eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈ "قوانین ده‌گانه"📝 شـــღــید سیّـد مجتبـي علمـدار براۍ خودش قانون‌هاۍ ده‌گانه درست ڪرده بود. ↬ قانون‌ها ترکیبۍ بود از اعتراف و جریمه. ↬ اعتراف نامه؛تاریخ شروع1369/4/5 1 ☜ بارالها! اعتراف مۍ‌ڪنم از اینڪ قرآن را نشناختم و ب قرآن عمل نڪردم (حداقل روزۍ ده آیه قرآن بخوانم). ⊂⇝ 2 ☜ پروردگارا! اعتراف میۍڪنم از اینڪ نمازم را بۍ‌معنۍ خواندم و حواسم جاۍ دیگرۍ بود (حداقل روزۍ دو رڪعت نماز قضا باید بخوانم). ⊂⇝ 3 ☜ خدایا! اعتراف مۍڪنم از اینڪ مرگ را فراموش ڪردم (حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رڪعت نماز توبه بخوانم). ⊂⇝ 4 ☜ خدایا! اعتراف مۍڪنم از اینڪ شب با یاد تو نخوابیدم و [براۍ] نماز شب هم بیدار نشدم. (حداقل در هر هفته باید دو شب نماز شب بخوانم و بهتر است ڪ شب‌هاۍ سه شنبه و شب جمعه باشد). و..... ⊂⇝ 5. ... 6. ... 📚کتــاب فانوس زائر، ص75- •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 🔮امـام کـاظـــم (علیه السلام): از ما نيست ڪسے ڪ هر روز اعمال خود را محـــاسبہ نڪند تا اگر نيڪے ڪرده از خدا بخواهد بيشتر نيڪے ڪند و خدا را بر آن سپـــاس گويد و اگر بدے ڪرده از خدا آمرزش بخواهد و تــــوبہ نمايد. 📘ارشـــاد القـوب، ج1، ص 18 •❈•❧ •❈•❧ •❈•❧ •❈•❧ ـــ شهدا ◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈ـ
بصیـــــــــرت
‌ ‌ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ‌‌ ‌ ‌ ❁ #قسمت_چهارم ••• #میخواهم_مثل_تو_باشم ••• ""شڪنجه‌ و استقامٺ"" ❖ حسین ر
‌ ‌ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ‌‌ ‌ ‌ ❁ ••• ••• ""لامپ اضافي"" ❖لامپ‌هاي اضافي خانه را خاموش ڪرد و گفت: اسراف نڪنید! ☜ما می‌توانیم با صرفه‌جویی توی مصرف آب و برق و گاز، به پیروزی ڪشورمون ڪمڪ ڪنیم. 📌 «زنگ عبور»، ص117 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 🌟حضرت رسول صلی الله علیه وآله: هر مردي ڪہ در زندگے صرفه جویي ڪند، هرگز روے فقر بہ خود نمے‌بیند. 📚تحف‌العقول؛ ترجمه‌ی حسن زاده، ❁ ◎ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 💮 با ما همراه باشید در ڪانال خـامنــــه اے شهـــــدا💮 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ‌✦• #قسمت_چهارم 4⃣ ‌‌"عاشق زیارت امام رضا ع" ❉ اوایل جنگ بو
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ ‌✦• 5⃣ " نـماز اول " ❉ سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم صیاد مدام به ساعتش نگاه میکنه وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه ❉ بعدش هم به خلبان اشاره کرد که همینجا فرود بیا، خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم. ❉ گفت: اشکالی نداره، ما باید همینجا نماز بخونیم! هلی کوپتر نشست، صیاد با آب قمقه ای که داشت وضو گرفت و به نماز ایستاد، ما هم به او اقتدا کردیم. 🌷 منبع : کتاب کوله پشتی به نقل از امیر دلاور 📚 : اهمیت به نماز اول وقت تحت هر شرایطی ... ※✫※✫※✫※✫※ : ✨《مراقب وقتهاى نماز باشيد (كه تا وقتش فرا رسيد انجام دهيد) ؛ چرا كه انسان از حوادثى كه مانع انجام نماز در وقت گردد، ايمن نيست.‌》 📚بحارالانوار ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه اے شهدا🔮
بصیـــــــــرت
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج #قسمت_چهارم مسیر را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته بودیم تا آنکه وار
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج آقا سعدی تقی پور بود . از خوددرو پائین آمده و با ایشان مشغول سلام و احوالپرسی شده بودم سراغ حاج آقا مقدس، شهید مصطفی قنبری( در عملیات کربلای ۸ به شهادت رسید) و اسماعیل حیدری را که در عملیات کربلای ۴ مجروح شده بودند، و در سوریه برای همیشه آسمانی شده است را گرفت. داشتم توضیح می دادم که به یک باره یحیی کثیری، شهید ناصر صادقی؛ شهید محمود اریحی را دیدم آن ها نیز در اولین سوالشان از حال و روز حاج آقا مقدس و دیگر مجروحین گردان پرسیدند داستان را برایشان توضیح دادم و ..... داخل سنگر شدم اما هنوز دقایقی از آن نگذشته بود که شهید رحمانی فرمود احمد جان برو مخابرات لشگر و رمز و کد بی سیم را تحویل بگیر نمی دانم با کدام یک از بچه ها با تویوتا رفتم و کد و رمز را تحویل گرفتم اما خیلی سریع برگشتم اگر چه برای دقایقی با دوستان مخابرات لشگر مشغول صحبت شده بودم. به دستور شهید رحمانی تمام بی سیم چی های نفربر و بچه هایی که در مخابرات گردان کار می کردند به سنگر ایشان فراخوانده شدند و قرار شد کد و رمز بی سیم را تحویل آن ها داده و توجیه لازم را در خصوص رعایت مسائل امنیتی در استفاده از بی سیم را به هنگام عملیات یادآوری نمایم. ادامه دارد.......
بصیـــــــــرت
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 #وصیّتنامه_سیاسی_الهی_امام (ره)🌹 #قسمت_چهارم   «...... و کار به جایی رسید
بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 (ره)🌷 «.... کرد و بعض آخوندهای بیخبر از مقاصد اسلامی هم مداح او بودند. و می‌بینیم که ملک فهد هر سال مقدار زیادی از ثروتهای بی‌پایان مردم را صرف طبع قرآن کریم و محالّ تبلیغاتِ مذهبِ ضد قرآنی می‌کند و وهابیت، این مذهب سراپا بی اساس و خرافاتی را ترویج می‌کند؛ و مردم و ملتهای غافل را سوق به سوی ابرقدرتها می‌دهد و از اسلام عزیز و قرآن کریم برای هدم اسلام و قرآن بهره‌برداری می‌کند. ما مفتخریم و ملت عزیز سرتاپا متعهد به اسلام و قرآن مفتخر است که پیرو مذهبی است که می‌خواهد حقایق قرآنی، که سراسر آن از وحدت بین مسلمین بلکه بشریت دم می‌زند، ‌از مقبره‌ها و گورستانها نجات داده و به عنوان بزرگترین نسخه نجات دهنده بشر از جمیع قیودی که بر پای و دست و قلب و عقل او پیچیده است و او را به سوی فنا و نیستی و بردگی و بندگی طاغوتیان می‌کشاند نجات دهد. و ما مفتخریم که پیرو مذهبی هستیم که رسول خدا مؤسس آن به امر خداوند تعالی بوده، و امیرالمؤمنین علی بن‌ ابیطالب، این بنده رها شده از تمام قیود، مأمور رها کردن بشر از تمام اغلال و بردگیها است . ما مفتخریم که کتاب نهج‌البلاغه که بعد از قرآن بزرگترین دستور زندگی مادی و معنوی و بالاترین کتاب رهایی‌بخش بشر است و دستورات معنوی و حکومتی آن بالاترین راه نجات است، از امام معصوم ما است....»
