🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۹ لباس هایش را با وسواس خاصی جمع میکردم یک لیست درست کرده بودم هر چیزی که در کی
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۰
وقتش رسیده بود وقت وداع با کسی که اگر یکروز نمی دیدمش دلم میگرفت و چشمانم هوس بارش میکردند.
سخت بود خیلی سخت او اول میخواست از من خداحافظی کند و بعد به خانه پدرش اینا برود و خداحافظی کند علی گفت که من هم به خانه پدرش بروم تا تنها نباشم اما خودم خواستم که در خانه خودم بمانم تا برگشتش.
جلویم ایستاده بود با چشمانمان با هم حرف میزدیم بدون خارج شدن کلمه ای از دهانم او گفت که اگر شهید شدم اولین نفر تو را شفاعت میکنم منم گفتم فرزندمان را مثل خودت تربیت میکنم.
با هم خداحافظی کردیم دستانم می لرزید او رفت و تا زمانی که درب آسانسور بسته شود نگاهش میکردم چشمانم منتظر جرقه بودند که سیلابی درست کنند.
وقتی چشمانم چشمانش را دیگر ندید شروع به باریدن کرد.
پشت درب نشستم و آرام آرام گریستم آن تنهایی که فاطمه حرفش را میزد همین الان سراغم آمد.
ذکر لبانم یازینب بود تا آرام شوم وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و پای سجاده هم خوابم برد.
با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم
گردنم خشک شده بود و درد میکرد رد اشک روی صورتم باقی مانده بود ولی حالم خوب شده بود.
همان چادر نمازم را سرم کردم و از چشمک در نگاه کردم که مشخص نبود در را باز کردم که با دیدن هادی تعجب کردم.
از اینکه بی خبر آمده بود و همسرش همرایش نبود تعجب کردم.
برایش یک لیوان شربت بردم و او بدون مقدمه گفت
_اومدم ببرمت پیش مامان بابا
_چرا اتفاقی افتاده براشون؟
_نه همه خوبن میخوایم که تنها نباشی
_من خونه خودم باشم راحت ترم
_چرا لجبازی میکنی میکنی خونه پدرشوهرت که نرفتی خونه بابات هم نمیای؟
_گفتم که...
_علی بهم گفت بیام دنبالت برو آماده شو!
از علی ناراحت شدم بدون اینکه به من بگوید هادی را فرستاده بود.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۰ وقتش رسیده بود وقت وداع با کسی که اگر یکروز نمی دیدمش دلم میگرفت و چشمانم هوس
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۱
بدون حرف بلند شدم و به سمت اتاق رفتم بعد از چندتا وسایل ضروری چیز دیگری همراهم نبردم چند دست لباس آنجا داشتم
دلم را در خانه جا گذاشتم و در را رویش قفل کردم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم هادی متوجه دلخوری ام شده بود و میدانست دلم میخواهد در خانه خودم بمانم اما او هم سفارش علی را انجام داده بود.
وقتی رسیدیم به اتاقم رفتم و روی تختم نشستم در فکر بودم که گوشیم زنگ خورد فاطمه بود.
_الو
_سلام هانیه جون
_سلام عزیزم خوبی
_خوبم ممنون تو چطوری
_شکر خدا
_هانیه چرا رفتی خونه بابات
_سفارش خان داداشت بود من که تو خونه خودم راحت بود
_کی میای؟
_دلم میخواد زود برگردم انشاءالله وقتی با علی تماس گرفتم بهش میگم میخوام برگردم خونه خودم راحت ترم تو هم بیا پیشم
_دلم میخواد ها ولی مامان بابا گناه دارن بعد از اینکه علی رفت حس میکنم خیلی پیر شدن
_حالشون چطوری
_چی بگم والا
_این روز ها هم میگذره فاطمه جون صبور باش
_هانیه تو خیلی خوبی هر کس جای تو بود تا الان افسردگی میگرفت
_توکلم به خداست تو هم همین کار رو کن توکل کن
_خدا بزرگه مزاحمت نشم عزیزم
_مراحمی عزیزم
_قربونت
_سلام برسون خداحافظ
_خداحافظ عزیزم
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۱ بدون حرف بلند شدم و به سمت اتاق رفتم بعد از چندتا وسایل ضروری چیز دیگری همراه
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۲
روز ها به تندی می گذشت چهارماه از نبودش می گذشت بعضی از شب هایم را با روضه و گریه میگذروندم توی این چهارماه نبودش سخت می گذشت اما می گذشت هر دو هفته یه بار تماس می گرفت وقتی به او گفتم که میخواهم برگردم خانه خودمان گفت بهتر است که تنها نباشم.
یه خبر خوب هم که در این مدت شنیدم خواستگاری مصطفی از فاطمه بود مصطفی توانسته بود دل فاطمه و پدر و مادرش را نرم کند قرار بر این شد که علی برگردد و عقد کنند فعلا نامزد بودند فاطمه حالش خوب بود و این حال خوبش به دیگران هم منتقل میشد.
توی این چند روز دلم بدجور تنگ علی شده بود خیلی وقت بود که نه به من و نه به پدر و مادرش تماس گرفته بود بالاخره توانستم پدر و مادرم را راضی کنم که رضایت دهند برگردم به خانه خودمان از صبح تپش قلب گرفته بودم با خودم می گفتم که حتما برای بارداریم است.
نمی خواستم مزاحم داداش هادی شوم با یک ماشین سواری به تهران رفتم
چهار ماه می گذشت از نبود همسرم چهارماه خانه خودم نیامده بودم درب خانه را باز کردم.
بوی علی را حس میکردم تپش قلبم بیشتر میشد طوری که نفس کشیدن برایم سخت شده بود به اتاقمان رفتم و به قاب عکسش که روی دیوار نصب شده بود زل زدم اشک از چشمانم سرازیر شد همانجا وا رفتم. رفتنش را حس میکردم!
درد کشیدنش را حس میکردم!
تنها شدنم را حس میکردم!
یتیم شدن پسرم را حس میکردم! صدای اذان مغرب که بلند شد اطمینان پیدا کردم.
که علی رفت!
علی من شهید شد!
حس میکردم همه را حس میکردم ناله های آرامش را حس میکردم یا زینب گفتنش را حس میکردم لبخندی روی لبم ظاهر شد مرد من به آرزویش رسید اما پسرش را ندید و اسمش را انتخاب نکرده رفت.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۲ روز ها به تندی می گذشت چهارماه از نبودش می گذشت بعضی از شب هایم را با روضه و
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۳
تا صبح قرآن خواندم اشک نمیریختم صبح بعد از اذان صبح خوابم برد در عالم رویا علی را دیدم که چهرش نورانی شده بود و با لبخندی رو به من گفت
_منتظرتونم
با تکان دادن کسی از خوابم بیدار شدم سمانه بود که لباس های مشکی برش بود و چشمانش خیس از اشک بود
نمی دانست که خبر شهادت علی جانم را بگوید او چه میدانست که من زود تر از همه شان فهمیده بودم!
با لبخندی رو بهش گفتم
_خودت رو اذیت نکن میدونم علی من به آرزوش رسیده
بغلم کرد و با گریه گفت
_تسلیت میگم عزیزم
سمانه گفت که حال مادر علی خوب نیست.
لباس پوشیدم و همراه سمانه از ساختمان خارج شدم ماشین رضا را دیدم تا متوجه ما شد از ماشین پیاده شد چهرش شکسته شده بود خیلی شکسته شده بود غم برادر خیلی سخته امام حسین(ع) چی کشید بعد از علمدار کربلا؟
سوار ماشین شدیم توی راه رو به رضا گفتم
_علی رو کی میارن؟
جواب دادن برایش سخت بود
_پس فردا انشاءالله
زیر لب گفتم انشاءالله
وارد خانه که شدیم شلوغ بود پدر علی یه گوشه نشسته بود که با دیدن من بلند شد کمرش خمیده شده بود دلم گرفت علی با رفتنت با خانوادت چه کردی؟
من را پدرانه در آغوش گرفت.
سپس به اتاق فاطمه رفتم در را باز کردم که با دیدن فاطمه نفسم رفت تب کرده بود و زیر سه تا پتو خوابیده بود.
نزدیک که رفتم ناله های آرامش را که داداش داداش میکرد دلم را به لرزه درآورد.
کنارش روی تخت نشستم وقتی متوجه من شد نشست و بغلم کرد با تمام توانی که براش مانده بود گریه میکرد و جیغ میکشید آرام گریه میکردم و سرش را در بغلم گرفتم تا صدای جیغش حال مادر و پدرش را خراب تر نکند وقتی آرام تر شد به او یک قرص آرامبخش که کنار میزش بود دادم خورد تا کمی بخوابد.
به اتاق مادر علی که دیدم روی سجاده نشسته است و دعا میکند کنارش نشستم و سرم را روی پایش گذاشتم مادرانه نوازشم کرد تا آن زمان که خوابم برد.
سمانه از خواب بیدارم کرد برای خواندن نماز صبح به کمکش بلند شدم و به سمت سرویس رفتم
سراغ نرگس رو ازش گرفتم که گفت دخترش مریض شده و بیمارستان بستری است او هم پیش دخترکش است.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۳ تا صبح قرآن خواندم اشک نمیریختم صبح بعد از اذان صبح خوابم برد در عالم رویا عل
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۴
یک ساعت بعد از نماز صبح نرگس هم به همراه همسر و دخترکش از بیمارستان برگشتند حال او هم دست کمی از رضا و فاطمه نداشت
به آشپزخانه رفتم که نرسیده به آشپزخانه صدای گریه یک نفر از آشپزخانه شنیدم وارد آشپزخانه که شدم رضا را دیدم که خودش را جمع و جور کرده بود و گریه میکرد.
نزدیکش شدم صدای گریه اش حالم را دگرگون کرده بود همیشه وقتی مردی گریه میکرد حالم دگرگون میشد زیرا میدانستم که مردا ها همیشه خودشان را کنترل میکنند که اشک نریزد اما وقتی که گریه میکنند آن هم با صدا یعنی دیگر توانی برای کنترل کردن آن اشک های مزاحم ندارند
برایش یک لیوان آب آوردم و به او دادم صدایش زدم داداش رضا
سرش را بلند کرد و با چشمانی قرمز و دستانی لرزان لیوان آب را از دستم گرفت با فاصله کنارش نشستم.
روز اولی که عقد کرده بودیم رضا گفت از این ببند تو هم باید مانند نرگس و فاطمه من را داداش رضا صدا کنی
رضا با صدایی لرزان شروع کرد به صحبت کردن
_آبجی هانیه پشتم خالی شد دیگه توانی برام نمونده
با گریه گفتم
_داداش تو الان باید خودت رو کنترل کنی اگر فاطمه و نرگس تورو تو این حال ببیند نابود میشن علی اونقدر خوب بود که حقش نبود عادی بمیره خداروشکر کن که داداشت شهید شده
بعد از کمی صحبت با داداش رضا توانستم او را از حال دگرگونی که داشت جدا کنم.
خانواده خودم تا یک ساعت دیگر به تهران می رسیدند به خانه خودمان رفتم تا آنها به خانه خودمان بیایند
درب اتاق مشترکمان را می بستم زیرا بویش را حس میکردم بیشتر هم در اتاق مشترکمان!
بودنش را کنارم و هر لحظه حس میکردم فکر میکردم که من و پسرش را تنها گذاشته است اما او مارا ترک نکرده است.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۴ یک ساعت بعد از نماز صبح نرگس هم به همراه همسر و دخترکش از بیمارستان برگشتند ح
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۵
وقتی که خانواده ام آمدند به خانه پدرشوهرم رفتیم مادرم کلی برایم گریه میکرد
اشک نمیریختم اما بدنم بی حس شده بود و توانایی تنها راه رفتن را نداشتم داداش هادی در راه رفتن کمکم میکرد هر لحظه حس میکردم که قرار است
غش کنم وقتی حال مرا دیدند به همراه هادی و هستی به بیمارستان رفتیم دکتر گفت شب را باید بیمارستان بمانم
سمانه و رضا هم بهم سر زدند
رضا بدون آنکه دیگران متوجه ما شوند رو به من گفت
_آبجی تو باید قوی بمونی و از یادگار علی مراقبت کنی اینو یادت نره
تا فردا صبح که شود به حرف رضا فکر میکردم یادگار علی یادگار علی
یادگار علی پسر بود این را آن موقع که علی خودش گفته بود مطمئن شدم اما به اصرار دیگران به سونوگرافی رفته بودم و جنسیت فرزندم مشخص شد که پسر است.
علی گفته بود وقتی برگردد نامش را انتخاب می کند میدانم خوش قول است.
فردا صبح به کمک هادی و هستی مستقیم به گلزار شهدا رفتیم قوی بودم اما پاهایم یاریم نمی کردند با هر قدمی که برمیداشتم آنها میخواستند مرا به زمین بیندازند.
ما زودتر رسیده بودیم هنوز نیامده بودند با تند شدن ضربان قلبم فهمیدم که علی من می آید.
زمان برایم ایستاده بود گوش هایم نمی شنیدند اگر هادی نمی گرفتم به زمین می افتادم همه ی بدنم چشم شده بود و داشتند به تابوتی که پرچم ایران دورش است را میدیدند
توانایی هیچ کاری را نداشتم گیج بودم عقلم کار نمی کرد فقط زیر لب می گفتم علی خوشبحالت بالاخره عاقبت بخیر شدی!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۵ وقتی که خانواده ام آمدند به خانه پدرشوهرم رفتیم مادرم کلی برایم گریه میکرد اش
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۶
تابوتش را به زمین گذاشتند کشان کشان به کمک هادی خودم را به تابوتش رساندم مادرش و خواهرهایش بالای سر تابوتش زجه میزدند اما من اشک نمیریختم فقط با او زیر لب صحبت میکردم
هرکاری کردیم نذاشتند صورتش را ببینیم به آقایی که بالای سر تابوت ایستاده بود گفتم
_چه بلایی سر صورتش اومده؟
مرد حرفی نمیزد و فقط آرام گریه میکرد میدانستم که او می فهمد چه بلایی سر علی من آمده است.
نفهمیدم چه شد و کی گذشت فقط متوجه شدم که بین منو علی خاک ها فاصله ایجاد کردند مردم کم کم عزم رفتن کردند بعد چندی فقط نزدیکان ماندند
هادی گفت
_هانیه جان آبجی بلند شو آبجی بریم نگاه کن همه رفتند.
به اطرافم نگاه کردم که دیدم غیر از هادی کس دیگری نیست!
دلم نمی خواست از آنجا بروم اما به ناچار بلند شدم و همراه هادی به خانه رفتیم.
به خانه رفتم که دیدم بعضی از فامیل ها به خانه ما آمدند و هستی و همسر هادی درگیر پذیرایی هستند بعضی نگاه ها ترحم داشت که اذیتم میکرد اما به ناچار کنارشان نشستم که دوباره صدای در آمد.
هستی درب خانه را باز کرد که با دیدن سارا اشکم سرازیر شد یکسال ندیده بودمش وقتی همدیگر را دیدیم.
تا چند دقیقه در آغوش یکدیگر میگریستیم وقتی ازدواج کرد به شیراز رفت که دیگر ندیدمش.
قول داده بود یه روز به همراه همسرش به خانه ما بیایند اما زمانی آماده بود که همسرم نبود.
در گوشش آرام گفتم
_دیر آمدی به میهمانی همسرم زودتر خودش را در جایی میهمان کرد و رفت.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۶ تابوتش را به زمین گذاشتند کشان کشان به کمک هادی خودم را به تابوتش رساندم مادر
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۷
روز ها به تندی میگذشت نبود علی اذیتم میکرد هنوز حسرت دیدن چهرش برای آخرین بار در دلم مانده است امروز میخواستم به خانه آقاجون بروم به دلیل بارداریم رانندگی نمی کردم.
به خانه که رسیدم فکر درگیر بود که با دیدن تعداد زیادی کفش در جلوی درب خانه تعجب کردم.
نرگس در خانه را برایم باز کرد بعد از علی آنها هم به خانه طبقه بالایشان آمدند تا به پدر و مادرش نزدیک تر باشند.
صدای خداحافظی کردنشان می آمد با دیدن آن مردی که با دیدن من سریعتر میخواست برود تعجب کردم او همانی بود که نگذاشت چهره علی را برای آخرین بار ببینم.
از کنارم گذشت و آرام خداحافظی گفت
هنوز در را برای خروج باز نکرده بود که گفتم
_صبر کنید آقا از شما سوالی دارم
منتظر نگاهم کرد ادامه دادم
_چرا نگذاشتید من چهره علی رو ببینم
انگار دیگران هم میدانستند که چه اتفاقی افتاده است همه میخواستند از من مخفی کنند هیچکس تا کنون به من از چطور به شهادت رسیدن علی چیزی نگفته بود.
مرد با کمی مِن مِن شروع کرد به سختی شروع به حرف زدن
_علی دست داعشی ها افتاده بود وقتی جسدش رو فرستادن نه سری داشت نه بدن سالمی مثل علی اکبرِ امام حسین
همین را گفت و رفت.
در بهت بودم که درد بدی را در شکمم حس کردم و بعدش دیگر خاموشی بود.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۷ روز ها به تندی میگذشت نبود علی اذیتم میکرد هنوز حسرت دیدن چهرش برای آخرین بار
#رؤیای_واقعی
#پارت_۳۸
با درد چشمانم را باز کردم نرگس کنارم نشسته بود متوجه شدم که فرزندم به دنیا آمده است.
نرگس چشمانم خیس بود رو به من با لبخند گفت
_بهوش اومدی عزیزم حالت خوبه؟
با بی حالی لب زدم
_پسرم حالش خوبه؟
_آره عزیزم اونم حالش خوبه
_چرا نمیارنش؟
_میارنش عزیزم
خانوادت هم بهشون خبر دادیم دارن میان.
آن موقع فقط به علی نیاز داشتم نه کس دیگری.
جای خالیش را خیلی حس میکردم دلم میخواست او پسرمون را بغل میکرد و سر اینکه بچه به چه کسی شبیه است بحث کنیم اما او نبود.
دلم میخواست فرزندم شبیه علی باشد
پسرم را آوردند خیلی کوچک بود ولی مهر خاصی داشت تمام دلتنگی هایم را فراموش کردم.
به صورتم نگاه میکرد اشک شوق از چشمانم سرازیر شد.
کم کم بقیه آمدند خانواده خودم هم رسیدن.
سر اسم بچه صحبت بود پدرعلی گفت
_دخترم اسم پسرت رو خودت انتخاب کن.
یاد حرف آن مرد افتادم که گفت علی مانند حضرت علی اکبر شده بود
نگاه فرزندم که در آغوشم آرام خوابیده بود گفتم
_علی اکبر!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۳۸ با درد چشمانم را باز کردم نرگس کنارم نشسته بود متوجه شدم که فرزندم به دنیا آم
#پارت_۳۹
علی اکبرم را در در پتو پیچانده بودم تا مبادا سرمابخورد از ماشین پیاده شدم و پسرم را در آغوش گرفتم و بین قبر ها حرکت کردم.
به مزار علی که رسیدم علی اکبر را روی سنگ قبرش گذاشتم.
_سلام علی جان پسرت رو آوردم خودت اسمش رو گذاشتی علی اکبر
علی جان کمکم کن که پسرمون رو خوب تربیت کنم کمکم کن بتونم برای سربازی امام زمان(عج) آمادش کنم
دلم میخواد که درسم را ادامه بدم و مدرک دکتری را بگیرم اما میخوام که علی اکبر کمی بزرگتر بشه که بتونم شروع به درس خواندن کنم.
علی خیلی دل تنگت هستم خیلی وقته به خوابم نیومدی اِی کاش قبل از رفتنت برای یه بار پسرت رو می دیدی
باد سردی شروع به وزیدن کرد
_علی جان من دیگه برم میترسم علی اکبر سرما بخوره
علی اکبر را در آغوشم گرفتم و به عکس علی نگاه کردم
صدای پای کسی رو شنیدم سرم رو بلند کردم و با دیدن آقا مصطفی تعجب کردم
_سلام هانیه خانم
خوبید قدم نو رسیده مبارک
_سلام ممنونم
و بعد علی اکبر را از آغوشم گرفت و با محبت گفت
_ماشاءالله خداحفظش کنه
و بعد به مزار علی خیره شد و گفت
_راستش اومده بودم اینجا که با خود علی آقا صحبت کنم دل خواهرش نرم بشه بعد از شهادت علی آقا افسرده شده و میگه قصد ازدواج نداره به عمه گفته که به مادرم بگه نامزدی رو بهم بزنه
حس میکنم دیدن شما الان و اینجا اتفاقی نیست.
سوالی نگاش کردم
که ادامه داد
_میشه شما با فاطمه صحبت کنید بعد از اون ازدواج نا موفق دیگه توانی برام نمونده ازتون خواهش میکنم باهاش صحبت کنید.
میتونستم بفهمم که چه حالی داره برای همین گفتم
_من باهاش صحبت میکنم انشاءالله که اتفاقات خوبی میوفته.
بعد از تشکر و خداحافظی کردنش با علی اکبر به سمت خونه راه افتادیم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#پارت_۳۹ علی اکبرم را در در پتو پیچانده بودم تا مبادا سرمابخورد از ماشین پیاده شدم و پسرم را در آغوش
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۰
به فاطمه گفتم که می آیم دنبالت که با هم به بیرون برویم جلوی درب خانه منتظرش هستم که در باز شد و از خانه خارج شد به سمت ماشین می آید.
در ماشین را باز کرد و رو به من گفت
_سلام هانیه جون خوبی؟
و بعد با دیدن علی اکبر با آن لباس های برش که خیلی عزیزش کرده بود از بغلم گرفتش و با ذوق گفت
_سلام عشق عمه دورت بگردم که اینقدر عزیزی و بعد رو به من گفت
_مامانِ علی اکبر کجا بریم؟
_نمیدونم والا تو بگو فقط یه جای سربسته بریم میترسم علی اکبر سرما بخوره.
بالاخره نتیجه این شد به یکی از کافه ها که فاطمه قبلا می رفت برویم
بعد از اینکه جای مناسبی پیدا کردیم نشستیم و سفارش دو فنجان قهوه و کیک دادیم.
وقتی که سفارش هایمان را آوردند حرفهایی که میخواستم بگویم را گفتم
فاطمه به گوشه ای نامعلوم خیره شده بود لایه ای از اشک روی چشمانش بود و برق میزد.
او عاشق بود خیلی هم عاشق بود ولی اینکه نمی خواست با مصطفی ازدواج کند برایم عجیب بود.
فاطمه شروع به سخن گفتن کرد
_وای برای چهلم علی تو خونه مراسم گرفتیم بعد از اینکه تو رفتی الناز اومد یه چند دقیقه آروم بود ولی فهمیدم که از قضیه خوستگاری مطلع شده بهم گفت مصطفی وقتی میخواست با من ازدواج کنه پدر و مادرم خیلی مخالفت کردن ولی اون از دوست داشتن من دست نکشید واقعا فکر میکنی مصطفی تو رو بیشتر از من دوست داره اگه تو رو بیشتر از من دوست داره چرا با من ازدواج کرد؟
فاطمه این حرف ها را با گریه می گفت حق داشت دلم برایش می سوخت.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۰ به فاطمه گفتم که می آیم دنبالت که با هم به بیرون برویم جلوی درب خانه منتظرش ه
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۱
_فاطمه آقا مصطفی اگه دوستت نداشت نمیومد پیش علی التماس کنه که تو رو راضی کنه اون یه انتخاب اشتباهی کرد زندایی میگفت تا حالا ندیدم باهم مهربون باشن و محبت کنن مصطفی به الناز علاقه ای نداشت اینو تا الان باید فهمیده باشی تصمیم با خودته کسی تو رو مجبور نمی کنه ولی هر تصمیمی میگیری حواست باشه که پشیمون نشی
فاطمه دیگر اشک نمی ریخت و در فکر فرو رفت
من هم سکوت کردم تا با خود کنار بیاید
در همان سکوت به خانه آقاجون رساندمش
آنقدر فکرش درگیر بود که حتی خداحافظی هم نکرد
اِی کاش تصمیم درستی بگیرد
فردایش زنگ فاطمه زدم اما جواب نمی داد چند بار دیگر هم زنگ زدم جواب نداد به مادرجون زنگ زدم که گفت حال فاطمه بد شده است و به بیمارستان بردنش علی اکبر را خانه رضا نزد سمانه گذاشتم و به بیمارستان رفتم
فاطمه را دیدم که به او سرم زدند و خوابیده است زنگ مصطفی زدم و به او گفتم که به بیمارستان بیاید و جوابش را بگیرد
روی صندلی های بیمارستان کنار نرگس نشسته بودم که مصطفی را دیدم هراسان به سمت ما می آید به ما که رسید سراغ فاطمه را گرفت
به سمت اتاقی که در آن فاطمه از دیشب بستری بود رفت
نرگس گفت
_مصطفی از کجا خبر دار شده؟
_لبخند ملیحی زدم
نرگس با چهره خندان گفت
_کار تو بوده؟
گفتم
_باید تکلیفشون معلوم می شد
بعد از نیم ساعت مصطفی با صورتی خندان از اتاق خارج شد نرگس به سمت پسر دایی اش رفت و من به اتاق فاطمه رفتم که با خوشحالی تعریف میکرد که چه حرف هایی زدند و چه قول هایی از او گرفته است
بعد از چندی رضا و نرگس هم به اتاق آمدند رضا با حالت مسخره ای گفت
_این وروجک هم عروس شد؟
من لب به اعتراض زدم ولی فاطمه از خجالت صورتش رنگ لبو شده بود
خداروشکر که تکلیف این دو نفر هم معلوم شد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۱ _فاطمه آقا مصطفی اگه دوستت نداشت نمیومد پیش علی التماس کنه که تو رو راضی کنه
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۲
مراسم بی سر صدایی گرفتند و بدون عروسی به خانه بخت رفتند
امشب شام خانه ی فاطمه دعوت شده بودیم قرار شد که رضا و سمانه به دنبال من بیایند خانه فاطمه کمی از خانه ما دور بود و رانندگی با علی اکبر برایم کمی سخت بود
با تک زنگی که سمانه زد به پایین رفتم بعد از سلام و احوال پرسی به سمت خانه فاطمه رفتیم
اولین بار بود که به خانه او میرفتم
بعد از چهل دقیقه به خانه شان رسیدیم
بعد از سلام و احوال پرسی علی اکبر را بردم که عوض کنم کمی حالت تنها بودن به من دست داد شاید علی اکبر را بهانه کردم که کمی از جمعیت دور بشوم
جای خالی علی اذیتم میکرد به اتاقی رفتم علی اکبر را روی زمین گذاشتم و گریستم با اینکه خانواده علی را مانند خانواده خودم میدانستم اما احساس غریبی میکردم
هر روز به خودم می گویم تو باید صبور باشی و از یادگار علی مراقبت کنی
هیچگاه از انتخابم پشیمان نشدم و نمی شوم زیرا می دانم علی من عاقبت بخیر شده است.
بعد از چندی ما هم به جمع پیوستیم مادر جون و پدر جون و نرگس و همسرش هم رسیدند.
علی اکبر را نزد مرد ها سپردم و من هم برای کمک به آشپزخانه رفتم
سمانه که داشت بشقاب آماده میکرد زیر لب پرسید خوبی با تکان دادن سرم و لبخندی جوابش را دادم.
موقع شام علی اکبر در آغوش مادربزرگش آرام خوابیده بود مادرِعلی با مهر خاصی او را نگاه میکرد فاطمه میگفت علی اکبر خیلی شبیه کودکی های علی است.
مادرِعلی شکسته و ضعیف تر شده بود پدر هم همینطور بود
سالیان سال هم که بگذرد دیگر نمی توانند مانند قبل باشند
آخر پدر و مادرند!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۲ مراسم بی سر صدایی گرفتند و بدون عروسی به خانه بخت رفتند امشب شام خانه ی فاطمه
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۳
روز ها میگذشتند علی اکبر بزرگتر میشد و هرچه می گذشت به علی شبیه تر میشد زمانی که دلتنگ علی می شدم با نگاه کردن به علی اکبر دل تنگیم را از یاد می بردم.
پسر آرامی بود اذیتم نمی کرد روزی خواب بودم که دستان کوچکی را روی صورتم حس کردم نگاهی به ساعت کردم که نشان می داد که تا چند دقیقه دیگر نماز صبحم قضا می شود.
گونه اش را بوسیدم و گفتم
_قربون پسرم برم که مامانش رو بیدار کرده نماز بخونه
شیر قوطی اش را دادم تا مشغول شود و نمازم را خواندم.
به پسرم که نگاه کردم آرام خوابیده بود و شیر قوطی کنارش افتاده بود.
فردا صبح خودم و پسرم تصمیم گرفتیم به مزار علی بریم
علی اکبرم را در آغوش گرفتم و به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم
به قبر علی که رسیدیم.
علی اکبر انگشتان کوچکش را به عکس علی اشاره کرد و ناگهان گفت بَ بَ
شوکه شده بودم آنقدر از این کارش ذوق کردم و می بوسیدمش او هم خنده می کرد رو به مزار علی گفتم
_می بینی علی آقا پسرت برای اولین بار که صحبت کرد معلومه که خیلی دوستت داره حقم داره
علی اکبر را روی سنگ قبرش گذاشتم و گلهایی که خریده بودم را روی قبرش گذاشتم.
نشسته بودیم خانومی که تقریبا هم سن مادرم بود به سمت ما اومد.
و با لبخندی که بر لب داشت شیرینی تعارف کرد و گفت
_امروز تولد پسرمه
و بعد با محبت به علی اکبر نگاه کرد و دستی بر سرش کشید و گفت
_ماشاالله خدا حفظش کنه فرزند همین شهیده؟
_بله علی اکبر
او را بوسید و یک شیرینی دستش داد و بعد از چندی او هم رفت علی اکبر که از برخورد این خانوم ذوق کرده بود میخندید و به آن خانوم اشاره میکرد
بعد از نیم ساعت برگشتیم علی اکبر خوابش می آمد.
در بغلم بود رو به او گفتم
_بریم خونه عمه فاطمه؟
او فقط کلمات نا مفهومی میگفت که متوجه نمی شدم
زنگ فاطمه زدم و به او گفتم که به آنجا می آییم آقا مصطفی صبح های زود به محل کارش می رود و بعد از مغرب به خانه بر می گردد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۳ روز ها میگذشتند علی اکبر بزرگتر میشد و هرچه می گذشت به علی شبیه تر میشد زمان
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۴
بدون علی بودن سخت بود اما علی اکبرم را داشتم امسال شانزده ساله میشود.
پسرم را مستقل تربیت کردم تا بتواند از پس خودش بر آید.
مدرک دکتری را گرفتم و در همان دانشگاه تدریس می کنم بعضی از روزها که دیر به خانه می روم علی اکبر با آنکه از مدرسه آمده و خسته است غذای حاضری درست میکند گاهی که به خانه می روم غذا آماده روی میز است.
بیشتر از سنش می فهمد و بزرگتر ها روی او حساب دیگری باز کرده اند
امشب می خواستیم به خانه پدرجون برویم.
آماده شده بودم و روبه روی آینه چادرم را روی سرم تنظیم می کردم که علی اکبر آمد و بعد با اخم نگاهم کرد.
سوالی نگاهش کردم کردم که گفت
_مامان این چیه پوشیدی
با تعجب نگاهی به خودم انداختم و گفتم
_مگه چه مشکلی داره؟
_روسریت چرا رنگش تیره هست؟
_خب به لباسم میاد
_مامان یادت نیست دکتر مامان جون گفت که محیط اطرافش باید روحیه بخش باشه
بعد از این حرفش برگشت و با روسری دیگه ای آمد.
من که از این کار هایش تعجب کردم بودم روسری را از دستش گرفتم
_نگاه کن مامان این یکی بیشتر از اون به لباست میاد.
راست هم میگفت
بعد از چندی سوار ماشین شدیم و به خانه پدرجون حرکت کردیم.
به همراه خانمها ظرف های شام را می شستیم و آشپزخانه را مرتب می کردیم که پدرجون صدایم زد.
در حالی که دستانم را با لباسم خشک میکردم به سمت پذیرایی رفتم
_جانم باباجون
نگاهی به مادرجون کردم که آرام اشک می ریخت نگران شدم.
و با نگرانی و هولی گفتم
_اتفاقی افتاده؟
پدرجون به مبل اشاره کرد و گفتم
_نه بابا جون بیا بشین
نگاهی به رضا انداختم که چهره درهمی داشت.
بچه ها در اتاق بازی می کردند و خداروشکر شاهد این صحنه نبودند
منتظر به پدرجون نگاه کردم و انتظار سخنی از او را می کشیدم.
که با حرفی که زد قلبم مچاله شد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۴ بدون علی بودن سخت بود اما علی اکبرم را داشتم امسال شانزده ساله میشود. پسرم ر
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۵
_دخترم، چند سال از شهادت علی می گذره بسته تنهایی!تا کی میخوای تنها باشی ماشاالله جوونی هنوز تازه نصف راه رو اومدی.علی اکبرم که پسر عاقلیه می تونه درک کنه که تنهایی سخته دیروز یکی از دوستانم تو رو برای پسرش خواستگاری کرده بهشون گفتم فرداشب تشریف بیارید.
نفسم بالا نمی اومد اشک از چشمانم سرازیر شده بود دختر ها هم که از آشپزخانه خارج شده بودند و شاهد این صحنه بودند.
با صدایی که به زور خودم هم می شنیدم گفتم
_به علی اکبر بگید بیاد می خوایم بریم
علی اکبر که آمد با دیدن این وضعیت با بهت گفت
_چی شده مامان
و من که به زور روی پاهایم می ایستادم فقط گفتم بریم
علی اکبر هم که فهمید موقعیت خوبی برای سوال کردن نیست سکوت کرد چادر مشکی ام را سرم کردم و تا خواستم از خانه خارج شوم پدرجون گفت
_فرداشب منتظرتیم دخترم!
