eitaa logo
بسم الله القاصم الجبارین
3.1هزار دنبال‌کننده
118.8هزار عکس
118.9هزار ویدیو
208 فایل
﷽ ڪد خدا را بـرسانید زمـان مستِ علے اسٺ مالڪ افـتاد زمـین تیـغ ولـے دستِ علے اسٺ #انتقام_سخت ✌️🏻 #شهادتت_مبارک_سردار_دلها 💔
مشاهده در ایتا
دانلود
*﷽* احمد می گفت : شما نمی دانید که خون شهید چقدر حرمت دارد. من که می روم و می خواهم به شهادت برسم. قدر و ارزشش را می دانم. این که می گویند : خون شهید هرگز خشک نمی شود می دانی یعنی چه؟ هر قطره از خون شهید هر کجا که ریخته شود ، تا ابد آنجا را زنده نگه می دارد. پیامبر اکرم (ص)می فرمایند : محبوب ترین قطره ها نزد خدا قطره خون شهید است. چرا من به این راه نروم؟؟ راوی : خواهر شهید 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* بعد از گرفتن دیپلم به نیروی هوایی پیوست و دو سال در "پادگان قلعه مرغی"تهران آموزش دید و سپس بورسیه گرفت و به آمریکا اعزام شد. در آمریکا به دلیل رعایت مسائل دینی و اخلاقی و توصیه دیگر دانشجویان به رعایت امورات دینی اخراج شد. به ایران باز گشت.وقتی پدرش از پرسید : می گویند در آمریکا مردم مشروب می خورند و به مسائل دینی پایبند نیستند؟ محمد گفت : بابا خیالت راحت ، محمد پاک رفت و پاک برگشت. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* خداوند وعده داده که شما اگر مقاومت کنید و حضور داشته باشید دیگر با نتیجه کاری نداشته باشید ؛ زیرا پیروزی از آن شما است . وعده دیگر خداوند این است که دشمنان شما را از احمق ترین ها آفریدیم و آنها اشتباه می کنند ؛ دشمنان به دنبال ایجاد رعب و وحشت هستند ولی نمی‌ دانند و نمی ‌فهمنند که ما برای شهادت مسابقه می‌ دهیم و وابستگی نداریم ؛ اعتقاد ما این است که از سوی خدا آمده‌ ایم و به سوی او می رویم. شما می بینید که با آمدن یک شهید موجی از روحیه جهاد و شهادت دمیده می شود... حبیب سپاه اسلام ؛ مدافع حرم و حریم آل الله ، سردار 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* اجازه آمدن به جبهه را به او نمی دادند. او جزء شورای فرماندهی بود و با اخلاقی که از او سراغ داشتم ، دستور فرماندهان سپاه را حجت شرعی می دانست. از نظر روحی خیلی تحت فشار بود ، چون دور و بری های به جبهه می رفتند و از حال و هوای آنجا می گفتند ، شهید و مجروح می شدند و همین ها حاجی گرامی را بی تاب کرده بود. به حاج قاسم زنگ می زند و گله می کند ، وحاج قاسم هم با آقای کرمی تماس می گیرند و می گویند بگذارید به جبهه بیاید به او احتیاج داریم و حاجی راهی جبهه شد. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* روز اول عمليات كربلای يك، بچه ها يك عراقی را اسير كردند.  حسين اسير عراقی را می نشاند كنار دست خودش توی جيپ و می رفت كارهايش را توی خط انجام می داد. در چند روزی كه اسير عراقی همراه حسين بود، هر كس از حسين می پرسيد اين كيه؟ می خنديد و می گفت: معاونم اسير عراقی آن قدر تحت تأثير رفتار و اخلاق حسين قرار گرفته بود كه وقتی حسين پشت قبضه ی 82 می نشست تا تانك های عراقی را بزند، می رفت و برايش مهمات می آورد و با دست خودش می گذاشت توی قبضه. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* دفعه آخر که احمد می خواست برود جبهه ، گفت : من همه واجباتم را انجام دادم. حج را هم رفتم و حالا دیگر مطمئن هستم شهید می شوم. دو سه روز مانده به عملیات ، مادرم خوابی دیده بود که هرگز برایمان تعریف نکرد. تنها گفت : من خوابی دیده ام که گفته اند برای کسی تعریف نکنم ، ولی می دانم که احمد در این حمله شهید می شود. وقتی خبر شهادت احمد را به مادرم دادیم ، دست هایش را بالا گرفت و گفت :مادر ، خدا تو را رحمت کند... رفتی و به آرزویت رسیدی...فدای یک تار موی علی اکبر. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
می گفت ، نمی توانم در کنار همسر و فرزندانم باشم در حالی که در مقابل چشم کودکان سوریه و عراق ، والدینشان سربریده می شوند . آموخته های من از اسلام و تحصیل دروس حوزوی چنین اجازه ای به من نمی دهد. داعش سر کودکان را می برد و پدرانشان را با اره قطعه قطعه می کند ، چگونه بنشینم و نظاره گر این جنایات باشم در حالیکه فرزندان خودم در امنیت کامل در کنارم بازی می کنند؟.... مدافع حرم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* بعد از آزاد سازی حلب آمدند منزل در صورتی که چند روز در محاصره کامل بودند چیزی نگفتند. بعدها که چند سال گذشت تعریف می کردند ؛ در منطقه ای که بودند و در محاصره کامل دشمن ، از فرط گرسنگی فلفل دلمه ای می خوردند! از سختی های آن روز ، بعد از چند سال برایمان می گفت. راوی🎤:پدرشهید 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* در مراسم عروسی شهروز در سال ۸۱ ، مجلس عروسی که تمام شد به شهروز خبر دادند که باید برود ماموریت ، حتی فرصت نکرد عروس را به منزلشان برساند. شهروز را در مسیر رساندیم فرودگاه مهر آباد و خودمان عروس را به منزلشان رساندیم. به همسرش گفته بود مسئولیتش سنگین و خطرناک است. راوی : پدر شهید 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* هادی شخصیتش طوری بود که نمی توانست کسی را با کارها یا حرف هایش ناراحت کند. همیشه مراقب بود تا کسی از دستش دلخور نشود. هادی امام حسین (ع) را خوب می شناخت. او از جوانی در این راه قدم گذاشت ، اگر چه فردی کم صحبت بود اما بیشتر مرد عمل بود. همه دغدغه اش نابودی اسرائیل بود. آرزو داشت روزی نابودی اسرائیل را ببیند. هر بار صحبت از نابودی اسرائیل می شد لبخند بر لب می آورد. راوی : همسر شهید 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* بیشتر اوقات در ماموریت بودند اما وقتی می آمدند به من کمک می کردند ، البته من مانع اش می شدم چون می دانستم خسته هستند و باید استراحت کنند. خاطرم است اوایل زندگی مان حقوق ایشان کفاف زندگی مان را نمی داد. به کمک هم یک دار قالی بر پا کردیم و با هم قالی می بافتیم. قالی اول را که بافتیم ، قالی دوم به نصف نرسیده بود که مجددا به جبهه رفتند. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* بعد از شهادت شهروز ، جوانهایی که خالکوبی داشتند آمده بودند جلوی درب منزل مان گریه می کردند. حتی جمع شدند آمدند قم برای مراسم خاکسپاری. فکر کردم که چه چیز باعث این اتفاق شده بود؟ به ذهنم رسید که یکی از این دلایل ، رفتار خوب شهروز با آنها بود. طوریکه ظاهری آنها باعث نشده بود که شهروز به آنها کم توجهی کند. چشمه های جوشان درون شهروز با حضور در کنار حاج قاسم فوران کرد. راوی : برادر شهید 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* در یکی از عملیاتها در قسمت هور برخوردی بین قایق ها صورت گرفته بود ، داخل آب افتاده بود. که از قسمت کمر دچار شکستگی شد. ابتدا با تصور اینکه شهید شده است از داخل آب بیرون آوردنش ، ولی بیهوش بوده است. خودش می گفت : وقتی من را از آب بیرون آوردند یک لحظه شنیدم که گفتند شهید شده است! در همان لحظه به سختی به حالت اشاره دستم را تکان دادم که متوجه شدن من زنده هستم و مرا به بیمارستان اهواز منتقل کردند. راوی : همسر شهید 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* بابا به نماز بخصوص به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد. برایم محرابی خریده بود تا در آنجا نماز بخوانم. وقتی در خانه بود نماز جماعت دو نفره می خواندیم. برای اینکه من در نماز خنده ام نگیرد به مامان می گفت داخل اتاق نیاید. بابا خیلی دوست داشت که ما حجاب مان را رعایت کنیم. همیشه به من توصیه می کرد مراقب حجابم باشم. دوست دارم با عمل به وصیت بابا دلش را شاد کنم. راوی : محیا طارمی 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* هیئت تموم شده بود؛ نزدیک اربعین بود، اومدم پیشش طبق معمول روبوسے ڪردیم حال و احوال و شوخے و خنده و... بهم گفت : موتورت ڪو؟ گفتم : گذاشتم بفروشمش گفت : میخواے ماشین بخری؟ گفتم : نه میخوام برم ڪربلا گفت : خب موتور واسه چے میخواے بفروشی؟ گفتم : واقعیت پول ندارم مجبورم بفروشم گفت : چقدر میشه پول سفرت؟ گفتم : یه تومن گفت غلط ڪردے موتور و بفروشے من پول بهت میدم گفتم : ایول خیریه زدی؟ گفت : اره اولین یتیمشم تویی! گفتم : دمت گرم جور میشه گفت : جور شد دیگه... 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* وحید مانند اکثر دهه هفتادی ها بود. بسیار خوش تیپ و امروزی بود. موهایش را شانه میزد و بعضی وقتها موهایش را ژل میزد. اما در کنار اینها اعتقاداتش بسیار قوی بود. برای نماز اول وقت اهمیت زیادی قائل بود. واجبات را رعایت می‌کرد بچه هیئتی بود و بیشتر مواقع در مراسم های مختلف در مسجد حاضر می شد و در کار های مسجد و هیئت کمک می‌کرد. حتی در وصیت نامه اش از ما خواسته بود که ؛ پیراهن مشکی که با آن در محرم و ایام شهادت در مساجد حاضر می شد را به همراهش دفن شود. راوی : پدر شهید 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* حاج اصغر آدم تربیت می‌کرد. همه‌جور آدمی در ارکان حاج اصغر بود. از هر طیف و هر اعتقادی. اصغر آقا می‌گفت : نباید در اعتقاد افراد تجسس کرد. بعد فهمیدیم که این دستور مستقیم حاج قاسم است. مثلاً نوجوان سوری بود به اسم محمد که به معنای واقعی جنگ زده بود پدر و مادرش در قومه و کفریا در محاصره بودند و خبری از شان نبود. وضعیت مناسبی نداشتند. حاج اصغر محمد را جذب کرده و زیر بال و پر گرفته بود. یک جورهایی برایش هم برادر بود ، هم پدر و هم فرمانده .در مدت کوتاهی محمد که حکم تحصیلات دانشگاهی نداشت ، تبدیل شد به کمیلی که نخبه کار اطلاعات عملیات بود آن هم اطلاعات جنگ های چریکی و شهری که بسیار پیچیده است! 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* روی احترام به بزرگ ترمان ، مخصوصاً مامان خیلی حساس بود. خودش که به شدت هوای مامان را داشت. به ماموریت که می خواست برود سفارش اول و آخرش مامان بود ، که مبادا تنها بماند. گاهی که خودش نبود و ما سفر می‌رفتیم ، به ایشان اصرار می کردیم که : خب شما نیستید ، مامان رو بذارید با ما بیاد. همیشه با یک جمله ثابت جوابمان را می داد که : نه خودم میام ، خودم می برمش. 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* جمعه ها که خانه بود ، تمام خرید یک هفته مان را می کرد. به خاطر روماتیسم مفصلی خیلی نمی‌توانستم کارهای شستشو را انجام بدم. خودش میوه‌ها را می‌شست ، خشک می‌کرد. خریدها را جابجا می‌کرد ، حتی ظرف ها را می شست تا کمتر اذیت شدم. وقتی مهمان داشتیم پا به پایم کمک می‌کرد. روای : همسر شهید 📚 : ماهنامه فکه 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* حسین 15 سال داشت که به جبهه رفت. یکبار که مجروح شده بود ، در بیمارستان بستری شد. وقتی که برای دیدنش وارد اتاقی که بستری بود شدم ، اوجلوی چشمم بود ولی من نمی شناختمش! پدرش گفت :این کیه؟ می شناسیش؟ گفتم : نه! گفت : این حسینه گفتم : تو حسین منی؟! حسین چشمهایش نمی دید. گفت : مامان تویی؟ حسین رو از صدایش شناختم. خواستم صورتش را ببوسمش دیدم جایی برای بوسیدن ندارد ، تمام پوست صورتش کنده شده بود. گفتم : الهی بی مادر بشی که اینجوری نبینمت حسین! گفت : کاشکی بی مادر بودم! گفتم : چرا از من ناراحتی؟ گفت : دعای تو مانع شهادت من شد. گفتم : اینکه مشکلی نیست مادر! ان شاالله دفعه بعد شهید می شوی. 📚 : حماسه ۴۱ 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* قرار شد برای تشییع جنازه برویم مشهد ، تا اصغر نیز برای آخرین بار آخر زیارت کند. خودش هم به من قول داده بود وقتی برگردد ، یک سفر خانوادگی برویم مشهد ، به قولش عمل کرد. توی صحن حرم جمع بودیم ، داشتم فکر می کردم در این شلوغی چگونه صورتش را ببوسم که یک هو صدای روضه خوان ،بالا رفت... قلبم برای لحظه ای ایستاد و ناگهان تیر کشید چیزی را که می شنیدم باور نمی کردم. تمام صحن دور سرم چرخید تمام تنم به لرزه در افتاد. لحظه ای که داشتن سر از بدنش جدا می کردند آمد جلوی چشم هایم. آن اصغر رشیدی که از زیر قرآن ردش کرده بودم بدون سر برگشته بود ، اما سربلند... دلم را گذاشتم کنار دل مادر امام حسین (ع) و آرام آرام باریدم. راوی مادر شهید 📚 : مجله فکه 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* بعد از شهادت رجایی و باهنر ، امام خانواده آن دو شهید را به حضور پذیرفتند. احمد هم همراه خانواده شهید باهنر به دیدار امام رفته بود. من نمی‌دانم در آن جلسه چه گذشت؟ احمد وقتی که برگشت ، بار سفر بست و عازم جبهه شد. هنگامی که می رفت به من گفت : محمود! من با امام عهد بسته ام تا زنده‌ام لحظه‌ای در راه تحقق آرمان‌ها و اهداف او آرام ننشینم. راوی:محمود سلیمانی 📚 : ریشه در آسمان 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* خیلی ها تلاش می کنند برای رسیدن به شهرت! شهرت هم پول می آورد، هم مقام و جایگاه، هم قدرت! شهرت یک جور شهوت است... شهوت مقام و پول و قدرت! این آدمها ذلیل اند. کوتوله اند. قابل این نیستندکه حتی به عنوان دوست انتخاب شوند. اما یک کسانی را خدا عزت می دهد! آن وقت، شهرتشان عالم گیر می شود! پناه می شوند برای بی پناهان! چون بندگی کرده اند در پناه خدای عالمیان! 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
*﷽* در محله شان یک هیئت داشتند به اسم حضرت زهرا(س)که مهدی پای ثابت آن بود.به قول معروف میان دار هیئت بود. کار خیر و کمکی که میخواست انجام بدهد از این هیئت انجام میداد. می گفت: برکتش رو حضرت زهرا(س) می ده. 📚: جاده سرخ 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج ابومهدی خیلی خوش‌رو و خندان بود. خیلی خوش‌اخلاق بود. اگر یک مدتی ایشان را نمی‌دیدیم، دل‌مان برایش تنگ می‌شد. در دفتر کارش، میز پینگ‌پنگ گذاشته بود، یک بار به من گفت: بیا پینگ‌پنگ بازی کنیم. من نخستین‌بار بود که پینگ‌پنگ بازی می‌کردم. در همان دست اول مرا برد. من هم به شوخی به او گفتم دیگر پشت سر شما نماز نمی‌خوانم، دیگر از نظر من عدالت ندارید! آخر شما با یک مستضعفی که هیچ بلد نیست اینگونه بازی می‌کنید که برنده بشوید؟ این را که گفتم با هم خندیدیم. می‌خواهم بگویم رابطه صمیمی و بدون تکلفی با دوستانش داشت. راحت می‌شد با او حرف زد و شوخی کرد. واقعا آدم دلنشینی بود. 🎤: ابواثیرالسالم 👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ بسم الله القاصم الجبارین https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin