میرودجواب میدهد
_ زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا! فاطمه ڪلاس نداره امروز...
چادرم رادرمی آورم وسمت راه پله میروم.بلندصدا میزنم🗣
_ فاطمههههه....فاطمـــــههه...
صدای بازشدن درواینبار جیـــــغ بنفش ي خرس گُنده!😁
ي دفعه بالای پله ها ظاهرمیشود
_ واااای ریحاااانههههه.....ناااامرد..
پله هارادوتا یڪی میڪند و پایین می آیدو ي دفعه ب اغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریباتاقبل ازرفتن علی هرروز همدیـــــگرو میدیدیم..
محڪم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای ڪمرم بلندمیشود
میخندم ومن هم فشارش میدهم..
چقدخوبه خواهرشوهراینجـــــوری!!😜
نگاهم میڪند
_ چقد بی.....و لب میزند " شعوری"
میخندم
_ ممنون ممنون لطف دارید...😂
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق