❌ شبهه ❌
چرا دشمن علمای دینی را ترور نمیکند اما دانشمندان هستهای را ترور میکند؟🤔
✅ پاسخ
✍ حجتالاسلام دکتر قربانی مقدم
🔹 اقدامات و دشمنیهای دشمن دقیق و حساب شده است.
نقش علمای دینی بیشتر تاثیرگذاری فکری است، بنابراین حذف فیزیکی آنها نه تنها مانع انتشار افکار آنها و استفاده جامعه از دانش علما نمیشود، بلکه موجب گسترش افکار آنها میشود. (مانند شهید مطهری که پس از شهادتش آثار او بیشتر منتشر شد به طوری که بعضی از آثار او بیش از ۱۰۰ بار تجدید چاپ شده است) بنابراین بهترین راه برای مقابله با علمای دین، #ترور_شخصیت آنها است. شایعات، تهمتها و حملات رسانهای علیه حضرات آیات مکارم، مصباح، علمالهدی و سایر علما مخصوصاً ائمهی جمعه در همین راستا است.
🔹اما نخبگانی مانند دانشمندان هستهای و دفاعی 👤نقش فنی دارند بنابراین حتی اگر ترور شخصیت شوند می توانند علم خود را برای جامعه به کار بگیرند، به همین خاطر لازم است حذف فیزیکی شوند تا دانش آنها به کار گرفته نشود.😵💔
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃 https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃
•| بچه مذهبۍ
بچه هیئتی
بچه انقلابی واقعی
باید بیترمز باشه
از هیچکس و هیچ چیز نترسه |•
😎✌️🏿
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃 https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃
#ریحانہهاےخلقٺ🎈🌱
خیلی ها مے پࢪسنــ: ❗️
"ڪے گفٺہ ↶
محجبہ ها فࢪشٺہ اند؟"
||•امیࢪالمومنینــ💎
علے علیہ السلام : •||
• همانا🌱
• عفیفـ❤️ و پاڪدامنــ🌙
• فࢪشتہ اے→
• ازفࢪشتہ هاسٺ♥
#نهجالبلاغہ
#پروفایل
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃 https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقـاش_بـاش 🎨🖌
نقاشـے بـا ࢪنگ اڪࢪلیڪ ࢪوی لامـپ😃😍
#ڪاࢪبردےツ
╭┅────────────┅╮
♥ https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5 ♥
╰┅────────────┅╯
0558952349531.mp3
7.63M
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
#آن_سوی_مرگ
#قسمت_دوازده
⭕️تجربه ای از جهان پس از مرگ ⭕️
#پیشنهاد_دانلود👌
─━✿❀✿♣️✿❀✿─━
https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#STORY😬🖇
#تمثال هاے😑
#خرافے #منصوب 🤭
به #ائمہ اطھار(علیھ السلام)و نتایج آن!!!😮
🔹#استاد_رائفی_پور🤫
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃
❌ شایعه❌
مدال افتخار به شهید فخری زاده به دلیل معماری برجام!!
✅ واقیعت
آقای فریدون عباسی که در دولت قبل و اوایل دولت روحانی، رییس سازمان انرژی اتمی و از حامیان شهید فخریزاده بوده، در توییتی ارتباط این مدال با برجام را تکذیب کرده است.
🔹 این نشان به دلیل خدمات این شهید بزرگوار در سالهای ۹۲ تا ۹۴ به عنوان پدافند هستهای بوده است.
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃 https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_56 کا
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_57
به تهران برگشتم و کارهای مسافرتم را انجام دادم. چند روز بیشتر طول نکشید که هم مجوز سازمان وظیفه برای خروجم از کشور آماده شد و هم بلیط هواپیما. در این مدت، سعی کردم نغمه مرا نبیند و متوجه حضورم در تهران نشود. دریکی از همین شب ها که خوابیده بودم، با صدای ضربه نغمه به دیوار بیدار شدم. چشم باز نکرده، دست بردم به ریگی که از گذشته روی تاقچه بود و با آن به دیوار ضربه می زدم، اما ناگهان یاد تصمیمم افتادم و دستم را پس کشیدم.
به شدت به هم ریخته بودم. هرکار کردم بخوابم، نشد که نشد. از جا بلند شدم و روبه روی صلیبی که مادرم از کودکی ام، به دیوار اتاقم نصب کرده بود، زانو زدم و به آن خیره شدم. داشتم با مسیح گفت و گو می کردم و از خدایش استمداد می طلبیدم که صدای اذانِ مسجد نوریان، تنهایی و سکوت نیمه شبم را شکست. وقتی به نام محمد رسید، دل شکستگی و بی پناهی ام را با او در میان گذاشتم:
_ از خدایت بخواه کمکمان کند ... هم من را هم نغمه را ...
آخرین نامه قبل از سفرم را که برای نغمه می نوشتم، اشک امانم نمی داد. چندین بار کاغذ های اشک آلودم را پاره کردم و از نو نوشتم.
آن شب هر چه نغمه به دیوار مشترک اتاقمان ضربه زد، جواب ندادم. می سوختم و اشک می ریختم و جواب نمی دادم. از درون ضجه می زدم، اما نه می توانستم و نه می خواستم که با او هم سخن شوم. در حکم مادری بودم که کودک بیمارش التماس جرعه ای آب می کند، ولی چون برایش ضرر دارد، مادر اشک می ریزد و آبی به دستش نمی دهد.
چاره ای نداشتم. باید در جنگ با خودم، پیروز می شدم. باید هم خودم را قربانی می کردم و هم عشق به نغمه را. باید می رفتم، اما بدون خداحافظی. باید طوری از نغمه فاصله می گرفتم که احساس بی وفایی کند و به راحتی از من دل بکند. اگر با مقدمه و خداحافظی می رفتم، حتما می گفت منتظرم می ماند؛ و این یعنی تزلزل در تصمیم من و هم انتظار نغمه برای برگشتنم ...
دعا می کردم که فراموشم کند و دیگر برای او وجود خارجی نداشته باشم. به خودم قبولانده بودم که حتماً با این رفتار و با این بی وفایی که از من می بیند،می رود سراغ زندگی اش و ازدواج می کند یا دستِ کم اینکه دیگر دلی وابسته به من نخواهد داشت.
هوا داشت روشن می شد که هر چه بود نوشتم و گفتنی ها را گفتم. کاغذهای کثیف شده با اشک و جوهر را مچاله کردم تا از نو بنویسم، اما فرصتش نبود. همان مچاله شده ها را برداشتم و مرتبشان کردم. چین و چروکشان توی ذوق میزد، اما کاری نمی توانستم بکنم. باید سریع تر آنرا به دست خواربار فروشی محله می رساندم و برای هجرتی بزرگ به فرودگاه می رفتم.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_57 به
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_58
هر چه هواپیما از زمین فاصله می گرفت دلم فشرده تر می شد. احساس می کردم از کسی دور می شوم که جزئی از وجودم شده است و بدون او انگیزه ای برای هیج کاری ندارم. اگر چاره داشتم، هواپیما را نگه می داشتم و میان راه میاده می شدم.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و مانیتور هواپیما که نقشه مسیر را نشان می داد، چشم دوختم. روی نقشه، هم تهران را می شد دید و هم مونیخ را. گاهی به تهران که دلم را در آن جا گذاشته بودم، خیره می شدم و گاهی به مونیخ که آینده ام را در آن جست و جو می کردم.
شب های قدر، نغمه حال و هوای متفاوت از هر سال داشت و در تمام دعاهایش روبیک را یاد می کرد. اسم روبیک و طلب عاقبت بخیری اش، شده بود نرخ شاه عباسی دعاهای نغمه. بعد از شب های قدر، هر چه به اینترنت رفت، خبری از او نبود و هر چه در مسنجر به انتظارش نشست، پیدایش نشد.
آخرین خبری که از او داشت، مربوط می شد به آخرین چتشان بعد از شب های میقاتی و قبل از شب های قدر. روبیک در آن چت گفته بود که تا اواخر آذر ماه در تبریز می ماند و بعد از آن برای همیشه بر می گردد تهران.
دلشوره امانش نمی داد. دلش به هزار راه می رفت و هزار جکر فکر می کرد. نه شب ها خواب درستی داشت و نه روزها انگیزه ای برای رفتن به دانشگاه و حضور در کلاس ها. با این حال ترجیح می داد که در خانه ننشیند و با همهٔ بی میلی اش به دانشگاه برود، اما فقط جسمش آنجا بود و روحش بین تهران و تبریز، دنبال روبیک می گشت.
غروب پاییزی نغمه از همیشه دلگیر تر بود. سرِ کلاس، کز کرده بود و در خودش فرو رفته بود. نه از کتاب چیزی می فهمید و نه هوش و حواسش به استاد جمع می شد. از پنجره کلاس به برگ های زردی که تند تند از درخت ها می افتادند، نگاه می کرد و دلش بیشتر می گرفت.
کلاسش را نیمه تمام گذاشت و از دانشگاه زد بیرون. کلاغ ها روی درختان بیمارستان بوعلی، قشقرقی راه انداخته بودند که اعصاب همه را خرد می کرد، چه رسد به نغمه که خود به خود کلافه بود.
با عجله راهی خانه شد. می خواست سریع تر برسد پای کامپیوتر و ایمیلش را نگاه کند، شاید خبری از روبیک شده باشد. همین که از خیابان وزوایی پیچید داخل کوچه بنفشه، چراغ خانه آقای سرکیسیان را روشن دید. می دانست که آقا و خانم سرکیسیان به آلمان رفته اند تا شرایط اقامت انوشه و نامزدش را فراهم کنند؛ پس حتماً باید روبیک باشد.
خودش را مثل برق به اتاقش رساند. چادرش را گوشه ای انداخت و قبل از اینکه مقنعه و مانتواش را در بیاورد، با کلیدی که در دست داشت، به دیوار روبیک ضربه زد، اما جوابی نشنید. دوباره تکرار کرد. باز هم جوابی نشنید.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
#قرارمعنوی
#شب_یازدهم🌙
سلام رفقاااا🙋قراره از امشب عهد کنیم☺️
حالا چه عهدی🤔؟عهد معنوی😇
بیا باهم این دعا رو هرشب🌙بخونیم
برای سلامتی امام زمان و
خودمون🙂 و نابودی ویروس منحوس😷
رفقاااا یادتون نره ها
حتما قبل از خواب بخونین😴
اگه هم خواستین دعای عهد رو
هم همراهش بخونید☺️
🔴فراموش نکنید😌
یا علی👋😊
شبتون اروم🌙😴🙃
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃 https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5
🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