فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش در چشمانت.... 😊
#شهید_سلیمانی
#مرد_میدان
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
@Bedoonsemmat
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو رسیدی به آرزوی خودت ولی💔
چه کند این جهان تباهی را💔
#استوری
#مرد_میدان💪
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
@Bedoonsemmat
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
Hossein Khalaji - Salam Hameye Zendegim.mp3
7.26M
- سلامپناھِخستگـیم (:
#تکذیبیه
نامه اخیر دختر شهید خطاب به دختران حاجقاسم و دستخط وی، اصالت نداشته و فاقد اعتبار است.
🔹 روز گذشته خبری با عنوان نامه زینب سلیمانی به یک گروه جهادی در دماوند منتشر شد که این خبر توسط خانواده شهید سلیمانی تأیید نشد.❌
ــــــــــــــــ
🚩 در پرتگاه مجازی، مجهز باش...
@Bedoonsemmat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامی به سردار دلها....😞
#حاج_قاسم
#مرد میدان
•💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
@Bedoonsemmat
🍃✨❀┅🌼┅❀🍃
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_110 س
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_111
هدی نگاهم می کند و لبخند می زند:
_نغمه خانم ! کدوم تخت رو دوست داری ؟ اول شما انتخاب کن ... من و کژال با هم کنار می آییم.
نگاهی به هر سه تخت می اندازم:
_ فرقی نمی کنه.
لب یکی از تخت ها می نشینم. کژال در حالی که ساکم را نزدیک تخت می آورد می خندد:
_ خانم می گن فرقی نمی کنه ... ولی با نشستن روی تخت انتخابشون رو نشون دادن ... همین میشه تخت شما.
_ ای وای ! ببخشین ... منظورم این نبود. نشستم تا بیشتر از این روی پام فشار نیاد ... آخه زخمه و می ترسم خون ریزی کنه.
هدی با تعجب با پاهایم نگاه می کند و حتماً می خواهد ماجرای زخم را بداند. اما کژال امانش نمی دهد:
_ در ضمن اینم بگم نغمه خانم ! از امروز دیگه خانوم خانوم نداریم. تو نغمه ای و اون هدی و من هم کژال. البته کژال خانوووم.
و بلندتر از دفعه قبل می خندد. هدی می خواهد جلوی سوء تفاهم را بگیرد:
_ نغمه جان ! این کژال خیلی شوخ و شاده ... به دل نگیری یه وقت.
بعد رو به کژال می کند:
_ کژال ! اقلاً صبر می کردی ده دقیقه از آشنایی مون بگذره، بعدش سر شوخی رو وا می کردی.
من هم می خندم و شروع می کنم به معاینه زخم پایم. هدی دلیلش را می پرسد. بر می گردم به فرودگاه مهرآباد.
یکی از بچه های کاروان دیگری که با ما همسفر است وسایلش را روی یک چرخ دستی گذاشته و با عجله هل می دهد، اما دست فرمان خوبی ندارد. این را وقتی می فهمم که ناگهان درد زیادی در مچ پایم حس می کنم و همزمان با آخ گفتن من، صدای او را می شنوم:
_ وای ... ببخشین توروخدا.
اول نگاهی به چرخ دستی اش می کنم و بعد هم نگاهی همراه با لبخندی اجباری به او. چرخش را با یک عقب و جلو کردن صاف می کند و با خجالت نگاهی به من می اندازد و نگاهی به پایم. ناگهان قرمزتر می شود:
_خاک بر سرم. خــ..خون ... خون می آد پاتون ... خدا مرگم بده.
جوراب و کفش راحتی سفیدم غرق خون شده است. بچه ها شلوغش می کنند. آقای معتمد سراسیمه سر می رسد. معاون کاروان است. با عجله از من می خواهد که جورابم را در بیاورم. زخم را که می بیند به سرعت می دود کیفش را می آورد و باز می کند. یک جعبه کمک های اولیه است با تمام امکانات لازمش.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #رمـان_تایـم #آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم #پارت_111 ه
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#رمـان_تایـم
#آقای_سلیمان_میشود_من_بخوابم
#پارت_112
تا دست به کار می شود روحانی کاروان هم سر می رسد:
_چی شده آقای دکتر؟
_ چیز مهمی نیست حاج آقا ! می خوام پانسمانش کنم ... البته نیازی به بخیه نداره، اما چون در سفر هستیم، بهتره که محض احتیاط، دوتا بخیه بزنم ... جلوی خونریزی و دردسر های بعدی رو می گیره.
آقای معتمد دارد بخیه می زند. دلم می خواهد بدانم چکاره است. چرا روحانی او را آقای دکتر خطاب می کند؟ نکند از این آمپول زن هایی است که مردم به آنها دکتر می گویند. دردی مختصر احساس می کنم و در همین فکرم که روحانی کاروان به دادم می رسد:
_ بچه ها ! آقای دکتر معتمد که معاون کاروان ما هستند یک پزشکن ... یک پزشک که خدمت به زائران خانه خدا و مرقد پیامبر را برای خودشون افتخار می دونن و از این کار بیشتر از طبابت لذت می برن.
دکتر تشکر می کند از ابراز لطف حاج آقا. حاج آقا به من نگاه می کند:
_ خدا بد نده خانم مشکین ! البته خدا که هیچ وقت به بندگانش بد نمی ده ... این یک نشانه س برای قبولی اعمال و زیارت شما ... خدا از همین اول راه، نشون داد که برای دیدارش پذیرفته شدین.
توی دلم غُر می زنم. باز هم نشانه ؟ چرا نشانه های خدا همه این طوری هستند؟ پاره شدن تسبیح. مرگ پدر. زخمی شدن پایم در ابتدای سفر. خدایا ! تو نشانه های خوب نداری یا اینکه ما لیاقت بهتر از اینها را نداریم؟
□
از حمام بیرون می آیم. چراغ روشن است، اما کژال و هدی از شدت خستگی خوابشان برده است. آرام حرکت می کنم که بیدار نشوند. دفترچهٔ خاطراتی را که مریم در آخرین لحظهٔ خداحافظی در فرودگاه مهرآباد خودش توی کیفم گذاشته بود، دمِ دست می گذارم و می خوابم.
گوشه ای دنج در مسجدالنبی پیدا می کنم و می نشینم. دفتر خاطراتم را از کیفم بیرون می آورم. باید از مریم شروع کنم؛ آن هم روز اول و در صفحهٔ اول:
مریم جان ! سلام. امروز 13 فروردین و اولین روز من در مدینه است. نمی دانی همین روز اول، چقدر دلم برایت تنگ شده. اول صبحی یک زیارت دسته جمعی رفتیم. روحانی کاروانمان می گفت اینجا دل های بسیاری می آیند که ماندگار می شوند و دیگر با صاحبانشان به وطن بر نمی گردند. دل های زیادی اینجا روی این سنگ فرش های سفید جا می مانند تا پایمال زائران شوند. دل های بسیاری به پنجره های بقیع گره میخورند تا برای همیشه در این غربت بمانند و زیر آفتاب سوزان بقیع بسوزند.
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