Amir Tala Joran - Salam Emam Reza.mp3
3.72M
سلام امام رضا
من آشنام امام رضا
گفتن تموم زندگیت
گفتم آقام امام رضا...🥲❤️🩹
#حال_خوب
#امام_رضای_قلبم💔
🏅 مدال های رنگارنگ و درخشانی که قهرمانان و دلیران کشورمان در مسابقات ``کشتی فرنگی جوانان جهان`` کسب کردند را به همگی شما عزیزان تبریککک میگم...😍❤️
نوش جونتون پهلووون های ایرانی😎🇮🇷
خوش به حالِ بوتهیِ یاسی که در ایوانِ توست🌱
میتواند هر زمان دلتنگ شد، بویَت کند.🥲❤️🩹
#دلتنگ_حرم
#امامرضایدلم
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم اینجا تا مشهد چقدر راه است؟ گفت: آنقدر که بگویی:
“السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع) “❤️🥺
#ساخت_کانال
#پیشنهاد_دانلود
https://eitaa.com/talabeqom110
بیان واقعیت ها برای انتخاب بهترین ها:)✌️🏻🌱
#حمایتی
#کانال_رفیق_نگی_نگفتی✨
شھیدبهقلبتنگاهمیڪند! اگرجاییبرایشگذاشتهباشی میآید،میماند،لانهمیڪند؛ تاشهیدتڪند:)!🤍
#شهید_بابک_نوری_هریس
#قصه_چشم_ها💔
-آیت اللّٰه تقوایی(ره):
اگر بدترین حال را داشته باشید
و درهر کجای عالم باشید ؛
و از ته قلب'امام رضا(ع)'را صدا بزنید:)
به سراغتان می آید
و گره گشایی میکند...:))))🕊
#شهادت_بابا_رضا🖤
سلام
شهادت آقا امام رضا(ع) را تسلیت عرض میکنم🖤
بریم برای پارت گذاری......
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_صد_و_نود_و_دوم
با کمک دیوار به سمت تنها درِ عجیب اینجا رفتم.
آروم قدم برمیداشتم تا به در رسیدم، از وضیعت خودم خندم گرفته بود...مثل فلج ها شده بودم که تازه داشتن تمرین راه رفتن میکردند!
با رسیدن به درِ مقابلم دستم رو از دیوار گرفتم و صاف جلوی در ایستادم.
سرم رو زیر انداختم و چند ثانیه ای مکث کردم.......
دستم رو به قصد کوبیدن در بالا بردم، قبل از اینکه دستم به در برسد روی هوا مشت شد!
لب های خشک شده ام با زبان تر کردم......
خیلی مسخره است! اونا خودشون من رو اینجا زندانی کردن، اون وقت من توقع داشتم در بزنم و اونا هم بگن(جانم عزیزم؟ میخوای بری خونتون؟ بیا برو!)
نه مثل اینکه هنوز بابت داروی بیهوشی گیج میزدم!
دستم رو پایین آوردم و بیخیال چند قدم عقب عقب رفتم، یک لحظه سرم رو بالا گرفتم که چشمم به دوربین مشکی رنگی افتاد که گوشه اتاق نصب شده بود!
دوربینی که دقیقا زوم من بود!
یقین داشتم که همینطوری اینجا به حالِ خودم رهام نکردن....
پس یکی تحت نظرم داشت! یکی؟ شاید هم چند نفر.....
حالا که فهمیده بودم توی اتاق تنها نیستم، نگاهی به سر و وضعم انداختم....
هنوز همون عبا و روسری مشکی سرم بود!
نفسم رو آسوده بیرون دادم و با جلو کشیدن روسری موهای جلوی صورتم که بیرون اومده بود رو به داخل هدایت کردم.
داشتم از استرس و نگرانی میمردم!
من کجا بودم؟ اصلا اینجا کجاست؟ ساعت چند بود؟ روز بود یا شب؟
چرا انقدر همه چی اینجا مبهم بود!؟
بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بودم و با خودم دو دوتا چهار تا میکردم.......
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_صد_و_نود_و_سوم
که وقتی من بیهوش بودم چه اتفاق هایی ممکنه افتاده باشه؟
تنها چیزی که کمی دلگرمم میکرد، این بود که قطعا توی این مدت کم نتوانستن من رو از مرز خارج کنند!
ولی اگه چند روز گذشته باشه و من.....
یک دفعه از کوره در رفتم و با صدای بلند رو به دوربین گفتم: چی از جونم میخوایید؟ اصلا شما ها کی هستید؟ اینجا کجاست؟ چرا مثل ادم نمیایید حرف هاتون رو در رو بزنید؟ چرا اون پشت قایم شدید؟
انقدر تند تند و پشت سرهم حرف زدم که نفس کم اوردم......
مکث کردم و نفس های کشدار می کشیدم.......
هنوز با همون چشم های عصبانیم که شعله ور شده بود خیره به لنزِ دوربین بودم.
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم: از نگاه کردن من چی گیرتون میاد؟ هان؟
سکوت اتاق تنها پاسخ سوال های پی در پی من بود!
از شدت حرص و عصبانیت دستانم مشت شده بود....
سینم تند تند بالا و پایین میشد.
سکوت اتاق مانند جیغی در گوش من سوت می کشید!
یک دفعه فوران کردم جیغ کشیدم: بسه لعنتی ها! یکی توی این جهنم نیست جواب من رو........
ولی با باز شدن در ادامه حرفم رو خوردم و خفه خون گرفتم!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_صد_و_نود_و_چهارم
با ترس به در نگاه میکردم، که با وارد شدن یک زن راه نفسم باز شد.....
چه عجب بالاخره یک زن اینجا پیدا شد!
زن که وارد شد، در پشت سرش درجا بسته شد!
حتی لحظه ای هم باز نماند تا بیرون از اتاق مشخص شود.
بعد از اینکه مطمئن شدم در کاملا بسته شده و هیچ راه فراری وجود نداره، تازه نگاهم به زن مقابلم افتاد....
خانومی با موهای بلوندِ کوتاه که بزور تا زیر گوشهایش میرسید،و پوستی بینهایت سفید همانند؛ برف.....
قدی بلند و هیکلی ظریف ولی زیبا داشت!
تاب مشکی به همراه شلوار چرم پوشیده بود که خیلی زیبا در تنش نشسته بود همه برجستگیهای اندامش را به رخ میکشید!
در کل یک زن خوش سیما بود ولی.....امان از چشم هایش که رعشه به تنم میانداخت!
چشمهای وحشی خاصی داشت!
دقیقاً برعکس چشمهای من.... چشمای من معصوم و مظلوم ولی چشمهای اون وحشی و تیز بود!
با استرس به چشمهایش خیره شدم.
او هم لحظه ای نگاه تیزش را چشمهای من نمیگرفت.
هر دو در سکوت غرق در همدیگر شده بودیم....
طوری به هیکلم نگاه میکرد که احساس میکردم لخ*ت هستم، اصلا از طرز نگاهش حس خوبی نمیگرفتم!
انگار نه انگار عبا به این گشادی به تن داشتم.
نگاهش از صد تا نگاه هیز مردانه بدتر بود!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_صد_و_نود_و_پنجم
آب دهانم را بزور قورت دادم.
بالاخره سکوت طاقت فرسای بین مان را شکست و لب زد: به به آهوی زیرک خودمون!چه عجب دل از خواب کندی! نگفته بودی به داروی بیهوشی حساسیت داری وروجک؟
چی آه خدای من......او راست میگفت که به داروی بیهوشی حساسیت داشتم، این موضوع رو وقتی در بچگی عمل لوزه انجام دادم متوجه شدم من چیز زیادی به یاد ندارم ولی مامان تعریف میکرد که همه ی بچه هایی که عمل لوزه داشتن از اتاق عمل بیرون اومدن و حتی هوشیار شدن ولی من هنوز حتی از اتاق عمل بیرون هم نیامده بودم!
بعد از بهوش اومدنم که کلی زمان میبره، دکتر با پدر و مادر صحبت میکند و اینگونه گفته که من به داروی بیهوشی حساسیت دارم،در واقع وقتی داروی بیهوشی بهم تزریق بشه علائم حیاتیم ضعیف میشه! همین موضوع باعث شده بود که دیرتر از بقیه به هوش بیام حتی چه بسا این موضوع خطر جانی هم برای من داره و سیستم بدنی من رو بهم میریزه!
_ میدونی یه بنده خدایی رو چقدر سر این قضیه نگران کردی؟
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM