#ندای_وظیفه
#قسمت_چهارم
تو حال و هوای خودم بودم داشتم به حرفای موهوم گوش میدادم. عقل یه سری کار بهش سپرده بود و اونم که عشق کار شروع کرده داشت دفتر دستکاشو میگشت تا یه چیز خوب پیدا کنه. میون کار بهم گفت:طبق چیزایی که تا حالا گیرم اومده، مسئله به این سختیا هم نیست ولی یه جاهایی گیر داره که نمیدونم باید چیکار کرد.
عقل گفت:پس باید بره بپرسه. غاضب اوخ ببخشید استاد غاضب_دستتو تا آرنج کردی تو پهلوم بابا_ گفت:چرا پرسیدن؟خودت مگه چِته؟بشین مثل آدم اینا رو سر هم کن به جواب برس.
عقل گفت:الان خلا تحلیلی نداریم که بشینم تحلیل کنم نیازمند اطلاعات هستیم و باید بره زحمت بکشه بپرسه.
گفتم:باشه عقل حرف تو درسته بالاخره تو این کارهای.
تو این تفکرات ژرف و عمیق غوطه ور بودم و وول میخوردم که یهو یکی گفت:پخخخخخ....در همون حالت لمیدهای که بودم نیم متری از زمین بلندم شدم.
دوباره شروع شد.....
همون لحظه که شروع کردم به ارتفاع گرفتن از سطح زمین استاد شروع کرد:
کثافتِ بیشعور.....
بی فرهنگ نمی بینی داره فکر میکنه
تو بلد نیستی فکر کنی نباید بزاری بقیه هم فکر کنن....
موهوم گفت:
استاد به نظرم بهتره الان با نزدیکترین وسیله دم دست اون مردکِ پست رو مورد هدف قرار بدیم. نظرتون چیه؟
_فقط بزنش این پسرهیه.....
عقل سریع پرید وسط گفت:استااد آروم باش عزیزم. قرار نیست هرکاری اون مرد که جبران کنی...اونوقت فرقتون چی میشه؟؟تو هم میشی به بی فرهنگ بیفکر...البته اون بندهخدا هم اینجوری نیست حالا یه شوخی کرده باهاش....
_شوخی یه داره....نمیشه هروقت هرکی خواست اون دهن گندشو وا بندازه پخخخ بکشه....
_درسته ولی اینجور واکنش هم درست نیست....یهو یه چیزی پرت میکنه میخوره به جایی که نباید بخوره....مثل سرش حالا بیا وو درستش کن....بزار یکم بگذره بعد سرش صحبت میکنیم چجوری باید جوابشو داد.... حالا انقد حرص نده به خودت پیر میشی....
_پس بعدا باید تلافی کنههاا
_بااشه حالا یکم آروم باش....
این غوغای درون من تنها در چند ثانیه اتفاق افتاد به قدری که به نهایت ارتفاعم از سطح زمین برسم و بعد با ما تحت به طرف پایین سقوط کنم.
استثنائا حرف عقلو قبول کردم در این مورد به نظرم حرف بدی نبود ولی اگه یکم دیرتر وارد کار شده بود حرف موهومو عملی کرده بودم و چنگالی که کنار دستم بود محکم پرت میکردم طرفش ولی خب بخیر گذشت....
@CALL_OF_DUTY_1