" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_166 دستمو بردم زیر چونش و گفتم: +آرام کدوم فلش! حامد فلش نداره !! _ن..ن
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_167
تک زنگ زد ب رادین که چن دیقه بعد صدای در اومد و وارد خونه شد..
استرس جون دوتامون رو داشت میخورد..
شالامونو مرتب کردیم و رفتیم بیرون...
حامد از رو مبل بلند شد و سمتمون اومد..
دستشو دراز کرد سمتم؛
_سلام آرام خانوم...نرگس بده فلشو زود باش دیرم شده.
ارام سرشو انداخت پایین و تکیه داد به میز کنسول..
دستمو به صورتم کشیدم و کلافه گفتم:
+نبود!
اخم کمرنگی کرد و گفت:
_یعنی چی نبود! وصله به لپتاب...
وایسا خودم برم بیارمش اص...
آرام: من برداشتمش!
حامد برگشت سمتش ک آرام لب زد؛
_ب..ببخشید!
رادین: چی میگی ارام؟ چیو برداشتی؟
_ف..فلشو!
حامد با استرس پرسید:
_ک..کدوم فلشو؟ همونی که رو لپتاب من بود؟
سرشو تکون داد ..
حامد دستی پشت گردنش کشید و خودشو پرت کرد رو مبل...
_خب..خب اگ دستته بده ! لازم دارم!
رادین یه گوشه وایستاده بود مث من و نگاه میکرد فقط..
آرام از ترس چشاش دو دو میزد...
_ن..نه! ف..فلش داخل ک..کیفم بود!
نفس عمیقی کشید و با خوشحالی گفت:
_خوب برو بی..
یدفه رنگش پرید!لب زد:
_کیفتو که زدن!!!!
یدفه داد زد:
_براچی برداشتیش!
با تندی سمت آرام حمله کرد ک جلو آرام وایستادم..
+ اونقدر بی غیرت نشدی که بخای دست روش بلند کنی؟
سرجاش وایستاد..
+مگه نه؟
دستاشو مشت کرد و خواست چیزی بگه که گفتم:
+ حواست به کارات باشه حامد! هنوز باید خودتو ثابت کنی تا جواب خوب بشنوی ازش!
چشم غره بدی بهم رفت که نگاهی به رادین انداختم .
نشسته بود کنج خونه و سرشو تکیه داده بود به دیوار ...
چشماشو بسته بود و انگار ن انگار ک اتفاقی افتاده!
رو کردم سمت آرام که دیدم اشکاش روونه..
از بچگی متنفر بودم ..
از اشک و لیلی و گریه کردن!
حس خورد شدن داشتم نسبت به گریه!
کلافه و حرصی گفتم:
+پاک کن اون بارونای غیرالهی رو...
با صدای رادین دوتامون وایستادیم..
_آرام..
بلند شد و وسط خونه وایستاد..
آرام با پاهای لرزون روبروش رفت ...
دست رادین رفت بالا که چشمامو بستم...
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_167 تک زنگ زد ب رادین که چن دیقه بعد صدای در اومد و وارد خونه شد.. استر
رادین نه...
بچم گوناه داره:)🥲❤️🩹
..
پ.ن: ابهت نرگس...دفاعش؛)
#ایده 𝇁𝇃𝇂
واسهبهتر حفظ کردن درسامون چکار کنیم؟!🧇🌸
شاید حفظ کردن ده تا پاراگراف سنگین کار سختی باشه و ممکنه همشو با جاش یادتون بره🦋💕
- راهکاری کہ من پیش میکنم اینہ کہ اول از همہ یہ هایلایتر کوچولو بیارین و کلمات کلیدیو خط بکشید . 🍒💛 .
- کلمات کلیدی ، کلماتین کہ اصل متن رو در بر میگیرن و بہ فرض مثال اگر برای تعریف یه چیزیه اگر تون کلمات نباشن تعریف شما غلطہ . 🐩💕 .
و یا حتی شما با شنیدنشون کل متن یادت بیاد!
#ایده
#کاربردی
@CafeYadgiry✅
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_167 تک زنگ زد ب رادین که چن دیقه بعد صدای در اومد و وارد خونه شد.. استر
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_168
باصدای هق هق آرام چشامو باز کردم که دیدم رادین سفت بغلش کرده؛)
لبخند تلخی زدم ..
_دیگه نبینم بترسی ..برای اون گوسفندهم دارم.. میدونم چکارش کنم! پیداش میکنم فلشو ...خب؟
نفس عمیقی کشیدم و سمت بالکن رفتم و نشستم توبالکن..
یادمه هروقت ازچیزی غمگین میشدم میومدم اینجا و خیره میشدم به پارک...
حالم خوب میشد ..
اما الان غم نداشتم...
الان به این فکرمیکردم که رادین چقدر با حامد فرق داره!
رادین پشت آرام وایمیستاد!
حتی اگه مقصر باشه!
اما یادم نمیاد تاحالا حامد ازم حمایت کنه!
پشتم باشه!
رادین محبت میکرد!
اما حامد غد و مغروره!
هیچوقت طعم داشتن برادر رو نچشیدم!
فقط اسم برادر داشت!
گاهی اوقات به آرام حسودیم میشد!
چه موقعی که همسایه بودیم...
چه الان که رفیقیم!
حتی یادمه یه بار سرهمین موضوع با حامد بحثم شد!
اما بازم تغییری نکرد!
نه رفتارش....
نه طرز حرف زدنش!
باصدای جیغ دختر بچه ۶ ساله به خودم اومدم...
خورده بود زمین و فقط جیغ میزد..
بلند شدم و آروم از خونه زدم بیرون..
+الهی بگردم خاله چیشدی تو؟
دستای کوچولوشو گرفتم تو دستمو و از وسط کوچه آوردمش جلوی حیاط..
اشکاشو پاک کردم و لباساشو تکوندم..
آوردمش تو حیاط و آبی ب دست و صورتش زدم..
+گریه نکن خاله..ببینمت..!؟
مژه های بلندش صورتشو ناز و دلنشین کرده بود!
نشستیم لب باغچه و شروع کردم ب ناز کردنش..
+گریه نکن خاله... الان مامانتو میگم بیاد..
چشمم خورد به موهای صاف و لختش!
خیره شدم به موهاش...
موهای مشکی رنگش!
......
#فلش_بک_به_گذشته
+خیلی الاغی!اینجا جای قرار گذاشتنه؟
_چقدر غر میزنی بابا..بیا...بیا همینجا بشینیم کیف کنیم...
حرصی نشستم روی نیمکت روبروی سرسره...
+ یکم آدم باش! بقیه یکم ارزش قائل میشن میبرن تو کافه ای جایی! منو آوردی تو پارک که برم تاب بازی کنم؟
خنده مردونه ای کرد و بلند شد ...
چنددیقه بعد با دوتا بستنی قیفی تودستش نشست کنارم..
_بفرمایید بانو.
+زهر مار.. من هنوز ناراحتم.
لیسی به بستنیش زد و کلافه گفت:
_باز چرا!
+وقتی همین بستنی رو کوبوندم تو صورتت میفهمی چرا!
چرا جواب تلفن منو نمیدی؟
التماس وار زل زد :
_جون آرتین بیخیال شو..هردفه درمورد این موضوع بحث کردیم آخرشم ب نتیجه نرسیدیم!