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهارم 4⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 5⃣ . نگاهت می ڪنم پیرهن سفیدباچاپ چهره شهیدهمت، زنجیروپلاڪ، سربنـــــد یازهراس ویڪ تسبیـــــح 📿 سبزشفاف پیچیده شده ب دورمچ دستت چقدرساده ای ومن ب تازگی سادگی رادوست دارم😍 قراربودب منزل شمـــــابیایم تاسه تایی ب محل حرڪت ڪاروان برویم. فاطمـــــه سادات میگفت:ممڪن است راه رابلدنباشم.. وحالااینجاایستاده ام ڪنارحوض آبی⛲️ حیاط ڪوچڪتان وتوپشت ب من ایستاده ای. ب تصـــــویرلرزان خودم درآب نگاه می ڪنم. من می آید...این رادیشب پدرم وقتی فهمیدچ تصمیمی گرفته ام ب من گفت.. صدای فاطمـــــه رشته افڪارم راپاره می ڪند. _ ریحانه❔...ریحـــــان⁉️....الوووو نگاهش می ڪنم. _ ڪجایی❔... _ همینجا ....چ خوشتیپ ڪردی!! تڪ خور😒(و ب چفیه وسربندش اشاره می ڪنم) میخندد... _ خب توام میووردی مینداختی دورگردنت❕ ب حالت دلخورلبهایم راڪج می ڪنم...😏 _ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفـــــیه ندارید❓ مڪث می ڪند.. _ اممم نه!...همین یدونس! تامی آیم دوباره غر بزنم صـــــدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم... _ فاطمـــــه سادات❓ _ جونم داداش⁉️.. _ بیا اینجـــــا.... فاطمـــــه ببخشیدڪوتاهی میگویدوسمت تو باچندقدم بلندتقریبامیدود. توب خاطرقدبلندت مجبورمیشوی سرخم ڪنی ،درگوش خـــــااهرت چیزی میگویی وبلافاصله چفـــــیه ات راازساڪ دستی ات 💼بیرون می ڪشی ودستش میدهی.. فاطمـــــه لبخندی ازرضایت میزندوسمتم می آید😊 _ بیا!!.... (وچفـــــیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش می ڪنم) _ این چیع؟؟😐 _ شلواره!معـــــلوم نیس؟؟😁 _ هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای آقاااعلی نیست!؟ _ چرا!...امامیگه فعلا نمیخـــــاادبندازه. ی چیزدردلـــ❣ــم فرومیریزد،زیرچشمی نگاهت می ڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی. _ ازشون خیلی تشڪرڪن! _ باعشه خانوووم تعارفـی.(وبعدباصدای بلند میگوید)..علی اڪبر!!...ریحانه میگع خیلی باحالییی!!😜 وتولبخندمیزنی میدانی این حرف من نیست.بااین حال سرڪج می ڪنی وجواب میدهی: _ خـــــااهش می ڪنم! احساس ارامش می ڪنم درست روی شانه هایم... نمیدانم ازچیست! از یا ... ♻️ ... 💘
بصیـــــــــرت
من، احسان معراج الشهدا #معراج_شهدا #قسمت_چهارم اگه یک فکر دیگه ای راجع به من کنه چی❓ یک تصمیم ه
من، احسان،معراج الشهدا واسه همین هروقت باهام حرف میزنه سرم رو پایین نگه میدارم که حواسم جمع باشه... سرباز جلوی در معراج گفت: «برا چه امری تشریف می برید❓» همینطوری که احسان مبهم نگاش می کرد. سریع گفتم: «برای زیارت...» هیچی نمی گفت، وارد معراج شدیم، اونجا همیشه شیش تا شهید گمنام خوش قد و قامت تو تابوت هست که یک آرامشی داره که نگو...☺️ دیگه فقط سکوت بود و سکوت بود و سکوت... دو زانو نشست پایین پاشون، گفتم: «آقا اگه میشه اینجا عقد💍💍 بگیریم....» کلی حرف و سخنرانی آماده کرده بودم که براش بگم از شهید و شهادت و عقد و آرزوهام و فلان. مي خواستم برم بالا منبر که یهو گفت: «اینجا خیلی خوبه خانوم! همينجا بگیریم عقد و... باز چند ثانیه از دنیا قرض گرفتم و رفتم که با خیالش خوش باشم... 💞تاریخ عقد نهم آذر ماه ۹۷ پایان.......... 💐💐💐💐💐💐💐💐 @khamenei_shohada
5.mp3
10.03M
"حاج قاسم" خاطرات خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی گوینده : علی همت مومیوند ادامه دارد... ــــــــــــــــــــــ🌷🕊ـــــــــــــــــــــ
بصیـــــــــرت
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍ #قسمت_چهارم 🤔مرگ یا غرور‼️ 🍂غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار
📕 👫زندگی مشترک 🍃وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... . به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... 🍃اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... . اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... . 🌺از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... . 🌺شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... . 🌺خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... . هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ... . 🍃چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ... 🌼رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... . چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ... 🌼فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... . بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... . 🌼بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... . 🌺با رفتنش بچه ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ... یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه ... بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... . کلا درکش نمی کردم ... ــــــــــــــــــــــ🕊🌷ـــــــــــــــــــــــ
بصیـــــــــرت
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_چهارم … ﺑﻪ #ﺷﻬﺪﺍ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺳﺮﺯﺩﯾﻢ : #ﺷﻬﯿﺪ ﺟﻼﻝ ﺍﻓﺸﺎﺭ، ﺷﻬﯿ
🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 ﺟﺎﺧﻮﺭﺩﻡ؛ ﻣﻦ؟ ! ﭼﺎﺩﺭ؟ ! ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺶ ﺿﺮﺭ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﯾﮏ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ ! ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻦ ! ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺪﻝ ﭼﺎﺩﺭﻫﺎ : ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ، ﺳﺎﺩﻩ، ﻣﻠﯽ، ﺣُﺴﻨﯽ، ﺧﻠﯿﺠﯽ، ﻋﺮﺑﯽ، ﻗﺠﺮﯼ ﻭ … ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﺗﻪ ! ﺍﯾﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ! - ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﻟﺒﻨﺎﻧﯿﻪ؟ - ﺁﺭﻩ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ! ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﯾﮏ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﻢ . ﮔﻔﺘﻢ : ﺯﻫﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﻤﺎ ! ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ ﺯﻣﯿﻦ ! ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﻧﺘﻮﻧﻢ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﻨﻢ ! ﻧﺘﺮﺱ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻡ . ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺯﻫﺮﺍ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺯﻫﺮﺍ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ : ﭼﻪ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺷﺪﯼ ! ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺁﯾﻨﻪ، ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺗﺮ، ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﻭ ﺑﺎﻭﻗﺎﺭ ﺗﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ . ﭼﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﯾﻢ . ﺫﻭﻕ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺯﻫﺮﺍ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺩﯾﺪﯼ ﭼﯽ ﺷﺪ؟ ﯾﺎﺩﻣﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﺮ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ . - ﭼﯽ؟ - ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ ! - ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ - ﺷﻬﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﯾﺘﺸﻮﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﻣﺰﺍﺭﺷﻮﻥ ﮔﻤﻨﺎﻣﻪ . ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ‏( ﺱ ‏) ﻧﺰﺩﯾﮑﻨﺪ . ﻗﻠﺒﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺗﭙﯿﺪﻥ . ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ، ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﻢ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ . ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ، ﺯﻫﺮﺍ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﭼﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ . ‏( ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻭﻗﺖ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﺧﺘﺮ؟ ‏) ﻣﺰﺍﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ : ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍﯼ، ﺭﺍﻩ ﻧﺸﺎﻧﻢ ﺑﺪﻩ … ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺁﺷﺘﯽ ﮐﻨﻢ … 📚 ــــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_چــهارم ✍تا می‌خواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خند
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📙 مجید قربان‌خانی مجید سوزوڪی نیست ✍داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوڪی» اخراجی‌ها مقایسه ڪرده‌اند. پسر شروشور و لات مسلڪی ڪه پایش را به جبهه می‌گذارد و به‌یڪ‌باره متحول می‌شود؛ اما خواهر مجید می‌گوید مجید قربان‌خانی، مجید سوزوڪی نیست: «بااینڪه خودش از مجید اخراجی‌ها خوشش می‌آمد؛ اما نمی‌شود مجید ما را به مجید اخراجی‌ها نسبت داد. برای اینڪه مجید سوزوڪی به خاطر علاقه به یڪ دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بی‌بی زینب همه‌چیز را به‌یڪ‌باره رها ڪرد و رفت. از ڪار و ماشین تا محله‌ای ڪه روی حرف مجید حرف نمی‌زد. مجید سوزوڪی اخراجی‌ها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارڪ بود. هیچ‌کس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه می‌دانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه این‌ها همه‌چیز را رها ڪرد و رفت.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 #قسمت_چهارم #شکنجه_در_دیگ_آب_جوش! 🌷این ماجرا تا چند وقت، همه روزه، ادامه داشت. هر روز ع
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 🌷چند دقیقه بعد با دست، صابون را نصف کرد و توی دهان عزیز الله گذاشت. محکم هم با پوتین به پشت صابون زد و به داخل گلوی عزیز الله فشار داد! با فشار زیاد و بی رحمانه نصف قالب صابون را داخل معده او کرد. بعد هم او را بی حال و بی رمق به آسایشگاه آوردند؛ انداختند و رفتند. 🌷بچه ها سریع سراغ او رفتند. ابتدا همه فکر کردیم شهید شده است. تمام پوست بدنش سوخته بود. نفس نفس می زد. انگار که لحظات آخر عمرش بود. صحنه ی خیلی دردناکی بود. تاب و تحمل بچه ها را گرفته بود. همه صلوات و ذکر می گفتند. یکی از بچه ها پشت میله های پنجره صدا زد: «نامردا، نامردا، اون رو کشتین! مگه توی جنگ حلوا پخش می کنن. کشت و کشتاره. شما هم از ما کشتین... .» آنقدر داد و فریاد زد تا دو نفر از نگهبان ها آمدند در را باز کردند. ادامه دارد...... @khamenei_shohada 💠💠💠💠💠💠💠
بصیـــــــــرت
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چــهارم(۲) ✍و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم،
🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (الف) ✍که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد. در این بین،درد میانمان،مشترک بود و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد. رفت و آمد کرد و هر روز کم حرف تر و بی صداتر شد. شبها دیر به خانه می آمد... در مقابلِ اعتراضهای عثمان،پرخاشگری میکرد. در برابر برادرش پوشیده بود و او را نامحرم میخواند، از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا درست شبیه برادرم دانیال! آن ها هم مثل من یک نشانی میخواستند اما تلاش ها بی فایده بود. هیچ سرنخی پیدا نمیشد! نه از دانیال،نه از هانیه و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت فقط فنجانی چای بود با خدا ! دیگه کلافه شده بودیم. هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند،نداشتیم چه مبارزه ای؟ دانیال کجای این قصه بود؟ مبارزه...مبارزه...مبارزه... کلمه ای که روزی زندگی همه مان را نابود کرد... حسابی گیج و کلافه بودم اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم. اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش..اما حالا!!! نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام. عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد،تنها جا خورد...و فقط پرسید: - مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟ و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده،تمام زندگیم را؛در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو! ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش می داد که چیزی برای مبارزه نمانده. 🔨 حکم صادر شد،مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند. اما برادرم دوست داشتنی بود. پس باید برای خودم می ماند. حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود باید از ماجرا سر در می آوردم. حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد.و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه ادامه داردـ........ @khamenei_shohada 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌸🍂🌼
بصیـــــــــرت
🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجــم(الف) ✍که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چ
🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (ب) ✍مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد. تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد. 🔴سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها... ظاهرش درست مثل دانیال، عجیب و مسخره بود. کچل ریش بلند،بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را می دادند و بروشورهایی را بین شان توزیع میکردند ای مسلمانان حیله گر! آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،دانیال را از من گرفت آخ که اگر پیداش کنم،به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم.. سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم. تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم. چه وعده هایی😏 بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز،آب از لب و لوچه شان آویزان بود یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟ زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند. با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم و او هم با سکوت در کنار ایستاد و سپس زیر لب زمزمه کرد بیچاره هانیه...! از وعده هایِ دروغین که قبولش نداشتم از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان... راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟ سخنرانی تمام شد بروشورها پخش شدند و همه رفتند... جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ای نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان،اسمم را صدا میزد: - سارا.. سارا.. خوبی؟ و من با سر،خوب بودن دروغینم را تایید کردم. بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد بازویم را گرفت و بلندم کرد... این حرفها این سخنرانی برام آشنا بود و... ⏪ ... @khamenei_shohada 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂
1_5023816923939340294.m4a
5.38M
🎧 آن بیست و سه نفر ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕷🕸🦋🕷🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_چهارم: بعدازغروب افتاب بود وپدرم امد ,مادر بساط شام راحا
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 : سفره که جمع شد,سکوت همه خانه رافراگرفت وگهگاهی عماد با بازیهای بچگانه اش سکوت سنگین اتاق رامی شکست,یکباره پدرم ازجایش بلند شد وشروع به قدم زدن کرد،خوب میدانستیم وقتی پدر اینکار رامیکند میخواهد تصمیم مهمی بگیرد. طارق تلویزیون راروشن کرد وخودرامشغول نگاه کردن ،نشان میداد،مادرم هم با جم وجورکردن وسایل شام خودرامشغول کرده بود ومن ولیلا هم مثلا به مادر کمک میکردیم اما ذهنمان درگیر این خواستگاری نحس وان گروه منحوس بود که پدر رو به مادرم گفت:ام طارق فکرمیکنم بهتراین باشد که ما هم هرچه که میتوانیم به دلارودینار تبدیل کنیم وتا این فتنه وآشوبها میخوابد به جایی دیگر برویم ،بعدکه اوضاع ارام شدبرمیگردیم. مادر:اخه کجا بریم؟اصلا کجا را داریم که بریم؟ پدر:بزار خواهرت صفیه وخانواده اش برن ،هرجا که انها رفتند یکهفته بعد شما رابا طارق راهی میکنم وخودم میمانم تا مراقب خانه ونخلستان وزندگیمان باشم،من تنها باشم ازپس مراقبت ازخودم برمیام. تودلم خوشحال شدم،اخه اگرقراربودآواره بشیم چه بهترکنار خاله وعلی باشیم ،که طارق گفت:روی من حساب نکنید ،همونطورکه علی پسرخاله صفیه میماند تا ازشهرش دفاع کند منم میمانم. دلم هرری ریخت پایین؛نگاهم به پدرم افتادکه میگفت:نه طارق من میمانم وتومیروی... طارق:به همان ایزد پاک قسم که تکان نمیخورم،شما همراه مادروبچه ها برو ،من اموزش نظامی دیدم،جوان ترم وبرای مبارزه بهتروشما دنیا دیده ای وبرای سفر مناسب تر.... دلم میخواست ازته سرم فریادبزنم،گریه سردرهم اخربه چه گناهی باید اواره شویم؟! ادامه دارد... 🕷 🕸🕷 🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷 🕸🕷🦋🕸🕷 🦋🕸🕷🦋🕸🕷