وقتی که از ساختمان خارج شدیم انگار که تازه توانسته ام نفس بکشم دم عمیقی کشیدم و به همراه علی اکبر سوار ماشین شدیم پایم روی گاز بود و با سرعت می راندم دست خودم نبود بدنم کوه آتشفشان شده بود که با داد علی اکبر به خودم آمدم
_مامان حواست کجاست داشتی به ماشینه میزدی!
ماشین را کنار جدول پارک کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم و با صدا گریه می کردم حالم آنقدر بد بود که اصلا حواسم به علی اکبر نبود.
علی اکبر با چشم هایی پر از اشک به من نگاه کرد و پرسید
_مامان تو رو به روح بابا قسمت میدم بگو چی شده؟
_آقاجون ازم میخواد که ازدواج کنم علی اکبرم به خدا نمی تونم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۴۵ _دخترم، چند سال از شهادت علی می گذره بسته تنهایی!تا کی میخوای تنها باشی ماشاا
#پارت_۴۶
دیشب به پیشنهاد علی اکبر به مزار علی رفتیم بعد از یک ساعت نشستن و درددل کردن با او به خانه برگشتیم علی اکبر مانند یک مرد سی ساله دل داری ام می داد رفتارش با هم سن و سال هایش تمایز داشت از اینکه او را از علی یادگاری داشتم بار ها خدایم را شکر می کردم کتابی را که دیروز شروع به خواندنش کرده بودم را باز کردم و تا حوالی دو بیدار ماندم.
در هر شرایطی کتاب می خواندم و این بر حسب عادت بود فردا کلاس نداشتم
دو ساعت خوابیدم و برای نماز بیدار شدم بعد از آن دیگر خوابم نبرد برای علی اکبر صبحانه آماده کردم و آشپزخانه را مرتب کردم تا کمی حواسم پرت شود.
کمی برای امشب استرس داشتم تا کنون روی حرف پدر جون حرف نزده بودم جوابم در هر صورت منفی بود
بعد از اینکه علی اکبر را روانه مدرسه کردم کمی خانه را نظافت کردم و قصد آشپزی کردن کردم ابتدا به بازار رفتم و خرید هایم را انجام دادم و سپس به خانه برگشتم و شروع به پختن غذای مورد علاقه علی اکبر کردم.
علی اکبر که به خانه آمد کمی در خودش بود با خودم گفتم که حتما برای قضیه امشب است.
وقتی لباس هایم را پوشیدم آماده رفتن بودم که علی اکبر را دیدم که او هم لباس پوشیده آماده است.
خطاب به او که اخم هایش در هم بود گفتم
_من تنها میرم ها محض اطلاع بعضی ها
با اخمی که از صورتش پاک نمی شد گفت
_من همراتون میام
و بعد هم سوئیچ ماشین را برداشت و از خانه خارج شدم
از غیرتی شدن پسرم لبخندی بر لبم آمد.
دیگر استرس صبح و حال بد دیشب را نداشتم بودن علی اکبر دلگرمی ام میداد.
طبق عادت پولی را در صندوق صدقات که روی جا کفشی بود انداختم و از خانه خارج شدم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#پارت_۴۶ دیشب به پیشنهاد علی اکبر به مزار علی رفتیم بعد از یک ساعت نشستن و درددل کردن با او به خانه
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۷
در صندلی شاگرد نشسته بود و با همان اخمی که بالا داشت به روبرو خیره شده بود در ماشین را باز کروم و سوار شدم با حالت طنزی گفتم
_نگا قیافش هنوز کسی مادرتو نگرفته همچین قیافه ای گرفتی باز کن اون اخمارو زشت شدی من که بهت گفتم نیا خودت لباس پوشیدی اومدی
_مامان دست خودم نیست
با تعجب و خنده کنترل شده گفتم
_اینکه اخماتو باز کنی؟
کلافه گفت
_آره هر کاری می کنم اخمام از بین نمیره
هر دو از این حرفش خندیدیم
پسرم را می شناختم سر این موضوع ناراحت نبود قبلا هم چند باری خواستگار آمده بود ولی این بار حضوری و به طور رسمی بود
ناراحتی علی اکبر سر چیز دیگری بود
که با توجه به درک بالایی که داشت نمی خواست بیشتر از این ذهنم را درگیر کند.
و به خانه آقاجون که رسیدیم علی تکی گفت
_مامان بدو برو بپیچونشون بیا
با حالت شوخی لبم را گاز گرفتم و با دستم روی دست دیگر زدم و گفتم
_نوچ نوچ بپیچون چیه بی ادب
از حرکت من خنده اش گرفت و گفت
_مامان زودی برو بیا بریم اون بستنی فروشیه که با بابا می رفتین
_تو اومدی دکوری پاشو بیا یه خودی نشون بده
_مامان
حالت کلافه طوری گفتم
_باشه ولی اگه طول دادم بعدش سرم غر نزنیا
کتاب درسی اش را که آورده بود نشانم داد و گفت
_تا شما بیای من درسم رو می خونم
_دور پسر درسخونم بگردم من
و با خنده از ماشین پیاده شدم و به داخل ساختمان رفتم.
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۸
نرگس در را برایم باز کرد به داخل که رفتم متوجه جو سنگینی که ایجاد شده بود شدم شاید با حضور من اینطور شد
بعد از سلام و احوال پرسی کنار سمانه نشستم.
حتی برای یک ثانیه به آن مرد جوان نگاهی هم نکردم که اصلا بدانم چه شکلی است در دریای افکار خودم شنا می کردم که با تکان های سمانه به خودم آمدم سوالی به سمانه نگاه کردم که به طور نامحسوس گفت
_منتظرن تو حرف بزنی
یه بسم اللهی گفتم و شروع کردم به حرف هایی که از دیشب آماده کرده بودم.
نگاهی به آقاجون کردم و گفتم
_با تمام احترامی که برای شما قائل هستم جواب من منفی هست من و پسرم زندگی خوبی رو داریم میگذرانیم شاید بعضی مواقع سخت باشه
و بعد نگاهی به آن خانم و آقا کردم و گفتم
انشاءالله که پسرتون در کنار همسری خوب خوشبخت بشن.
با اجازتون و از روی مبل بلند شدم و به طرف درب خانه رفتم
وقتی از ساختمان خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و به سمت ماشین حرکت کردم
علی اکبر مشغول خواندن کتابش بود که دست نگه داشت و بدون حرف به من خیره شده بود.
_وای خدایا چقد جو سنگین بود
خیلی جدی به من نگاه کرد و گفت
_دو طعم متفاوت میگیریم که شریکی باهم بخوریم چطوره
با حالت تعجب نگاهش کردم و خنده ای سر دادم
_من دارم چی میگم تو داری چی میگی
علی اکبر به هدفش رسید و توانست حالم را خوب کند درست مثل علی زمانی که از چیزی دلخور می شدم علی تا کمتر از چند ثانیه می توانست مرا بخنداند.
آن شب را با خوشحالی به خانه برگشتیم قرار شد که پس فردا که پنجشنبه است و علی اکبر مدرسه نمی رود مهمانی ترتیب دهیم.
#رؤیای_واقعی
#پارت_۴۹
متوجه این می شدم که علی اکبر هر وقت از مدرسه می آید در خودش است و بعضی اوقات با اخم درس میخواند این رفتارش برایم کمی عجیب بود چون او اغلب خوشرو است و با علاقه درس می خواند.
میوه هایی که پوست کنده و برش داده بودم را در ظرفی آماده کردم و به اتاق علی اکبر رفتم تقه ای به در زدم و وارد شدم.
میوه ها را جلویش گذاشتم و گفتم
_خب میشنوم
سوالی نگاهم کرد و گفت
_چی رو مامان؟
_دلیل این رفتارهاتو
تکه ای سیب برداشت و در دهانش گذاشت که ادامه دادم
_پسرِ من اهل تو خودش رفتن و با اخم درس خوندن نبود چه اتفاقی افتاده که هر روز با قیافه ای بد تر از روز قبل به خونه بر میگردی آخه بچه من تو رو بزرگ کردم رفتارات دستمه تا بهم نگی چی شده که ولت نمی کنم.
در حالی که نگاهش را از من می دزدید گفت
_دیگه دلم نمیخواد تو این مدرسه درس بخونم
_چرا چی شده با کسی دعوات شده
کلافه گفت
_نه
_پس چی شده؟
_همه فهمیدن که بابای من شهیده
با تعجب گفتم
_خب بفهمن
_مامان وقتی که من درس می خونم و نمره خوبی میگیرم بچه ها فکر میکنن که پارتی دارم دلم نمیخواد اینطوری باشه.
