" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_95 رو کردم سمت حامد: +چقدر مونده برسیم؟ فرمون رو چرخوند و با روی خوش گف
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_96
آرام سوار ماشین شد و منم نشستم پشت رول...
_میخواستییهچیزیروبگیها!
لبخندی زدم...
حواسش به همه چی بود!...
میخواستم بگم...ولی اینجا جای درستی نبود!
+میشعبریم یه جای بهتر صحبت کنیم؟
_امم..باشه...
تو دلم غوغا بود!
خوشحال بودم که بهم اهمیت میداد !
ولی اگر منو رد کنه ....
لبخندم خشک شد ...
ته دلم خالی شد...
نه...نباید ناامید میشدم!
یا امامرضا!خودت میدونیکهتودلمچیمیگذره!
کمکم کن یه عشق پاک داشته باشم!
به کسی که میخام برسم!
نفس عمیقی کشیدم که حواسم جمع آرام شد...
_میگم...آقا حامد؟
+جا....بله؟
فحشی تو دلم نثار خودمکردم...
نباید سوتی میدادم...
پس فردا میگه شوهرم بی عرضه ست نمیتونه از پس زبونش بربیاد!
از فکر خودم خندم گرفت...
_گوشی منو ندیدید؟ازاونشبغیبشده!
دست بردم سمت داشبورد و بازش کردم...
گوشیشو درآوردم و گرفتم سمتش...
ممنونی گفت که گفتم:
+رسیدیم!
محل آرامش من...
جایی که ذهنم از آشوب به آروم تبدیل میشد...
آرام ازمن جلوتر میرفت و منم پشت سرش ...
خواست بشینه رو صندلی کنار در که سریع گفتم: نه ! اینجا نه!
سمت طبقه بالاقدم برداشتم که آرام پشت سرم اومد...
لبخندی زدم...
عاشق دکوراسیون این کافه بودم!
روی صندلیه میز دونفره نشستم...
گوشیمو روشن کردم که دیدم رسول پیام داده...
_آقا حامد خوب پیچوندی رفتی ها!
شروع کردم به نوشتن:
+دیگه گفتم بیکار نمونی😂😎
دکمه ارسال رو فشار دادم..
_ گگگ...یادم میمونه!
+تو فقط باید عروسیمو یادت بمونه!
_نه باباااااا خبراییه؟
+رادین چیزی بفهمه حسابت با کرام الکاتبینه رسول!
_باشه بابا! مبارک باشهههه!😂👏
جوابشو ندادم...
استاد سرکارگذاشتن بود!
باریستا اومد و پرسید:
# چی میل دارید؟
نگاهی به آرام انداختم و گفتم:
+دوتا قهوه و دوتا کیک کاکائویی بیارید!
باریستائه چشمی گفت و رفت...
آرام عاشق کیک کاکائویی بود!
یادمه اون روز که برای تولدش رادین میخواست کیک بگیره ، گفت آرام عاشق کیک کاکائوییه!
به گوشیم خیره شدم...
نگاه سنگین آرام رو روی خودم حس میکردم...
آرام کلافه گوشیشو خاموش کرد...
نکنه بخاطر مشغول شدنم با گوشی ناراحت شد ؟
سریع خاموشش کردم...
_شما از کجا میدونستید من کیک کاکائویی دوست دارم؟
رفتم تو فاز روانشناسی...
+خوب آدمایی که درونگرا ان...یا کودک درونشون فعاله کیک کاکائویی دوست دارن..!
سفارشامونو آوردن...
برق تو چشمای آرام لبخند رو لبم آورد...
تا کیک رو گذاشت جلوش شروع کرد به خوردن...
خیلی خودمو نگه داشتم تا خندم نگیره...