eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیـــــــــرت
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ‌‌ ‌ ‌ ❁ #قسمت_هفــدهـــم ••• #میخواهم_مثل_تو_باشم ••• ""ایٿــــار نمره"" ❖لباس‌های
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ‌‌ ‌ ‌ ❁ ••• ••• ""رزق حــلال"" ❖یڪ روز، ابراهیم کاری کرد ڪه پدر از او خواست از خانه بیرون برود و تا شب بر نگردد! او هم رفت و تا شب نیامد. همه‌ي خانواده ناراحت بودندڪه ناهار را چه کرده و چه خورده؟ ↶شب ڪه برگشت و با ادب سلام کرد، بلافاصله سؤال کردیم: ناهار چي خوردی؟ 🔶ابراهیم گفت: توی ڪوچه راه می‌رفتم، دیدم یه پیرزن کلی وسایل خریده و نمی‌دونه چه‌طور ببره خونه! منم رفتم ڪمڪش کردم. کلی تشکر کرد و بہ اصرار یه پنج ریالی بهم داد. چون برای اون پول زحمت کشیده بودم، خیالم راحت بود ڪه حلاله و باهاش نون خریدم و خوردم. 📌«سلام بر ابراهیم»، ص17 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 🌟امیرالمؤمنین علے علیه السلام: حلالى آشڪار و حرامى آشكار وجود دارد و میان این دو، شبهه‌هاست. پس كسى ڪه آن‌چه را در آن، احتمال گناه مى‌دهد، فرو گذارد، بی‌گمان از حرامى ڪه برایش آشكار است، بیش‌تر دست باز می‌گیرد. 📚 میزان‌الحکمه؛ ج 5، ص 469، ح 9295 ◎ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 💮 با ما همراه باشید در ڪانال خامنــه اے شهــــدا @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ‌✦• #قسمت_هفدهم 7⃣1⃣ ❉ هيچ وقت در مراسم عروسي ها
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ ‌✦• 8⃣1⃣ " سیـــــره شھیـــــد " ❉ نصفہ شب بود ، چشم چشم رو نمى ديد ، سوار تانك بودیم ، وسط دشت ،كنار برجك نشستہ بودم ،ديدم يكى پيادہ میاد ،بہ تانك هـا نزديك مےشد ،چندلحظہ توقف مےڪرد ،مےرفت سراغ بعدی ،سمت ما هم اومد ،دستش رو دو پايم حلقہ كرد ،پايم رو بوسيد و گفت : «بہ خدا سپردمتون.» گفتم «حاج حسين؟»، گفت :«هيـس! اسم نيار»، رفت طرف تانك بعدى... ❉ تازہ فهمیدم پاے رزمندہ ها رو مےبوسه ،گفت اسمشو نیارم کہ کسے نفهمہ پابوسشون همون حاج حسین خرازی فرماندمونه ... 🌷 ※✫※✫※✫※✫※ : ✨ تواضع و فروتنے زینت بخش علم و دانش است، ادب داشتن و اخلاق نیك زینت بخش عقـل مےباشد، خوش روئے با افراد زینت بخش حلم و بردبارے است.. 📚ڪشف الغمّه،ج۲،ص ۳٤۷ ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه ای شــهدا
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفدهم 7
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣1⃣ . خم میشوم و ب تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارڪ شده مقابل درب حوزه تان نگاه می ڪنم.. دستی ب روسری ام می ڪشم ودورش رابادقت صاف می ڪنم.. دسته گلی💐 ڪ برایت خریده ام را باژست دردست میگیرم و منتظر ب ڪاپوت همان ماشین تڪیه میدهم.. آمده ام دنبالت مثل 😂 میدانم نمیخـــــااهی دوستانت از این عقـــــد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم بدهی آن هم حسابی..😂 درباز میشود و طلاب یڪی یڪی بیرون می آیند.. میبینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالی ڪ ی دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنـــــده بیرون می آیی.. ی قدم جلو می آیم و سعی می ڪنم هرطور شده مرا ببینی.. روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را ڪمی بالا ✋ می آورم.. نگاهت ب من میخورد و رنگت ب یڪ باره میپرد!یڪ لحظه مڪث می ڪنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت وچیزی ب دوستانت میگویی.. ی دفعه مسیرتان عوض میشود.. ازبین جمعـــــیت رد میشوم و 🗣صدایت میزنم: _ آقا؟آقا سید؟ اعتنا نمی ڪنی ومن سمـــــج ترمیشوم _ اقا سید!عـــــلی جان؟ ی دفعه یڪی ازدوستانت باتعجب ب پشت سرش نگاه می ڪند..درست خیره ب چشمـــــان من!😳 ب شانه ات میزند و باطعنه میگوید: _ آسیدجون!؟ی خانومی ڪارتون داره ها! خجالت زده بله میگویی ،ازشان جدا میشوی و سمتم می آیی.. دسته گل راطرفت میگیرم.. _ بهبه!خسته نباشیدآقا!میدیدم ڪ مسیر بادیدن خانوم ڪج می ڪنید! _ این چ ڪاریه دختر!؟ _ دختر؟منظورت همس... بین حرفم میپری _ آرع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟ _ چ آبرویی؟؟.خب چرا معرفیم نمی ڪنی؟ _ چراجار بزنم زن گرفتم درحالی ڪ میدونم موندنی نیستم!؟ بغض ب گلویم میدود.نفس عمـــــیق می ڪشم.. _ حالا ڪ فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت! _ ن نمیترسم!ب خـــــدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !عصـــن اینجا چیڪار می ڪنی؟ _ خب اومدم دنبالت! _ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن! ارحرفت خنده ام میگیرد😁!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشوی.حسابی حرصـــــت گرفته! _ حالا گُلوووو نمیگیری..؟ _ برای چی بگیرم؟ _ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم) _ الله اکبـــــرا...قراربود مانـــــع نشی یادته؟ _ مگه جلوتو گرفتم!؟ _ مستقیم ن!اما.. همـــــان دوستت چندقدم بما نزدیڪ میشود و ڪمی اهسته میگوید: _ داداش چیزی شده؟...خانوم ڪارشون چیع؟ دستت را باڪلافگی درموهایت میبری... _ ن رضا،برید!الان میام و دوباره باعصبانیت نگاهم می ڪنی.. _ هوف...برو خونه...تایچیز نشده.. پشتت را می ڪنی تابروی ڪ بازوات رامیگیرم... ♻️ ... @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_هفدهم ﭼﻨﺪﻣﺎﻩ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﺑﺴﯿﺞ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ .
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ، ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺳﺖ . ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺴﻦ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﻮﺩ . ﻧﻤﺎﺯ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺤﺎﺗﺶ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ، ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ ! – ﻗﺒﻮﻝ ﺣﻖ ! - ﺷﻤﺎ ﮐﻼﺱ ﭼﻨﺪﻣﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟ – ﻧﻬﻢ ! – ﭘﺲ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﺷﺘﻪ ﺗﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯽ ! ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺭﺷﺘﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟ - ﺑﻠﻪ ! – ﭼﻪ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟ – ﻣﻌﺎﺭﻑ ﺍﺳﻼﻣﯽ . - ﺁﻓﺮﯾﻦ . ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﯽ … ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼ ﺑﻬﺖ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﮐﻼﺱ ﻧﻬﻢ ﺑﺎﺷﯽ . ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺎﺩ ۱۹ - ۲۰ ﺳﺎﻟﺖ ﺑﺎﺷﻪ ! – ﻟﻄﻒ ﺩﺍﺭﯾﻦ ! – ﺷﻤﺎ ﺟﻮﻭﻧﺎ ﺩﻟﺘﻮﻥ ﭘﺎﮐﻪ ! ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ ! ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻤﻪ ! ﺧﻼﺻﻪ ﺩﻩ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ . ﺗﺎﻓﺮﺩﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﮑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ؟ ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺟﻮﺍﺑﻢﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﺑﻮﺩ . ﭼﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻋﯿﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻌﻄﯿﻠﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻋﯿﺪ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻫﻢ ﺑﺮﭼﯿﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﻃﺒﻌﺎ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺻﺤﺒﺘﻬﺎﯾﺶ ﺩﺭﻃﻮﻝ ﺳﺎﻝ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﻤﻊ ﺑﻨﺪﯼ ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ . ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ، ﻣﮑﺒﺮ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﮑﺮﻭﻓﻮﻥ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺯﺩ … 📚 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفدهم ✍ - ... با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 (الف) ✍لبخندهای شیرین دانیال مهربان،با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی، تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم. دست خط برادرم بود. تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشان میداد. درست همان روزهایی که محبتهایش؛عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد... چقدر دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست. از همانهایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد. در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد در عکسهای عروسی،دیگر از دانیال من خبری نبود. حالا چهره ی مردی بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم،خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد. کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت و ای کاش نشانیِ خانه ی خدا را بلد بودم تا پنجره هایش را به سنگ می بستم. در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول،دیگر خبری از او نبود. فقط مردی بود غریبه،با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم،که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده! ادامه دارد..... @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هجدهم(الف) ✍لبخندهای شیرین دانیال مهربان،با تمام شوخی های ب
🍃❤️ 🌸 (ب) بیچاره صوفی! پس دانیال عاشقِ صوفی بوده اما چطور؟مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی! در آن لحظات دلم فقط برادر میخواست و بس.عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم. چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم. عصبی و سردرگم،پاهایم را مدام تکان میدادم. چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد: - هییییس آروم باش صوفی یکی از عکسها رو برداشت و خوب نگاهش کرد: - بعد از گرفتن این عکس،نزدیک بود تصادف کنیم. حالا که گاهی نگاش میکنم،با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هردومون می مردیم. نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض: - مادربزرگم همیشه میگفت،به درد رویاهات که نخوری گاهی تو بیست سالگی، گاهی تو چهل سالگی میری تو کمای زندگی! اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتد نفسهات،با تیک تاک ساعت همخونی کنی و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا! نگاهش کردم. چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست،ایستاده مُرده ام و خوب می دانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد،تازه میفهمی در بودن یا نبودنت،واژه ای به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد. و این زندگیست که به شَلاق هم شده،نفست را میکشد،چه با انگیزه چه بی انگیزه. تکانی خوردم: - خب بقیه ماجرا؟ مکث کرد:- اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم،اومد سراغم. درست مثل بقیه ی مردها... انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود،یه زمانی زنش بودم، یه زمانی بریدم از خاونوادم واسه داشتنش... اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم خاک شدم،دود شدم،حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا دردناک تره... نمیتونی درک کنی چی میگم منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله،حس و حالمو توصیف کنم ادامه دارد....... ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🍃❤️ 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هجدهم (ب) بیچاره صوفی! پس دانیال عاشقِ صوفی بوده اما چطور؟مگر م
💐🍃🌸 🍃❤️ 🌸 (ج) اون شب تو گیجی و مستیش،دست بردم به غلافِ چاقویِ کمریشو،کشیدمش بیرون. اصلا تو حال خودش نبود. چاقو رو بردم بالا،تا فرو کنم تو قلبش... اما، اما نشد، نتونستم،من مث برادرت نبودم؛ من صوفیا بودم،صوفی!ترسیدم به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم: - رفت.گذاشتم که بره. خیلی راحت منو،زنشو،کسی که میگفت عاشقشه گذاشت و رفت به صورتم چشم دوخت،دستی به گلویش کشید: - اون شب جهنم بود. فردا صبح،اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن. مرد به جهادرزم و زن به جهادنکاح داشتم دیوونه میشدم،اصلا درکشون نمیکردم،اصولشون رو نمیفهمیدم، هنوز هم نفهمیدم تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم آورد. سربازها دو تا دخترو با مشت و لگد با خودشون میاوردن. پوشیه ها از صورتشون افتاد... شناختمشون دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ساله اوکراینی بودن. تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن، میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور روی این دوتا خواهرو نامه شون کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو. خندید. خنده اش کامم را تلخ کرد، طعمی شبیه بادامِ نم کشیده: - دخترای احمق فکر کرده بودن میانو معروف میشنو خونه و ماشین مفت گیرشون میاد و میشن مقربِ درگاهِ خدا. اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسشون دیدن. چند ماهی می مونن و وقتی می بینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن. سربازهای داعش هم این دو تا رو به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه. اتفاقا یکی از اون سربازا،برادرت دانیال بود ⏪ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_هفدهم ابواسحاق به سمت ماامد عماد ولیلا ازترسشان به دوط
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 خدای من, پسربچه هایی را که ازسه سال بالاترداشتند ازخانواده شان جدا وسوار تویوتا میکردند,یعنی چه هدفی ازاینهمه خباثت دارند؟؟ محکم عماد راچسپیدم وسعی کردم زیر چادرم پنهانش کنم,اخه این طفل معصوم کشش,اینهمه زجر راندارد,اول که کشتن پدرومادرش درجلوی چشمانش وحالا جدایی.... عمادهم که انگار احساس خطر میکرد,هیچ صدایی ازخود درنمیاورد وتاجای ممکن خودرا درپناه چادر خواهرک بیچاره اش پنهان نموده بود. داعشی حرامی به سمتم امد انگار برامدگی جسم نحیف عماد را دیده بود ,با قنداق تفنگش برسر ورویم میزد وناسزا میگفت ودریک آن دستان لرزان برادرم از دستان بسته ام ول شد... عمادرا سمت خودکشید ,لیلا بااشک وناله التماسش میکرد که عمادرانبرد.. اما ان حرامی تفنگ رابالا برد که برفرق لیلا فرود اورد,خودم رامیان داعشی ولیلا انداختم,تفنگ به پیشانی ام خورد وگرمی خون را روی صورتم احساس کردم اما ازپا ننشستم ودست عماد را گرفتم وفریاد زدم:پسرم است ,عزیزم است,تورا به خدایی که میپرستید رحم کنید اورا ازمن جدا نکنید... التماسهای من انگاراین حیوانات خون آشام را جری تر کرده بود دوباره به سمتم هجوم اورد ومشت ولگد حواله ام کرد....کاش میزد اما عماد رانمیبرد. عماد ازچهار گوشه ی چشمش اشک میریخت,انگار میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست.... ادامه دارد.. 🕷 🕸🕷 🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷 🕸🕷🦋🕸🕷 🦋🕸🕷🦋🕸🕷