" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
آقاحامد،...عاشق و دلخسته آرام خانوم♥️😔😂 #عکس_شخصیت #حامد #قشاع °••#شخصیت_رمان_قشاع ۰۰°
خدافظ داداچ..
سلام مارو به حوریای بهشتی برسون🙂✅😂
⤹.' #دانستنی ‹.🥱👛.› .'⤸.⬚.
🛌چطوری میتونم استراحت کنم؟🥴👇🏼
𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒
✨غذای مورد علاقتو سفارش بده
🌱زمانی رو در سکوت سپری کن
✨ریلکس کن و نفس عمیق بکش
🌱به آهنگ مورد علاقت گوش بده
✨زودتر از همیشه به تختخوابت برو
🌱گوشیت رو برای مدتی خاموش کن
✨برای مدت زمان خاصی هیچ کاری انجام نده.
#ایده
@CafeYadgiry🍨
⤹.' #ایده ‹.😌🧸.› .'⤸.⬚.
⌝سوالاتخفنکوئسشنباکس💭🚎⌞ ²
𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒
↵ اگه بخوان داستان زندگیتو بنویسن، اسم فیلمت چی میشه؟!📝📽➹
↵ تأثیرگذارترین دیالوگی که تو فیلمها شنیدی چیه؟!🎞🍿➹
↵ اگه صدات رو کل جهان بشنون، بهشون چی میگی؟!🌏🎤➹
↵ بهترین فیلم/سریالی که دیدی رو معرفی کن.🦋🎭➹
@CafeYadgiry✋🏻
~ چیزایی که موهاتو نابود میکنه 💜👩🏻»
• شانه پلاستیکی🥑🌱.
• رنگ مداوم💓🌸.
• بی محلی به موخوره✂️☝️🏻.
• شامپوی سولفات دار🧴🙅🏻♀.
• سشوار داغ❤️🔥🙆🏻♀.
• آفتاب☀️☁️.
#توصیه‹.🐋✨.›
@CafeYadgiry🤓
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_182 تموم اتفاقا مثل فیلم ازجلو چشمام رد شد! رادین شونه هاش میلرزید و نر
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_183
جیغ بلندی زدم و خدارو صدا زدم!
+خدا !
حامد بد کردی...
بخدا بد کردی!!
حرفاتو یادم نمیره!
بی معرفتیت هم یادم نمیره!
......
باصدازدنای رادین از پرتگاهی پرت شدم..
چشم باز کردم که دیدم رادین اشکاش روونه...
خواستم بلند شم که سرم توی دستم بدجورکشیده شد...
+اخ..
م...من اینجا چه غلطی میکنم!
_فشارت افتاده بود! تو اتاق حامد بیهوش شده بودی!!
باشنیدن کلمه بیهوش یاد خوابم افتادم .!
اشک توچشام جمع شد که سرممو برداشتم و راه افتادم..
سرگیجه ول کنم نبود..
سمت سالن رفتم که دیدم هیچکس نیست!
پاهام به سختی وزنمو تحمل میکردن!
پرده ها کشیده شده بود و داخل اتاق معلوم نبود!
دراتاقو باز کردم که جای خالی حامد مث پتکی خورد توسرم!
برگشتم که دیدم رادین پشت سرم داره گریه میکنه!
+حا..حامد ک..کو!
رادین بغلم کرد ..!
+بر..برو اونور! می...میگم حامد کو! کجابردنش!
دستی رو چشاش کشید و گفت:
_تموم کرد!
افتادم رو زمین ...!
تموم کرد؟
خیره شدم به شیشه ..
خوابم حقیقی شده بود؟
سرم تو دستمو کندم و پرت کردم ...
خسته بودم..
خیلی خوابم میومد..
سرمو تکیه دادم به تخت که خوابم برد!
_________________
رادین : آرام...! آرام پاشو! پاشو باید بریم !
چشمامو باز کردم ..
لبخندی رو لبم اومدکه با یادآوری بلایی ک سرم اومده محو شد..
من نباید میخندیدم!
نباید..!
بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم..
شلوار دمپای مشکیمو پوشیدم و مانتو و شالمو گذاشتم رو تخت..
موهامو بدون اینکه شونه کنم ، بالا سرم بستم و مانتو و شالمو پوشیدم..
گوشیمم خاموش کردم و گذاشتم رو تختم و از اتاق زدم بیرون...
_بیا صبحونتو بخور..
+میل ندارم..
بیا بریم!
لقمه ای گرفت تو دستش و اومد سمتم:
_تا اینو نخوری حق نداری بیای!
حرصی لقمه رو ازدستش کشیدم و گازی بهش زدم..
+خیالت راحت شد؟ نترس! با نخوردم این یه لقمه نمیمیرم! نمیرم پیش حامد!
چشم غره ای رفتم و از خونه زدم بیرون..
ماشینی جلو در بود که تکیه دادم بهش..
چنددیقه بعد رادین هم اومد سوار ماشینه شد!
این ماشین کیه!؟
سوار شدم و سوال تو ذهنمو پرسیدم:
+این..این ماشین کیه!
_چندروزی دستمه تا کارای ...
نگاهی بهم انداخت و نفس عمیقی کشید:
_حامدو انجام بدم!
من هنوزم باور نداشتم!
هنوزم فکرمیکردم خوابه!
بازیه!
دارن اذیتم میکنن !
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_184
سرمو تکیه دادم به شیشه ..
اشکام شروع کرد به ریختن..
چرا تموم نمیشد؟
من که میدونم اینا الکیه.
الان رادین صدام میکنه میگه : پاشو آرام خواب دیدی!
پاشو...
_رسیدیم...
پیاده شدم و پشت سر رادین راه افتادم..
سمت جمعیت زیادی که دور یه قبر توخالی جمع شده بودن رفتیم...
اینا فامیلای حامد بودن؟
رادین برگشت و دستمو گرفت...
دستمو کشیدم بیرون و از بین جمعیت رد شدم...
رفتم بالاسر قبر!
افتادم رو زمین و خیره شدم به قبر...
حامد چجوری میخای اینجارو تحمل کنی!؟
نمیدونم چقدر گذشت که یه تابوت رو جلو چشمم دیدم!
رادین از دور نگام میکرد و اشک میریخت!
همه با ترحم نگام میکردن!
از نگاهاشون متنفر بودم!
اخمی کردم که پیرمرد میانسالی گفت:
_دخترم یکم برو عقب تر..
خودمو کشوندم عقب که دوسه نفر جنازه رو گرفتن و گذاشتن تو قبر!
سرمو برگردوندم و اطرافو نگاه کردم...
پس مامان بابای حامد کجان!
نرگس کجاست!
چرا فقط منم که عذادارم؟
چرا فقط منم که دارم عذاب میکشم؟
چرا فقط منم که دارم با چشمای خودم میبینم اینکه مرد زندگیمو دارن تو قبر میزارن؟؟؟
قطره اشکی روی خاک چکید که خیره شدم بهش...
نمیدونم چندساعت ..چند دیقه گذشته بود که مداح داشت وسیله هاشو جمع میکرد و جمعیت هم پراکنده شده بودن..!
قبر هم دیگه پر شده بود و خاک روشو پوشونده بود!
چشم چرخوندم که دیدم هیچکس نیست!
فقط من بودم !
+خیلی نامردی...
حامد خیلی نامردی!!
چطور دلت اومد؟
من که میخاستم گندی که زدمو جمش کنم! تا فقط بهت برسم!
بهت بگم آقا عشق یه طرفه نیست!
بگم هرحسی بهم دا...
من داشتم چیکار میکردم؟
با یه مرده حرف میزدم؟
یا بایه روح؟
سکوت کردم و زل زدم به قاب عکسش...
سرمو گذاشتم روی خاک و با خاک ها بازی کردم...
نه اشکم میومد و نه حرف میزدم!
با آدم بی معرفت نباید حرف زد!
اونقدر با خاکها بازی کردم ک خوابم برد!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_185
باحس خیس شدن سرم ازخواب پریدم...
بوی بارون که به دماغم خورد حالم زیر و رو شد!
ترسیده بودم!
هوا تاریک شده بود و قبرستون ترسناک!
مگه من چندساعته ک خوابم برده؟
تنها من بودم و حام..
حامد؟
اگه من چیزیم بشه میتونه ازم دفاع کنه و کمکم کنه!؟
با فکر خودم خندم گرفت..!
قهقه ای زدم و مشتمو پراز خاک کردم..
پاشیدم روی قاب عکسش ..
+من میرم تا قشنگ ازم دوربمونی که دیگه فکر رفتن به سرت نزنه جناب هاشمی!!
به سختی بلند شدم و سمت ماشین حرکت کردم...
اما نه ماشینی بود و نه رادین !
ترسی تو دلم افتاد و به خودم لرزیدم...
قطره های بارون که به تنم میخورد عذابم میداد!!!
چاره ای نداشتم جزاینکه برم تو امامزاده...
سمت امامزاده قدم برداشتم که دیدم درش قفله...
همین قفل بودن در و نبود رادین کافی بود برای شکستن بغضم:)
زانو زدم رو زمین و جیغ زدم ...
