eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
118.8هزار عکس
118.9هزار ویدیو
208 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
*﷽* در مکتب شهادت در محضر شهدا خدايا آرزويم اين است كه سرافكنده نباشم، آرزويم اين است شرمگين نباشم در مقابل دوستانم، در مقابل سيدالشهداء در مقابل تو. ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* سردار سلیمانی🎤 ساده بگویم محمد دو چیز را هرگز جدی نگرفت: یکی دنیا را و دیگری خستگی در دنیا را. شوق دیدار، بین او و خستگی فرسنگ ها فاصله انداخته بود در ستاد که بودیم محمد آرام نداشت. همیشه جلوی در می خوابید تا اگر کسی کار ضروری‌ داشت و نیمه شب در را زد، اولین کسی باشد که بیدار می شود و نگذارد دیگران بیدار شوند. خیلی وقت ها از خوابش می زد و در حالی که ما خواب بودیم، کارهای زیادی را تا صبح انجام می داد. اما هرگز اشاره ای به بیداری شب قبل نمی کرد. بعدها متوجه می شدیم خیلی از کارها انجام شده. 📚: لبخند ماندگار 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* من و نصراللهی و حاج قاسم قرار شد برای یک ماموریتی بیاییم کرمان. در بین راه کلیه های نصراللهی درد گرفته بود و وضعیتش زیاد رو براه نبود. ما هم پکر شده بودیم. وقتی او ما را دید. شروع کردن به شوخی و شیطنت. یک جا نزدیک یک نهر آب نگه داشتیم. نهر آب، بوی نامطبویی داشت. او ما را خیس کرد. ما هرچه تعقیبش کردیم که خیسش کنیم، نشد. آمدیم کنار نهر، حاج قاسم گفت: بیا کفش هایمان را پراز لجن کنیم و پای برهنه تا ماشین برویم. همین کار را کردیم. وقتی چهار -- پنج کیلومتر از آب دور شدیم. کفش ها را روی سرش خالی کردیم. طوری که تمام سر و صورتش لجنی شده بود. او مجبور شد برگردد و توی آب خودش را بشوید. آن روز اصلا یادمان رفت که محمد کلیه درد دارد. 🎤: دکتر صادق مهدوی 📚: لبخند ماندگار 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* اواخر پاییز و اوایل زمستان بود. از غرب به طرف جنوب می رفتیم. روزجمعه بود. محمد راننده بود، به جاده فرعی رسیدیم، محمد پیچید توی جاده فرعی و کنار یک رودخانه نگه داشت. چرا اینجا آمدی؟ گفت: در روایت است که هر کس چهار هفته غسل جمعه انجام دهد بدنش در قبر نمی پوسد. سه هفته است که این کار را انجام داده ام. این هفته هم باید غسلم را انجام دهم، شما که نمی خواهید بدن من در قبر بپوسد. می خواهید؟! بعد هم بدون توجه به خنده ما لباس هایش را کند و پرید تو قسمت پر آب رودخانه. گفت: بیایید نگران سردی آب نباشید. 🎤:سردار سلیمانی 📚: لبخند ماندگار 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* آن روزهایی که نصراللهی زیر آفتاب سیاه شده بود. سفیدی دندانهایش موقع خندیدن بیشتر به چشم می آمد. یک روز وقتی من و حسین پور جعفری به هور می رفتیم دیدم محمد و احمد گوشه ای نشسته اند و چیزی در گوش هم می گویند و بلند می خندند. برای مزاح جلوی آن ها رفتم، گفتم: چه معنی دارد وقتی فرمانده رد می شود، افراد خبر دار نباشند! به بچه ها گفتم دست و پای محمد را بگیرد و یک ظرف ماست بیاورید. بچه ها با اشاره ی من می گفتند: حیف این صورت که سیاه شده و ماست را روی صورتش می مالیدند.... وقتی محمد صورتش را شست، چشمانش قرمز شده بود. البته قرمزی به خاطر ماست بود. ولی من گفتم: چرا گریه ات گرفته؟! خودت خواستی بیایی منطقه! صد دفعه بهت گفتم کرمان بمان. 🎤: سردار سلیمانی 📚:لبخند ماندگار 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* شوق کار برای خدا تمام وجود محمد را تسخیر کرده بود. به همین خاطر هرگز به آنچه می کرد نمی بالید. و هر مسئولیتی را به خودش مربوط می دانست. هیچ وقت جمله ی به من مربوط نیست را از او نشنیدم. تمام جان فشانی ها به او مربوط بود. راوی:سردار سلیمانی 📚: لبخند ماندگار 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* یک روز کیفم را تازه برداشته بودم تا به مدرسه بروم،یک دفعه در حیاط را زدند. در را باز کردم، همسایه یمان که زردتشی بود دست پسرش را گرفته بود و پشت در رجز می خواند: برو بگو پدرت بیاد دم در کارش دارم، این چه وضع بچه تربیت کردن است! فهمیدم محمد دسته گل به آب داده است. پدر با عجله آمد. همسایه با اوقات تلخی گفت: آقا یک چیزی به بچه تان بگویید، این طوری نمی شود! پدر گفت: اینها با هم دوست بودن، نمی دانم چرا دعوا کردن با همدیگر! حرف پدر را قطع کرد و گفت: دعوا چیه آقا! این پسر شما بچه ی ما را از راه به در می کند. صبح بلند شدم دیدم دارد نماز می خواند! همه اش تقصیر پسر نیم وجبی شماست. پدر معذرت خواست و همه تقصیرها را گردن بچگی اش انداخت. در صورتی که ما می دانستیم محمد با این که کم سن و سال است، اما بچه نیست. 📚: لبخند ماندگار 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* محمد سعه ی صدر عجیبی داشت. یک روز تدارکات برای کارخانه نمک و سایت ها ی موشکی دیر رسیده بود. خیلی عصبانی شده بودم. رفتم واحد تدارکات. برادر زادخوش آنجا بود. چون عصبانی بودم پرخاش کردم روی زادخوش. او ناراحت شد و از آنجا خارج شد. نصراللهی هم آنجا بود. با عصانیت با او برخورد کردم. به طوری که سهراب سلیمانی بعدا گفت: من هر لحظه منتظر بودم یا در گیر شوید یا کار به جاهای باریک بکشد. اما نصراللهی از اول تا آخر سرش را بلند نکرد و چیزی نگفت. بعدا فهمیدم نصراللهی هیچ تقصیری نداشته است. رفتم سراغش ولی او اصلا به روی خودش نیاورد که مسئله ای پیش آمده است. راوی :سردار سلیمانی 📚: لبخند ماندگار 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* یکی از خصوصیات محمد این بود که نو بودن لباس براش اهمیتی نداشت. وقتی علی اصغر تحصیلاتش در خارج تمام شد، برای هر کدام از ما هدیه ای آورد. هدیه محمد یک ساعت مچی بود. نگاهی به آن کرد و گفت: نه بابا، این چیزها به ما نمی آید! آن ساعت دو هفته ای روی تاقچه بود، تا این که بعد از اصرار علی اصغر، آن را با ساعت کهنه ی پدر عوض کرد. وضع لباسش هم همین بود تا لباسش پاره و نخ نما نمی شد، دست از سرش برنمی داشت. حتی در آن عکس یادگاری که با حاج قاسم انداخته، مشخص است که دکمه های پیراهنش لنگه به لنگه اند. از آن لباس چند سال کار کشیده بود ولی رهایش نمی کرد. 🎤خواهر شهید 📚: لبخند ماندگار 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💌 *یادم هست سال 58 تعدادی از بچه های سپاه را برای افطاری دعوت کرده بودند. کسی که دعوت کرده بود آدم ثروتمندی بود. سفره ای انداخته بودند با چند نوع غذا و تشریفات کامل.  محمد بدون آنکه لب به غذا بزند سهم خود را برداشت و آورد و داد به یک خانواده ای که می شناخت وضعشان خوب نیست. شب در پاسگاه هم به بچه ها توپید که درست نیست وقتی مردم نان ندارند بخورند شما بروید سورچرانی! جانشین ستاد لشکر ثارالله کرمان یاد عزیزش با صلوات کجایند مردان خوب خدا کجایند مردان بی ادعا دریغ از فراموشی راه شهدا 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💌 *شما که نمی خواهید بدن من در قبر بپوسد. می خواهید؟* اواخر پائیز واوایل زمستان بود، ازغرب به سمت جنوب می رفتیم.  جمعه بود. توی ماشین صحبت می کردیم و محمد رانندگی می کرد. تا اینکه به یک جاده فرعی رسیدیم. محمد پیچید توی جاده فرعی و رفت کنار یک رودخانه نگه داشت. پرسیدیم:"چرااینجا آمدی؟" گفت: "درروایت هست که هر کس چهل هفته غسل جمعه انجام دهد بدنش در قبر نمی پوسد. چند هفته است که این کار را انجام داده ام. شما که نمی خواهید بدن من در قبر بپوسد. می خواهید؟!" یار صمیمی سردار سلیمانی باشیم کمترین اعمال روز جمعه👇 1⃣ صد(۱۰۰) صلوات 2⃣ غسل جمعه 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💌 یک روز جمعه ناهار کباب داشتیم. محمّد وقتی سر سفره کباب ها را دید، بلند شد و گفت: «من لب نمی زنم. مردم نان خالی گیرشان نمی آید، آن وقت شماها بوی کباب راه انداخته اید؟!» جانشین ستاد لشکر ثارالله کرمان یار صمیمی سردار سلیمانی کجایند مردان خوب خدا کجایند مسئولین بی ادعا دریغ از فراموشی راه شهدا 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin