#ندای_وظیفه
#قسمت_دوازدهم
زمستونای اینجا عجیب سرده. یه سوز خاصی داره سرماش. بعضی وقتا یه باد سرد که میاد اگه سه تا کاپشنم پوشیده باشی بازم از سرما میلرزی.
دنبال رضا بود تا بهش بگم کی با هم یه صحبت کوتاه داشته باشیم.
شهی:با رضا خوشکل صحبت کنیا عین خودش... یهو ناراحت نشه زبونم لال....
موهوم:برو بهش بگو رضا جون عزیزم میتونی یه چن دقیقهای برام وقت بزاری با هم صحبت کنیم؟
یا مثلا بگو رضا جون دلم لک زده برا صحبت باهات کی بهم وقت میدی بیام پیشت؟؟
شهی:هااا.... این دومی بهتره....
عقل:مثل بقیه که باهاشون صحبت میکنی به رضا هم بگو. بگو آقا رضا امشب وقت داری یه چند دقیقهای صحبت کنیم؟
وایسا وایسا اصلا صبحبتت مهمه؟
معلومه میخوای سر چی صحبت کنی؟
وقت خودت و اون بنده خدا رو تلف نکنی یهو...
موهوم:بابا ده دقیقه صحبت که این همه سبک سنگین نداره....میزنیم بره دیگه...
عقل:همین ده ده دقیقه هست که روی برنامه و کار آدم تاثیر داره....
موهوم:چه کاری بابا؟؟؟
شهی:اصلا چه کاری بهتر از صبحت با رضا؟؟؟اصلا وجود آدم پر از انرژی میشه وقتی میبیندش....حالا چه برسه بشینی جلوش و باهم دوتایی صحبت کنید...وااای چقد خوبه.....
رضا رو دم کتابخونه پیدا کردم. قبل اینکه بهش برسم گفتم:
سلاام رضا و لبخند زدم و دستمو براش تکون دادم.
گفت:سلام مهدی جون
دستاشو گرفتم خیلی سرد بودن. من تازه از حجره اومده بودم و دستام گرم بود ولی اون تازه داشت میرفت کتابخونه.
شهی:آآخ دستاش سرده طفلکی....نگهشون دار تا گرم شن....
موهوم:دستشو بگیر تو دوتا دستت و هااا کن تا گرم شه...
شهی:آفرین به موهی خودم با این نظرای خوبش....
دستشو دودستی گرفتم تو دستم و گفتم:وای رضا چقد دستات سرده...
دستشو آوردم بالا نزدیک دهنم و شروع کردم به هااا کردن
گفت:چیکار میکنی مهدی؟؟بزار خودم گرمشون میکنم...کتابخونه بخاری داره....
گفتم:حالا یکمم من گرمشون کنم مگه چی میشه؟؟
گفت:هیچی...راحت باش...
گفتم:رضااا امشب یکم وقت داری مزاحمت بشم عزیزم؟
شهی:آاهاان... همیینه....
موهوم:وای چه استعدادی داره این پسر....
عقل:مگه قرار نبود مثل بقیه باهاش صحبت کنی؟؟
ادامه دارد....
@CALL_OF_DUTY_1