بصیـــــــــرت
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ❁ #قسمت_شـانزدهـــم ••• #میخواهم_مثل_تو_باشم ••• ""نماز اول وقٺ"" ❖وقتي هفت
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
◎
❁
#قسمت_هفــدهـــم
••• #میخواهم_مثل_تو_باشم •••
""ایٿــــار نمره""
❖لباسهای ورزشیام را شستم و اتو ڪشیدم تا برای روز امتحان آماده باشد. با عجله آمد خانه.
آنها را برداشت و برد.
از پنجره دیدم ڪه آنها را داد بہ یڪی از دوستانش. وقتی برگشت، خوشحالي توی چهرهاش موج میزد.
🔶با عصبانیت گفتم: من تازه لباسها رو اتو ڪرده بودم. چه ڪار ڪردی؟!
بغض ڪرد و
گفت: دوستم همهي نمرههاش بیسته؛
اما اگه لباس ورزشی نپوشه، دو نمره از ورزشش ڪم میشه!
#شهید_بابڪ_سرمدے
📌«زنگ عبور»، ص91
•❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸
🌟امیرالمؤمنین علے علیه السلام:
ایثار(مقدم داشتن دیگران بر خود) بالاترین درجهی ایمان است.
📚 الحیات؛ ترجمهی احمد آرام، ج1،ص 435
◎
🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹
💮 با ما همراه باشید
در ڪانال خامنه اے شهـــدا
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ @khamenei_shohada •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦• #قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣ "فـــــرار از
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
❉ هيچ وقت در مراسم عروسي ها و جشن ها شرڪت نمي ڪرد.
❉ نه اينڪه آدم منزوي بود و در جمع نمي رفت - جايي ڪه مي دانست گناه است نمي رفت .
✅ مي گفت : « هرچه ديده ببيند ، دل مي كند ياد »
❉ اگر چشمم به نامحرم بيفتد حتماً به گناه مي افتم . خيلي با نفسش مبارزه مي ڪرد .
🌷 #مهندس_شهید_محمد_مهدوی
※✫※✫※✫※✫※
#امام_رضا_ع :
✨هر ڪس حريم خدا را حفظ ڪند، حرمتش حفظ مىشود و هر ڪس خدا را اطاعت ڪند، اطاعت مىشود.
📗الکافی ٬ ج۱ ٬ص۱۳۷
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه اے شهدا🔮
هدایت شده از بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
❉ هيچ وقت در مراسم عروسي ها و جشن ها شرڪت نمي ڪرد.
❉ نه اينڪه آدم منزوي بود و در جمع نمي رفت - جايي ڪه مي دانست گناه است نمي رفت .
✅ مي گفت : « هرچه ديده ببيند ، دل مي كند ياد »
❉ اگر چشمم به نامحرم بيفتد حتماً به گناه مي افتم . خيلي با نفسش مبارزه مي ڪرد .
🌷 #مهندس_شهید_محمد_مهدوی
※✫※✫※✫※✫※
#امام_رضا_ع :
✨هر ڪس حريم خدا را حفظ ڪند، حرمتش حفظ مىشود و هر ڪس خدا را اطاعت ڪند، اطاعت مىشود.
📗الکافی ٬ ج۱ ٬ص۱۳۷
✫┄┅═══════════┅┄✫
🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه اے شهدا🔮
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شانزدهم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
فاطمـــــه هیجان زده اشاره می ڪند:
_ دستش رونگه دارتو دستت تاعڪس بگیرم..📸
میخندی وطوری ڪ طبیعی جلوه ڪند دستت راڪنار دستم میگذاری...
_ فڪ ڪنم اینجوری عڪس قشنگ تربشه!
فاطمـــــه اخم می ڪند:😕
_ عه داداش!...بگیردست ریحانو...
_ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توڪادر جلوش بیشتره...
_ وا!...خب عاااخه...
دستت را ب سرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمـــــه میپرم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزند ڪ:😉
_ عافرین بشمـــــا زن داداش...
نگاهت می ڪنم.چهره ات درهم رفته خوب میدانم ڪ نمیخـــــااستی مدت طولانی دستم رابگیری...
هردومیدانیم همه حرڪاتمان سوری وازواقعیت ب دور است..
امامن تنهایڪ چیزرامرور می ڪنم.آن هم این ڪ توقراراست 3ماه💑 همسرمن باشی..!این ڪ 90روز فرصــت دارم تاقلـــــب تورا مالڪ شوم.
#این_ڪ_عاشـــــقی_ڪنم_تورا!!
این ڪ خودم رادر آغوشت جاڪنم...
باید هرلحظـــــه توباشی وتو!❤
فاطمـــــه سادات عڪس راڪ میگیردباشیطنت میگوید:یڪم مهربون تربشینید!
ومن ڪ منتظرفرصتم سریع نزدیڪت میشوم..شانه ب شانه,
نگاهت می ڪنم.چشمهایت رامیبندی ونفست راباصـــــدا بیرون میدهی..
دردل میخندم ازنقشه هایی ڪ برایت ڪشیده ام.برای توڪ ن! #برای_قـــــلبت💞
درگوشَت آرام میگویم:
_مهربون باش عزیزم!...
یڪ بار دیگرنفست رابیرون میدهی..
عصبی هستی این راباتمـــــام وجود احساس می ڪنم.اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس..!😁
این راڪ میگویم یڪ دفعه ازجا بلند میشوی ،عرق پیشانی ات راپاڪ می ڪنی وب فاطمـــــه میگویی:
_ نمیخـــــاای ازعروس عڪس تڪی بندازی!!؟؟؟
ازمن دور میشوی وڪنارپدرم میروی!!
#فرارڪردی_مثـــــل_روزاول!
اما تاس این بازی راخودت چرخـــــاانده ای!
برای پشیمـــــانی #دیرست...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
http://eitaa.com/khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_شانزدهم ﺩﺭﺳﺖ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ، ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﻋ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_هفدهم
ﭼﻨﺪﻣﺎﻩ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﺑﺴﯿﺞ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ . ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﮐﻤﯿﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﮑﺎﺭﯼ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻠﺴﻪ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ . ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﮐﻤﮏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﺮﺩ . ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﻮﺩ، ﭼﯿﺰﯼ ﻣﺮﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻣﯿﺪﺍﺩ . ﺑﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺞ، ﺗﻮﺟﻪ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﺶ ﺳﺮﮐﻮﺏ ﮐﻨﺪ، ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﺮﺍ ﺍﺻﻼ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻧﺸﻮﺩ . ﺗﺎﺯﻩ ۱۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺩﺭﻟﺒﺎﺱ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﮐﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﯽ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺀﻇﻦ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ . ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﻢ ﺿﺮﺭ ﺑﺒﯿﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ . ﺣﺘﯽ ﭼﻨﺪﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺜﻞ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﻮﻡ . ﺍﻣﺎ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎﻫﻢ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ …
#ادامه_دارد
📚 #از_داستانهای_نازخاتون
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شانزدهم(ب) ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد. تهوع ب
💐🍃🌸
🍃❤️
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفدهم
✍ - ... با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده.
وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه.
دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا،اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمای خودشو دانیالو نشونم داد،باور کردم.
هیچ نقشه ای در کار نیست فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه
مکث کرد:
- همه مسلمونها هم بد نیستن،
یه روز اینو میفهمی سارا
فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی،دیر نشده باشه
چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود مِن مِن کرد:
- بابت سیلی،متاسفم
رو به رویم ایستاد،چشمانش چه رنگی بود؟
هر چه بود در آن تاریکی،تیره تر نشان می داد
صدایش آرام و سرسخت شد:
- دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم.
انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان،درست بود!
احساس احتمالی عثمان،اصلا مهم نبود.
من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم.
آخ که اگر آن مسلمان خانه خراب کن را بیابم هستی اش را به چهار میخ میکشم.
مادر روی کاناپه،تسبیح به دست نشسته بود.
با دیدنم اشک ریخت:
- چقدر دیر کردی.
چرا انقدر رنگ و روت پریده؟
فقط نگاهش کردم هیچ وقت نخواستمش...فقط دلم برایش می سوخت
یک زن ترسو و قابل ترحم...
چرا دوستش نداشتم؟
در باز شد،پدر بود با شیشه ای در دست و پشتی خمیده...
تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد.
این مرد،چرا دیگر نمی مرد؟گربه چند جان داشت؟
هفت؟ نُه؟
این مستِ پدر نام،جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود...
پوزخندی بر لبم نشست.
مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم:
- دیگه قید پسرتو واسه همیشه بزن.
اون دیگه برنمیگرده...
چرا این جمله را گفتم؟خودم باورش داشتم
لرزید...
لرزیدنش را دیدم
چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟
تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم.
چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم؟
صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد.
در اتاقم را قفل کردم.
مادر به در کوبید:
- سارا چی شد؟دانیال کجاست؟
چرا باید قیدشو بزنم؟چرا میگی دیگه برنمیگرده؟
باید تیر نهایی را رها میکردم.
با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زن بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم.
خشاب آخر را خالی کردم:
- پسرت مرده!
تو ترکیه دفنش کردن
مسلمونا کشتنش...
در سینه ام قلب داشتم یا تکه ای یخ؟
جز آوازهای تنها مستِ خانه،صدایی به گوش نمیرسید.
در را کمی باز کردم از میان باریکه ی در،مادر را دیدم...
خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت.
من اگر جایش بودم؛در فنجان خدایم زهر میریختم.
دوست داشتم بخوابم حداقل برای یکبار هم که شده،طعم خواب آرامی که حرفش را می زنند،مزه مزه کنم.
این دنیا خیلی به من بدهکار بود،حتی بدونِ پرداخت سود؛
تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد.
آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد،
که ای کاش کمی صبر میکردم...
صبح، خیلی زود آماده شدم.
پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم.
این همه نامهربانی حقش نبود.
جمع شده در خود،روی سجاده اش به خواب رفته بود
نفسی عمیق کشیدم،باید زودتر میرفتم.
با باز کردن در کافه،گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد.
ایستادم،دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم.
کمی درد میکرد،خشم آن لحظه دوباره به سراغم آمد.
چشم چرخاندم.
صوفی روی همان میز دیروزی،پشت به من نشسته بود عثمان رو به رویم ایستاد.
دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت،گرم بود.
چشمانش شرم داشت
- بازم متاسفم
بی توجه،به سراغ صندلی دیروزیم رفتم،جایی کنار شیشه ی عریض و باران خورده
صوفی واقعا زیبا بود.
چشمان تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش،هر عابری را وادار به تماشا میکرد.
اما مردمک چشمانش شیشه داشت،سرد و بی رمق...
درست مثل من
انگار کمال همنشینی با دانیال،منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود.
لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد:
- بابت دیروز عذر میخوام
کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام.
فقط انگیزمو گفتم
عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشست.
جایی در نزدیکی من
صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد:
- یه چیزایی با خودم آوردم
چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد:
- اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته.
واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه
همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد.
دانیال بود،دانیال خودم،عکسهای دوران دوستی اش،پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان...
#ادامہ_دارد
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_شانزدهم خدای من این دوداعشی خبیث سر غنایم جنگی یا بهتر
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_هفدهم
ابواسحاق به سمت ماامد عماد ولیلا ازترسشان به دوطرف من چسپیده بودند,قلبم شکست اخر درعین بی پناهی ,تکیه گاه دیگری شده بودم.
باخود فکرکردم اگر خواهروبرادرم دلشان به من خوش است پس بگذاراین دلخوشی کوچک راازانها نگیرم ,میباید هرگز خودرانشکنم وخودرا ضعیف نشان ندهم تا این کورسونور امید دردل این بیچاره ها خاموش نشود.
اهسته گفتم:عماد,لیلا,اصلا نترسید....همراه من بیایید...
حرفی رابه بچه ها میزدم که خودم خیلی اعتقادی نداشتم اخه تمام وجودم مملوازترس واضطراب بود اما توکل کردم برخدایم ,همانکه بنده نوازاست ومن هم تازه بااین خدای مهربان ودین زیبایش,کاملترین دین دنیایش, اشنا شده ام....
باهم از درخانه بیرون رفتیم,اولین چیزی که توجهم راجلب کرد ,لبخند تمسخرامیز ابوعمر بود ونگاه پیروزمندانه ی خاله هاجر,خدای من اینها چه حقیرند که راضی وخشنودند از حقارت همسایگانی که تاچندی قبل عمووخاله ,صدایشان میکردند...
کوچه ومحله ,مملواز دختران وزنان وکودکان ایزدی بود که به اسارت داعشیها درامده بودند,اهسته به عماد ولیلا گفتم:اصلا نترسید,ببینید ما تنها نیستیم ,توکل کنیدبه خدا...عماد که باز اشکهایش جاری شده بود وبی صدا گریه میکرد خودش رامحکم تر به من چسپانید وبا پاهای کوچکش,قدمهای بزرگی برمیداشت تا مبادا از خواهرانش جدا شود...برادرکم انگار عمق خباثت این شیاطین داعشی راخوانده بود وضمیر ناخوداگاهش از خطری دیگر اگاهاش میکرد ,که حتی نمیخواست قدمی از من دور شود.
ازمحله ی ایزدیها خارجمان کردند وهمه رابه صف نمودند تا ماشینهایشان برای تحویل برده هایشان برسد...
بالاخره امدند دوتا ماشین ,یه تیوتای مسافری بایک بنز باری از راه رسید...
ازجلوی صف همهمه ی زنانی رامیشنیدم که گریه وآه وناله والتماسشان باهم قاطی شده بود.
لیلا:سلما چه خبره چکارمیکنن؟؟
نمیدانم عزیزم ,صبرکن ببینیم این خبیثان باز چه نقشه ای درسردارند.
ادامه دارد...
🕷
🕸🕷
🦋🕸🕷
🕷🦋🕸🕷
🕸🕷🦋🕸🕷
🦋🕸🕷🦋🕸🕷