eitaa logo
💚بنـام پــدر و مــادر💚
24.4هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
0 فایل
برای شادی روح پدرم فاتحه صلوات بفرستین🖤 برای شادی روح مادرم دعاکنیدفاتحه وصلوات بفرستید🖤 کپی مطالب مجازه
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی در مسجد شیخی پس از نماز جماعت، رو به مردم ایستاد و گفت: ای مردم امروز میخواهم جوانی را به شما معرفی کنم که قبلاً فردی لااُبالی و نااهل بود که انواع مال مردم خوری، دزدی، هیزی، عیاشی، ظلم و خلاصه گناهی نبود که انجام نداده باشد... اما امروز او توبه کرده و در صف نماز میان شما نشسته و انسان شریفی شده؛ (سپس به جوانی اشاره کرد و گفت): از او می‌خواهم که به اینجا بیاید و برایمان از خود و مهربانی خدا بگوید. جوانی از میان جمعیت بلند شد؛ کنار شیخ رفت و گفت: از مهربانی و پرده پوشی خداوند همین بس که عمری گناه کردم اما او پرده پوشی کرد و هيچكس نفهمید؛ اما از وقتی توبه کرده ام و به این شیخ گفته ام، آبروی مرا در تمام محل بُرده است!!! @Benam_pedar_madar
💡 در گذشته هایی نه چندان دور ، اغلب معلمان در مکتبخانه ها عموماً از اقشار فرودست جامعه بودند و زندگی بسیار ساده ای داشتند و گاهی به سختی گذران می کردند. بااین حال در اغلب موارد از شاگردان شهریه نمی گرفتند و اگر می گرفتند در حدود پنج تا ده قران برای مکتبخانه های عمومی و ده قران برای مکتبخانه های اعیانی بود. معلم از شاگردانش شهریه نمی گرفت و مزدش در مقابل زحمتی که می کشید و آموزش و تعلیمی که می داد عبارت بود از هدیه ای در آخر سال، یا آخر ختم قرائت قرآن یا روزی که که شاگرد می بایست مکتب را ترک نماید به او می دادند. این هدیه عبارت بود از چند کله قند روسی، چند قوطی چای هندی (سیلان)،یک شاخه نبات، چند شیشه گلاب قمصر، یک جعبه شیرینی، یک قواره پارچه و مقداری پول نقد. درآمد معلمان سرخانه یا مکتبدارهای خصوصی به مراتب بیشتر از مکتبدارهای عمومی بود. البته لازم به ذکر است که گروهی از معلمان نیز نه به دلیل تنگدستی، بلکه به خاطر ارزشهای والای روحانی و معنوی و عشق به کار خویش بدون اینکه در فکر زراندوزی باشند، زندگی ساده ای را را انتخاب می نمودند. منبع: اقبال قاسمی پویا ، مدارس جدید در دوره قاجاریه @Benam_pedar_madar
✍کشتی بزرگی روزی در نزدیکی جزیره‌ای به صخره‌ای اصابت کرد و غرق شد و مسافران کشتی مدت یک ماه مجبور شدند در آن جزیره زندگی کنند تا یک کشتی گذری آنان را دید و نجات‌شان داد‌. 🏝در آن جزیره، آنان میوه‌های سرخ رنگی را می‌خوردند که هسته‌های بزرگی داشت. در زمان سوار شدن به کشتی برخی قدری از آن میوه‌ها همراه خود در کشتی بردند و چون به وطن خود رسیدند متوجه شدند هستۀ آن میوه‌ها بسیار خوردنی‌تر از خود میوه‌ها بود و در اصل میوۀ اصلی، هسته‌های آن بود که آن را دور می‌ریختند. 💥آری! گاهی ما هم در اعمال صالح خود، اصل آن را تباه می‌سازیم و از دنیا آنچه را که باید برداریم می‌گذاریم؛ و آنچه را که باید بگذاریم آن را بر می‌داریم. افسوس كه آنچه برده‌ام باختنی است... بشناخته‌ها تمام نشناختنی است… برداشته‌ام هر آنچه بايد بگذاشت… بگذاشته‌ام هر آنچه برداشتنی است… ✨خواجه نصیرالدین طوسی داستان ها و پندهای اخلاقی @Benam_pedar_madar
🍃🍓به نام خدای مهربون🌸🍃 🍃🍓سلام دوستای گلم 🌸🍃 🍃🍓 روزتون پراز شانس و اقبال 🌸🍃 🍃🍓 با یه عالمه خبر خووووب 🌸🍃 🍃🍓 پراز برکت و دلخوشی 🌸🍃 🍃🍓لحظه هاتون زیبا و قشنگ 🌸🍃 سلام صبح شنبه تون بخیر @Benam_pedar_madar
🟣بخت گشایی دختران در قدیم تهرانیان قدیم برای آنكه دختران شان زودتر راهی خانه شوهر شوند و به قولی بخت شان بازگردد آداب و رسوم خاصی داشتند كه ذكرش خالی از لطف نیست. یکی از اعتقادات تهرانیان قدیم ، در بخت‌گشایی دختر ، این بود که وقتی *پنبه زنی* را به خانه می‌آوردند، و مشغول کار می‌شد ، پس از مدتی که کار می‌کرد، با تمهیدی از او می‌خواستند که دست از کار بکشد و برای صرف چای به داخل خانه آید..... در این زمان به سرعت دختر دم بخت را می‌آوردند و به طوری که پنبه زن نبیند، دختر را از میان کمان پنبه زنی عبورش می‌دادند و اعتقاد داشتند که به زودی زه کمان هنگام کار پنبه‌زن پاره می‌شود و به این ترتیب بخت دخترشان هم باز می‌گردد. یا عقیده دیگر این که هرگاه قرار بود، *قصابی* برای کشتن گوسفند نذری به خانه همسایه رود ، مادر دختر چادر دخترش را برداشته ، نزد قصاب می‌رفت و از او خواهش می‌کرد که پس از سر بریدن گوسفند ، چادر دختر را از توی روده آن عبور دهد. با این امید که وقتی دختر چادر را سر کرد ، به زودی بختش باز شود. البته دستمزد قصاب هم در این ماموریت جدا از پول یک کله قند با ارزش بوده است! @Benam_pedar_madar
قدیما یه شاگرد کفاشی بود، هر روز میرفت لب رودخونه برای درست کردن کفش، چرم می‌شست؛ اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد، می‌گفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره! یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره! با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره. شاگرد با تعجب پرسید نمی‌زنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره! الان که آب برده دیگه فایده ای نداره... زندگیم همینه، تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید😁👌 @Benam_pedar_madar
📚حکایت مرد عفیف و همسرش مردی بود خیاط در عفاف و صلاح و زنی داشت عفیفه و مستوره و با جمال و کمال. هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود. روزی زن نزد شوهر خود نشسته بود و به زبان منت گفت: تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی که من در صلاح و عفاف زبیده ی وقت و رابعه ی عهدم. مرد گفت راست میگویی اما عفاف تو به نتیجه عفاف من است. چون من در نزد پروردگار عفیف باشم او تو را در عصمت نگاه بدارد. زن خشمگین شد و گفت: هیچ کس زن را نگاه نتواند داشت و اگر مرا عفاف و عصمت نبود هرچه خواستمی بکردمی. مرد گفت تو را اجازت دادم به هرجا که خواهی برو و هرچه میخواهی بکن. روز دیگر زن خود را بیاراست و چادر در سر کشید و از خانه برون شد و تا شب بیرون بود, اما هیچ کس به وی التفات نکرد مگر یک مرد که چادر او را کشید و رفت. چون زن به خانه باز آمد مرد گفت: همه روز گشتی و هیچ کس به تو التفات نکرد مگر یک مرد که او نیز رها کرد و رفت. زن گفت تو از کجا دیدی؟ مرد جواب داد من در خانه ی خود بودم, اما در عمر خود به هیچ زن نامحرم به چشم خیانت نگاه نکردم , مگر وقتی در نوجوانی که گوشه ی چادر زنی را گرفتم و در حال پشیمان شدم و رها کردم دانستم اگر کسی قصد حرم من کند بیش از این نباشد. زن در پای شوهر افتاد و گفت: مرا معلوم شد که عفاف من از عفاف تو است. گفتم که مکن, گفت مکن تا نکنند این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس 👤 سدیدالدین محمد عوفی- جوامع الحکایات @Benam_pedar_madar
🍁 برای خودت یک دایره ی اعتماد درست کن: آنهایی که مهم هستند را بگذار درون دایره، کم اهمیت ترها را روی خط و باقی را بیرون از این دایره فرضی تصور کن. هر وقت کسی حرفی به تو زد که خاطرت رنجید ببین کجای دایره ات هستند؟؟ جزو افراد مهمند یا نه فقط هستند . آیا براستی ارزش دارد از کسانی که برایمان اهمیتی ندارند برنجیم !؟ چرا بگذاریم آدمهای کم اهمیت زندگیمان ، ما را ناراحت کنند حتی برای ثانیه ای!؟ یادمان باشد وقتی دیگران بدانند که نمیتوانند ناراحتتان کنند، دیگر تلاشی هم برای ناراحت کردن شما نمی کنند. این راز آرامش است یک دایره فرضی! @Benam_pedar_madar
🌸🍃🌸🍃 می گویند هر وقت خواستی پارچه‌ای بخری؛ آنرا در دستت مچاله كن و بعد رهايش كن، اگر چروك برنداشت، جنس خوبی دارد. آدم‌ها، نیز همينطورند!! آدم‌هايی كه بر اثر فشارها، و مشكلات، اخلاق، و رفتارشان عوض می‌شود، و «چروك» بر میدارند!! اينها جنس خوبی ندارند، و برای رفاقت، معاشرت، مشارکت، ازدواج و اعطای مسئولیت به ایشان، به هیچ وجه «گزینهٔ مناسبی» نخواهند بود @Benam_pedar_madar
در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد! @Benam_pedar_madar
🍁 هرگز از حرفهايي كه مردم درباره تو مي گويند نگران نشو. هيچگاه كوچكترين توجهي به آن نشان نده. هميشه فقط به يك چيز فكر كن: « داور خداست. آيا من در برابر او روسفيدم؟ » بگذار اين معيار قضاوت زندگي تو باشد تا بي راهه نروي ... تو بايد روي پاي خودت بايستي و تنها ملاحظه ات اين باشد كه :‌ «‌هر كاري انجام مي دهم بايد مطابق شعور خودم باشد. تصميم گيرنده بايد آگاهي و شعور خودم باشد. » ‌ آنگاه خدا داور تو خواهد بود. @Benam_pedar_madar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚داستان دعای جنید بغدادی یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست . گویند وقتی پیرزنی به نزد جنید آمد و گفت: مدتی است پسرم رفته است و خبر او منقطع شده و بیش از این بر فراق او صبر نتوانم کرد. جنید گفت: علیک بالصبر. پیرزن پنداشت که او را گفت: بر تو باد که صبر خوری. به بازار رفت و شکسته ای بداد و قدری صبری تلخ(آلوئه ورا امروزی) بستد و به خانه آورد و آنرا حل کرد و بخورد، دهن او بسوخت و امعای او از آن تلخی ریش شد. پس بیچاره ضعیف و بی طاقت به نزد شیخ آمد و گفت: خوردم. شیخ او را گفت: تو را گفتم صبر کن نه صبر خور. پیرزن چون این بشنید، بر سر و روی زدن گرفت و گفت: مرا بیش از این طاقت صبر نیست. شیخ روی به آسمان کرد و لب بجنبانید، گفت: رو، که پسر تو به خانه رسیده است. پیرزن به خانه آمد. پسر خود را دید که آمده بود. پس به خدمت شیخ آمد و گفت: تو به چه دانستی که پسرم آمده است؟ گفت: بدان که چون اضطراب تو بدیدم، دانستم که هر آینه دعا اجابت کند، که او فرموده است : امن یجیب المضطر اذا دعا؟ پس دعا کردم و به اجابت یقین داشتم. @Benam_pedar_madar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مادر یک دقیقه‌ای کیه؟؟؟ ⭕️ یکی از رفتارهای اشتباه والدین @Benam_pedar_madar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت : زندگی مثه نخ کردن سوزنه یه وقتایی بلد نیستی چیزی رو بدوزی، ولی چشمات انقد خوب کار میکنه که همون بار اول سوزن رو نخ میکنی، اما هر چی پخته تر میشی، هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی، تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن. گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم چشات اونقد سو داشته باشن که سوزن رو نخ کنی؟ گفت: چرا، میشه، خوبم میشه اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه. گفتم چطور مگه؟ گفت : آخه مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره، تازه اون موقع میفهمی نه نخ داری، نه سوزن ... @Benam_pedar_madar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚حکایت زن نازا... و خداوند فرمود 👈🏻رحمت من بر سرنوشت او پیشی گرفت... @Benam_pedar_madar
تازگی‌ها هرگاه از دیگران می رنجم، یا حتی نگرانم، که چه قضاوت هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان ، برایم می کنند چشمانم را می بندم.. و این قسمت از جمله ی معروف "دیل کارنگی" را در ذهنم مرور می کنم "دیگران به اندازه ی سردردشان حتی، به مردنِ من و تو اهمیت نمی دهند..." و همین برایِ بیخیال شدنم کافیست.. و من نگرانِ قضاوتهایِ مردمی که به اندازه ی سردردشان هم برایشان مهم نیستم ، نخواهم بود... رازِ آرامش همین است! @Benam_pedar_madar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚داستان زیبا ... تا زنده اید ببخشد ...! این که بگوییم با هر کس باید مثل خودش رفتار کنیم جمله اشتباهی است، ما اشرف مخلوقات خدا ما تکه ای از وجود خدا و ما روح خدا و جانشین خدا بر روی زمین هستیم پس باید رفتار ما هم خدا گونه باشد ، خدا ستاراالعیوب است خدا عیب همه را می پوشاند ..خداوند رحمان و رحیم است خدا کریم است @Benam_pedar_madar
📚تفکــر در دهه چهل ریز علی خواجوی معروف به دهقان فداکار با اقدام به موقع خود از تصادف قطار با ریزش کوه جلوگیری کرد و جان ده ها انسان را نجات داد. در روزهای اخیر در یکی از استان های کشورمان دزدی پیچ و مهره های ریل قطار باعث شد قطار از مسیر خود خارج گردیده و جان ده ها مسافر به خطر افتد.... گذر تاریخ به این شکل چقدر تاسف آور است! چه کرده‌ایم و چه جور انسان هایی را پرورش داده‌ایم؟ کسی که داستان ریز علی را خوانده پیچ ریل را باز می‌کند! اندیشمند بزرگ جبران خلیل جبران میگوید: ب رای انهدام یک تمدن سه چیز را باید منهدم کرد: اول خانواده - دوم نظام آموزشی و سوم الگوها برای اولی منزلت زن را باید شکست برای دومی منزلت معلم و برای سومی منزلت دانشمندان و اسطوره ها @Benam_pedar_madar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷خـدایا بہ تـو توڪل می‌کنـم 🍃و حـس داشتنت 🌷پناهگاهی می‌شـود همیشگی 🍃در اوج سختی‌هایم 🌷روزهایم را با رحمتت بخیـر بگردان 🌷بنـام خـدایی ڪه 🍃تسکین دهنـده دردها 🌷و آرامـش دهنده قلب‌هاست 🌷بِسـمِ الله الرَّحمـن الرَّحیـم 💕الهـی بـه امیــد تـو @Benam_pedar_madar
📚اندازه قلبت را بسنج می‌گویند قلب هرکس به اندازهٔ مشت بستهٔ اوست. اما من قلب‌هایی را دیده‌ام که به اندازهٔ دنیایی از «محبت» عمیقند. دل‌های بزرگی که هیچ‌وقت در مشت‌های بسته جای نمی‌گیرند و مثل غنچه‌ای با هر تپش شکفته می‌شوند. دل‌های بزرگی که مانند کویر نامحدودند و تشنه، تا اینکه ابر محبت ببارد. در عوض دل‌هایی هم هستند که حتی از یک مشت بسته هم کوچک‌ترند. دل‌هایی که شاید بتوانند وسیع باشند، اما بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند. و تو هر وقت خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است، به دستت نگاه کن، وقتی که مهربانی را به دیگران تعارف می‌کنی... @Benam_pedar_madar
! حجت الاسلام و المسلمین محسن قرائتی می‌گوید: نوجوان بودم و عازم سفر مشهد مقدس، به قهوه خانه ای رسیدیم، مردم وارد دستشویی شدند. یک نفر چند آفتابه را کنار هم چیده بود و چوب بلندی در دست داشت، هر کس می‌آمد آفتابه ای را بردارد، به دست او میزد و می‌گفت: این را برندار، آن را بردار! پرسیدم: این آقا چرا این طوری می‌کند؟ گفتند: این بنده ی خدا دنبال پست و مقام می‌گردد، چون جایی گیرش نیامده بر آفتابه‌ها ریاست می‌کند! 📙خاطرات از زبان حجت الاسلام محسن قرائتی ۲۲/۱. @Benam_pedar_madar
نه با سیاهی ها نا امید شو و نه با سپیدی ها دلخوش ترکیب هر دوی این هاست که زندگی را میسازد... @Benam_pedar_madar
📚ضرب المثل قدیمی 🦓خر بيار باقالی بار كن کشاورزی باقالی فراوانی خرمن کرده کنار جاده آورده و بعد از ساعتی همانجا خوابش برد. شخصی كه كارش زورگويی و دزدی بود گونی آورده و شروع به پر کردن آن کرد. کشاورز بیدار شد و با دزد گلاويز شد. دزد صاحب باقلی را به زمين كوبيد و روی سينه‌اش نشست و گفت: من میخواستم يک گونی باقالی ببرم، حالا كه اينجور شد می كشمت و همه را می برم. صاحب باقالی ها كه ديد زورش نمیرسد گفت: حالا كه پای جون تو كاره، برو خر بيار باقالی بار كن! @Benam_pedar_madar