_پسرم اگه قراره اینطوری فکر کنی که دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه بذار هر جور که دوست دارن فکر کنن تو تلاش خودت رو بکن
_مامان بخاطر بابا هم که شده منو از تو این مدرسه در بیار
و قطره اشکی روی گونه اش نشست
معلوم بود که خیلی تحت فشار است
_آخه دورت بگردم وسط سال من تو رو کجا ثبت نام کنم
_مامان ازت خواهش میکنم
کلافه نفسم را بیرون دادم و گفتم
_باشه یه کاریش میکنم
کتابم را بستم و عینک مطالعه ام را روی میز گذاشتم.
افکاری که علی اکبر داشت آنقدر غرق فکرم کرد که خواب از سرم پرید خوشحال بودم که پسرم دنبال سوءاستفاده از نام پدرش نیست.
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۰
بعد از آن خواستگاری دیگر پدر جون درباره این موضوع صحبتی نکرد.
علی اکبر دیگر برای خودش مردی شده بود قدش از من بلند تر شده بود و ریش هایش در آمده بود امسال باید به سربازی می رفت.
آنچنان به هم وابسته بودیم که روز رفتنش تا چند دقیقه در آغوش همدیگر گریه می کردیم
آخر هم نرگس و فاطمه ما را از هم جدا کردند.
تعطیلات بود دانشگاه هم تعطیل بور بعد از رفتن علی اکبر به خانه پدرم در رشت رفتم بعد از دو هفته به خانه برگشتم.
در حال چای ریختن بودم که گوشی ام زنگ خورد شماره ای ناشناس روی گوشی ام افتاده بود کنجکاو جواب دادم
_الو سلام مامان خوبی
با شنیدن صدای پسرم بعد از دو هفته اشک در چشمانم حلقه زد
_سلام دورت بگردم زندگیم من خوبم تو چطوری چرا اینقدر دیر زنگ زدی
_الحمدالله منم خوبم اینجا دیگه قانون خودش رو داره نمیتونم زیاد زنگ بزنم
بقیه چطورن آقاجون و مادرجون چطورن
_شکر خدا همه خوبن
بعد که انگار با کسی آن طرف صحبت می کرد گفت
_مامان من باید برم مراقب خودت باش به بقیه هم سلام برسون
و سریع قطع کرد خوشحال بودم که بعد از مدت ها صدایش را شنیده بودم و لباس پوشیدم و به سمت گلزار شهدا رفتم.
گلابی را که سر راه خریده بودم روی سنگ قبرش ریختم.
_علی پسرمون دیگه برای خودش مردی شده سرباز شده وقتی که لباس سربازیش رو پوشید قند تو دلم آب شد دیگه الان کپی خودت شده هر روز هم یه درسی بهم میده درست مثل خودت که معلم بودی و من شاگرد
بعد از کلی درددل کردن به خانه سارا رفتم که چند سالی می شد به تهران آمده بودند.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۰ بعد از آن خواستگاری دیگر پدر جون درباره این موضوع صحبتی نکرد. علی اکبر دیگر ب
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۱
شیرینی مورد علاقه ی سارا را که برایش گرفته بودم در دستم جا به جا کردم و در خانه شان را به صدا در آوردم
در را که باز کرد لبخند زیبایی هم به لب داشت.
سارا سه تا فرزند داشت دو پسر و یه دختر که کوچکترین فرزندش بود
نازنین زهرا امسال به کلاس سوم می رفت محمد طاها دوسال از علی اکبر کوچکتر بود و محمد رضا که سال دوم راهنمایی بود.
_سلام عزیزم خوش اومدی چه عجب بالاخره ما شما رو دیدیم
_سلام ممنون بذار بیام تو بعد گله کن
بعد نگاهی به دستم کرد و گفت
_وای آخ جون از این شیرینی ها
_نوچ نوچ با سه تا بچه ها هنوز بزرگ نشدی
بعد از اینکه نشستیم نگاهی به دور و برم کردم و گفتم
_بچه ها کجان؟
در حالی که چای می ریخت گفت
_یه چند روزی فرستادیمشون شیراز پیش مامانبزرگشون
پدر سارا چند سالی می شد که فوت کرده بود و مادرش تنها زندگی می کرد
_چه حیف خیلی دلم براشون تنگ شده بود دلم میخواست ببینمشون
یک فنجان چای برایم گذاشت و شیرینی هایی که خریده بودم را به آشپزخانه برد و بعد از چندی به همراه میوه همان شیرینی ها در ظرفی به پذیرایی آمد.
_بچه ها دلتنگش بودن جواد هم با یه اتوبوس فرستادشون شیراز
_خیلیم عالی
بعد از کلی صحبت کردن با سارا دیگه هوا تاریک شده بود و قصد رفتن کردم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۱ شیرینی مورد علاقه ی سارا را که برایش گرفته بودم در دستم جا به جا کردم و در خا
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۲
چهار ماه از نبودن علی اکبر می گذشت دیگر طاغت دوری از علی اکبر را نداشتم در آشپزخانه خودم را مشغول کرده بودم ساعت تدریسم در دانشگاه را بیشتر کرده بودم ولی با این حال باز هم در تنهایی در فکر فرو می رفتم آنقدر درگیر بودم که حواسم نبود. صدای آیفون بلند شده است و به در زده می شود با چادر را روی سرم گذاشتم و بدون نگاه کردن به چشمک در خانه را باز کردم و با دیدن مردی که رو به رویم ایستاده بود اشک در چشمانم جوشید و بعد از چند دقیقه خودم را در آغوشش انداختم.
گریه امانم نمی داد که علی اکبر گفت
_مامان آروم باش تروخدا حالت بد میشه
بعد از چند دقیقه که آرام شده بودم بالاخره راه را برایش باز کردم تا وارد خانه شود.
شربت پرتغال خنکی که درست کرده بودم را برایش آوردم
_تو کی اینقد ریش در آوردی پسر چهارماه نبودی ها
حالت جدی به خودش گرفت و دو بار روی پایم زد و گفت
_روزگاره دیگه چه کنیم
یه پس گردنی بهش زدم
_ادای این مردایی که امروزش بدتر از دیروزشون بوده رو در نیار برام بچه
با خنده دستی به پس گردنش کشید و گفت
_مامان چیکار میکردی این چند وقتی که نبودم رفتی بدنسازی؟دستت سنگین شده
_تو که بزرگتر میشی خدا هم دست منو سنگین می کنه وگرنه که نمیتونم از پس تو بر بیام.
با خنده دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت
_خدا به دادم برسه
پرتغالی برایش پوست کندم و یک پرش را برایش دادم
_خب تعریف کن چه می کردین اونجا فرمانده تون چه جور آدمی بود
همانطور که پرتغالش را میخورد با اشتیاق برایم تعریف کرد
_مامان فرمانده خیلی مرد خوب و مهربونی بود مامان میدونی که چقدر من فوبیای ارتفاع دارم پستمم دیدبانی بالای برجک بود روزای اول اینقدر حالت تهوع داشتم ولی بعد برام عادی شد.
با خنده گفتم
_خوبه دیگه به ترست هم غلبه کردی یادته رفتیم شهربازی سوار چرخ و فلک شدیم پیاده که شدیم اینقدر حالت بد شد که بردیمت بیمارستان بستری شدی.
با زنده کردن خاطرات هر دو خنده ای کردیم.
به مادرجون زنگ زدم و گفتم که شب میایم اونجا آنقدر خوشحال شدند. وقتی شنیدند که علی اکبر برگشته که اصرار هر چه زودتر بیاید.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۲ چهار ماه از نبودن علی اکبر می گذشت دیگر طاغت دوری از علی اکبر را نداشتم در آش
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۳
علی اکبر سرباز سپاه بود هر ماه می آمد به ما سر میزد یک ماه دیگر تا تمام شدن خدمتش مانده بود.
به بازار رفته بودم و مشغول خرید کردن برای خانه بودم زیرا علی اکبر فردا به خانه می آمد.
قصد داشتم شیرینی جدیدی که دستور پختش را از یکی از شاگردانم گرفته بودم درست کنم.
مواد مورد نیازش را از یک لوازم قنادی خریدم تا امشب درست کنم.
بلافاصله بعد از اینکه به خانه رسیدم لباس هایم را عوض کردم به آشپزخانه رفتم و مشغول درست کردن شیرینی شدم.
در طی درست کردنش مدام به شاگردم زنگ میزدم و از او سوال میکردم اسمش تینا بود یکسالی می شد که ازدواج کرده بود.
بعد از چند ساعت شیرینی ام درست شد عکسش را برای تینا فرستادم تشکر کردم بابت کمکش
آنقدر خسته بودم که همانجا در پذیرایی روی مبل خوابم برد.
صبح که بیدار شدم پتویی رویم گرفته شده بود.
آخرین بار یادم می آید که پتویی نداشتم ذهنم جرقه زد که علی اکبر آمده
به اتاقش رفتم که دیدم خوابیده است
ساعت ده را نشان میداد صبحانه را آماده کردم و صدایش زدم انگار که در راه نخوابیده بود زیرا آنقدر خسته بود که تکانی نمی خورد گذاشتم که بیشتر استراحت کند.
خودم هم صبحانه خوردم و مشغول پختن غذا شدم همیشه قبل از شروع آشپزی غذا را نذر یکی از معصومین می کردم امروز نذر امام زمان کردم
همانطور که مشغول آشپزی بودم زیر لب مداحی میخواندم که متوجه نگاه کسی شدم
سریع برگشتم که با نگاه خندان علی اکبر مواجه شدم
_سلام علیکم بر مادر خودم
_سلام بر پسر گلم
کی اومدی؟
_دیشب ساعت دو سه بود فکر کنم غذا آمادست؟روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد
_آره عزیزم برو دست و صورتتو بشو تا برات غذا رو بکشم.
_دست مادر زحمت کشم دردنکنه
و بعدش نزدیکم شد و خیلی غیر منتظره دستم را بوسید و سریع رفت.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۳ علی اکبر سرباز سپاه بود هر ماه می آمد به ما سر میزد یک ماه دیگر تا تمام شدن خ
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۴
تا چند دقیقه به دستی که بوسیده بود خیره شدم و لبخندی دلنشین روی صورتم شکل گرفت.
برایش غذا کشیدم چند قاشق که خورد در فکر رفت.
_پسرم مگه گرسنه نبودی؟
و به غذایش اشاره کردم و گفتم
_بخور سرد میشه
نگاهم کرد و گفت
_مامان من یه تصمیمی گرفتم.
من هم دست از غذا خوردن کشیدم و منتظر ادامه حرفش شدم.
_مامان من میخوام تو سپاه بمونم یعنی سربازیم هم که تموم شد میخوام تو سپاه بمونم!
با تعجب گفتم
_مگه نمی خواستی بری دانشگاه مگه همیشه نمی گفتی میخوام مهندس بشم.
_چرا مامان ولی حس میکنم تو سپاه باشم بهتره
لبخندی روی صورتم شکل گرفت
_هر جور خودت دوست داری چی بهتر از این که تو سپاه باشی
و بعد مستقیم نگاهش کردم و گفتم
_علی اکبر من بهت افتخار می کنم!
و او هم لبخندی روی صورتش شکل گرفت.
_مامان اگه بدونی چقدر استرس داشتم که قبول نکنی!
قاشقی خورش روی برنجش ریختم و گفتم
_من خیلی سپاه رو دوست دارم چی بهتر اینکه پسرم سپاهی باشه!
و به غذایش اشاره کردم و گفتم
_حالا غذاتو بخور جون داشته باشه
خنده ای کرد و گفت
_مامان عاشقتم
و مشغول خوردن غذایش شد.
من هم خنده ای کردم و گفتم
_ما بیشتر!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۴ تا چند دقیقه به دستی که بوسیده بود خیره شدم و لبخندی دلنشین روی صورتم شکل گرف
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۵
روز ها می گذشت گاهی از تنهایی گریه ام می گرفت گاهی از خوشحالی اشک از چشمانم سرازیر می شد.
علی اکبر چند سالی می شد که لباس سبز سپاه را برش می کرد روز اول که با لباس سبز سپاه دیدمش شب را از خوشحالی فقط گریه می کردم.
گاهی ماموریت های چند ماهه می رود و چند ماه من او را نمی بینم.ولی چه میشه کرد دنیا به من یاد داد که صبوری کنم.
یک روز که در دانشگاه مشغول تدریس بودم صفحه گوشی ام روشن شد و می لرزید زیرا همیشه در کلاس بی صدایش می کردم بدون اینکه ببینم چه کسی تماس گرفته است گوشی را در کیفم گذاشتم و ادامه تدریسم را ادامه دادم بعد از نیم ساعت کلاسم تمام شد.
به سمت در که می رفتم شاگردانم هم به دنبالم آمدند تا سوالاتشان را جواب بدهم.
نازنین یکی از شاگردانم بود که حجاب خوبی نداشت او هم با من می خواست از دانشگاه خارج شود با هم هم قدم بودیم و او سوالاتش را می پرسید و من هم جواب می دادم که علی اکبر را با لباس سپاهی اش رو به رویم دیدم.
لبخندی به رویش زدم.
_سلام پسرم اینجا چی کار میکنی؟
او هم جواب لبخندم را داد و گفت
_اومدم دنبالت بریم خونه آقاجون
اصلا نازنین را از یاد بردم که کنارم ایستاده بود
نگاهی به او کردم. دختر سفید پوستی بود ولی حالا صورتش قرمز شده بود.
فکر کنم خجالت کشیده بود.
لبخندی به رویش زدم و گفتم
_نازنین جان ایشون پسرم هستن
و نگاهی به علی اکبر کردم و دیدم که او هم معذب است گفتم
_خانم رهنورد یکی از بهترین شاگرد های من هست
هر دو هم زمان به هم گفتند _خوشبختم!
لبخندی بهشان زدم.
و پس از خداحافظی از نازنین به سمت ماشین رفتیم.
و هنگام سوار شدن گفتم
_میگم خب شب می رفتیم خونه آقاجون که تو هم لباست رو عوض می کردی.
نگاهش کردم که در فکر رفته بود.
_علی اکبر!
اینبار بلندتر صدایش زدم که گیج نگاهم کرد.
که با تعجب حرفم را تکرار کردم که گفت
_گفتن یه مهمان میخواد براشون بیاد ما باید زودتر بریم تا بریم خونه دیر میشه.
_آهان
به صورتش دقیق شدم ولی پس از چند دقیقه چیزی توانستم درونش کشف کنم و بی خیالش شدم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۵ روز ها می گذشت گاهی از تنهایی گریه ام می گرفت گاهی از خوشحالی اشک از چشمانم س
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۶
بعد از اینکه میهمانان رفتند.
آقاجون که حالا عصا میزد روی مبل نشست و رو به من گفت بیا
کنارش نشستم و گفتم
_جانم آقاجون
آقاجون به علی اکبر که کنارش نشسته بود گفت
_پسرم میری اون قرصای من رو بیاری
و بعد از اینکه علی اکبر بلند شد و رفت
گفت
_دخترشون رو دیدی؟
لبخندی زدم و منظور آقاجون را فهمیدم
_بله
_خب چطور بود نظر تو چیه؟
_باید با علی اکبر صحبت کنم ببینم اون چی میگه
_دخترم اگه نظرش مثبت بود به من بگو با پدرش صحبت کنم
لبخندی زدم و دستم را روی چشمم گذاشتم و گفتم
_چشم به روی چشم
_چشمت روشن باباجان
بعد از برگشت از خانه آقاجون اینا که علی اکبر در حال رانندگی بود گفتم
_دخترشون رو دیدی ماشاالله یه پارچه خانوم
علی اکبر که تیز تر از من بود گفت
_بله به چشم خواهری
لبخندی زدم و گفتم
_یعنی فقط به چشم خواهری؟
علی اکبرهم لبخندی زد و گفت
_بله
شب از نیمه شب گذشته بود که خواب بودم صدای ناله های آرامی را شنیدم.
از اتاق خارج شدم که شنیدم از اتاق علی اکبر میاد!
به سمت اتاقش رفتم و در را باز کردم که علی اکبر را عرق کرده روی تختش دیدم!
سریع به سمتش رفتم و صدایش زدم
چشم هایش را نیمه باز کردم
_مامان
_جانِ مامان
_مامان من نمیخوام
_چی نمیخوای
_نمیخوام آلوده گناه بشم من نباید با اون دختر صحبت می کردم.نباید!
_باشه پسرم الان تب داری حالت خوب نیست
به سمت آشپزخانه رفتم و پارچه ای خیس کردم و به اتاقش رفتم روی پیشانی داغش گذاشتم.
قرصی به همراه به او دادم و بعد از دو ساعت که مطمئن شدم تبش قطع شده است از اتاقش خارج شدم.
صدای اذان را شنیدم و رفتم که وضو بگیرم.
در فکر حرف های علی اکبر بودم یعنی منظورش از این حرف ها نازنین رهنورد بود!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۶ بعد از اینکه میهمانان رفتند. آقاجون که حالا عصا میزد روی مبل نشست و رو به من
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۷
تا چند روز بعد حال علی اکبر تغییری نکرد در حالی که داشتم صبحانه را جمع می کردم و علی اکبر آماده رفتن به سر کارش بود گفتم
_علی اکبر اگر دوستش داری بگو باهاش صحبت کنم.
مشغول واکس زدن کفش هایش بود که از حرکت ایستاد.
_مامان ولی اون
حرفش را بریدم و گفتم
_خدا بزرگه
این اطمینان را از خوابی که دیشب دیدم داشتم،علی به خوابم اومد و گفت که به خواستگاری آن دختر برویم
خانواده نازنین افکارشون با ما متضاد بود ولی در کمال ناباوری پدرش به خواستگاری رضایت داد
قرار شد که آقاجون و مادر جون به همراه رضا و سمانه و ما با یک ماشین دیگر با هم به خواستگاری برویم.
نمیدانم چه شد و چه اتفاقی افتاد که پدر نازنین به این ازدواج راضی بود و بعد از چند جلسه رفتن آقاجون برایشان صیغه محرمیت خواند.
پسرم قرار بود ازدواج کند.
نازنین از همان روز که علی اکبر را دیده بود دلش گرفتار شده بود.
و وقتی که نامزد شدند و کنار یکدیگر دیدم شان از خوشحالی قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد.
هر روز به بازار می رفتند برای خرید هایشان در همین حین یکدیگر را می شناختند.
مشغول اتو زدن لباس های علی اکبر بودم همیشه خودش انجام می داد ولی اینبار به اصرار خودم برایش انجام دادم.
صدایش زدم
_علی اکبر مامان بیا اینم اتو زدم
از اتاق خارج شد و پیراهنش را از دستم گرفت
_دستت دردنکنه مامان
بعد که انگار حرفی یادش آمده باشد به سمتم برگشت و گفت
_مامان نازنین خیلی تغییر کرده!
نگران گفتم
_یعنی چی؟
لبخند آرامش بخشی زد و گفت
_یعنی حجابش مثل قبل نیست در صورتی که من بهش نگفتم حجابت رو رعایت کن.
لبخندی زدم و گفتم
_اینا بخاطر عشقه!
لبخند شیرینی زد و گفت
_مامان اگه تو اون روز نمی گفتی که بریم خواستگاری شاید الان هیچوقت همچین اتفاقی نمی افتاد.
_شب قبلش بابات اومد تو خوابم اون بود که گفت بریم خواستگاری
چشمانش برق زد نزدیکم شد و سرم را بین دو دستش گرفت و بوسید و گفت
_ممنون که شما و بابا حواستون بهم هست.
نمی دانم در چشم هایش چه دیدم که تنم لرزید.
چشمانش شبیه چشمان علی بود آن روز که برای آخرین بار علی را دیدم دقیقا چشمانش همین طور برق می زد!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۷ تا چند روز بعد حال علی اکبر تغییری نکرد در حالی که داشتم صبحانه را جمع می کرد
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۸
بعد از اینکه خداحافظی کرد و رفت استرسی به جانم افتاده بود.
آیت الکرسی خواندم تا کمی آرام شوم قرار بود بعد از خرید هایشان برای شام علی اکبر همراه نازنین به خانه بیایند.
امروز کلاس نداشتم خودم را مشغول نشان دادم ولی نمی توانستم این دلشوره را از بین ببرم.
گوشی ام که روی اپن بود به صدا در آمد.علی اکبر بود.
_الو علی اکبرم!
_سلام استاد
صدای نازنین بود
علی اکبر که انگار پشت فرمان بود به نازنین گفت
_استاد چیه حالا مامان هیچی خودت معذب نمی شی
نازنین خنده ای کرد و گفت
_مامان جان نگاه کنین چه قدر اذیت میکنه خب من دوسال شما رو استاد صدا زدم یه ذره برام سخته
لبخندی زدم و محلی به دلشوره ام که بیشتر می شد ندادم و گفتم
_هر جور راحتی صدام کن دخترم
صدای علی اکبر از آن طرف می آمد که گفت
_مااامااان داشتیم؟ خو اگه اینطوری بخوایم پیش بریم دو روز دیگه بچه هامونم شما رو استادجون صدا میزنن از فکر نوه دار شدن لبخندم پر رنگ تر شد.
نازنین کشیده گفت علی اکبر
علی اکبر گفت
_مامان میای دم در ساختمون استقبال
_آره پسرم
_اسپند هم دود کن بی زحمت عروسمون چشم نخوره
_باشه پسرم
صدای نازنین نمی آمد حتما خجالت کشیده بود.
گفتند که تا نیم ساعت دیگر می رسند.
خانه ما طبقه اول بود و رفتن به دم در برایم راحت بود.
اسپند را که آماده کردم چادرم را سرم کردم و به پایین رفتم. آن دلشوره کمتر که نشده بود بیشتر هم شد.
با خودم ذکر می گفتم که آرام شوم.
از پله آخر که پایین آمادم صدای تفنگ مانند را شنیدم و صدای جیغ یک زن که مدام جیغ می کشید.
اسپند از دستم افتاد و ذغال ها روی زمین ریختند.
پاهایم توانایی راه رفتن نداشتند با هر جان کندنی بود خودم را به در رساندم نمی توانستم در را باز کنم دست هایم جان نداشتند.
خدا را صدا زدم که به دست هایم توانی بدهد .
یک لحظه در را باز کردم و در یک لحظه جانم رفت!
علی اکبر غرق به خون بود صدای گریه و جیغ های نازنین را که کنارش نشسته بود را دیگر نمی شنیدم.
هر قدمم شاید پنج دقیقه طول می کشید ولی بالاخره به تن غرق به خون علی اکبرم رسیدم.
به سختی نفس می کشید نشستم و سرش را در آغوشم گرفتم
چشم هایش را باز کرد لبخندی زد و گفت
_مامان میخوام! بابام رو برای اولین بار ببینم.
اشک هایم یکی پس از دیگری می ریختند نفسم بالا نمی آمد.
_علی اکبرم!
_مامان خیلی دوستت دارم.
چشم هایش را بست و رفت تا با پدرش دیدار کند.
همانطور که جانم می رفت او هم رفت!
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۵۸ بعد از اینکه خداحافظی کرد و رفت استرسی به جانم افتاده بود. آیت الکرسی خواندم
#رؤیای_واقعی
#پارت_۵۹
چهل روز از نبود علی اکبرم می گذشت.
مشخص شد که علی اکبر در یکی از ماموریت هایش به ضرر یک سری افراد عمل کرده بود و آنان این گونه پسرم را به شهادت رساندند
مراسم چهلم تمام شده بود مردم رفته بودند نازنین کنارم نشسته بود.چادر سرش کرده بود همیشه علی اکبر به من می گفت دلم می خواهد نازنین را با چادر مشکی مانند خودت ببینم!
نازنین بعد از چهل روز شروع به حرف زدن کرد پدر و مادرش با تعجب به او نگاه می کردند دکترش گفته بود حرف نزدنش به دلیل شوکی است که به او وارد شده است.
نازنین با صدای لرزان گفت
_از ماشین پیاده شدیم که وارد ساختمون بشیم یه ماشین که دو نفر داخلش بودن پیاده شدن علی اکبر تا اون ها رو دید من رو در آغوش گرفت و اونها تیر بارونش کردن جلوی چشم هام جون داد نذاشت با هم بمیریم.
انقدر گریه کرد که پدر و مادرش او را به زور بردند.
به سنگ قبر نگاهی کردم شهید علی فرهمند شهید علی اکبر فرهمند!
به اصرار من علی اکبر را هم در قبر علی خاک کردند می خواستم پدر و پسر کنار همدیگر باشند.
هادی که فقط او مانده بود و منتظر من بود که با هم برویم گفت
_هانیه بلند شو بریم داره شب میشه
_هادی جان شما برو من هم تا چند دقیقه دیگه میام
هادی آرام آرام رفت.
از پشت سر به هادی نگاه کردم هم در زمان شهادت علی و هم در زمان شهادت پسرم هوایم را خیلی داشت غم من کمر او را هم خمیده کرده بود. نگاه از او برداشتم که هر لحظه دور تر میشد.
به عکس های دو مرد آسمانی ام نگاه کردم و قطره اشکی از سر خوشحالی و عاقبت بخیری همسر و پسرم روی سنگ قبر افتاد.
_خوش به حالتون پدر و پسر شهید!
یک لحظه یادم آمد در نوجوانی در عالم رؤیا به مزار شهدا می آیم و کنار یک قبر می نشینم و دو شاخه گل روی قبر می گذارم!
لبخندی زدم
_خوابم به واقعیت تبدیل شده! اون موقع با خودم گفتم یه خوابه عادیه نمیدونستم واقعی میشه.خیلی دلم براتون تنگ میشه.کاش منم میومدم پیشتون!
و بعدش سرم را روی سنگ قبرشان گذاشتم!