+خدایا منو میبینی؟
مگه من چقدر تحمل دارم؟
چقدر صبر دارم؟
مگه من آدم نیستم!
مگه من حق خوشبختیو ندارم !!؟
حق اینو ندارم که به کسی که دوسش دارم برسم!؟
خندیدم و گفتم:
+هرچند برای این حرفا دیره!
خیلی دیر!
من فقط میتونم پیش تو بهش برسم!
بیام اونجا !
میام..
دیر و زود داره..
اما سر حرفم میمونم !
حامد زود میام پیشت !
هق...
_دخترجون اینجا چکار میکنی این وقت شب!
باصدای پیرمردی برگشتم و گفتم:
+ خوا...خوابم برده بود!
_بیا اینجا ...بدو...الان سرمامیخوری دختر!
با قدم های آروم و بیجون سمت امامزاده رفتم.
_بیا اینجا!!!
نشستم کنار بخاری برقی که روشن کرده بود..
لرز بدی تو جونم افتاده بود..
عطسه ای کردم که پیرمرده با دوتا استکان چایی نشست..
_اوه اوه...فاتحهتخوندست دخترم !
استکان رو گذاشت جلوم و گفت:
_بخور گرم شی!
پتو اینجا ندارم دختر... الان میوفتی رو دستمون شر میشه!
+ن..نه..خوبم!!!
هورتی از چایی کشید و گفت:
_پدر ماد....
+نه! نامزدم بود!!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_186
استکانشو تو سینی گذاشت و گفت:
_تسلیت میگم!
سرمو انداختم پایین ک گفت:
_کسی نمیاد دنبالت؟
+دا..داداشم بود..اما مثل اینکه ...رفته سرکار!
گوشیشو گرفت سمتم و گفت:
_زنگ بزن بهش بیاد دنبالت ! این وقت شب اینجا خطرناکه دخترم!
شماره رادینو گرفتم و بعداز چند بوق جواب داد...
+ا..الو...رادین بیا امامزاده دنبالم..منتظرتم!
سریع قطع کردم و گوشیشو دادم بهش ..
_اینجا منو حاج باقر صدام میکنن!
چندین ساله که اینجا کار میکنم!
هعی...دخترجون...
دختر پسرای زیادی رو اینجا دیدم که نامزد بودن ولی عشقشون پایدار نبوده..
یا تصادف کردن..
یا...
آهی ازته دل کشید وبه گل های قالی خیره شد..
سرمو انداختم پایین که چشمم به شکلات توی قندون افتاد..
خیره شدم بهش..
دلم حسابی ضعف کرده بود...!
حاج باقر دستشو سمت شکلاته برد و گرفت سمتم..؛
_بیا دخترم..بخور ته دلتو بگیره!
لبخندی زدم و برداشتمش.
+ممنونم!
شکلاترو انداختم تو دهنم..
تلخیش تموم وجودمو فراگرفت!
جرعه ای از چایی بالاکشیدم که باصدای رادین بلند شدم..
_آرام؟!
روکردم سمت حاج باقر و گفتم؛
+حا..حاج باقر خیلی...خیلی لطف کردین...ممنونم!
_خواهش میکنم دخترم...
کاری نکردم!
تسلیت میگم..
مراقب خودت باش.
لبخندی زدم و از امامزاده زدم بیرون...
رادین هم بعد چنددیقه اومد و نشست پشت رول...
شیشه رو کشیدم پایین و با باد خنکی ک به صورتم خورد ، لرز بدی وجودمو پر کرد ..
_سرم شلوغ بود... نتونستم بیام دنبالت...
سکوت کردم که اشک تو چشام جمع شد...
دستشو سمت ضبط برد و آهنگی پلی کرد:
"رو به عکست میکنم تا تو بری حالا که رفتن تو مسلمه
واسه تو شروع راه خوشی ها واسه من شروع غصه و غمه
واسه این که کم نیارم پیش تو ، تو گلوم بغضمو پنهون میکنم
بعد از این بجای خنده های تو گریه رو به خونه مهمون میکنم
شکست حس خستگیت مبارک ، نبود من تو زندگیت مبارک
گذشتن ثانیه های سنگین ، رسیدن به دل خوشیت مبارک
شکست حس خستگیت مبارک ، نبود من تو زندگیت مبارک
گذشتن ثانیه های سنگین ، رسیدن به دل خوشیت مبارک
رو به عکست میکنم نبینمت نه که فکر کنی دلم می خواد بری
از روی ناچاریه این سکوت من آخه روت نداره اشکام اثری
لحظه ی رفتنت از خونه بدون خیره میشن تو چشمام عکس چشات
همه حرفامو با عکست میزنم زنده میشن همه ی خاطره هات
شکست حس خستگیت مبارک ، نبود من تو زندگیت مبارک
گذشتن ثانیه های سنگین ، رسیدن به دل خوشیت مبارک
شکست حس خستگیت مبارک ، نبود من تو زندگیت مبارک
گذشتن ثانیه های سنگین ، رسیدن به دل خوشیت مبارک"
~علیرضاروزگار~
- چیزایی که باید از خودت بپرسی🌸🥛؛
💧┊•روزی ۸ لیوان آب میخوری ؟
😀┊•به خواب و رختخوابت اهمیت داره ؟
🎉┊•برای موفقیتای کوچیکتم جشن میگیری ؟
⚡️┊•برای خودت هیچ دل مشغولی داری ؟
💘┊•برای پاکیزگیت چقد وقت میذاری ؟
🍕┊•مواظب تغذیه و بدنت هستی ؟
#توصیه‹.🌝💘.›
@CafeYadgiry🌊
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_186 استکانشو تو سینی گذاشت و گفت: _تسلیت میگم! سرمو انداختم پایین ک گفت
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_187
اشکامو پاک کردم که رادین نگه داشت..
_پیاده شو..رسیدیم...!
نگاهی به اطراف کردم که کفری شدم.
+چ....چرا منو اوردی اینجا؟ خو...خوشت میاد عذابم بدی؟
من نمیتونم!
نمیتونم برم!
چجوری تو صورتشون نگاه کنم؟
_کسی تو خونه نیست!
همشون رفتن مشهد!
+پس..
پس اگه نیستن مرض داری منو میاری اینجا؟
_خونه خودمون امن نیست آرام!.
+اگه ام..
_بسه دیگه !
کلافه بسه ای گفت که خیره شدم بهش.
_لجبازی نکن! برو من وسیله هاتو ازخونه میرم میارم!
بدون حرف پیاده شدم..
در نیم لا باز بود...
وارد حیاط شدم و از پله ها بالارفتم..
وارد خونه شدم که با دیدن خونه خالی روح از تنم جدا شد!
آروم وارد شدم ..
هیچی داخل خونه نبود!
بجز یه صندلی و یه موکت کوچیک برای خواب!
دستمو گرفتم به دیوار که با دیدن جایی که وایستادم ، یاد اتفاق ظهر افتادم..
همینجا وایستاده بودم...
اونموقع حامد بود!
اشکام شروع به ریختن کرد...!
آخ حامد داغم کردی...
بدجور داغم کردی..
کاش همون اول بهت میگفتم نه..
تا دیگه نمیدیدمت و الان اینهمه عذاب نمیکشیدم!
درو بستم و نشستم روموکت تا رادین بیاد..
زل زدم به تک تک اجزای خونه..
جای خالی میزناهارخوری...
همونجایی که من مجبورش کردم و گفتم برو رادینو صدا بزن ..
که با اکراه بلند شد و رفت تو اتاق...
نمیدونم چقدر گریه کردم که رادین اومد...
_بیا آرام...
بیا وسایلتو ببر.!
نگاه خستمو دوختم بهش که نوچی کرد و خودش اورد داخل...
_آخیش...
نشست کنارم ونگاه خیرمو دنبال کرد که رسید به بالکن..
نوچی کرد و دستشو گذاشت رو شونم..
_آرام؟ تا کی میخوای این حالو داشته باشی؟
جوابی ندادم که نفس عمیقی کشید..
_آرام حامدو اینجوری عذاب نده!
قضیه ای بوده که تموم شده و رفته!
کفری برگشتم سمتش ..
+زندگی آدما و مردنشون قضیه ست؟ که بخواد تموم بشه و بره؟
رادین خیلی عوضی شدی!
بلند شدم ..
+مقصر مرگ حامد تویی رادین!
تو!
روبروم وایستاد و دستاشو تو جیبش کرد و باژست خاصی گفت؛
_فکر نمیکنی اگه این مزخرفاتو جلوی خانواده حامد بگی درمورد من بد فکرمیکنن؟
+خیلی.مهمه برات؟ خانواده حامد؟ کجا ان الان؟ یکم به مغز نداشتت فشار بیار!؟ اونقدر تنفر پیدا کردن نسبت به ما که پاشدن رفتن!
نفهمیدی اینو؟
سمت آشپزخونه رفت و گفت:
_رفتنشون هیچ ربطی به من و تو نداره!
خواست قدم برداره که گفتم:
+وا..وایسا وایسا..
روبروش وایستادم..
+پس...پس برای چی رفتن؟