eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈ ✠ ↢ "سرقفلـــــے" ❣⇱ ‌شهید عباس بابایی معاون عملیاټ نیروهوایی ارټش⇲❣ با اصرار مےخواست از طبقه‌ے دومِ آسایشگاه ب طبقه‌ے اول منتقل شود. با تعجب گفتم: «ب خاطر همین من رو از دزفول ڪشوندے ټهران!» گفټ: «طبقہ ‌ے دوم مشرف ب خوابگاه دخترانہ اسټ. دوسټ ندارم در معرض گناه باشم». وقټی خواسټہ‌اش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشټم نیش خندے زد و با لحن خاصے گفټ: «آسایشگاه بالا ڪُلے سرقفلے داره، ولے ب روے چشم منتقلش مے‌ڪنم پایین». ↶ شـــღــید عبـاس بابایـــــے ↷ 📘ڪتاب پرواز تا بی‌نهایت، ص35 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 ↫₰ ✬ رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم): همہ چشم‌ها روز قیامٺ گریانند جز سہ چشم: چشمے ڪ از ٺرس خدا بگرید، چشمے ڪ از نامحرم فرو نهاده شود، چشمے ڪ در راه خدا شب زنده دار باشد. 📙بحـارالانــــوار، ج101، ص35 〰*〰*〰*〰*〰*〰*〰 ◈💠◈↷◈💠◈↶◈💠◈
بصیـــــــــرت
‌ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ‌‌ ‌ ‌ ❁ #قسمت_سوم ••• #میخواهم_مثل_تو_باشم ••• ""سیب حلال"" ❖با بچه‌هاي فامیل، ڪ
‌ ‌ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 ◎ ‌‌ ‌ ‌ ❁ ••• ••• ""شڪنجه‌ و استقامٺ"" ❖ حسین را به بند نوجوانان بِزه‌ڪار انداختند. صبوري بہ خرج داد. چند روز صداي نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند بلند بود. مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. ☜مي‌گفتند: تو به اینها چی ڪار داري؟! از آن به بعد، شڪنجه‌ي حسین، ڪار هر روز مأموران شده بود. 🔶یڪ بار هم نشد ڪہ زیر شڪنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده‌ساله را مي‌نشاندند روی صندلی الڪتریڪی، یا اینڪه از سقف آویزان می‌ڪردند. 📌 «امتداد 3 و 4»، ص23 ‌•❈•❧🔸 •❈•❧🔸 •❈•❧🔸 🌟امیرالمؤمنین علے علیه السلام: هیچ چیزے مانند صبر و شڪیبایے، فرجامي نیڪ و پایاني دل‌پذیر ندارد، بي‌ادبي را دفع مي‌ڪند و در رسیدن بہ مقصود یارے مي‌رساند. 📚میزان‌الحكمه؛ ج1، ص106، ح396 (غررالحکم، ح 6354) ❁ ◎ 🔹◎❁↷💎↶❁◎🔹 💮 با ما همراه باشید در ڪانال خـامنـــه اے شهــــدا💮 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ‌✦• #قسمت_سوم 3⃣ " ڪمڪ بہ فقــــرا " ❉ داود یه دفترچه داشت
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪ •✦ ‌✦• 4⃣ ‌‌"عاشق زیارت امام رضا ع" ❉ اوایل جنگ بود ڪہ شهید شد.خبر شهادتش آمد ولۍ از جنازه خبرۍ نبود. ❉ وصیتنامہ اش را ڪہ دیدیم، نوشتہ بود: "دوست دارم وقتۍ شهید شدم پیڪرم را بہ طواف حرم مطهر ثامن الائمہ علیہ السلام ببرند." ❉ تصمیم گرفتیم وقتۍ پیڪرش آمد ببریمش مشهد. ❉ جنازه اش ڪہ آمد روۍ تابوتش نوشتہ بودند:" التماس دعا، زائر امام رضا علیہ السلام، طواف حرم داده شد. ❉ حسن همراه شهدای مشهد رفتہ بود، زیارت "امام رضا علیہ السلام." 🌷 ※✫※✫※✫※✫※ : ✨ 《 کسی که فرزندم رضا (علیه السلام) را زیارت کند خدا به او ثواب هفتاد هزار حج مقبول عطا می نماید.》 📚کافی، ج4، ص585 ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی وشهدایی خامنه ای شهدا
بصیـــــــــرت
#شهید_نادر_مهدوی #قسمت_پایانی شهید نادر مهدوی 👇👇👇👇 ” (حسین بسریا) #کانال_امام_خامنه_ای_شهدا
هنگامی که جنازه مطهرش به خاک پاک میهن رسید، دست ها و پاهایش به صورت خیلی محکم بسته شده بود و نشان می داد که دشمن، حتّی از جسم بی جان این سردار شهید نیز می ترسید. نادر بر عرشه ناو جنگی یو. اس. اس. چندلر” آماج شکنجه‌های وحشیانه دشمن قرار می‌گیرد و سینه‌اش با میخ های بلند آهنین سوراخ می‌شود و بدین ترتیب مظلومانه به شهادت می‌رسد. جنازه مطهر شهید با شکوه خاصی بر دوش هزاران تن از امت حزب‌الله در مقابل لانه جاسوسی آمریکا تشییع و سپس به بوشهر انتقال یافت. در آنجا نیز پیکر پاک شهید مجدداً بر دوش جمعیت انبوه مردم شهیدپرور تشییع شد و پس از آن جهت خاک‌سپاری به زادگاهش روستای بحــیری بازگشت. مردم روستا با شور و شکوهی خاص و به نحو کم‌نظیری به استقبال پیکر غرقه‌به‌خون سردار شهیدمهدوی رفتند و این پیکر گلگون‌کفن را پس از تشییع تا گلزار شهدای روستا، چون گوهری بهشتی به صدف خاک سپردند. شهیدی که غرور آمریکایی ها را شکست... روز 16مهر روز گرامیداشت این مرد مظهر و میباشد
بصیـــــــــرت
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج #قسمت_سوم . نماز را خواندیم و پس از خوردن صبحانه ای مختصر به سمت شل
گزارشات یک رزمنده از کربلای پنج مسیر را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته بودیم تا آنکه وارد جاده ای شدیم که دژ مستحکمی به عرض تقریبا ۳ متر و به ارتفاع ۲/۷۰ تا ۳ متر و به طول چند کیلومتر امتدادش بود جاده ای که به جاده شلمچه معروف بود و تا خرمشهر نیز فاصله چندانی نداشته است جنب و جوش زیادی در این جاده وجود داشت نیروهایی با تمام تجهیزات نظامی که نشان می داد برای عملیات آماده می شوند. جاده خاکی که زیر دژ آن سنگرهای انفرادی وجود داشت و در کنار آن سنگرها که برای صاحبانش به تمامی کاخ ها و هتل های لوکس دنیا می ارزید بچه بسیجی های باصفایی حضور داشتند که مشخص نبود کدامشان تا ساعاتی دیگر زنده خواهند بود. خوب یادمه با خودم چند بار کلنجار رفته بودم که نکنه خدای ناکرده بار دیگر سرنوشت کربلای ۴ در انتطارمان باشد و.... اما هر بار توی دلم می گفتم به دلت بد راه نده انشاالله خدا هوای همه را خواهد داشت توی حال و هوا خودم بودم که به مقرمان که زیر همان دژ قرار داشت، رسیدیم اولین کسی را که توی اون لحظه دیده بودم آقا سعدی تقوی پور بود. ادامه دارد،،،،،
بصیـــــــــرت
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 #وصیّتنامه_سیاسی_الهی_امام (ره)🌹 #قسمت_سوم «.... و مفسران حقیقی قرآن و آش
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 (ره)🌹   «...... و کار به جایی رسید که نقش قرآن به دست حکومتهای جائر و آخوندهای خبیثِ بدتر از طاغوتیان وسیله‌ای برای اقامه جور و فساد و توجیه ستمگران ومعاندان حق تعالی شد. و مع‌الأسف به دست دشمنان توطئه‌گر و دوستان جاهل، قرآن این کتاب سرنوشت ساز، نقشی جز در گورستانها و مجالس مردگان نداشت و ندارد و آنکه باید وسیله جمع مسلمانان و بشریت وکتاب زندگی آنان باشد، وسیله تفرقه و اختلاف گردید و یا بکلی از صحنه خارج شد، که دیدیم اگر کسی دم از حکومت اسلامی برمی‌آورد و از سیاست، که نقش بزرگ اسلام و رسول بزرگوار ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ و قرآن و سنت مشحون آن است، سخن می‌گفت گویی بزرگترین معصیت را مرتکب شده؛ و کلمه «آخوند سیاسی» موازن با آخوند بی‌دین شده بود و اکنون نیز هست. و اخیراً قدرتهای شیطانی بزرگ به وسیله حکومتهای منحرفِ خارج از تعلیمات اسلامی، که خود را به دروغ به اسلام بسته‌اند، برای محو قرآن و تثبیت مقاصد شیطانی ابرقدرتها قرآن را با خط زیبا طبع می‌کنند و به اطراف می‌فرستند و با این حیله شیطانی قرآن را از صحنه خارج می‌کنند. ما همه دیدیم قرآنی را که محمدرضاخان پهلوی طبع کرد و عده‌ای را اغفال.....» ╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮ @khamenei_shohada ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سوم 3⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق هوالعشـــــــــق 4⃣ ڪارنشریه ب خوبـی تمـــــام شدودوستی من بافاطمـــــه سادات خواهرتوشروع آنقدرمهربان،صـــــبوروآرام بودڪ براحتی میشداورا دوست داشت..😍 حرفهایش راجع به تومراهرروزڪنجڪاوترمی ڪرد..🤔 همین حرفهاب رفت وآمدهایم سمت حوزه مهرپایان زد. گاهاتمـــاس تلفنی 📞داشتیم وبعضی وقتهاهم بیرون میرفتیم تابشودسوژه جدیدعڪسهای من... چادرش جلــوه ی خاصی داشت درڪادرتصـــــاویر.📸 ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتاپرجمعیتی هستید.. علی اڪبر،سجاد،علی اصغر،فاطمـــــه وزینب بامادروپدرعزیزی ڪ❣ درچندبرخوردڪوتاه توانسته بودم ازنزدیڪ ببینمشان.. تو برادربزرگتری ومابقی طبـــــق نامشان ازتوڪوچڪتر.... نام پدرت حســـــین ومادرت زهرا حتی این چینش اسمهابرایم عجیب بود. تورادیگرندیدم وفقط چندجمـــــله ای بود ڪ فاطمــــه گاهی بین حرفهایش ازتو میگفت.🌷 دوستی ماروز ب روز محڪم ترمیشدودراین فاصله خبراردوی ب گوشم رسید... _ فاطمـــــه سادات..❓ _ جانم.. _ توام میری❓.. _ ڪجا⁉️ _ اممم...باداداشت راهیان نور؟... _ آره!ماچندساله ڪ میریم. بادودلی وڪمی مِن.و.مِن میگویم: _ میشه منم بیام❓ چشمـــــانش برق میزند... _ دوست داری بیای❓ _ عاره...خیلـ😔ـی... _چراڪ نشه!..فقط ... گوشه چادرش رامیڪشم... _ فقط چی⁉️ نگاه معـــــناداری ب سرتاپایم می ڪند.. _ بایدچادرسرڪنی.😊 سرڪج می ڪنم،ابروبالا میندازم.. _ مگه حجـــــابم بده❔ _ ن!ڪی گفته بده⁉️...اماجایی ڪ مامیریم حرمت خاصی داره❕ دراصـــــل رفتن اونهابخاطرهمین سیاهی بوده...حفظ این وڪناری ازچادرش رابادست سمتم میگیرد. دوست داشتم😍 هرطورشده همراهشان شوم.حال وهوایشان رادوست داشتم. زندگـی شان بوی غریب وآشنایی ازمحبت میداد❤️ محبتی ڪ من درزندگی ام دنبالش میگشتم؛حالا اینجاست...دربین همـــــین افراد. قرارشد دراین سفربشوم عڪاس اختصاصی📷 خواهروبرادری ڪ مهرشان عجـــــیب ب دلم نشسته بود تصمیمم راگرفتم... ... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
من، احسان #معراج الشهدا #قسمت_سوم 💠یک مراسم پرشکوه و پرجمعیت. یک جای دنج هم دادن بهم. یک گوشه کنا
من، احسان معراج الشهدا اگه یک فکر دیگه ای راجع به من کنه چی❓ یک تصمیم هایی تو زندگی باید دوطرفه باشه‼️ اگه فقط از کلمه نه استفاده می کرد که حق کاملش هم بود؛ حسرتش تا عمر داشتم تو دلم می موند... ⏰سر ساعت اونجا بود، با نگاه مبهم از استرس و نگرانی به خودش پناه بردم، نگاش که می کنم تا چند لحظه وقت می خرم از دنیا... کلاً جدا می شم از همه چی، واسه همین هروقت باهام حرف میزنه سرم رو پایین نگه میدارم که حواسم جمع باشه... ادامه دارد ....... 💐💐💐💐💐💐💐💐💐 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهیدی_که_گوشت_تنش_را_خوردند #قسمت_سوم بله، بزرگترین جرم همگی ما این بود كه می‌خواستیم دست اینان را
🔺او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه می‌كرد. استقامت این جوان آن بی‌رحم‌ها را بیشتر جری می‌كرد. 🔺او كه دیگر نه دستی، نه پائی، نه چشمی و نه جوارحی سالم داشت با قلبی سوخته به درگاه خدا نالید كه خدایا مپسند اینچنین در حضور شیاطین افتاده و نالان باشم دوست دارم افتادگی‌ام تنها برای تو باشد و بس خداوند دعایش را اجابت نمود. سعید را به دادگاه دیگری بردند و محكوم به اعدام گردید. زخمهایش را باز كردند و پس از آنكه با نمك مرهم گذاشتند داخل دیگ آب جوش كه زیرش آتش بود انداختند و همان جا مشهدش شد و با لبی ذاكر به دیدار معشوق شتافت. اما این گرگان كه حتی از جسد بی‌جانش نیز وحشت داشتند دیگر اعضایش را مثله نمودند و جگرش را به خورد ما كه هم سلولیش بودیم دادند و مقداری را هم خودشان خوردند. 🔺درود بر روح پاک این وتمامی شهیدان 🔊بفرستید برای اونهایی که میگن مدافعان حرم حضرت زینب برای چه رفتند تا داعشیهای همچون کومله به ایران نیایند وسر جوانهایمان را... همه ما در دفاع از خون پاک این شهدای گران قدر مسئولیم ✊هستیم بر آن عهدی که بستیم
4.mp3
7.36M
" حاج قاسم" خاطرات خودنوشت شهید حاج قاسم سلیمانی ادامه دارد... ــــــــــــــــــــ🌷🕊ـــــــــــــــــــــ
بصیـــــــــرت
📕 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍ #قسمت_سوم 😤آتش انتقام 🏵چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به
📕 🤔مرگ یا غرور‼️ 🍂غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن ... سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... . بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... . تا مرز جنون عصبانی بودم ... حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... 🍂رفتم دانشگاه سراغش ... هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... . 🍂رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... مرگ یا غرور؟ ... زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... اما غرورم خورد شده بود ... . پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... . 🍂عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار ... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ...در رو باز کردم ... و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: باهات ازدواج می کنم .. ❄️خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... . اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... ❄️تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... ❄️سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ... . ❄️برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ... اما فایده ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ..... ❄️چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... . خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم .. اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه
بصیـــــــــرت
🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 #ﺭﻣﺎﻥ_ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ_ﻣﺬﻫﺒﯽ_ﻣﻘﺘﺪﺍ #ﻗﺴﻤﺖ_ﺳﻮﻡ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞 … ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺳﺮﺯﺩﯾﻢ : ﺟﻼﻝ ﺍﻓﺸﺎﺭ، ﺷﻬﯿﺪ ﺧﺮﺍﺯﯼ، ﺷﻬﯿﺪ ﺯﻫﺮﻩ ﺑﻨﯿﺎﻧﯿﺎﻥ، ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺘﻮﻝ ﻋﺴﮕﺮﯼ، ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﯿﺜﻤﯽ، ﺷﻬﯿﺪ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺷﺮﻓﯽ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ، ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﻦ ﻫﺪﺍﯾﺖ، ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺴﻠﻢ ﺧﯿﺰﺍﺏ ‏( ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ‏) ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ … ﺯﻫﺮﺍ ﺳﺮ ﻣﺰﺍﺭ ﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺧﺼﻮﺻﯿﺎﺕ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﺍﺩ . ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﮔﻔﺖ : ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﻋﺎﺷﻖ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ‏( ﺱ ‏) ﺑﻮﺩ . ﻣﻮﻗﻊ ﺷﻬﺎﺩﺗﻢ ﺗﯿﺮ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﺵ ﺧﻮﺭﺩ … ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ . ﺭﻭﯼ ﻣﺰﺍﺭ ﭘﺮﭼﻢ ﯾﺎﺯﻫﺮﺍ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ، ﺯﻫﺮﺍ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺨﺮﻡ . ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺍﺧﻞ ﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ . ﺯﻫﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﯾﮏ ﺳﺮﮐﻠﯿﺪﯼ ﺑﺎ ﻋﮑﺲ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﺎﻣﻨﻪ ﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪ . ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺪﻡ ﻧﻤﯿﺎﻣﺪ ﺑﺎ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻮﻡ . ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﻕ ﺳﯿﻨﻪ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﻋﮑﺲ ﺁﻗﺎ . ﺳﺒﺪ ﭘﻼﮎ ﻫﺎ ﺗﻮﺟﻬﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ . ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﭘﻼﮎ ﻓﻠﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﻼﮎ ﻫﺎﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺒﺪﯼ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺯﻫﺮﺍ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺭﻩ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮕﻦ ! ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﮑﯿﺸﻮ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﺑﺨﺮﻡ ﺑﺮﺍﺕ؟ ﺳﺮﯼ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﻼﮎ ﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ . ﭘﻼﮐﯽ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺶ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ”: ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ‏( ﺱ ) .ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ . ﺯﻫﺮﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﯾﻢ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻌﺪﯼ ! ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻌﺪﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺧﺖ . ﺯﻫﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻏﺎﻓﻞ ﮔﯿﺮﺕ ﮐﻨﻢ . ﻣﺎ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻫﺌﻴﺘﻤﻮﻥ ﻧﺬﺭ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻫﺮﻣﺎﻩ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﯾﻢ . ﺍﻣﺮﻭﺯﻡ ﻧﻮﺑﺖ ﺗﻮﺋﻪ … . 📚 ــــــــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــــــــــ
بصیـــــــــرت
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_ســومـ ✍سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📙 ✍تا می‌خواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خنده‌مان می‌گیرد داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند اشڪ‌هایشان را خشڪ می‌ڪند تا دوباره دورهم شیرین‌ڪاری‌های مجید را مرور ڪنند عطیه خواهر مجید درباره شوخ‌طبعی مجید می‌گوید:«نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید ڪاری با ما ڪرده ڪه تا از دوری و نبودنش بغض می‌ڪنیم و گریه می‌ڪنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یڪدل سیر می‌خندیم. مجید ڪارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم ڪه هم‌زمان ڪه با موبایلش بازی می‌ڪند برای هم‌رزم‌هایش ڪه هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند همه یڪدل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌ڪند؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد. مجید شب‌ها دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم محڪم با پشت دست روی پیشانی من می‌زد و بیدار می‌ڪرد این شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در ڪوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را می‌کشید. لپ پلیس را هم می‌ڪشید و غائله را ختم می‌ڪرد. یڪ‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محڪم توی سرش خورد ڪرد همه ڪه نگاهش ڪردند خندید همین قصه را تمام ڪرد و دعوا تمام شد هرروز ڪه از ڪنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌ڪرد حالا ڪه نیست. همه به ما می‌گویند هنوز چشمشان به ڪوچه است ڪه بیاید و یڪ تیڪه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان در برود.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📝 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 #شکنجه_در_دیگ_آب_جوش #قسمت_سوم 🌷به همدیگر گفتیم: «چه کسی این اطلاعات رو به این سرعت
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ! 🌷این ماجرا تا چند وقت، همه روزه، ادامه داشت. هر روز عزیز الله را می بردند و به این شکل کتک می زدند. روز آخر او را بردند و بعد از اینکه مفصل او را کتک زدند، دیگ بزرگی را از آشپزخانه آوردند. پر آب کردند و روی فر، جوش آوردند! دو نفر از عراقيها دست و پای عزیز الله را گرفتند و بی رحمانه در آن دیگ انداختند. این کار در گوشه ای از اردوگاه بود و زیاد در دید ما نبود؛ اما نعره ای که عزیز الله زد، حکایت از داغی آب بود و بدن زخمی و کتک خورده ی او که .... 🌷خدا می داند چگونه تحمل کرد و آن جلاد ها چه بلایی سر او آوردند. بعد از اینکه حسابی بدن او با آب جوش سوخت، دیگ را روی زمین چپ کردند و آب آن را با عزیز الله روی زمین ریختند. او بی حال و بی رمق روی زمین افتاده بود. مصطفی گامبو، صابونی آورد و روی او انداخت. گفت:«حالا حمام کن...!» و قهقهه ای زد. بقیه نگهبان ها هم خندیدند. ادامه دارد....... @khamenei_shohada 💠💠💠💠💠💠💠💠💠
بصیـــــــــرت
💞🌸💞🌸💞 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـوم(۲) ✍همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقص
🌼🌸🍃🌼 🍃🌺🌼 🍂🌼 🌸 (۱) ✍گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر می مانم اما دریغ پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم.. هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که،صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد. همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش،اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت. و چقدر کتک خوردم و چقدر جیغ ها و التماس های مادر،حالم را بهم میزدو چقدر دانیال،خوب مسلمان شده بود یک وحشیِ بی زنجیر.. و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران،که چه شد؟ کی خدایم را از دست دادم؟ این همان برادر بود؟و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بود چه تضاد عجیبی روزی نوازش روزی کتک! یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟ الحق که رسم حلال زادگی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند سَبکش کاملا آشنا بود و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند. دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛عربده میزد که - (منو تعقیب میکنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعورفقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم) و من بی حال اما مات مانده نه، حتما اشتباه شده این مرد اصلا برادر من نیست. نه صدا.نه ظاهر... این مرد که بود؟ لعنت به تو ای دوست مسلمان،برادرم را مسلمان کردی از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد بی هیچ حسی و رنگی و این یعنی نهایت بدبختی. حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمی پیچید و جایی،شبیه آخر دنیا !!! مدتی گذشت. ادامه دارد........ @khamenei_shohada 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
بصیـــــــــرت
🌼🌸🍃🌼 🍃🌺🌼 🍂🌼 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چــهارم(۱) ✍گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر می م
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 (۲) ✍و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم،مادر نگران بود و من آشفته تر...این مسلمان وحشی کجا بود؟؟ دلم بی تابیش را میکرد.هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم.اما دریغ از یک نشانی...مدام با موبایلش تماس میگرفتم،اما خاموش... به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم،اما خبری نبود حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند.من گم شده بودم یا او؟ هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم،به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش. اما نه خبری نبود و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند! تعدادی تازه مسلمان تعدادی مسیحی و تعدادی یهودی... مدت زیادی در بی خبری گذشت. و من در این بین با عثمان آشنا شدم. برادری مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان. میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود،می ماند و هوای وطن به ریه می کشید. که انگار بدبختی در ذاتشان بود. و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت،خیابانها وشهرها را زیرو رو میکرد بیچاره عثمان به طمع آسایش،ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود. اکنون من و عثمان با هم،همراه بودیم،پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ،قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند. ما روزها با عکسی در دست خیابان ها را زیر و رو میکردیم. اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه. گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد. اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود. مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد،دانیال هم گاهی و حالا عثمان و خانواده اش،پاکستانی هایی مسلمان و ترسو! هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد.حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره،چای بنوشد!! عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند. مهربان و ترسو،درست مثله مادرم . آنها گاهی از زندگیشان می گفتند،از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت. و عثمانی که درست در شب عروسی،نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد و چقدر دلم سوخت به حال خدایی،که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست. هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم بیصدا،بی حرف بدون کلامی،حتی برای همدردی... عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش... ⏪ .. @khamenei_shohada 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂
1_5023816923939340293.m4a
4.02M
🎧 « آن بیست و سه نفر » ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🦋🕸🕷🦋🕷🕸🦋🕷🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت #قسمت_سوم: طارق روی تخت چوبی ونمور داخل انباری نشسته بود با خر
🦋🕸🕷🦋🕷🕸🦋🕷🕸 : بعدازغروب افتاب بود وپدرم امد ,مادر بساط شام راحاضرکرد وسفره راانداختیم,پدرم مثل همیشه عماد را روی زانوش گرفته بود از تکه های میوه ای که مامان سرسفره گذاشته بود دهانش میکرد,خیلی نگران بود توخودش بودکه مادرم گفت:چی شده ابوطارق,چرا درهمی؟ پدر:خبرایی که ازاطراف میاد خیلی ترسناکه,ازاینده خودم واین بچه ها میترسم,این داعشیا هرجا که پامیذارن ,زمین اون منطقه را ازخون مردمش سیراب میکنن,خبرایی پیچیده که به همین زودی وارد موصل میشن,امروز ابوعلی شوهرخواهرت صفیه رادیدم ,میگفت هرچی که میشده نقدکردن فروختن احتمالا فردا از موصل میرن... یکدفعه نان پرید توگلوی مادرم وباسرفه گفت:کجااا اخه تمام اقوام واشنایانمون اینجان,جایی راندارن که برن؟ پدر:منم همین رابهش گفتم ,اما ابوعلی میگه,حفظ جان ازهمه چیزواجب تره,میگفت خونه شان رابه امان خدا میگذارن ومیرن سمت نجف وکربلا ,فکرمیکرد اونجا امن ترین جایی هست که میشه رفت,اخه داعشیا همه رااز دم تیغ میگذرونن اما شیعه ها را زجرکش میکنن.... مادرم اهی,کشید وگفت:ابوطارق,بهترنیست,خودمون هم بریم ؟؟ هنوز پدرم چیزی نگفته بود که طارق با تمسخرگفت:عه مادر اگه با داعشیا پیوند بخورین که کاری باهاتون ندارند پدرم باتعجب یه نگاه به طارق ویه نگاه به مادرم کرد وگفت:طارق چی میگه هااا؟؟پیوند؟؟داعش؟؟ طارق:اره پدر عزیزم.....امروزخاله هاجر دخترت سلما رابرای عمر خواستگاری کرده... پدرم عمادرااز روی زانوش برداشت وگذاشت زمین:خواستگاری؟؟؟این پسره چندروزه تو بازار سنگ داعش رابه سینه میزنه واز برکات وجود حکومت اسلامی داعش نطقها میکنه.....مگه من بلانسبت خرشدم که دخترم راتسلیم ابلیس کنم..... تا قبل ازاینا اگه حرفی میزدند شاید به حرمت نان ونمکی که باهم خوردیم واحترام همسایگی باهم وصلت میکردیم اما الان نه نه محاله.. وبعدازسرسفره بلندشد ورفت گوشه اتاق وتوافکار خودش غرق شد... پدرم خیلی مهربان وخانواده دوست بود وازاون مردهای متعصب عرب,که حتی اگر راه داشت به ما میگفت روی حیاط خونه خودمان هم روبنده ونقاب بزنیم.میدونستم که الان تمام ذهنش درگیر ماست... ادامه دارد ... 🕷 🕸🕷 🦋🕸🕷 🕷🦋🕸🕷 🕸🕷🦋🕸🕷 🦋🕸🕷🦋🕸🕷